تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکینیمت رها
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
تا به گریبان نرسد دستِ مرگ
دست ز دامن نکینیمت رها
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
ان نه عشق است که از دل به دهان می اید
وان نه عاشق که ز معشوقه بجان می اید
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردددر دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدهست
تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد
جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم....................بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست میرود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمیباشد
چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمیباشد
دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت
مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمیباشد
دريچه اي ز بهشتش به روي بگشايي .... كه بامداد پگاهش تو روي بنمايي
یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت
یاد باد ان که سر کوی توام منزل بود/دیده را روشنی از خاک درت حاصل بودتو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
یاد باد ان که سر کوی توام منزل بود/دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجودمن این شعر رو از حافظ خوندم...مطمئن نیستم که از سعدی نباشه...ولی فکر کنم سعدی این شعر رو نگفته...اگر اشتباه میکنم ببخشید
بهرحال من با همان "دال" ادامه می دهم...
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
تا به گریبان نرسد دست مرگدوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
این نه خال است و زنخدان و سرو زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
یارا ! بهشت، صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب جهنم است
تورا سریست که با ما فرو نمی آیدترسم تو به سحر غمزه یک روز.......................دعوی بکنی که معجزاتست
تورا سریست که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید
یک عمر هزار سال بایددلم از تو چون برنجد؟ كه به وهم درنگنجد
كه جواب تلخ گويي تو بدين شكر دهاني
یک عمر هزار سال باید
تا من یکی از هزار گویم
چشمم به زبان حال گوید
نی آنکه به اختیار گویم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | ||
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 | ||
P | مشاعره کودک ۷ ساله ایرانی - رها حسین پور معتمد | مشاعره | 0 | |
مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد | مشاعره | 443 |