تا سود قريه راهي بود،چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي،شب درون آستين هامان...
نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود.
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: