كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشه می گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد
در باغ خواهش های تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
پیش گل سرخ تو ،‌برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پر شد
با هر چه و هر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
ایینه ها در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جهانم از تو پر شد

حسين منزوي

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو مرا جان و جهانی، چه کنم جان و جهان را ؟
تو مرا گنج روانی، چه کنم سود و زیان را ؟
نفسی یار شرابم، نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم، چه کنم دور زمان را ؟
ز همه خلق رمیدم، ز همه باز رهیدم
نه نهانم نه پدیدم، چه کنم کون و مکان را ؟
ز وصال تو خمارم، سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم، چه کنم تیر و کمان را ؟
 

mina_srk

کاربر فعال
اولین باری که باهاش حرف زدم یادمه روز شنبه بود!
وقتی گوشیو ور داشت و شروع کردم به حرف زدن
صداش واسم یه جوری بود
مردونه و خشن!
بعد ها بهش گفتم
صدات خشنه!
فکر کنم ناراحت شد
ازش بدم میومد
یعنی زیاد دوسش نداشتم
هر روز که میگذشت بیشتر میشناختمش میدیدم که چقدر دوست داشتنیه
چه دوست خوبیه واسم
با هم درد و دل میکردیم
اون از عشقش میگفت و منم گوش میدادم
گاهی با هم شوخی میکردیم
فحش میدادیم
بهم میگفت کله پوک
ما سه تا بودیم
یادمه یه بار گفتم این گروه سه تایی یه روز از هم میپاشه
همون شد!
بهم عادت داشت میگفت قل قلی!
منم بهش میگفتم چاقالو
اولین بار که دیدمش
خیلی جالب بود
با یه پلیور مشکی
یه شلوار سفید
پشت سرم واستاده بود
تا برگشتم
دیدم داره میخنده

چه خنده ای بود
خنده هاشو دوست دارم
خیلی قشنگن
گاهی اوقات دعوامون میشد
حس نمیکردم که ازم کوچکتره
واسم بزرگتر بود و م به حرفاش گوش میدادم
انقدر دوسش داشتم که نمیتونستم ناراحتیش رو تحمل کنم
نمیتونستم ببینم که غم تو دلشه
هر کاری که از دستم بر میومد واسش انجام میدادم
از اینکه شاید بهش کمکی میکردم لذت میبردم
بهم میگفت تو واسم مهمی
اگه نباشی ما با کی درد و دل کنیم؟
بهم میگفت عزیزمی
گلمی
میگفت به اندازه ستاره ها دوست دارم
از شنیدن صدای گریم دلش به درد میومد
مینا تورو خدا گریه نکن دیگه
به خدا دست خودم نیست خودشون میان
د نیشت رو باز کن قل قلی
بگو اییییییییییییی!
عاشق اییییییییییی گفتنش شدم
از قیافش چیزی یادم نیست
به جز موهای مشکیش و
دستاش و
قد بلندش
با خنده ی قشنگش
بیشتر از این چیزی یادم نیست
همیشه
از پشت سرش راه میرفتم
حالا
دیگه رفته

منو تنها گذاشته

همش تقصیر من بود

نمیدونه چقدر تو دلم غم گذاشته با رفتنش

نمیدونه چقدر اشک میریزم شب و روز

با اینکه خیلی دوسش دارم و نمیتونم فراموشش کنم

اما فقط حالا میخوام منو ببخشه
دیگه ...
اشکام امون نمیده

کاش هنوزم پیشم بود!
مهیار!
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
لاله دميدم روي زيبا توام آمد بياد
شعله ديدم سركشي هاي توام آمد بياد


سوسن و گل آسماني مجلسي آراستند
روي و موي مجلس آراي توام آمد بياد


بود لرزان شعله شمعي در آغوش نسيم
لرزش زلف سمنساي توام آمد بياد


در چمن پروانه اي آمد ولي ننشسته رفت
با حريفان قهر بيجاي تو ام آمد بياد


از بر صيد افكني آهوي سرمستي رميد
اجتناب رغبت افزاي توام آمد بياد


پاي سروي جويباري زاري از حد برده بود
هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد


شهر پرهنگامه از ديوانه اي ديدم رهي
از تو و ديوانگي هاي توام آمد بياد

رهی معيری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست
هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ی توست
من گل‌افشان کاشانه خویشم به سرشک
که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام
که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست
دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد
دل آباد که ویران شده ویرانه‌ی توست
من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم
باده پیما که در آن بزم به پیمانه‌ی توست
مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم
تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه‌ی توست
محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار
که انیس دل و جان من و جانانه‌ی توست:gol:
 

R-ALI

عضو جدید
لاله دميدم روي زيبا توام آمد بياد
شعله ديدم سركشي هاي توام آمد بياد


سوسن و گل آسماني مجلسي آراستند
روي و موي مجلس آراي توام آمد بياد


بود لرزان شعله شمعي در آغوش نسيم
لرزش زلف سمنساي توام آمد بياد


در چمن پروانه اي آمد ولي ننشسته رفت
با حريفان قهر بيجاي تو ام آمد بياد


از بر صيد افكني آهوي سرمستي رميد
اجتناب رغبت افزاي توام آمد بياد


پاي سروي جويباري زاري از حد برده بود
هايهاي گريه در پاي توام آمد بياد


شهر پرهنگامه از ديوانه اي ديدم رهي
از تو و ديوانگي هاي توام آمد بياد

رهی معيری
تار و پود هستیم بر باد رفت، اما نرفت
عاشقی ها از دلم ، دیوانگی ها از سرم
 

R-ALI

عضو جدید
اون روزا که دِله بود
دِله پر حوصله بود
انتظار دیدنت
پشت هر پنجره بود

اون روزا که دله بود
دله پر حوصله بود
نامه های خط خطیم
همه از رو گله بود

اون روزا که دله بود
دله پر حوصله بود

دستمالای گره بسته
پرِ نعنا ؛ دسته دسته
توی خاکِ باغچه هامون
بوی ریحون ریشه بسته

گرامافونای بوقی
شعر عشقی و فروغی
گوله گوله اشک می ریختیم
پشت خنده دروغی

یادته؟
یادته گفتی صدام کن
توی خلوت تو شلوغی

اون روزا که دله بود
دله پر حوصله بود
نامه های خط خطیم
همه از رو گله بود

"محمد صالح اعلا"
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
عمري ست تا از جان و دل ، اي جان و دل ميخوانمت
تو نيز خواهان مني ، ميدانمت ، ميدانمت

گفتي اگر داني مرا آيي و بستاني مرا
اي هيچگاه ناكجا ! گو كي ؛ كجا بستانمت

آواز خاموشي، از آن در پردهء گوشي نهان
بي منت گوش و دهان در جان جان ميخوانمت

منشين خموش اي جان خوش اين ساكتي ها را بكش
گر تن به آتش ميدهي چون شعله ميرقصانمت

اي خنده نيلوفري در گريه ام مي آوري
بر گريه مي خندي و من در گريه ميخندانمت

اي زاده پندار من پوشيده از ديدار من
چون كودك ناداشته گهواره مي جنبانمت

اي من تو بي من كيستي چون سايه بي من نيستي
همراه من مي ايستي همپاي خود ميرانمت.
 

R-ALI

عضو جدید
شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داريم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شينيم حرف می زنيم !
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن

من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره !

"محمد صالح اعلا"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرحبا! مرحبا! نسیم صبا
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه می‌دانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بی‌دلان به یاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بی‌دلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟
دوری از ما هنوز می‌جوید؟
یا ز ما خود سخن نمی‌گوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمی‌دارم
گرچه او خود نمی‌برد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
"عراقی " عشاق‌نامه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مسافر

مسافر





ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم..
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگا هت را...
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ...!!! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ... !
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت...
دست خدا به همراهت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
توصیف زیبای ملا صدرا

... خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

و به قدر نیاز تو فرود می‌آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...

پدر می‌شود یتیمان را و مادر

برادر می‌شود محتاجان برادری را

همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را

طفل می‌شود عقیمان را

امید می‌شود ناامیدان را

راه می‌شود گمگشتگان را

نور می‌شود در تاریکی ماندگان را

شمشیر می‌شود رزمندگان را

عصا می‌شود پیران را

عشق می‌شود محتاجان به عشق را

...

خداوند همه چیز می‌شود همه کس را...

به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند

در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ...؟
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد

روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد

سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
خاطر خسته‌ی عشاق مشوش میکرد

زو هر آن حلقه بر گوشه‌ی مه میافتاد
دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد

تیر بر سینه‌ام آن غمزه‌ی فتان میزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد

از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد

پیش نقش رخ تو دیده‌ی خونریز عبید
صفحه‌ی چهره به خونابه منقش میکرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

ای که از لطف سراسر جانی

جان چه باشد؟ که تو صد چندانی


تو چه چیزی؟ چه بلایی؟ چه کسی؟

فتنه‌ای؟ شنقصه‌ای؟ فتانی؟


حکمت از چیست روان بر همه کس؟

کیقبادی؟ ملکی؟ خاقانی؟


به دمی زنده کنی صد مرده

عیسیی؟ آب حیاتی؟ جانی؟


به تماشای تو آید همه کس

لاله‌زاری؟ چمنی؟ بستانی؟


روی در روی تو آرند همه

قبله‌ای؟ آینه‌ای؟ جانانی؟


در مذاق همه کس شیرینی

انگبینی؟ شکری؟ سیلانی؟


گر چه خردی، همه را در خوردی

نمکی؟ آب روانی؟ نانی؟


آرزوی دل بیمار منی

صحتی؟ عافیتی؟ درمانی؟


گه خمارم شکنی، گه توبه

می نابی؟ فقعی؟ رمانی؟


دیده‌ی من به تو بیند عالم

آفتابی؟ قمری؟ اجفانی؟


همه خوبان به تو آراسته‌اند

کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟


مهر هر روز دمی در بند‌ت

سحری؟ صبح‌دمی؟ خندانی؟


همه در بزم ملوکت خوانند

قصه‌ای؟ مثنویی؟ دیوانی؟
:gol:عراقی:gol:


 

R-ALI

عضو جدید
بلبل آهسته به گل گفت شبي
که مرا از تو تمنائي هست

من به پيوند تو يک راي شدم
گر ترا نيز چنين رائي هست

گفت فردا به گلستان باز آي
تا ببيني چه تماشائي هست

گر که منظور تو زيبائي ماست
هر طرف چهره‌ي زيبائي هست

پا بهرجا که نهي برگ گلي است
همه جا شاهد رعنائي هست

باغبانان همگي بيدارند
چمن و جوي مصفائي هست

قدح از لاله بگيرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائي هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ايست
نه ز زاغ و زغن آوائي هست

نه ز گلچين حوادث خبري است
نه به گلشن اثر پائي هست

هيچکس را سر بدخوئي نيست
همه را ميل مدارائي هست

گفت رازي که نهان است ببين
اگرت ديده‌ي بينائي هست

هم از امروز سخن بايد گفت
که خبر داشت که فردائي هست
"پروین اعتصامی"
 

R-ALI

عضو جدید
روز مبادا!

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها...
مثل همیشه آخر حرفم
وحرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
دردل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!

اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروزنیز روزمبادا
باشد!



وقتی تونیستی
نه هست های ما
چو انکه بایدند
نه بایدها...

هرروز بی تو
روز مباداست!

"قیصر امینپور"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را

کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟

چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟

گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را

خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری

رهي معيري
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلبرک با هر تکان دلکشانش ناز می آید

شانه بالا می زند، دل می برد، طنّاز می آید

نرم نرمک خانه اش را در دلم جا می کند

دل ز جان پر می دهد تا با هزاران ناز می آید

تا ببینم ماه رویش بعد نه ماه انتظار

جان به لب می گردم و جانم ز لب هی باز می آید

بر کشید این پرده ها را، مهر کن گوینده ها را

زان که آن آرام جان از عالم پر راز می آید

می شمارم لحظه ها را تا طلوع صبح موعود

چل صباح* دیگر از ره با دف و آواز می آید
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب
سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب
کردست رقیبان را خار گل روی خود
نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب
گر زلف چو ز نارش می‌رنجد ازین خرقه
این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب
آن کو نکند باور بیماری و درد من
یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند
مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب
بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب
دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم:
کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من
یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمع بو ن ذره ذره آب گشتن تا بکي؟

راه پر خاشاک را آرام رفتن تا بکي؟

در به رويم بسته ام از اين اون خسته ام

من به جمع آشيان پاشيدگان پيوسته ام

دربهار زندگي احساس پيري ميکنم

با همه آزادگي فکر اسيري ميکنم

بس بد ديدم ز ياران به ظاهر باوفا

بعد از اين برکودک دل سخت گيري ميکنم .....
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
تولد گلاب يادتون نره

تولد گلاب يادتون نره

:heart::heart::heart::gol::gol::gol:سلام به همه ي دوستان مارو كه يادتونه؟؟؟

بچه ها فقط اومدم بگم 27 ارديبهشت يادتون نره تولد گلاب عزيزه لينك تاپيكشم تو امضاي من هست بياين و اون شب رو بياد موندني كنيد واسش:gol::gol::gol::heart::heart::heart:
 

mina_srk

کاربر فعال
گناهی ندارم ولی قسمت اینه
که چشمای کورم به راهت بشینه
برای دله من واسه جسم خستم
منی که غرورو تو چشمات شکستم

سر از کار چشمات کسی در نیاورد
که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد
برای دل من واسه جسم خستم
منی که غرور رو تو چشمات شکستم
واسه من که برعکس کار زمونه
یکی نیست که قدر دلم رو بدونه
گناهی ندارم ولی قسمت اینه
که چشمای کورم به راهت بشینه

هنوزم زمستون به یادت بهاره
تو قلبم کسی جز تو جایی نداره
صدای دلم ساز ناسازگاره
سکوتم به جز تو صدایی نداره
تو خواب و خیالم همش فکر اینم
که دستاتو بازم تو دستام ببینم
ولی حیف از این خواب پریدم
که بازم با چشمایه کورم به راهت بشینم

سر از کار چشمات کسی در نیاورد
که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد
برای دل من واسه جسم خستم
منی که غرور رو تو چشمات شکستم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتمش در عشق پا برجاست دل


گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است :gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقه‌ی زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پرده‌ی خود موی کشان کرد
فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هنوزم پر از امیدم عاشق لذت پرواز
هنوزم مثل قناری یه گوشه لبریز از احساس
هنوزم چشمای خیسم می خونه از غم و دوری
هنوزم دستای گرمم آمادست برای روزی
روزی که تو راببینم پر خنده پر شادی
روزی که دوباره با هم جدا از غصۀ دوری
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا