شیطنتهای کودکیتون رو واسه بچه ها تعریف کنید!!!!

SerpentoR

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو حیاطمون مارمولک زیاد داشتیم..
با چوب چشش و در می اوردم دمبشم می کندم می انداختمش بره..
هی می خورد به درو دیوار می خندیدم:eek::eek:
:biggrin:

زورت به مارمولک رسیده؟ مردی برو با تمساح در بیفت:rambo::rambo::rambo:;)
 

MAHSA3+*

عضو جدید
منو دوستم یه بار با یه دختره دعوامون شد رفتیم شیشه خونشونو شکستیم !!!! تازه بعد از اینکه شیششونو ( چقد ش داشت !!)شکستیم فرار نکردیم!!! که مثلا دختره بفهمه تا دلش بسوزههههههه... بعدش داداشش اومد بیرون ما نیم وجبیا رو یه نگاه کرد بیچاره به ذهنش نمیرسید کار ما باشه!!!گفت بچه ها شما ندیدن کی شیشه رو شکست ؟؟ مام گروه سرود تشکییل دادیم : چرا ما بودیم... بعدشم دیگه تابلوس چی شد!!!
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعاً....
من کوچیک بودم جوجه داشتم،از ما بیشتر بهش خوش می گذشت تو خونه!!!!!!!!1:surprised:
منم بچه بودم جو جو داشتم ولي يه بار خيلي سر و صدا مي كرد گذاشتمش توي حياط تا صبح يخ زده بود :cry: خيلي دردناك بود ولي راستش كلي خوشحال شدم چون خيلي ازش مي ترسيدم همش دنبالم مي كرد همون بهتر كه مرد:w18:
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم بچه بودم جو جو داشتم ولي يه بار خيلي سر و صدا مي كرد گذاشتمش توي حياط تا صبح يخ زده بود :cry: خيلي دردناك بود ولي راستش كلي خوشحال شدم چون خيلي ازش مي ترسيدم همش دنبالم مي كرد همون بهتر كه مرد:w18:
:surprised::surprised::surprised::surprised::surprised:
 

avishan

عضو جدید
منم بچه بودم جو جو داشتم ولي يه بار خيلي سر و صدا مي كرد گذاشتمش توي حياط تا صبح يخ زده بود :cry: خيلي دردناك بود ولي راستش كلي خوشحال شدم چون خيلي ازش مي ترسيدم همش دنبالم مي كرد همون بهتر كه مرد:w18:
شما ها چقد سوسول بودید بچگیاتون!:lol:
ما بچگیامون تو خونمون دایناسور داشتیم
آخر هفته ها میبردیمش بیرون شهر یه کم بچره
آخه علف خوار بود
اینقده ناز بود
همین دیگه...:whistle:
 

AminNePo

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما ها چقد سوسول بودید بچگیاتون!:lol:
ما بچگیامون تو خونمون دایناسور داشتیم
آخر هفته ها میبردیمش بیرون شهر یه کم بچره
آخه علف خوار بود
اینقده ناز بود
همین دیگه...:whistle:
مادر جان شما مگه چن سالتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
شایدم از این خورشیدا دارین
 

*ملینا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرم میگه بچه بودی ازت غافل میشدیم میرفتی خاک باغچه رو میکندی کرم خاکیا رو در میاوردی بوس میکردی. توجیهت هم این بود که خیلی نرم هستن:hate::hate::hate::hate::hate::hate::hate:


ای جان یه روحیه لطیفی داشتی...:w38::w38:

چه عجب یکی پیدا شد قاتل نبود...داشتم ناامید میشدم...:cry:
 

AminNePo

عضو جدید
کاربر ممتاز
من الان یه خاطره یام اومد
به این میگن حیوان آزاری
تو خونه مادر بزرگم زنبور زیاد بود
من اینارو میگرفتم بالهاشونو با قیچی میزدم (اگه میکندم دردشون میومد)
بعد روشون الکل میریختم
بعد یه کبریت میکشیدم چه حالی میداد
 

avishan

عضو جدید
من الان یه خاطره یام اومد
به این میگن حیوان آزاری
تو خونه مادر بزرگم زنبور زیاد بود
من اینارو میگرفتم بالهاشونو با قیچی میزدم (اگه میکندم دردشون میومد)
بعد روشون الکل میریختم
بعد یه کبریت میکشیدم چه حالی میداد
گفتم که بچه سوسولید دیگه:w08:
 

miladmh

عضو جدید
یادمه وقتی بچه بودم خونمون تو آپارتمان بود ما هم طبقه دوم بودیم
من شبها کیسه فریزر آب می کردم از بالکن مینداختم رو سر مردم
 

avishan

عضو جدید
اگه راست میگی از خودت یه خاطره بزار ببینیم
راستی برو تو 2 یا 3 یه خاطره گزاشتم بخون بعد بگو سوسولین
7 8 ساله که بودیم از بزرگترامون شنیدیم یه بنده خدایی خلافکاره،نمیدونستن خونش کجاس.با یکی از دوستام اون بنده خدا رو که معتاد بود قاچاقچی هم بود تعقیب کردیم که بفهمیم خونش کجاس:eek:
طرف فهمید پیچوندمون:D
 

me-myself

عضو جدید
کاربر ممتاز
من کوشولو که بودم میرفتم رو کتابای بابام با مداد گردالی گردالی میکشیدم. اینقده خوشکل میشد ولی نمیدونم چرا بابام دعوام میکرد
هر کدوم از گردالیام اندازه یکی از اینا بود::que:
همه جای کتاباش اینجوری شده بود
 

me-myself

عضو جدید
کاربر ممتاز
تازه وقتی کوشولو بودم بر عکس بقیه دخترا که عروسک دوست دارن من تراکتور زرد دوست داشتم:surprised:
مامانم میگه از بس که گریه میکردی میگفتی تراکتور زرد واسم بخر مجبور شدیم کل مغازه های شهر رو بگردیم تا بالاخره پیدا کردیم.
یه عروسک هم داشتم اسمشو گذاشته بودم عبدالله:surprised:
 

زهرا گلی

عضو جدید
يكي از اون روزاي خوب كودكي(فكر كنم 3 ساله بودم)مي رم سر كمد و دوربين عكاسي رو كه تازه خريده بوديم بر مي دارم.بعد كلي تلاش بالاخره موفق مي شم فيلم دوربين رو در بيارم....:D
در حالي كه فيلم رو دور دستام پيچ داده بودم و كلي از كارم راضي بودم فرياد زدم:
مامان،باتريشو در آوردم!
يكي از كارايي كه مامانم هميشه تعريف مي كنه اين بوده كه مي رفتم سر يخچال تخم مرغ ها رو بر مي داشتم بعد پرتشون مي كردم رو زمين...:hate:
بيچاره مامانم....
 

hosein_t

عضو جدید
والله ما که فقط رو تخت بیمارستان بودیم! حالا نمیدونم اون جا شیطونی میکردم یا نه!!!:D
 

anishtain_bahosh

عضو جدید
1- وقتی مامانم میخواسه راه رفتن یادم بده به جاش شرو کردم به دویدن!!!!!!!!!!!:thumbsup2::w42:
2- عادت داشتم از پنجره تمام اسباب بازیامو مینداختم تو خیابون و حال می کردم!!!!!!!!!!( احتمالا از بچگی عادت به بخشنده بودن داشتم!!!!!:biggrin:)
 

MAHSA3+*

عضو جدید
یه بار یه تخم مرغ از یخچال بیرون آوردم و گذاشتمش توی چند تا تیکه پارچه ... گیر داده بودم

که الا و بلا این باید جوجه بشه !!!
 

xfx2010

کاربر فعال
یه بار پریدم رو این خامه پاکتی ها. ترکید همه در و دیوار آشپز خونه خامه ای شد. بعدشم یه کتک مفصل نوش جون کردم
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطونی

شیطونی

سلام
چه تاپیک خوبی.ممنون به یاد شیطونی هامون افتادیم.یادمه اونقدر شیطون بودم که مامانم میگفتند:خدا به من دختر نداده که.پسر داده.:smile:
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطونی

شیطونی

وای از شیطونی.یادمه با پسر خالم مگس میگرفتیم اونم با بی رحمی کامل اونارو میذاشت زیر سوزن چرخ خیاطی و .....چه بی رحم بودیما.خدا مارو ببخشه!
 

pouya6721

عضو جدید
خوبه. شیطونی منو یاد دایی هام انداخت(بهم میگفتن شیطون شاه)
همه تو محل از دستم شاکی بودن از بس که بچهاشون رو کتک میزدم(البته الان یه پسر اروم و ساکت هستم)
 

saeideh_77077

عضو جدید
يادتونه بچگي جوجه رنگي مي خريديم؟
من هميشه جوجه هام صورتي بودن
يه بار خواستم جوجه مو بشورم، گرفتمش زير آب و هيييييييي به قول معروف سابيدمش خواستم تميزه تميز بشع،
بيچاره شكمش پاره شد دل و رودش زد بيرون
خيلي گريه كردم
 

anishtain_bahosh

عضو جدید
يادتونه بچگي جوجه رنگي مي خريديم؟
من هميشه جوجه هام صورتي بودن
يه بار خواستم جوجه مو بشورم، گرفتمش زير آب و هيييييييي به قول معروف سابيدمش خواستم تميزه تميز بشع،
بيچاره شكمش پاره شد دل و رودش زد بيرون
خيلي گريه كردم
عجب خشن بودی شکر خدا مثه این که تغییر رویه دادی خانوم خانوما!!!!!!!!!!!:redface:
 

mehdix622

عضو جدید
کاربر ممتاز
بحث بسیار خوب و جالبی میباشد
با انواع و اقسام قتل ها و قاتلان قتلها آشنا شدم
ای بی رحم ها
اما همتون زورتون به سوسک و سوسمار و جوجه می رسید
یادم از دوران قدیم آید که7-8 سالمبود رفتیم باغ و من یک مار رو کشتم (چه جوریش رو یادم نمیاد )و گرفته بودم دستم و میاوردم پیش بقیه ولی اینجاش یادمه که مامانم به چه نحوی از من تشکر کرد هنوز هم دردش یادمه
 
بالا