غزل و قصیده

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
بادهٔ پخته بدین سوختهٔ خام دهید

چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید

تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید

گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید

با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید

در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید

چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید

تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید

چهرهٔ ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس
__________________
 

ehsan-shimi

عضو جدید
به گرد دل همی​گردی چه خواهی کرد می دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی​گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
http://www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغییر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
 

ehsan-shimi

عضو جدید
شکست عهد مودت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاکپای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من
من آن به دشمن خونخوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق
بده به رغم مناصح که می دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا
پدر بگوی که من بیحساب فرزندم

به خاکپای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پایبندم

به خنده گفت که سعدی ازین سخن بگریز
کجا روم که به زندان عشق در بندم؟



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي
چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي

به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد
بزه كردي و نكردند موذنان صوابي

نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي

نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم
كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي

سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد
كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي

دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد
مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري
تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي
عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي

برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن
كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي
 

ehsan-shimi

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] که به دوستان یک دل سر دست برفشانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عجبست اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل عارفان ببردند و قرار پارسایان[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه بر سر زبانند و تو در میان جانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیر[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]ی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] تو میان ما ندانی که چه می​رود نهانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی [/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی[/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل دردمند سعدی ز محبت تو خون ش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]د[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif] نه به وصل می​رسانی نه به قتل می​رهانی[/FONT][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده‌ی پندار می‌باید درید
توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست




شب خوش....:gol:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه​ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی​آید تبارک الله از این فتنه​ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته​ام ز خیالی که می​پزد دل من خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می​دارند که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می​زد آن مطرب که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست
یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن
یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من
با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید
بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم
طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام
یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم
عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست
دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل
پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است
خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست
در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی
از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
می​دمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
می​چکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
می​وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بسته​اند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه​های کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام
پرصدای ساربانان بینی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آن گه به زاری عرضه دار
کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب
گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق
شب روان را آشنایی‌هاست با میر عسس

عشقبازی کار بازی نیست ای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

دل به رغبت می‌سپارد جان به چشم مست یار
گر چه هشیاران ندادند اختیار خود به کس

طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند
و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد
بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود

در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود

با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود

چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود

در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود

جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود

اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
دراین خانه غریبند ، غریبانه بگردید

یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید

یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید


.....................
.................


 

tired_poet

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگرد عزیزم که کسی مثل شما نیست
مانند شما هیچ کسی هیچ کجا نیست
برگرد... ولو بشکند اینبار غرورت
مثل کمر ما که شکستست و کمانیست
بگذار شبی صبح شود بی غم و غصه
تا در سر ما فرصتی از شور جوانیست
یک عمر کنارت به توافق نرسیدیم
انگار که عشقٍ همه از روی تبانیست
مجموعه شعرم، همه را پاره نما یید
بگذار بگویند که این مرد روانیست..
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه​ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقش​ها نگر که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره​های قلقلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببس

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
 

tired_poet

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک اسم.. یادگار کسی که تو نیستی
اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی
زندان، هزاروسیصد و پنجاه وهشت، مرد
عکس شماره دار کسی که تو نیستی
یک صندلی، کنار تو در پارک خالی است
یک زن در انتظار کسی که تو نیستی
تو مرده ای و آن که تورا سخت دوست داشت
او رفته بر مزار کسی که تو نیستی
نفرین به روزگار تو که نیستی کسی
نفرین به روزگار کسی که تو نیستی
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضه خلد برین خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
آن چه زر می​شود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می​طلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
گنج قارون که فرو می​شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی می​خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
 

tired_poet

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمک بزن در آینه شاید غزل شود
دستی که خوب وا شده باید بغل شود
در آینه ببوس خودت را به جای من
تا روی آینه پر لک عسل شود
من چای تلخ هندی ام آرام نوش کن
باشد که قند ، روی زبان تو حل شود!
در آینه به قلب خودت قول داده ای
باشد که دست های تو مرد عمل شود!
واریز کن تمام خودت را به پلک من
نگذ ار این نگاه، چک بی محل شود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هنوز

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.
رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز
بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز
هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحراییِ خودروست هنوز
با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز...


شاعر : سیمین بهبهانی
 

tired_poet

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها همبازی مشتی عروسک بوده ایم
در حصار کودکی همواره کوچک بوده ایم
ذهنمان اندازه یک کوچهٌ بمبست بود
گرچه در یک آسمان عمری چکاوک بوده ایم
باوری در قلبمان جاری نبود آنروز ها
ما فقط جسمی در ادراک مترسک بوده ایم
معنی آئینه ها فهمیدنش آسان نبود
وقتی از فهمیدنش یک عمر در شک بوده ایم
در بزرگی بود...فهمیدم که ما در کودکی
سالها هم بازی مشتی عرسک بوده ایم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

جان جهان! دوش کجا بوده اي
ني غلطم، در دل ما بوده اي

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده ام
آه که تو دوش که را بوده اي

رشک برم کاش قبا بودمي
چون که در آغوش قبا بوده اي

زهره ندارم که بگويم ترا
بي من بيچاره کجا بوده اي

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بوده‌ای


رنگ رخ خوب تو ، آخر ، گواست
در حرم لطف خدا بوده ای

رنگ تو داری، که زرنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آينه اي رنگ تو عکس کسيست
تو ز همه رنگ جدا بوده اي

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله

آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فان
یا لیت شعری حتام القاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتاده​ام کو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم می​کند کآماج باشم تیر را
می​رود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده​ای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تاخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نه
ی همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقي به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پياله عکس رخ يار ديده‌ايم
اي بي‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهي قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما


........................
..........................



 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا