كوي دوست

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif]کوی جانان را که صد کوه و بیابان در رهست[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]رفتـم از راه دل و دیـدم کـه ره یک گــام بود:gol:[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با من آئيد بميخانه كه جانان اينجاست
عشق و شوريدگي و حال و دل و جان اينجاست
با من آئيد به اين خانه حسرت زدگان
درد دنيا همه همراه به درمان اينجاست
مي بنوشيد و ازاين محنت هستي برهيد
جاي آرامش بعد از توفان اينجاست
هوشمندان دل افسرده بدانند كه مست
وزغم عقل رها گشته فراوان اينجاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از تهي سرشار
جويبار لحظه ها جاري ست
چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب ،
واندر آب بيند سنگ
دوستان و دشمنان را مي شناسم من
زندگي را دوست مي دارم
مرگ را دشمن
واي ، اما با كه بايد گفت اين ؟
من دوستي دارم
كه به دشمن خواهم از او التجا بردن
جويبار لحظه ها جاري.
«مهدی اخوان ثالث»


 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود
خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود
مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
«در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود»
دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
«که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود»
غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره عبید
گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا
عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا
غم همنشین من شد و من همنشین غم
تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا
زینسان که آتش دل من شعله میزند
تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا
ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار
تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا
از دور دیدمش خردم گفت دور از او
دیوانه میکند خرد دوربین مرا
گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی
خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا
تا چون عبید بر سر کویش مجاورم
هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب حيات من است خاک سر کوي دوست
گر دو جهان خرمي است ما و غم روي دوست

ولوله در شهرنيست جز شکن زلف يار
فتنه در آفاق نيست جز غم ابروي دوست
داروي عشاق چيست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چيست زخم ز بازوي دوست
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوست
هر غزلم نامه اي است صورت حالي در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من از جهانی دگرم
من از جهانی دگرم

ساقی از این عالم واهی رهایم کن...رهایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن...جدایم کن
تو را اینجا به صد ها رنگ می جویند
تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را با نیزه ها در جنگ می جویند
تو را اینجا به گرد سنگ می جویند
تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از من
نمی دانم کی ام من ...نمی دانم کی ام من
آدمم روحم خدایم یا که شیطانم
تو با خود آشنایم کن...
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم....پس ای مردم
خدا اینجاست...خدا در قلب انسانهاست
به خود آ ...به خود آ تا که دریابی خدا در خویشتن پیداست
خدا در خویشتن پیداست...
همای از دست این عالم
پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخ
همای از دست این عالم
پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت
خداوندا بسوزانم ...خداوندا بسوزانم...همایم کن...همایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن...جدایم کن
من از جهانی دگرم...
هماي​
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
من چند وقته اينجا نيومدم؟؟؟خب ميام فعلا يه چند روز ديگه اي بهم وقت بدين ميام يه كوچولو فكرم خلوت بشه با تمام قوا ميام اينجا اينقدر دلم تنگ شده واستون
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام دوستان شب همگي بخير و شادي
خسته نباشيد. :w16:
سلام عرض شد گلاب عزيز
احوال شما انشالله كه خوب هستيد كسالت رفع شده
قدم رنجه فرموديد
آنجا كه توئي غم نبود رنج و بلاهم
مستي نبود دل نبود شور و نوا هم
اينجا كه منم حسرت از اندوه فزونست
خو داني و من دانم و اين خلق خدا هم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من چند وقته اينجا نيومدم؟؟؟خب ميام فعلا يه چند روز ديگه اي بهم وقت بدين ميام يه كوچولو فكرم خلوت بشه با تمام قوا ميام اينجا اينقدر دلم تنگ شده واستون
به به ببين كي اومده افشين عزيز
خوبي سرحالي چه خبر
ما هم دلمون تنگ شده بود واست:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبیه لحظه ی یک شرط زیبا بود
شبیه شرط تو در یک نگاه خسته ی من
تو هیچ نخواستی ، مثل هر روزت
و من چقدر بد به فکر هر روزم
مرا نگاه دار کنار تنهایی
گذار مرا با تو پنهانی
و وسوسه های نشسته کنار انگشتان
و پلک های نبسته درون بی خوابی
نکند از یاد تو بروم !
درون باران های بی تابی
و وسوسه ی یک خنده ی زیبا
میان یک روز سرد زمستانی
.
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ببخشيد دوستان من امتيازاتم تموم شده بعد درخدمتتون هستم. :w30:

سلام محسن جان حال و احوال جناب ممنونم عزيز عجب شعر قشنگي واقعا معركه بود مرسي.


