یک شب کمند گیسوی ابریشمین بتاب.....ای ماه اگر ز چاه به در می کشانیم
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود انچه ميپنداشتيم
یک شب کمند گیسوی ابریشمین بتاب.....ای ماه اگر ز چاه به در می کشانیم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن......بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیمما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود انچه ميپنداشتيم
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن......بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
يادم باشد حرفے نزنم که به کسے بربخوردماييم و نواي بي نوايي
بسم الله اگر حريف مايي
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی..... که بداند غم تنهایی و دلتنگی ما را
از دوست به یادگار دردی دارم
که آن درد به صد هزار درمان ندهم
من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم
میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم
اما حالا..........من می روم........
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
و پس از هر قدمی گیج، مردّد میشد
مانده بود این که بماند، برود، امّا رفت
و مه صبح که بین من و او سد میشد
او به اندازة تنهایی من دور از من
او چنین رفت و چنان شد که نباید میشد
با همان چادر مشکی، چمدانی نه بزرگ
میگذشت از نظر و حال دلم بد میشد
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
دلم مي خواد دستاي گرمت رو بگيرمتمام زندگانی ام تویی تویی هزار دفعه گفته ام
نگو به من تمام زندگانیت تمام نه نمی شود
دلم مي خواد دستاي گرمت رو بگيرم
تو آغوشت گم بشم تا آروم بميرم
از بوي تنت من مست بشم و تو تويه چشمام خيره بشي
باز دلهره باشه و باز بي تابي
نمي دوندي قلبه شکستم اينجا اسيره
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشیهر ساعت انفجار مهیبی است در دلم
تنظیم بمب ساعتی ام را بهم بریز...
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما اری و حیران باشی
من بودم ویک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند
کاری از من بلکه بر می آید و من نیستم
در امتداد غربت این جاده ها عزیزمن بودم و
توو یک عالمه حرف…و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!کاش بودی ومی فهمیدیوقت دلتنگی یک آه
چقدر وزن دارد…
در امتداد غربت این جاده ها عزیز
ایمان به بی پناهی انسان می آورم
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیمدخیل بسته ام دلی شکسته بر ضریح گیسوان تو
رها کنم بدون استجابت دعام نه نمی شود...
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
شايد که رفتنم منو از ياد شما ببرهیارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
و نسیم پشت نسیم می نوازد گونه ها را تا صبحمرا چشمیست خون افشان ز دست ان کمان ابرو ..... جهان بس فتنه میخواهد از ان چشم و از ان ابرو
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |