تو ماه را بیشتر از همه دوست میداشتی و حالا ماه هر شب تو را به یاد من میآورد میخواهم فراموشات کنم اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجرهها پاک نمیشود!
عادت کرده ام
کوتاه بنویسم
کوتاه بخونم
کوتاه حرف بزنم
کوتاه نفس بکشم
تازگی ها
دارم عادت می کنم
کوتاه زندگی می کنم
یا شاید
کوتاه بمیرم
نمی دانم
فقط عادت …
غمگینی آدمهایی که دوستشان دارم، غمگینم میکنه...
گاهی دلم میخواد.....
با انگشتانم گوشه لبشان را بالا ببرم
تا شاید.....
خنده یادشان بیاید.....
اینکه کاری از دستم بر نمیاد....
اینکه زورم به دنیا نمیرسه....
عجیب تلخ است......
سیب ها از چشم درخت اُفتاده اند...
درخت از چشم باغ می اُفتد...
باغ از چشم باغبان...
و باغبان از چشم دنیا...
پس جاي نگرانی نیست، این یک امر عادیست،
اگر من هم از چشم تو افتادم...!
یادته....
یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه کنی...
برو زیر بارون که نکنه نامردی اشکهاتو ببینه.....
بهت بخنده.....
گفتی اگر چشمای قشنگ تو بباره....
آسمون گریه اش میگیره....؟
گفتم یک خواهش دارم.....!
وقتی آسمون چشمام خواست بباره....
تنهام نزار.....!
حالا امروز.....
دارم گریه میکنم....
اما آسمون نمی باره.....
تو هم اون دور، دورا ایستادی و به من می خندی......