افشين جان شما چطوري داداش .خوبي . چه خبر؟
 

bekhand_nazanin

عضو جدید
ای پری چهره که آهنگ کلیسا داری
سینه ی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسا بچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان،جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جا داری
مه شود حلقه بگوش تو که گردنبندی
فلک افروز تر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان می‌کرد
مشتری فکر خریداری‌اش آسان می‌کرد
تلخ کام از لب شیرین بتی جان دادم
که به یک خنده جهان را شکرستان می‌کرد
همه جعمیت عشاق پریشان می‌شد
چون صبا شرحی از آن زلف پریشان می‌کرد
کوی دل ها همه از شوق به سر می‌غلطید
چون خم طره او دست به چوگان می‌کرد
گر زلیخا رخ زیبای تو می‌دید به خواب
یوسفش را همه‌ی عمر به زندان می‌کرد
خضر اگر لعل روان بخش تو را می‌بوسید
خاک حسرت به سر چشمه‌ی حیوان می‌کرد
شب که از خط تو یک نکته بیان می‌کردم
تا سحر مشک ختا باد به دامان می‌کرد
با خیال خط و خال تو دل مشتاقان
مشک در دامن و عنبر به گریبان می‌کرد
کرد با جان فروغی رخ تابنده‌ی دوست
با کتان آن چه فروغ مه تابان می‌کرد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عاشقانه

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک

اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم

درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها


آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه

اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد

اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي

اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟

اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من

اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

R-ALI

عضو جدید
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان، اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شوق، سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین، آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت
ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
به یاد رهی معیری ترانه سرا و شاعر بزرگ معاصر و تشکر از حسن سلیقه شما

هر چه کمتر شود فروغ حیاط
رنج را جانگداز تر بینی

سوی مغرب چو روکند خورشید
سایه ها را درازتر بینی
*رهی معیری*
 

R-ALI

عضو جدید
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند دیوارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصال است مجو آزارش
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست
غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت
که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست
من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس
شور آن سلسله در هیچ سری نیست که نیست
نه همین لاله به دل داغ تو دارد ای گل
داغ سودای رخت بر جگری نیست که نیست
اثری آه سحر در تو ندارد، فریاد
ور نه آه سحری را اثری نیست که نیست
سیل اشک ار بکند خانه‌ی مردم نه عجب
کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست
جز شب تیره‌ی ما را که ز پی روزی نیست
پی هر شام سیاهی سحری نیست که نیست
چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر
کز پی‌ات دیده‌ی حسرت نگری نیست که نیست
بی خبر شو اگر از دوست خبر می‌خواهی
زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست
ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق
که درین وادی حیرت خطری نیست که نیست
من مسکین نه همین خاک درش می‌بوسم
خاک بوس در او تاجوری نیست که نیست
قابل بندگی خواجه نگردید افسوس
ور نه در طبع فروغی هنری نیست که نیست
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است

اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟

تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

از میکده‌ها ناله‌ی دلسوز برآمد
در زمزمه‌ی عشق ندانم که چه ساز است؟

در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است

زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است

چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است

آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.
ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاف است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند، نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد
مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی بسازد

خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت:‌لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست.
شیطان گفت: ساده است. همین جایی و دم دست.

==========

شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست.

شب بود، خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است، اما نمی سوزاند.
لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.

