در شب هجر که از روز قیامت بتر است
مردم دیدهٔ من غرقه بخون جگر است
تو سوز آه من ای مرغ شب چه می دانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه می دانی؟
در شب هجر که از روز قیامت بتر است
مردم دیدهٔ من غرقه بخون جگر است
تو سوز آه من ای مرغ شب چه می دانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه می دانی؟
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
دل است ای خردمند زندان راز
چو گفتی نیاید به زنجیر باز
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
یارب نگاه کس به کسی آشنا مکنز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی
یارب نگاه کس به کسی آشنا مکن
گر میکنی کرم کن و از هم جدا نکن
نگشتی صید گیسوی پریشانی نمی دانی
برو ناصح که حال ما نمی دانی نمی دانی
یا من ناصبور را در برت از وفا طلب
يا تو که پاکدامني صبر من از خدا طلب
برخیز و می بریز که پاییز می رسد
بشتاب ای نگار که غم نیز می رسد
دفتری بود که گاهی من و تودل را پی آن ماه فرستم به صد امید
ای وای به من گر رود و باز نیاید
دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
. . . . . .
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسدما راست داغ مهر تو بر سینه یادگار
رفتی ولی ز دل نرود یادگار تو
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه ی من باش ساعتی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیمدریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
یادگار از تو همین سوخته جانی ست مرادریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
یا رب دل دوستان پر از غم نکنی
با تیر قضا قامت ما خم نکنی
سپید گشت دو چشمم به انتظار شبی
که پیش زلف تو گویم حدیث بخت سیاه
هواي ديده طوفاني، دلم درياي محنتها
گهي مي بارد اين ابر و گهي مي غرد اين دريا
ای دل ببین که دلبر دشمن نواز ما
با دوست بهر خاطر دشمن چه می کند؟
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
دور از تو به تن مانده مرا جان ضعیفی
کان هم به لب از طالع ناساز نیاید
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |