قدم میزنم
در سبزه میدان
باران نم نم میبارد
خیابان شلوغ است پر از آدم
میخندند قدم میزنن
و گاهی کسی تند میگذرد
جلوی ذرت فروشی ها بخار بوی مطبوعی دارد
من اما دلم گرفته است
من آنقدر غمگینم که نمیتوانم عمق شادی دیگران را درک کنم
فقط آرم قدم میزنم
و نگاه میکنم
دستانم یخ زده
درون جیبم محکم فشارشان میدهم و تند تند پلک میزنم
شاید بتوانم جلوی ریختن اشکهایم را بگیرم
دلم نمیخواهد کسی مرا گریان ببیند
چقدر همه چیز عادیست
قطره ای باران به داخل چشمم می افتد
یاد افسانه ملکه یخی می افتم
آیا افتادن باران هم مثل برف در چشم کسی داستانی دارد؟
به ایستگاه تاکسی میرسم
گلسار
راننده میگوید بله
و روز کاری دیگر آغاز میشود
روزی که من لبخند میزنم
بی آنکه بدانند چطور آمدم