پرچم را بر افرازید شیپور در میان توده ها به صدا در آورید ملت ها را به جنگ بخوانید هان ای بابل ای شهر گنجینه
های سرشار دیگر ثروت های تو تمام شده و دوران خود تو هم تمام شده است.(ارمیای نبی)
آستیاک پادشاه ماد روزی در خواب دید ماندانا دخترش وارد اتاق شد و و کوزه ای در دست داشت آب آن را فرو ریخت آب کوزه جریان یافت و حوض شد و حوض رودخانه گردید رودخانه رودی گردید طغیان کرده و دنیا را فرا گرفت. آستیاک دستور داد کلیه ی دانشمندان و کسانی که در تعبیر خواب سر رشته داشتند در قصر سلطنتی حضور یافته و خواب خود را به آنان نقل کرد. یکی از آنها خویش را به پادشها نزدیک کرد و گفت:معبر پاسخ داد دختر خودت را به یک نفر اهل ماد نده بلکع بع یک نفر پارسی از خواندان شاهی بده در این صورت پسر او پارسی خواهد بود و وارث سلطنت تو نخواهد شد و بلکه مطلیع تو خواهد شد این رای برای پادشاه پسند آمد و دختر خود ماندانا را به کمبوجیه داد. همچنین هرودوت نوشته است که آستیاگ شبی در خواب می بیند که از بدن دخترش ماندانا مقدار زیادی آب خارج می شود بطوری که تمام شهر و امپراتوری را فرا می گیرد آستیاک با وحشت از خواب بیدار می شود و خواب را برای خوابگذار تعریف می کند خوابگذار می گوید خطری از جانب ماندانا دخترت پادشاهی تو را تهدید می کند آستیاک برای اینکه از خطر دخترش در امان بماند فورا او را به عقد کمبوجیه حاکم پارس در می آمرد زیرا معتقد بود او خیلی از یک ماد کمتر است و نمی تواند خطری برای او داشته باشد. پس از یک سال پادشاه خواب دیگری دید :در سر زمین پارس شاخه ی تاکی رویید دردم این شاخه به درختی مبدل شد این درخت در هر دقیقه بزرگتر شد و طولی نکشید که درخت به اندازه ای بزرگ شده و طولی نکشید که درخت به اندازه ای بزرگ شد و برگهای آن تمام جهان را زیر سایه ی خود گرفت. نتیجه ی تعبیر خواب جدید پادشاه این بود که او پسر پارس است و باز حکومت خواهد کرد. مشاورین به پادشاه گفتند که اگر این کودک در حیات بماند نه تنها از سلطنت ماد اثری نخواهد گذاشت بلکه تمام آسیا را نیز در دست خود خواهد گرفت. کمبوجیه تصمیم گرفت پیشنهاد را بدون رضایت دخترش و به جان خریدن دشمنی پارسها برای دفع خطری بزرگ بپذیرد. آستیاگ جاسوسی را بسوی سرزمین پارس فرستاد تا وقتی پسر ماندانا به دنیا آمد فورا به او اطلاع دهد پس از تولد کودک آستیاگ ماندانا را به اکباتان می فرستد و پسر را مخفیانه به یکی از فرماندهان لشگر خود به نام هاریاگوس می دهد و به او دستور می دهد تا به بیرون از شهر برود و کودک را به قتل برساند از آنجایی که هاریاگوس یک نجیب زاده بود و خود قبلا فرزند کوچک داشت نتوانست پسر را با دست خود بکشد به همین دلیل از چوپان سلطنتی خواست تا این کار را برایش انجام دهد از طرفی همسر چوپان در همان روز کودک مرذه ای را به دنیا آورده بود وقتی چوپان به خانه می رود اقعه را برای همسرش تعریف می کند همسرش از او می خواهد کودک را نکشد و به جای آن جسد کودک مرده خود را به هاریاگوس نشان بدهد هاریاگوس می پذیرد و کوروش زنده می ماند. سالها به سرعت می گذرد و کوروش به نوجوانی برومند تبدیل می شود .کوروش همیشه در حین بازی با کودکان نقش پادشاه را بازی می کرد و عده ای از هم سالان خود را انتخواب می کرد وی کارها را طوری انجام می داد که گویی واقعا پادشاه شده است!بعضی از هم سن و سالانش را به عنوان پیش خدمت برخی مسئول نگهداری دربار!!و جوان دیگری را به عنوان رئیس تشریفات انتخواب می کرد یک روز کوروش در حین بازی با هم سن و سالانش در دهکده به عنوان پادشاه انتخواب می شود و در بازی پسر یکی از بزرگان ماد(ارتم بار) را که از او اطاعت نکرده بود مجازات می کند ارتم بار به نزد پدر خود رفته و با گریه و زاری به پدر شکایت می کند و می گوید این جوان به طرز توهین آمیزی با من رفتار کرده است. پدر پسرک عصبانی شده و به نزد آستیاگ رفته و از دست چوپان شکایت می کند و جای شلاق ها را در پست فرزندش به آستیاگ نشان می دهد. آستیاگ فورا چوپان و پسر را به نزد خود فرا می خواند و از او می پرسد به چه جراتی پسر بزرگان ماد را کتک زده؟ کوروش در دفاع از خود می گوید که او نقش پادشاه را بازی می کرده و کسی که از پادشاه اطاعت نکند باید تنبیه شود.آستیاگ به فکر می رود که سخنان کوروش مانند یک کودک عادی نبوده حتی لحن و قیافه ی اون نیز شبیه آستیاگ است!همچنین متوجه شباهت کوروش به ماندان نیز می شود علاوه بر آن سن کودک نیز تطابق تاریخی دارد! آستیاگ به ارتم یار می گوید من دستور خواهم داد که اسباب رضایت تو و فرزندت فراهم شوم فعلا مرخص هستی. آستیاگ فورا چوپان را احضار می کند و به او می گوید اگر حقیقت را نگوید کشته خواهد شد چوپان هم از ترس جانش تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف می کند. آستیاگ همواره در گذشته به خاطر کشتن کودک همواره متاسف بود و از طرفی خود نیز پسری نداشت که جانشین خود شود سخت آزرده بود و به خاطر زنده بودن کوروش بسیار خوشحال شد. آستیاگ به خاطر عصبانیت از دست هاریاگوس بدون انکه او متوجه شود دستور می دهد پسرش را بکشند و در همان شب به خاطر پیدا شدن نوه اش مهمانی با شکوهی بگیرند در مهمانی غذایی گه از گوشت پسر هاریاگوس آماده شده بود به هاریاگوس تعارف شد. پس از خوردن غذا آستیاگ در خلوت به هاریاگوس می گوید به دلیل اطاعت نکردن از دستور پادشاه گوشت پسرش را به او خورانده است.هاریاگوس نیز با شنیدن این حرف کینه ی شدید از پادشاه به دل می گیرد و با خود عهد می کند که از پادشاه انتقام بگیرد اما او این کینه را در دل خود مخفی می کند. آستیاگ پس از مشورت با پیشگویان تصمیم می گیرد که کوروش را به نزد ماندانا و کمبوجیه در پارس بفرستد.
آستیاک پادشاه ماد روزی در خواب دید ماندانا دخترش وارد اتاق شد و و کوزه ای در دست داشت آب آن را فرو ریخت آب کوزه جریان یافت و حوض شد و حوض رودخانه گردید رودخانه رودی گردید طغیان کرده و دنیا را فرا گرفت. آستیاک دستور داد کلیه ی دانشمندان و کسانی که در تعبیر خواب سر رشته داشتند در قصر سلطنتی حضور یافته و خواب خود را به آنان نقل کرد. یکی از آنها خویش را به پادشها نزدیک کرد و گفت:معبر پاسخ داد دختر خودت را به یک نفر اهل ماد نده بلکع بع یک نفر پارسی از خواندان شاهی بده در این صورت پسر او پارسی خواهد بود و وارث سلطنت تو نخواهد شد و بلکه مطلیع تو خواهد شد این رای برای پادشاه پسند آمد و دختر خود ماندانا را به کمبوجیه داد. همچنین هرودوت نوشته است که آستیاگ شبی در خواب می بیند که از بدن دخترش ماندانا مقدار زیادی آب خارج می شود بطوری که تمام شهر و امپراتوری را فرا می گیرد آستیاک با وحشت از خواب بیدار می شود و خواب را برای خوابگذار تعریف می کند خوابگذار می گوید خطری از جانب ماندانا دخترت پادشاهی تو را تهدید می کند آستیاک برای اینکه از خطر دخترش در امان بماند فورا او را به عقد کمبوجیه حاکم پارس در می آمرد زیرا معتقد بود او خیلی از یک ماد کمتر است و نمی تواند خطری برای او داشته باشد. پس از یک سال پادشاه خواب دیگری دید :در سر زمین پارس شاخه ی تاکی رویید دردم این شاخه به درختی مبدل شد این درخت در هر دقیقه بزرگتر شد و طولی نکشید که درخت به اندازه ای بزرگ شده و طولی نکشید که درخت به اندازه ای بزرگ شد و برگهای آن تمام جهان را زیر سایه ی خود گرفت. نتیجه ی تعبیر خواب جدید پادشاه این بود که او پسر پارس است و باز حکومت خواهد کرد. مشاورین به پادشاه گفتند که اگر این کودک