غزل و قصیده

baran-bahari

کاربر بیش فعال
به نام تو
با یک سلام ساده غزل فتح ِباب شد
یک عمر عاقلی همه نقش ِ بر آب شد

چیزی شبیه ِ حادثه در من حلول کرد
وقتی دلم برای نگاهت خراب شد

دیگر کسی حریف ِ من ِ عاشقت نبود
ساعت ، مسیر ِ عقربهء التهاب شد

گاهی تمام ِ ثانیه ها نور بود و شور
گاهی جهان قصیده ای از اضطراب شد

هر لحظه ام بدون ِ تو یک قرن می گذشت
تقویم و روز و ماه و زمان بی حساب شد

با این وجود حال ِ خودم سخت خوب بود
انگار سرنوشت ِ دلم انتخاب شد

احساس می کنم که رسیدن به عشق تو
تنها دعا نبود ، ولی مستجاب شد !...*
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیده دریا کنم و صبر بصحرا فکنم
وندر این کار دل خویش بدریا فکنم
ازدل تنگ گنه کار برارم اهی
کاتش اندر گنه ادم و حوا فکنم
مایه خوشدلی انجاست که دلدار انجاست
میکنم جهد که خود را مگر انجا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه
تا چو زلف سر سودا زده در پا فکنم
خورده ام تیر فلک باده بده تا سر مست
عقده در بند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام برین تخت روان افشانم
غلغل چنگ درین گنبد مینا فکنم
حافظ تکیه بر ایام چو سهوست و خطا
من چرا عشرت امروز بفردا فکنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غباری در بیابانی


نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
 

behnam-t

عضو جدید
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد***کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب دیده گل کن***ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد

این شرح بی​نهایت کز زلف یار گفتند***حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد

عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود***کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد

امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان***کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است***همت نگر که موری با آن حقارت آمد

از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار***کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

آلوده​ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه***کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب***هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد:w17::w18:
http://www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
 

behnam-t

عضو جدید
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست**حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او**عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

می​چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش**گر چه در شیوه گری هر مژه​اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر**وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد**که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد**نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد**حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
http://www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
 

behnam-t

عضو جدید
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود***و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب***رجعتی می​خواستم لیکن طلاق افتاده بود

در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر***عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق***هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

ای معبر مژده​ای فرما که دوشم آفتاب***در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود

نقش می​بستم که گیرم گوشه​ای زان چشم مست***طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم***کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می​نوشت***طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود:gol::gol::gol:
http://www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
http://www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
http://www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
 

behnam-t

عضو جدید
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی ***وین دفتر بی​معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم***در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی***هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت***این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست***در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری***چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی***رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
:smoke::w17::w18::w12:
http://www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست
شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود


چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود


بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن كه هلاك من همي خواهد ومن سلامتش
هرچه كند به شاهدي كس نكند ملامتش

ميوه نميدهد به كس باغ تفرج است وبس
جز به نظر نميرسد سيب درخت قامتش

داروي دل نمي كنم كان كه مريض عشق
هيچ دوا نياورد باز به استقامتش

هر كه فدا نمي كند دنيي و دين و مال و سر
گو غم نيكوان مخور تا نخوري ندامتش

كاش كه در قيامتش بار دگر بديدمي
كان چه گناه او بود من بكشم غرامتش

هر كه هوا گرفت و رفت از پي آرزوي دل
گوش مدار سعديا بر خبر سلامتش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مهدي سهيلي

از كتاب طلوع محمد
زندگي زيباست



« زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟

كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟



صبح ها « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند




ريخت ساقي باده هاي گونه گون در جام هستي
غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند




شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند




« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مستيم و خرابيم و گرفتار خرابات
سر گشته در آن كوچه چو پر گار خرابات

