رد پای احساس ...

maryam**n

عضو جدید
می پسندم زمستان راکه معافم می کند از پنهان کردن
دردی که در صدایم می پیچد...
اشکی که در نگاهم می چرخد...
و به همه می گویم سرما خورده ام...
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نبودنت در من قدم می زند،من زیر ِ باران!

تو دور میشوی، من خیس!

این دِلبری های ِ بهار است،

نیامده دیوانه می کند،

... کوچه را از تنهایی...!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
روی پل چوبی ایستاده ام
شاخه گلی را به درون رودخانه میاندازم
تا جریان اب شاخه گلم را برایت بیاورد
تا بدانی چقدر چشم به راهتم
 

طلا.

عضو جدید


یه ﺑﭽﻪ ﺩ ﯾﺪﻡ ،
ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ …
ﺗو ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ،
ﺗﻮ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮ ،
ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻦ …










بــرای مــن..


مــهــر...


در نــگــاه تــوســتــ..
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جَنگ از کوچه ی ما شروع شد .
درست از وقتی که تو از آنجا رَد شدی...
سربازان خبر نداشتند؛
برای چه می جنگند،
چشم هایت را فقط فرمانده هان دیده بودند !
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

masoud_2000

کاربر بیش فعال
عطـــــــر نرگس

رقــــــــــص باد

نغمه شوق پرستوهای شـــــــــــاد

خلوت گرم کبوترهای مســــــــــــت

نرم نرمک می رسد اینک بهــــــــــــــــــــــــار

خوش به حال روزگار

خوش به حال روزگار

 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

بـ بعضیــا باس گفت

عزیزم من از خیلیــا خوشم نمیــاد

ولی از تو به طــور ویــژه ای بَــدم میـــاد . .



 

HaQiQaT

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامتی اونی که دلش می خواست امروز پیش عشقش باشه
اما عشقش سرگرم کادو خریدن واسه یکی بود .
سلامتی اونی که امروز کادو نگرفت ...
سلامتی اونی که یکی کنارش هست اما حواسش به امروز نیست .
سلامتی تویی که دلت تنگه و چشمات ابری ..
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h][h=2]غیر از خدا هیچ کس تنها نبود....[/h][h=2]یکی بود یکی نبود


یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود ......
[/h]
 

HaQiQaT

عضو جدید
کاربر ممتاز
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی میان راه مینشینم
موهایم را میبافم تا فراموش کنم
چقدر دلم برای نوازش موهایم تنگ شده
تا فراموش کنم تنهاییم را
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شب است و من و تاریکی و باران
غم است و من و خاطراتت شده ایم نالان


شب است "شبی ارام و باران خورده و تاریک
غم است" غمی بی اختیار و سرد و تاریک


هیچ نیست در این تاریکی شب ها
جز دلی بشکسته ز دست این نامرد ها


شب است" شبی بی رحم و روح اسوده
برایت بی قرارم با دلی پر ز زخم و ازرده


در این تاریکی شب های بی مهابا
ندارم هیچ مرحمی جز خاطرات بی انتها


افسوس" که تو نیستی ببینی شب هایم را
افسوس" که تو نمی فهمی دردهایم را
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلـــــ ـــــــــــ ــــــــتنگمـ
مثلـ مـــــــــــ ـــــــــــادر بیـ سوادیـ کهـ دلشـ هوایـ بچــــــ ـــــه اشـ را کرده ولی بلد نیســـ ــــــــــ ــــت شماره اش را بگیرد...

 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
تڪیـﮧ گـآهَم بآش !

میخـوآهَم سَنگـینی نِگـآه ایـن مَرבمِ حَسـوב شَهـر رـآ تـو هـَم

حـِس کنـی ..

ایـن مَرבم نمیتَـوآننـَב ببیننَـב בست هآیِمـآن تـآ این اَنـدآزه بِہم
می آینـב ..

 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همچون قطاری که دودش بر میگردد...

من می رفتم ؛
اما دلم برمیگشت......
 
  • Like
واکنش ها: A.8

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
همین حد نزدیکی اری
همین حد نزدیکی تو
در قلبم حضور داری
جایی بهترین از قلبم برایت نمیتوانم
بیابم
 

70arezu

عضو جدید
چشمهای من از دوریت کنون مثل آسمان بارانیست

ابرها میبارند و آرام میشوند اما چشمهایم می بارند و بیقرار تر میشوند

کاش تا ابرها آرام نشده اند بیایی
 

S&M R

عضو جدید
کاربر ممتاز
کافه ام رامیروم،سیگارم رادودمیکنم وآخرشب قدم زنان ب خانه برمیگردم. . .
این روزهاهم اینطورمیگذرند؛آرام وزیبا
اما
ازآن آرامهایى ک پایدارنیست وازآن زیباهایى ک فقط ظاهریست!!!
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
داغ دیدین سخت است
وقتی داغ کسی را ببینی
که زنده زنده تو را می کشد...
 

shabnam111

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفن کن خاطراتم را
من دیگر به پاکی چشمهای معصومت
اعتقاد ندارم
 

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با پاسخ من معلمان آشفتند

از حنجره شان هر چه درآمد گفتند

اما به خدا هنوز هم معتقدم

از جاذبه ی تو
سیب ها می افتند...


(حمیدرضا امینی)
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا