شبها و روزهای خیابان و کوچه را
هی گریه گریه ... اشک عزیزم بگو چرا
ای رن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز .............
شبها و روزهای خیابان و کوچه را
هی گریه گریه ... اشک عزیزم بگو چرا
شبها و روزهای خیابان و کوچه را
هی گریه گریه ... اشک عزیزم بگو چرا
file:///E:/Sara/sss/okhoooo/37870-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF_files/icon1.png
ای رن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز .............
زورم به جسم پست خودم هم نمیرسه
حالم شبیه" زنده به گور" "هدایته"
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
درین دیار بی کسی کسی به در نمیزندانگار قلبم در گسلهای تو جا ماند
وقتی که می خندی دلم پس لرزه دارد
درین دیار بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پرملال من پرنده پر نمیزند
(هوشنگ ابتهاج)
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
یادایامی که در گلشن فغانی داشتم
درمیان لاله وگل آشیانی داشتم
(رهی معیری)
مرا تو جان شیرینی بتلخی رفته از اعضا
الا ای جان به تن بازآ و گرنه تن بجان آید
نکند میل دل من بتماشای چمن
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
نکند میل دل من بتماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایلتکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راه رو گر صد هنر دارد توکل بایدش
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد
تنگ است از آن در وی اغیار نمی گنجد
دوری زبرم ای گل ریحان چه نویسم/ من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم/ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد/با این دل پر درد به یاران چه نویسم
هر آنکه جانب اهل خدا نگه داردمن مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بودهر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلتدوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل دادمش بمژده و خجلت همی برمدوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشوذ
دل دادمش بمژده و خجلت همی برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
تا تو را حالی نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پیش
شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که شهریارم و صاحبدلان سپاه منست
تنها نه باغ تیره که تا دیده بنگریست
در دشت و کوه و راغ فضا تیره بود و تار
آسمان بار امانت نتوانست کشیدراز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
حافظ
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
دیروز، در میانه ی بازی، ز کودکان
آن شاه شد که جامهی خلقان ببر نداشت
کهن جامه ی خویش پیراستنتو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |