از دست برده بود خمار غمم سحــــــر
دولت مساعد امد و می در پیاله بـــــود
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
از دست برده بود خمار غمم سحــــــر
دولت مساعد امد و می در پیاله بـــــود
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
دلم گرفته برایم بهار بفرستید
ز شهر کودکی ام یادگار بفرستید
دل خراب من دگر خراب تر نمیشود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
دو تنها دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب ان کوکب رخشان به یمن باز رسان
سلطان ازل گنج غم خویش به ما داد
تا روی درین منزل ویرانه نهادیم
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب ان کوکب رخشان به یمن باز رسان
نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک درت گردم
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی در لفظ دری را
از بزم جهان باده گساران همه رفتند
ما با که نشستیم که یاران همه رفتند
نه کوه کن بی سر و پا ماند و نه مجنون
از کوی جنون سلسله یاران همه رفتند
در فصل تگرگ عاشقت می مانم
با ریزش برگ عاشقت می مانم
هر چند تبر به ریشه ام می کوبی
تا لحظه مرگ عاشقت می مانم..
سر آن ندارد امشب كه برآيد افتابي
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي
نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي
ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید
از سورت هزار زمستان فسرده است
ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جهانم به گرده است
ترحم برر پلنگ تیز دندان
ستمکاری بود بر گوسفندان
نه سایه دارم و نه بر،بیافکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر،کسی تبر نمیزند
در رگ و در ریشه ی من این همه گرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
دل اینه ی صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر اینه زنگار نباشد
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد/
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانیت کنند
دامی تو یا کمند؟ ندانم براستی
دانم همی که آفت جان و دل منی
یک حرف بشنو از من و در خلد سیر کن
در مجلسی که گوش توان شد زبان مباش
شب است و یاد تو مرا پر از ترانه میکند
چه کرده ای که دل چنین تو را بهانه میکند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |