میشناسمت........
در نگاهت چیزی هست که نمی دانم چیست ؟
مثل بوی نم باران
مثل ارامش بعد از یک درد
مثل پیدا شدن کلمه گم کرده ی یک شعر بلند ناقص
من به ان محتاجم به دو چشم مشکینت
و هنوز مثل لحظه ی خوب اغاز
به خودم میگویم که هزار سال است که میشناسمت .
امشب از آن شب هایی ست
که تمام نیازت میشود
اشک
و گوشه چشمانت به تماشا مینشیند
تماشای تمام داشتنت از دنیا!!!!
.
.
هرچه چشم میگردانی هیچ نمیبینی
جز دیدن حجم خیالی او .. ،
همانی که در رویایت تمام داشتنت از دنیاست !!!
چشم میبنیدی بر این رویای شیرین
تا نگاهش را پشت پلک هایت حبس کنی
دریغ از مهمان ناخوانده
که عزم رفتن کرده است
چشمانت خیس میشود،
پلک میزنی،
و عسلی نگاه اش را گم میکنی
میان اشک های رفته ات...
[FONT="]پدرش بهش گفت این [/FONT][FONT="]۱۰۰۰[/FONT][FONT="]تا چسب زخم رو بفروش تا برات کفش بخرم [/FONT][FONT="]…[/FONT][FONT="][/FONT] [FONT="]بچه نشست با خودش فکر کرد یعنی باید آرزو کنم [/FONT][FONT="]۱۰۰۰[/FONT][FONT="]نفر یه جاشون زخم بشه تا من کفش بخرم ؟ ولش کن ، همین خوبه [/FONT][FONT="]…[/FONT][FONT="][/FONT]
درها را ببند به باد بگو دیگر نخواند آواز خاموشش را به باران بگو طراوتش را نمی خواهم از پنجره دیگر مرا نگاه مکن مرا به سوی ابرها مبر مرا به اوج مبر من همین جا می مانم تو را نخواهم و نخوانم هرچه هستی باش هرچه هستی باش اما خوب باش دیگر نوازش نسیم لذتی برایم ندارد از باد بپرس که با من چه کردی حیف که در این آشنایی ناآشناییم گویی هزار سال است که می شناسمت امّا هرگز نشناختمت ای آشنای ناآشنا بدرود هرگز نشناختیم همدیگر را داستان در اوج ناشناسی ناتمام ماند داستان از ناشناسی به ناشناسی ختم شد ای آشنای ناآشنای ناشناس
[FONT="]امروز معلم عشق گفت :[/FONT][FONT="][/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند ![/FONT][FONT="][/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند .[/FONT][FONT="][/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]گفتم : من خودم را شکستم پس چرا به او نرسیدم ؟[/FONT][FONT="][/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]لبخند تلخی زد و گفت :[/FONT][FONT="][/FONT] [FONT="] [/FONT] [FONT="]شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد …....![/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]باور کن!خـــــــــیلی حرف است...[/FONT] [FONT="]وفـــــــــــــادار دســـــت هــــایی باشی[/FONT] [FONT="]که حتی یکبار هم لمســــشان نکرده ای!!![/FONT]
وقت آن شد كه از تو بنويسم
اي سپرده مرا به دست خيال
اي نشسته به سوگ دلتنگي
اي رميده، اي آرزوي محال؛
وقت آن شد كه خاطراتت را
گرد شمع غمت بسوزانم
گرچه "دل زنده شد به عشق" ِ تو ، ليك
بايد اين عشق را بميرانم...