=================

قصه نبود، راه بود، خار بود و خون.
لیلی، قصه راه پر خون را می نوشت. راه بود و لیلی می رفت. مجنون نبود.
دنیا ولی پر از نام مجنون بود.
لیلی تنها بود. لیلی همیشه تنهاست.
قصه نبود، معرکه بود. میدان بود، بازی چوگان و گوی.
چوگان نبود، گوی بود. لیلی، گوی میدان بود، بی چوگان. مجنون نبود.

****

لیلی زخم بر می داشت، اما شمشیر را نمی دید. شمشیر زن را نیز.
حریفی نبود. لیلی تنها می باخت. زیرا که قصه، قصه باختن بود.
مجنون کلمه بود. ناپیدا و گم. قصه عشق اما همه از مجنون بود.
مجنون نبود.
لیلی قصه اش را تنها می نوشت.
قصه که به آخر رسید. مجنون پیدا شد. لیلی مجنونش را دید.
لیلی گفت: پس قصه، قصه من و توست.
پس مجنون تویی!
خدا گفت: قصه نیست. راز است. این راز من و توست. برملا نمی شود، الا به مرگ. لیلی! تو مرده ای.
لیلی مرده بود
 

R-ALI

عضو جدید
ازلی


چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات
که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بود
چنین که شیفته حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
و گرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند
 
آخرین ویرایش:

R-ALI

عضو جدید
با من بی کسِ تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه، خدا را تو بمان

منِ بی برگِ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگارِ دل من
بنگر این نقش به خون شسته، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را، لیک
دلِ ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقۀ عشّاق پریشانی رفت
به سرِ زلفِ بتان، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سرِ این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان!

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سرِ سبزِ تو خوش باد، کِنارا تو بمان.
"هوشنگ ابتهاج"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درد را احساس کن:

درد را احساس کن
عشق را ادراک کن
و مرا پیدا کن
تا که آغوش تو آرا مگه من باشد
تا که احساس تو هر ذره و ادراک تو هر لحظه ی من
و من از خود بی خود
تو مرا پیداکن
شاید اینجا و در اعماق نگاه توخدایی باشد
او خدایی همه شور او خدایی همه عشق
او خدایی تنها
مثل من همچو تو و بیش از ما
درد را احساس کن
عشق را ادراک کن
و مر ا پیداکن
تاکه آغوش توآرامگه من باشد
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي عشق، اي ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشناي همه عاشقانه ها

اي معني جمال به هر صورتي که هست
مضمون و محتواي تمام ترانه ها

با هر نسيم ،دست تکان مي دهد گلي
هر نامه اي ز نام تو دارد نشانه ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه ،خوشه گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگ کرانه ها

باران قصيده اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه اي به زبان زبانه ها

اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي کرانه ها

کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوي تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها

يک لحظه از نگاه تو کافي است تا دلم
سودا کند دمي به همه جاودانه ها

قيصر ‌امين‌پور
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فاصله ابدی :

شعله ی عشق تو در خرمن جان
دودی از ناله و شیون افروخت
باز در صبحدمان حادثه ای
دیده ام را به دو چشمان تو دوخت

شوق دیدار تو در بیداری
طمع خواب ز چشمم می برد
ترس یک لحظه جدایی از تو
با تماشای نگاهت می مرد

من اگر شعری به زیبایی شب می گویم
شب چشمان تو بر من آموخت
نغمه ی گرم صدایت در باد
ریشه ی وسوسه را در من سوخت

فرصت بودن دستان تو را
شبح فاصله از من بربود
همه ی علت بی تابی من
تا ابد ماندن این فاصله بود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي واي در اين دار فنا خستگي ما
چيزي نبود جز غم دلبستگي ما
چون ساعت رفتن برسد الفت هستي
صد پاره شود با همه پيوستگي ما
ما جمله اسيران من و مائي خويشيم
اينجاست همان علت صد دستگي ما
افسوس كه با قيد تعلق خبري نيست
زآزادگي مطلق و وارستگي ما
نيك و بد تقدير كه تغير پذير است
تعبير شود پستي و بر جستگي ما
اين عقربه تند زمان است كه خندد
بر راه دراز و قدم آهستگي ما
در عين جواني به شگفتند يكايك
پيران جهانديده زبشگستگي ما
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا