حالادیگر
نه شعرآرامم می کند
نه تخیل قدم زدن عاشقانه ی زیرباران
نه چای تازه دم کرده
ونه هیچ چیزدیگر
بیزارم ازکلماتی که وقت وبی وقت
مثل قطاری باسوت ممتد
ازروی ذهنم عبورمی کنند
اصلاهمه خوشی های دنیامال تو
وقتی نیستی
هیچ چیزی سرجای خودش نیست
حتی
دلی که قول داده بود
بدون اجازه ی من آب نخورد
پایش راازخانه بیرون نگذارد
حالادیگرنه باتوکاری دارم
نه بادلی که اختیارش راندارم....