غزل و قصیده

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا
در سجده فتادم که سمعنا واطعنا
ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم
ما حل له شارعنا فیه شرعنا
بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی
الفرع رئینا والی الاصل رجعنا
روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم
من غیرک یاقرة عینی و قطعنا
در زاریم از ضعف عمل پیش تو صد ره
ضعف الفرغ الاکبر و یارب فزعنا
در دار شفایت مرضی دفع نکردیم
لکن کسل الروح من الروح و قعنا
گر محتشم از غم علم عین نگون کرد
انا علم البهجة بالهم رفعنا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم

چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پیرم

قراری بسته‌ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‌آید صفیرم

چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد

تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد

از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد

گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد

چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد

تو هم‌نفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد

من هم‌نفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد

عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم !
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد !
خواندم افسانه ی شيرين و به خوابش كردم !
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم !
زندگی كردن من مردن تدريجی بود !
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم
 

kayhan

عضو جدید
یک شعر و آرایه اش

یک شعر و آرایه اش

کس نیست که افتاده ی آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
هم راه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آیینه ی لطف الهی است
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه ی چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سرو در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که مارا
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

باز آی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر از نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعه ی زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ی ابروی تو مهراب دعا نیست

ای چنگ فرو برده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست



---------------------
ترجمه و آرایه:

هیچ کسی نیست که چشمش به آن گیسو گرفتار نباشد
ببینید که این چه کسی است که دارد عبور می کند؟ عجیب است که هیچ بلایی در رهگذر وجود ندارد

ظاهر و شیوه ی تو همه را جذب می کند
پس چشم چرانی خلوت نشینان چیز عجیبی نیست و گناهی ندارد

این چه سیمایی است که انگار نور خدا در آن تلائلو دارد
واقعا این چنین است و این ساختگی نیست

گل نرگس می خواهد مثال چشم تو شود ، آن هم چه چشمی
بیچاره نمی داند که این اصلا چشم نیست
آرایه :
نرگس ایهام دارد : منظور گل نرگس است یا منظور چشم شخصی زیبا رو ( در ادب فارسی چشم بسیار زیبا را نرگس گویند )
سر ایهام دارد : به معنای هدف و یا همان لفظ سر
مسکین = ایهام : بر می گردد به نرگس که این می تواند مجاز باشد ( مجاز از شخصی زیبا رو که خود علاقه مند به این مقصود است ) - مجاز جز به کل - و یا به معنای شخص شوریده و از خود بیگانه هم می تواند باشد
حیا نداشتن : کنایه از بی خود شدن و دامن از کف دادن

تو را به خدا قسم می دهم که رخت را بیش از این زیبا نکن
با همین زیبایی که تو داری ، صدای فریاد ما شب ها به آسمان است
آرایه:
باد صبا : در ادب فارسی رابط عاشق و معشوق است
به باد صبا گفتن : نشان از تلاش بیهوده و یس نتیجه
از بهر خدا = ایهام : ایهام در این که به خاطر خدا و رسیدن به خدا خود را غرق در زیبایی معنوی بیش تر نکن و یا این که دارد قسم می دهد که تو را به خدا قصم میدهم که بیش از این زیبایی خود را به رخ ما نکش


ای کسی که روشنی محفل ما از تو است ، برگرد
در صحبت کردن با دوستان ، صفا و پاکی وجود ندارد
آرایه :
تشبیه: تشبیه زیبا رو به شمع
تشخیص ( شخصیت دادن به مواد و اعضای بی جان ): در قسمت "‌ ای شمع دل افروز "
* خطاب به بی جان یعنی شخصیت دادن به آن
اثر از نور و صفا نیست = ایهام : هیچ اثری از نور نیست و یا این که اثری از نور و خلوصی مانن تو نیست

به بیگانگان توجه کردن تو همان اثر دعای شبانه ی ما است
ولی در تو اثر ندارد ، ای تو که مانند جان هستی! مگر این رسم را نمی دانی؟

داشت دیر می شد و به او گفتم ای زیبا رو به عهد خود عمل کن
گفت در این روزگاز وفای به عهد وجود ندارد من چه کنم؟
آرایه:
صنم : کنایه از زیبا رو
در این عهد وفا نیست = ایهام : در این روزگار به عهد وفا نمی کنن ویا این که : این عهد به جا آوردنی و عمل کردنی نیست

اگر بزرگ زردشتیان راهبر من شود تفاوتی ندارد
تمام راه ها به خدا می رسد و مقصود همه خدا است

عاشق اگر سختی و رنج نکشد ، چه کار کند؟
هیچ جنگاوری نمی تواند با قضا و قدر عشق به جنگ بایستد

در خلوت عارف و در هجره ی پاک سرشت ،
همه جا هدف از عبادت دست یابی به تو است

ای دست خیس شده از خون دل حافظ
مگر غیر از خدا هم فکر و هدفی داری؟
آرایه :
مقصود به کنایه: در این بیت حافظ از این زجر خوشحال است چون در راه خدا است.





هدف از این غزل:
زیبا رو همان شخصی است که جمالش منور از نور الهی است و همان پیر آن ها می باشد. (‌به همین دلیل پس از مدح زیاد او ، می گوید پیر ما هر کس که باشد تفاو ت ندارد چون مقصود همه یکی است )
و مقصود از حریف و زاهد و صوفی ، تماما افراد اهل دل و منطق و عبادت هستند.



***تمام آرایه ها و مقصود ها از خودم هست و در صحت این عبارات شکی نیست ، اطمینان داشته باشید.***
 

م.سنام

عضو جدید
چون ز مرغ سحر فغان برخاست

ناله از طاق آسمان برخاست


صبح چون دردمید از پس کوه

آتشی از همه جهان برخاست


عنبر شب چو سوخت زآتش صبح

بوی عنبر ز گلستان برخاست


سپر آفتاب تیغ کشید

قلم عافیت ز جان برخاست


ساقی از در درآمد و بنشست

صد قیامت به یک زمان برخاست


کس چه داند که چون شراب بخورد

شور چون از شکرستان برخاست


زآرزوی سماع و شاهد و می

از همه عاشقان فغان برخاست


باده ناخورده مست شد عطار

سوی مدح خدایگان برخاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقانی کز نسیم دوست جان می‌پرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند

فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند

هر که در عالم دویی می‌بیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند

گر صفتشان برگشاید پردهٔ صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند

آنچه می‌جویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند

هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند

از ره صورت ز عالم ذره‌ای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند

فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند

عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند

جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند

روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا کز رفتنت جانم خراب است
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن ای عمر کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتاب است
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گریک سوا لی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزه‌ی حاضر جوابست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

هرگز حسد نبردم بر منصبي و مالي
الا بر آن كه دارد با دلبري وصالي

داني كدام دولت در وصف مي‌نيايد
چشمي كه باز باشد هر لحظه بر جمالي

خرم تني كه محبوب از در فرازش آيد
چون رزق نيكبختان بي محنت سؤالي

همچون دو مغز بادام اندر يكي خزينه
با هم گرفته انسي وز ديگران ملالي

داني كدام جاهل بر حال ما بخندد
كو را نبوده باشد در عمر خويش حالي

بعد از حبيب بر من نگذشت جز خيالش
وز پيكر ضعيفم نگذاشت جز خيالي

اول كه گوي بردي من بودمي به دانش
گر سودمند بودي بي دولت احتيالي

سال وصال با او يك روز بود گويي
و اكنون در انتظارش روزي به قدر سالي

ايام را به ماهي يك شب هلال باشد
وان ماه دلستان را هر ابرويي هلالي

صوفي نظر نبازد جز با چنين حريفي
سعدي غزل نگويد جز بر چنين غزالي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمی‌برد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم‌انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر، گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم است و غمگسارم نیست

به لاله‌های چمن چشم بسته می‌گذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست
 

م.سنام

عضو جدید
زهی ماه در مهر سرو بلندت

شکر در گدازش ز تشویر قندت


جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم

چو بگذشت بادی به مشکین کمندت


سر زلف پر بند تو تا بدیدم

به یک دم شدم عاشق بند بندت


گزند تو را قدر و قیمت که داند

بیا تا به جانم رسانی گزندت


برآر از سر کبر گردی ز عالم

که گوگرد سرخ است گرد سمندت


به چه آلتی عشق روی تو بازم

چو جان مست توست و خرد مستمندت


چنان ماه رویی که آئینهٔ تو

به رخ با قمر در غلط او فکندت


چو وجه سپندی ندارم چه سازم

جگر به که سوزم به جای سپندت


مزن بانگ بر من که این است جرمم

که خورشید خواندم به بانگ بلندت


غلط گفتم این زانکه خورشید دایم

رخی همچو زر، می‌رود مستمندت


چه سازم که عطار اگر جان به زاری

بسوزد ز عشقت نیاید پسندت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر كه‌ دلارام‌ ديد از دلش‌ آرام‌ رفت‌
چشم‌ ندارد خلاص‌ هر كه‌ در اين‌ دام‌ رفت

ياد تو مي‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بي‌دل‌ بديم‌
پرده‌ برانداختي‌ كار به‌ اتمام‌ رفت

ماه‌ نتابد به‌ روز چيست‌ كه‌ در خانه‌ تافت‌
سرو نرويد به‌ بام‌ كيست‌ كه‌ بر بام‌ رفت

مشعله‌اي‌ بر فروخت‌ پرتو خورشيد عشق‌
خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت

عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ ديوار صبر
طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت

گر به‌ همه‌ عمر خويش‌ با تو برآرم‌ دمي‌
حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقي‌ ايام‌ رفت

هر كه‌ هوايي‌ نپخت‌ يا به‌ فراقي‌ نسوخت‌
آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت

ما قدم‌ از سر كنيم‌ در طلب‌ دوستان‌
راه‌ به‌ جايي‌ نبرد هر كه‌ به‌ اقدام‌ رفت

همت‌ سعدي‌ به‌ عشق‌ ميل‌ نكردي‌ ولي‌
مي‌ چو فرو شد به‌ كام‌ عقل‌ به‌ ناكام‌ رفت‌

 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می​رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان می​خندن
د در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا پرسي كه چوني ؟، چونم اي دوست ...... جگــــــر پر درد و دل پر خــونم اي دوست
حديـــث عـاشقي بر مــن رهـــــــــا كـن ...... تو ليلـي شو كه من مجنـونم اي دوست
به فــريــادم ز تــو هــر روز ، فـــــــــــــرياد ...... ازيــن فريــــــــــاد روز افـزونم اي دوست
شنيــــدم عــاشقـــــــــان را مي نــوازي ...... مگر مــن زان مــيان بيـرونم اي دوست؟
نگفتــي گـــر بيفتي گيــــــرمت دست؟ ...... ازيـــن افــــــتــاده تر كاكنونم اي دوست؟
غـــزلهـــــاي نظامي بر تـــو خوانم.......نگيرد در تو هيچ افسونم اي دوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست

گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد
ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست

هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند
بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند
تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست

دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست

هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود
هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست

کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفته​ست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای یار ناگزیر که دل در هوای توست
جان نیز اگر قبول کنی هم برای توست

غوغای عارفان و تمنّّای عاشقان
حرص بهشت نیست که شوق لقای توست

گر تاج می دهی غرض ما قبول تو
ور تیغ می زنی طلب ما رضای توست

گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
زجر و نواخت هرچه کنی رای رای توست

تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند
قومی هوای عقبی و ما را هوای توست

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی
عذری که می رود به امید وفای توست

شاید که در حساب نیاید گناه ما
آن جا که فضل و رحمت بی منتهای توست

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت
خاموشی از ثنای تو حدّ ثنای توست
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل می​دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه​ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا
دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا


.......................
...................


 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد

پیش عشاق تو شب​ها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران


....................
..................


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نکشیدیم

چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم

بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس
کز چهرهٔ مقصود نقابی نکشیدیم

بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن
دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم

وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نکشیدیم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پروین اعتصامی:

پروین اعتصامی:


بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهره‌ی زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیده‌ی بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست

http://www.s1001.com/poem4.htm#top

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که بی او زندگانی می‌کند
گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش
سنگ دل نامهربانی می‌کند

برف پیری می‌نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می‌کند

ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می‌کند

آهن افسرده می‌کوبد که جهد
با قضای آسمانی می‌کند

عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می‌کند

چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می‌کند

هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می‌کند
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را
معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را
مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی
که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را
درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جان سوختهٔ روئیست ،پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ موئیست، دیوانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب ،جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده ، پیمانه چنین باید

گه مست ز ناسوتم ، گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا ،مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم، لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد، میخانه چنین باید

سر مست ز ساغر گشت، دل واله دلبر گشت
تن بی خبر از سرگشت، مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان به تو آوردم، بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم به فدا بادت، جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل ،جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم ؛حنانه چنین باید

در آتش عشقت‌ فیض میسوزد و میسازد
تا جان به رهت بازم، پروانه چنین باید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد
جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد

مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی
مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد

برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را
به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم
چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد

نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی
دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد

به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد
محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی
به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد

چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آغاز باید که دانی درست سر مایه​ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید
سرمایه​ی گوهران این چهار برآورده بی​رنج و بی​روزگار
یکی آتشی برشده تابناک میان آب و باد از بر تیره خاک
نخستین که آتش به جنبش دمید ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
وزان پس ز آرام سردی نمود ز سردی همان باز تری فزود
چو این چار گوهر به جای آمدند ز بهر سپنجی سرای آمدند
گهرها یک اندر دگر ساخته ز هرگونه گردن برافراخته
پدید آمد این گنبد تیزرو شگفتی نماینده​ی نوبه​نو
ابرده و دو هفت شد کدخدای گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه یکی مرکزی تیره بود و سیاه
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا