كوي دوست

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوسکنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد بآواز حزین
گفت: ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست؟
عاشقی را که چنین باده ی شبگیر دهند
کافر عشق بود، گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر
که ندادند جزاین تحفه بما روز الست
آنچه او ریخت به پیمانه ی ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است و گر باده ی مست
خنده ی جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه ی حافظ بشکست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر تو رايار و گر كه بار تو ام
چه توان كرد كه بي قرار تو ام
گر كشي ور بلطف بنوازي
دست بسته در اختيار توام
تو به هر شكل خواهيم آنم
تار از موي تابدار تو ام
در سخنهاي من نموداري
آينه دار روزگار توام
آفتم را نمي تواني ديد
كشت سر سبز نو بهار توام
از تو من شهره جهان شده ام
بهترين شعر و شاهكار تو ام
زير پا مفكنم به بيزاري
دفتر عشق و يادگار تو ام
وعده داي ببينمت اي دوست
پاي تا به سر در انتظار تو ام
 

mina_srk

کاربر فعال
خوبم بابایی!
دلم واست تنگید گفتم بیام پیشت!
هر وقتم میومدم شما اینجا نبودی!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ممنون بابا
نه يه چند روز نبودم تو لطف داري به من
از دادشت چه خبر ختم به خير شده كه انشالله
 
  • Like
واکنش ها: floe

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست
بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت
بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست
عزیز دار محبت که خارزار جهان
گرش گلی است همانا محبتست ای دوست
به کام دشمن دون دست دوستان بستن
به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست
بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز
گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست
مآل کار جهان و جهانیان خواهی
بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست
گرت به صحبت من روی رغبتی باشد
بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست
به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه
که شهریار چراغ هدایت است ای دوست
 
آخرین ویرایش:

R-ALI

عضو جدید
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم، خفقان!
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم:
- آی
با شما هستم!
این درها را باز کنید!
من به دنبال فضایی می گردم؛
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم.
آه!
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد!
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریادکند؟

"فریدون مشیری"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

هوشنگ ابتهاج

در گشودند به باغ گل سرخ
و من دلشده را
به سرا پرده ی رنگین تماشا بردند.
من به باغ گل سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان
دست افشاندم
در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را
به هزاران سیما
دیدم.
با لب آینه خندیدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل.
رقص رنگین شکفتن را
در چشمه نور
مژده دادم به بهار.
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه ی تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح.
من به باغ گل سرخ
در تمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را
به گل و سبزه
بشارت دادم.
"ه.الف.سایه"
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
 

R-ALI

عضو جدید
غرور
سالها پیش از این به من گفتی
که((مرا هیچ دوست می داری؟))
گونه ام گرم شد ز سرخی شرم
شاد و سرمست گفتمت(آری!))
باز دیروز جهد می کردی
که ز عهد قدیم یاد آرم
سرد و بی اعتنا ترا گفتم
که ((دگر دوستت نمی دارم!))
ذرّه های تنم فغان کردند
که ، خدا را ! دروغ می گوید
جز تو نامی زکس نمی آرد
جز تو کامی زکس نمی جوید.
تا گلویم رسید فریادی
که(( دروغ است ... جای باور نیست
جز تو دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست.))
لیک آرام ماندم و خاموش
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا تپش های دل نهان ماند
سینه خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
که((دلم کی ز مهر خالی بود؟))
لیک تا پوشم از تو، دیده من
بر گل رنگ رنگ قالی بود.

دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری
زانکه می دیدم این حقیقت را
که دگر دوستم نمی داری.
"سیمین بهبهانی"
 
آخرین ویرایش:

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی
ببین کرا به که در دوستی بدل کردی
:gol:
چه اعتماد توان کرد بر تو ای غافل
که اعتماد بر آن مایه‌ی حیل کردی
:gol:
مرا محل ستادن نماند در کویت
ز بس که با دگران لطف بی‌محل کردی
:gol:
بر آن شدی که کنی نام خویش بر دل غیر
خیال سکه زدن بر زر دغل کردی
:gol:
نبود بد عمل من چرا در آزارم
عمل به قول رقیبان بدعمل کردی
:gol:
بسی مدد ز اجل خواست روزگارو نکرد
مرا به گور ولیکن تو بی‌اجل کردی
:gol:
نبود مثل تو اول کسی چرا آخر
بناکسی همه جا خویش را مثل کردی
:gol:
و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس
که آنچه در نظرم بود محتمل کردی
:gol:
حدیث نیک دهد یار محتشم دیگر
بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی
 

R-ALI

عضو جدید
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنا کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من
چاره ی پروانه کردی عاقبت

قطره ی اشک مرا کردی قبول
قطره را دردانه کردی عاقبت

کردی اندر کل موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان،خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت

مو به مو را جای دلها ساختی
مو به دلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت
"فیض کاشانی"
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيا به خانه آلاله ها سري بزنيم
ز داغ ، با دل خود حرف ديگري بزنيم
به يك بنفشه صميمانه تسليت گوييم
سري به مجلس سوگ كبوتري بزنيم
شبي به حلقه درگاه دوست دل بنديم
اگر چه وا نكند، دست كم دري بزنيم
تمام حجم قفس را شناختيم، بس است
بيا به تجربه در آسمان پري بزنيم
به اشك خويش بشوييم آسمان ها را
ز خون به روي زمين رنگ ديگري بزنيم
اگر چه نيت خوبي است زيستن اما
خوشا كه دست به تصميم بهتري بزنيم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
:gol::gol::gol::gol::gol:
اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد
:gol::gol::gol::gol::gol:
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره مي كنم
:gol::gol::gol::gol::gol:
 

R-ALI

عضو جدید
بيا به خانه آلاله ها سري بزنيم
ز داغ ، با دل خود حرف ديگري بزنيم
به يك بنفشه صميمانه تسليت گوييم
سري به مجلس سوگ كبوتري بزنيم
شبي به حلقه درگاه دوست دل بنديم
اگر چه وا نكند، دست كم دري بزنيم
تمام حجم قفس را شناختيم، بس است
بيا به تجربه در آسمان پري بزنيم
به اشك خويش بشوييم آسمان ها را
ز خون به روي زمين رنگ ديگري بزنيم
اگر چه نيت خوبي است زيستن اما
خوشا كه دست به تصميم بهتري بزنيم
کبوتران به سوی لانه باز می گردند
و آفتاب قدم می زند به دامن کوه
هوا، هوای تمیزی است
فکر نان نکنید
به روی سفره خالی تمام مردم را
چه غم که یک شبی ای دوست میهمان بکنید
چه شام خوب و لذیذی
که در پیاله شب
غم غروب بریزید و نوش جان بکنید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك نظرمستانه كردي عاقبت
عقل راديوانه كردي عاقبت
باغم خودآشناكردي مرا
ازخودم بيگانه كردي عاقبت
دردل من گنج خودكردي نهان
جاي درويرانه كردي عاقبت
سوختي درشمع رويت جان من
چاره پروانه كردي عاقبت
قطره اشك مراكردي قبول
قطره رادردانه كردي عاقبت
كردي اندركل موجودات سير
جان من كاشانه كردي عاقبت
زلف راكردي پريشان خلق را
خانمان ويرانه كردي عاقبت
موبه موراجاي دلهاساختي
موبه دلهاشانه كردي عاقبت
دردهان خلق افكندي مرا
فيض راافسانه كردي عاقبت
(فيض كاشاني)
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
و من آن کلمه نخستینم

که بر دوش می کشد

رنج دوست داشتن را ...


شعری نا شناس

که در خلاف جهت به سوی

لب های تو

شنا می کند ...


یک روز

تا کجا دوباره همدیگر را ...
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانای
ی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی زن "
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می آبم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلم ...
دلم ...

خاطرت هست !؟
خاطرت نیست ...
نیست ...
مثل خودت
که دیگر نیست ...

هی من می نشینم و،
مرور می کنم
خاطره ها
لحظه ها


هی تو
دور می شوی
دورتر و، دورتر ...

امان از این غرور لعنتی !
که مثل دل
مرغش همیشه یک پا دارد ...

امان از این دل لعنتی !
که بدتر از غرور
مرغش اصلا پا ندارد ...

گلم ...
دلم ...

کاش دنیا فقط و فقط
یک چهار دیواری ساده بود ...
پُر از بوی تو
پُر از نگاه تو
بدون ماشین
بدون روزنامه
بدون تلویزیون
بدون ...

فقط تو بودی ...

من هی برایت آواز می خواندم
و تو مسخره ام می کردی ...

تو برایم می رقصیدی و،
من ضعف می کردم ...

حال، تو دورتر شده ایی و، من
بی کس تر ...

آه،
گلم ...
دلم ...
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من - باری - همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکن

از آزادی آدمی

افزون تر باشد

شاملو
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز این سان
در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این اتش
بر جان من شراره ی دیگر نیست

شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج اشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی

غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من ان کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه ی دریاها

شادم که همچو شاخه ی خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز ان تن تب دارم
کز افتاب شهر تو می سوزد

در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو ان خزان دل انگیزی ست
کو را هزار جلوه ی رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که افریده ی شیطانند

اما من ان شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها تو را به گوشه ی تنهایی
در یاد اشنای تو می جویم

فروغ فرخزاد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ناشناس

بر پرده هاي درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق
پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود

يكشب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست

زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»

شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»

آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

R-ALI

عضو جدید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانای
ی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهیدستی زن "
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می آبم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی
چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم؟
خانه اش ویران باد
 

R-ALI

عضو جدید
شادی ندارد آن که ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم نیست آدمی
راز ستاره از من شب زنده دار پرس
کز گردش سپهر نیاسوده ام دمی
"استاد همایی"
=============================
امروز 10 اردیبهشت ماه مصادف بود با:
1150 : درگذشت درویش عبدالمجید طالقانی (15 محرم 1185 هجری قمری)
استاد خوشنویسی و شاعر، وی مبدع سبک شکسته نستعلیق در خوشنویسی بود.
1376 : درگذشت صدیقه (روح انگیز) سامی نژاد، نخستین بازیگر زن سینمای ایران از فیلم های وی: دختر لُر و لیلی و مجنون (تولد دی 1295 خورشیدی)
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
قوت شاعره‌ي من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گريزان ميرفت

نقش خوارزم و خيال لب جيحون مي‌بست
با هزاران گله از ملک سليمان مي‌رفت

مي‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همي‌ديدم و از کالبدم جان مي‌رفت

چون همي‌گفتمش اي مونس ديرينه‌ي من
سخت مي‌گفت و دل‌آزرده و گريان مي‌رفت

گفتم اکنون سخن خوش که بگويد با من
کان شکر لهجه‌ي خوشخوان خوش الحان مي‌رفت

لابه بسيار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان مي‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غايت حرمان مي‌رفت
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان، اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شوق، سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین، آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت
ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم
 

anahita shams

عضو جدید
کاربر ممتاز
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا