در فرو بسته ترین دشواری در گرانبارترین نومیدی،بارها بر سر خود بانگ زدم:
"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کارکوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!وَه چه نیروی شگفت انگیزیست دستهایی که به هم پیوسته ست...!!
چقدر خاليست كه يك شب
يا ساعتي
غرق ثانيه ها رها شويم
كتابي كه با هم مي خوانديم را
فقط لحظه اي تكرار مي كرديم
اگر بيدار
اگر خواب
جاي تورا بر صندلي
هميشه خالي مي بينم...