آدم یک وقت هایی ،
خودش را برای همیشه جا می گذارد!
 مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده،
نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه ،
رو به روی ویترین مغازه ای توی قیطریه،
کوچکترین کلاس دانشکده،
خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده !
کوچه ای که هفت تا سیزده سالگی اش را در آن بزرگ شده،
  پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده،
 و بعد از آن هر وقت که از آنجا می گذرد ،
 با دیدن ِ خود تنهای خسته اش ،
 دهانش تلخ می شود ،
 وبغض !
از گلویش بالا می آید. 
آدم،
 یک وقت هایی !
 یک جاهایی ،
خودش را جا می گذارد .
 آن نیمه از خودش را که در مقابل فراموشی مقاوت می کند ،
 می اندازد همان گوشه کنار 
 و برای همیشه می رود ...