یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم..، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم.. گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبض های آب، برق، تلفن، قسط های عقب افتادۀ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!! و تو به جای عشق..، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی!! هر دومان یخ می زنیم! بیشتر از حالا پیش همیم..، اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم! نمی توانیم ببینیم! فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم..، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد..!!
کسی که دوستت دارد برای ماندن در بین هزاران نقطه ی سیاه شب حتی اگر یک نقطه ی سپید بیابد دلیلش می کند برای ماندن و کسی که می خواهد برود در سپیدی روز حتی اگر نقطه ای سیاه را هم نیابد با انگشتش به گوشه ای اشاره می کند که انگار نقطه ای سیاه یافته !!! کسی که رفتنی است بگذار برود..... درک چنین چیزی سخت است سخت....
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی آی با شما هستم
این درها را باز کنید.......[/FONT]
مهربان بودن مهمترین قسمت انسان بودن است. این دل انسان است که او را سعادتمند و ثروتمند می کند. انسان با آنچه که هست ثروتمند است نه با آنچه که دارد. آرامش سهم کسانی است که بی منت می بخشند بی کینه می خندند و در نهایت با سخاوت محبتشان را اکرام می کنند .
[h=1]
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند. صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی که بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب به روان پزشک با بقیه ی روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزو آنها هستی یا نه. [/h]
چارلز بوکوفسکی
مادر.. باختم! این بار نه در بازی با کودکان کوچه! در زندگی باختم مادر.. چادر نماز سفیدت را سر کن سر سجاده بنشین... تو برای خوشبختیم دعا کن باز بچه میشوم و بعد از باخت در پناه چادرت میگریم.
من 34 ساله هستم موهایم کمی سفید تنم کمی خسته و دلم کمی گرفته است آرزوهایم کمی زیر غبار از یاد رفته است خودم گاهی به رنگ فراموشی گاهی به رنگ خاموشی اما زنده باد همه چهارهای دهی که در چهارراه روزمرگی مرا از سر نو من شکافته از هم گسیخته را از سر نو دوباره سر میندازند،دوباره رج میزنند ، دوباره میبافند