در حیات بماند نه تنها از سلطنت ماد اثری نخواهد گذاشت بلکه تمام آسیا را نیز در دست خود خواهد گرفت. کمبوجیه تصمیم گرفت پیشنهاد را بدون رضایت دخترش و به جان خریدن دشمنی پارسها برای دفع خطری بزرگ بپذیرد. آستیاگ جاسوسی را بسوی سرزمین پارس فرستاد تا وقتی پسر ماندانا به دنیا آمد فورا به او اطلاع دهد پس از تولد کودک آستیاگ ماندانا را به اکباتان می فرستد و پسر را مخفیانه به یکی از فرماندهان لشگر خود به نام هاریاگوس می دهد و به او دستور می دهد تا به بیرون از شهر برود و کودک را به قتل برساند از آنجایی که هاریاگوس یک نجیب زاده بود و خود قبلا فرزند کوچک داشت نتوانست پسر را با دست خود بکشد به همین دلیل از چوپان سلطنتی خواست تا این کار را برایش انجام دهد از طرفی همسر چوپان در همان روز کودک مرذه ای را به دنیا آورده بود وقتی چوپان به خانه می رود اقعه را برای همسرش تعریف می کند همسرش از او می خواهد کودک را نکشد و به جای آن جسد کودک مرده خود را به هاریاگوس نشان بدهد هاریاگوس می پذیرد و کوروش زنده می ماند. سالها به سرعت می گذرد و کوروش به نوجوانی برومند تبدیل می شود .کوروش همیشه در حین بازی با کودکان نقش پادشاه را بازی می کرد و عده ای از هم سالان خود را انتخواب می کرد وی کارها را طوری انجام می داد که گویی واقعا پادشاه شده است!بعضی از هم سن و سالانش را به عنوان پیش خدمت برخی مسئول نگهداری دربار!!و جوان دیگری را به عنوان رئیس تشریفات انتخواب می کرد یک روز کوروش در حین بازی با هم سن و سالانش در دهکده به عنوان پادشاه انتخواب می شود و در بازی پسر یکی از بزرگان ماد(ارتم بار) را که از او اطاعت نکرده بود مجازات می کند ارتم بار به نزد پدر خود رفته و با گریه و زاری به پدر شکایت می کند و می گوید این جوان به طرز توهین آمیزی با من رفتار کرده است. پدر پسرک عصبانی شده و به نزد آستیاگ رفته و از دست چوپان شکایت می کند و جای شلاق ها را در پست فرزندش به آستیاگ نشان می دهد. آستیاگ فورا چوپان و پسر را به نزد خود فرا می خواند و از او می پرسد به چه جراتی پسر بزرگان ماد را کتک زده؟ کوروش در دفاع از خود می گوید که او نقش پادشاه را بازی می کرده و کسی که از پادشاه اطاعت نکند باید تنبیه شود.آستیاگ به فکر می رود که سخنان کوروش مانند یک کودک عادی نبوده حتی لحن و قیافه ی اون نیز شبیه آستیاگ است!همچنین متوجه شباهت کوروش به ماندان نیز می شود علاوه بر آن سن کودک نیز تطابق تاریخی دارد! آستیاگ به ارتم یار می گوید من دستور خواهم داد که اسباب رضایت تو و فرزندت فراهم شوم فعلا مرخص هستی. آستیاگ فورا چوپان را احضار می کند و به او می گوید اگر حقیقت را نگوید کشته خواهد شد چوپان هم از ترس جانش تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف می کند. آستیاگ همواره در گذشته به خاطر کشتن کودک همواره متاسف بود و از طرفی خود نیز پسری نداشت که جانشین خود شود سخت آزرده بود و به خاطر زنده بودن کوروش بسیار خوشحال شد. آستیاگ به خاطر عصبانیت از دست هاریاگوس بدون انکه او متوجه شود دستور می دهد پسرش را بکشند و در همان شب به خاطر پیدا شدن نوه اش مهمانی با شکوهی بگیرند در مهمانی غذایی گه از گوشت پسر هاریاگوس آماده شده بود به هاریاگوس تعارف شد. پس از خوردن غذا آستیاگ در خلوت به هاریاگوس می گوید به دلیل اطاعت نکردن از دستور پادشاه گوشت پسرش را به او خورانده است.هاریاگوس نیز با شنیدن این حرف کینه ی شدید از پادشاه به دل می گیرد و با خود عهد می کند که از پادشاه انتقام بگیرد اما او این کینه را در دل خود مخفی می کند. آستیاگ پس از مشورت با پیشگویان تصمیم می گیرد که کوروش را به نزد ماندانا و کمبوجیه در پارس بفرستد.
کتاب اول بند ۱۳۲-۱۰۷