هر كس پي كاري و حريفي و نديمي
ما را نبود كار به جز كار خرابات

سر حلقه رندان سرا پرده عشقيم
هم صحبت ما خدمت خمار خرابات

از عقل مجو صورت ميخانه معني
از ما طلب اي يار تو اسرار خرابات

در زمزمه مطرب عشاق كلامم
حيران شده است بلبل گلزار خرابات

از غيرت آن شاهد سر مست يگانه
ديار نمي گنجد در دار خرابات

ايام به كام است و حريفان به مرا دند
از بندگي سيد و سردار خرابات
شاه نعمت الله ولي
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری
گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم
هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری
گر به نومیدی ازین در برود بنده‌ی عاجز
دیگرش چاره نماند که تو بی‌شبه و نظیری
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
خالق خلق و نگارنده‌ی ایوان رفیعی
خالق صبح و برآرنده‌ی خورشید منیری
حاجت موری و اندیشه‌ی کمتر حیوانی
بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری
گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت
چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری
همه را ملک مجازست بزرگی و امیری
تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری
سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری
چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

مولوی

آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم


آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم


آمده‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم


گر شکند دل مرا ،جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم


اوست نشسته در نظر ،من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم


آنک ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند

پیش گشادتیر او ،وای اگر سپر برم


گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم


آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم


در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم


این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم


 

pdnvd

عضو جدید
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

ديدی آن ترک ختا ، دشمن جان بود مرا
گر چه عمری به خطا ،دوست خطابش کردم

منزل مردم بيگانه چو شد مردم چشم
آنقدر گريه نمودم که خرابش کردم

شرح داغ دل بروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و به خوابش کردم

دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدريجی بود
وانچه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم
فرخی یزدی
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بی‌تو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمه‌ای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راست‌گویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست
 

ویدا

عضو جدید
صد ره به دل تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من

جان مایه ی آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی,فزودم من

می سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من

تا من بودم نیامدی افسوس!
وانگه که تو آمدی نبودم من!

"ه.الف.سایه"

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب
...
..
:gol:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
جز وصل تو ای دوست! نباشد هوس ما
افسوس که بر آن نبود دسترس ما
ما از لب شیرین دهنان سیر نگشتیم
هر جا که بود قند ، نشیند مگس ما
آسایش مرغان گرفتار اگر این است
سیمرغ شود گوشه نشین قفس ما
کس باعث رسوائی ما نیست درین شهر
الا دل عشرت طلب بلهوس ما
ای فتنه! چنان رفته ام از یاد تو، کز خلق
یک بار نپرسی چه شد آن هیچکس ما؟
بلبل که به جان شیفته باغ و بهار است
غافل بود از آب و هوای قفس ما
از هستی "نظمی" رمقی بیش نمانده ست
تدبیر کن ای خضر مسیحا نفس ما!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
(مناظره ي خسرو با فرهاد)

نخستين بار گفتش کز کجايي؟
بگفت از دار ملک آشنايي
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند ؟
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشي در ادب نيست
بگفت از عشق بازان اين عجب نيست
بگفت از دل شدي عاشق بدين سان؟
بگفت از دل تو مي گويي من از جان...
بگفتا عشق شيرين بر تو چون است ؟
بگفت از جان شيرينم فزون است
بگفتا هر شبش بيني چو مهتاب؟
بگفت آري چو خواب آيد ,کجا خواب؟
بگفتا دل زمهرش کي کني پاک؟
بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامي در سرايش؟
بگفت اندازم اين سر زير پايش...
بگفتا گر کند چشم تو را ريش؟
بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش
بگفتا گر کسيش آرد فردا چنگ؟
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نيايي سوي او راه؟
بگفت از دور شايد ديد در ماه
بگفتا دوري از مه نيست درخور
بگفت آشفته از مهدور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داري؟
بگفت اين از خدا خواهم به زاري
بگفتا گر به سر يا بيش خشنود؟
بگفت از گردن اين وام افکنم زود
بگفتا دوستيش از طبع بگذار
بگفت از دوستان نايد چنين کار
بگفت آسوده شو کاين کار خام است
بگفت آسودگي بر من حرام است
بگفتا رو صبوري کن درين درد
بگفت از جان صبوري چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نيست
بگفت اين,دل تواند کرد,دل نيست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقي خوش تر چه کار است؟
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمن اند اين هردو بي دوست
بگفت از دل جدا کن عشق شيرين
بگفتا چون زيم بي جان شيرين
بگفت او آن من شد زومکن ياد
بگفت اين کي کند بيچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وي نگاهي؟
بگفت آفاق را سوزم به آهي
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نيامد بيش پرسيدن صوابش
به ياران گفت کز خاکي و آبي
نديدم کس بدين حاضر جوابي....

(نظامي)
 

هزاردستان

کاربر فعال
از در درآمـدي و مـــن از خود بــدر شــدم .......... گويي كز اين جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا كه خبر مي دهد زدوست .......... صــاحب خبر بيامدو من بي خبر شدم


چون شبنــــم اوفتـــاده بــدم پيش آفتاب.......... مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدم

گفتـــم ببينمـــش مگـــرم درد اشتيـــاق .......... سـاكن شود، بديدم و مشتاق تر شدم

دستـــم نـــداد قــوت رفتــن به پيش يار.......... چندي به پاي رفتم وچندي به سرشدم

تا رفتنــش ببينـــم و گفتنــش بشــنـوم .......... از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت .......... كـــاول نظـــر به ديــدن او ديده ور شدم

بيــــزارم از وفــاي تو يك روز و يك زمان.......... مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خـــود التفــات نبودش به صيـد من .......... من خويشتـــن اسيـــر كمنـد نظر شدم

گويند روي سرخ تو سعدي چه زرد كرد؟ .......... اكسير عشق در مسم آميخت زر شدم
 

behnam-t

عضو جدید
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد.............از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می​شکست.............باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب.............باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مغبچه​ای می​گذشت راه زن دین و دل.............در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت.............چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت.............قطره باران ما گوهر یک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری.............حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست.............دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود


من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


شعر ( همه هست آرزویم ... از فصیح الزمان شیرازی )


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه هست آرزويم که ببينم از تو رويى
چه زيان تو را که من هم برسم به آرزويى؟!
به کسى جمال خود را ننموده‏يى و بينم
همه جا به هر زبانى، بود از تو گفت و گويى!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از ميانه، گويى!
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مويم
شده‏ام ز ناله، نالى، شده‏ام ز مويه، مويى
همه خوشدل اين که مطرب بزند به تار، چنگى
من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مويى!
چه شود که راه يابد سوى آب، تشنه کامى؟
چه شود که کام جويد ز لب تو، کامجويى؟
شود اين که از ترحّم، دمى اى سحاب رحمت!
من خشک لب هم آخر ز تو تَر کنم گلويى؟!
بشکست اگر دل من، به فداى چشم مستت!
سر خُمّ مى سلامت، شکند اگر سبويى
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين کنار جويى!
نه به باغ ره دهندم، که گلى به کام بويم
نه دماغ اين که از گل شنوم به کام، بويى
ز چه شيخ پاکدامن، سوى مسجدم بخواند؟!
رخ شيخ و سجده‏گاهى، سر ما و خاک کويى
بنموده تيره روزم، ستم سياه چشمى
بنموده مو سپيدم، صنم سپيدرويى!
نظرى به سوىِ (رضوانىِ) دردمند مسکين
که به جز درت، اميدش نبود به هيچ سويى
[/FONT]

( فصیح الزمان شیرازی )
 

b A N E l

عضو جدید
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نهــــــــــال آرزو

اي نهـــــــــال آرزو، خـــــوش زي کـــــه بار آورده اي
غنچــــــه بي باد صبا، گــــــل بي بهــــــــار آورده اي
باغبــــــانان تــــــو را امسال، سال خــــــرمي ست
زين همــــايون ميوه، کز هــــــــر شاخسار آورده اي
شـــاخ و برگت نيکنـــامي، بيخ و بارت سعي و علم
اين هنـــــــرها، جملـــــــه از آمــــــــــوزگار آورده اي
خــــرم آن کـــــو وقت حاصل ارمغاني از تـــــو بــرد
برگ دولت، زاد هستي تــــــــوش کــــــــار آورده اي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست
نورِ ماه ِ ‎آسمانم، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست
مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست
بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست
داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست.
..
.
سیمین بهبهانی:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی
منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازم به سر زد امشب ای گل هوای رویت
پایی نمی دهد تا پروزا کنم به سویت
گیرم قفس شکستم وز دام و دانه جستم
کو بال آن خود را باز افکنم به کویت
تا کی چو شمع گریم ای درین شب تار
چون صبح نوشخندی تا جان دهم بهبویت
از حسرتم بموید چنگ شکسته ی دل
چون باد نو بهاری چنگی زند به مویت
ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت
ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت
از پا فتادگان را دستی بگیر آخر
تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
تو ای خیال دلخواه زیباتری از آن ماه
کز اشک شوق دادم یک عمر شست وشویت
چون سایه در پناه دیوار غم بیاسای
شادی نمی گشاید ای دل دری به رویت
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا