رد پای احساس ...

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مار از پونه، من از مار بدم می‌آید

یعنی از عامل آزار بدم می‌آید

هم ازین هرزه علف‌های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می‌آید

کاش می‌شد بنویسم بزنم بر در باغ
که من از این‌همه دیوار بدم می‌آید

دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می‌آید

ای صبا! بگذر و بر مرد تبردار بگو
که من از کار تو بسیار بدم می‌آید

عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می‌آید

آه، ای گرمی دستان زمستانی من
بی‌تو از کوچه و بازار بدم می‌آید

لحظه‌ها مثل ردیف غزلم تکراریست
آری از این‌همه تکرار بدم می‌آید
 

RIBA28

عضو جدید
ﺩﻟﻢ ﺷﮑﺴﺖ

ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺷﮑﺴﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ

ﺍﺻﻼ ﻓﺪﺍﯼ ﺳﺮﺕ

ﻗﻀﺎ ﻭ ﺑﻼ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﺮﺕ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ

ﺍﺷﮑﻢ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﺁﺏ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺍﺳﺖ

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺭﻭﺷﻦ
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سالگرد

سالگرد

یک سال گذشت... یک سال از رویای پرشوری که تو ذهنمون داشتیم گذشت...
یک سال از همه ی چیزایی که خواستیم گذشت....
یک سال.... یک سال دیگه از عمرمون گذشت...
یک سال از عشق پــــاک ام گذشت ...
یـک سال از بی تفاوتی های تو گذشت ....
یـک سال که به اندازه صدهـا ســـال بــــود....
این یــک سال به این روزا چقدر زود می گذرن............
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اصلا
باید این روزها
رد احساس م
را پاک کنم
بگذارم
زیر درخت البالو
تا بشود
یتیم
اصلا باید
گاهیس
خودم را
از یاد ببرم
یا اصلا
همان بهتر
که رد تمام احساساتم را
پاک کنم
تا کسی
نتواند بفهمد
در قلبم چه میگذرد
a.m
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها ﺩﻭﺭﻩ ﺩﻭﺭﻩ ﻯ ﮔﺮﮒ ﻫﺎﺳﺖ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺧﻴﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻧﯽ
ﻣﺎ تاوان ﮔﺮﮒ ﻧﺒﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻴﻢ
 

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را ..
از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم …
تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم…!
 

saba27

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قطعاً یکی از راههای تحمل ِزندگی، پناه بردن به سکوت است.
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضیا میگن نوشته هام غمگینن..
ببخشین اگه نوشته هام درد دارن...
میدونم ...
بعضی از نوشته ها" انگار تو را نوشته‌اند...
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نویسندگی

نویسندگی

می‌گویند که دوره نوشته‌های احساسی به سر رسیده است
و نویسنده‌ها باید با عقلشان بنویسند!
پس باید سعی کنم با عقلم بنویسم.
سعی می‌کنم و بالاخره… نمی‌توانم!
مثل همه این روزهای نویسندگی… نمی‌توانم!!!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هــِـی روزگــآر

مــَـنـــ بــهـ دَرَکــ

خــودَتـــ خــَـســتــهـ نــَـشـُـدیـــ

ازدیــدَنــِ تــَـصـویـــرِتـــِـکــرآ ریــهـ دَردکــِـشـیـدَنـــِ مــَـن !!!
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کــــاش جایــــی برویــــم …!
تابلویــــی داشـتــــه باشـــــد ...
کــــه رویــــش خـــــدا نـوشتــــه باشـــد :
پــــــایــــــان تمــــــــام دلتنگـــی هــــــا ....!
 
اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .

اگر واقعا عاشقش باشی ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .

اگر واقعا عاشقش باشی ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .
 

bahar_cve

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ،
ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤــــﯿﺪ ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ !
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـــﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ،
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــﺪ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ،
ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ !
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ !
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧـــﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿـــــــــــــــــــــــــــــﺸﻪ !!!
 
تو که پیشم هستی
همه چیز تند تر میشود ...
ضربان قلبم تندتر می زند ...
عقربه های ساعت تندتر می دوند ...
از کسی شنیده ام
... درون ساعت که آب برود
از کار می افتد
یا دست کم عقربه هایش آرام تر حرکت میکنند!
امروز ساعتم را شسته ام !
و پهن کرده ام روی بند !
اینبار که بیایی
هرگز زمان رفتنت نمی رسد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نه!
معادله ساده ای نیست
همه تصمیمات از پیش گرفته شده
تپانچه ها با دروغ پُر شده اند
و چهره ها
به زشتی سرنوشت اند

آدم دیگر در خانه خودش نیست
و آینه
دلیل هیچ چیز نمیشود

تسلاناپذیر شده ایم
تو کلماتت را گریه میکنی
من گریه هایم را کلمه میکنم




از کتاب "خونماهی"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
برگــرد عشق قدیمی و دیرین من؛
برگرد و بگو دوستـت دارم
تا با پشــــت دست چنان بــــر دهانت بکوبم
تا آرزوی داشتن یـک دندان را به گــــــــــور بـبـــری
چه برسد به من و یک عشق حقیقی
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زنده ام
هنوز نبضم میزند
باور میکنی هنوز زنده ام...
میفهمی،بدون تو زنده ام ....
فقط دعا میکنم ...
هیچ وقت نفهمی که حیات نباتی شده ام
بدون تو...
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق را با طعم نگاه تو چشیدم

معنای عشق را با وجود تو فهمیدم

عشق بود در هر کلامت

هوا آفتابی است اما نگاه تو نیست....خورشید گرما میدهد اما نگاه تو گرم نیست ...احساس

نبودن وجودت آزارم میدهد

همه جا پر از سکوته ....دیگه حرفای تو نیست ....صدای گرمت دیگه توی گوشام نیست

دستام میلرزه چون گرمای دستای تو یادش میاد....چشام میسوزه چون آخرین نگاه تو یادش

میاد

پاهام میلرزه چون آخرین بار با پاهای تو قدم گذاشته

قلبم دوست داره راهی به بیرون پیدا کنه تا تپش دوباره ی قلب تو رو کنار خودش پیدا کنه
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا