تیغ را لحظه ای که می چرخاند
آسمان را به خاک می چسباند
چشم تا که کار می کند اینجا
دست و پا را به سینه می پیچاند
تپش قلب آب می آمد
گیسوی مشک را که می افشاند
ذولفقاری که بین پنجه اوست
کوه را با اشاره می سوزاند
هیبت چشم او همان اول
جنگ را بین دشت می خواباند
هر که سر داشت بی سر آمده است
همه گفتند حیدر آمده است