فرشته به زحمت از جایش بلند شد و به آسمان نگریست اندوه قلبش را فرا گرفت خداوند بعد از سالها عبادت بالهایش را از او گرفته و او را حین پرواز از آسمان به زمین انداخته بود مدتی گذشت تا به انسانی رسید او یکی از پیامبران خدا در زمین بود فرشته از پیامبر خواست دعا کند خدا لطف کرده و بالهایش را پس بدهد دعای پیامبر مستجاب شد و فرشته با خوشحال به پیامبر گفت اگر درخواستی داری بگو شاید از دستم کاری برامد پیامبر خواست فرشته او را باخود به آسمان ببرد تا عزرائیل را ببیند اندکی بعد پیامبر بر پشت فرشته به اسمان پر کشید تا به آسمان چهارم رسیدند کمی بالاتر جایی بین اسمان چهارم و پنجم عزراییل را یافتند ناگهان عزرائیل با تعجب به پیامبر گفت این همان فرشته ای ایست که مدتی قبل خداوند از من خواست جانش را بگیرم چون عمرش به سر امده بود اما راه تا اسمان هفتم به نظرم دور امد و این کار را به تاخیر انداختم و اکنون میبایست جانش را بگیرم عزرائیل این را گفت و جان فرشته را گرفت کاش فرشته میدانست خداوند از سر لطف بالهایش را سوزاند تا فرشته به زمین بیفتد و زندگی کند.... کاش من میدانستم.... کاش... همه ما هر آن چون همان فرشته ایم که بی درک لطف خدا دست به دعاییم کاش امسال که میرسد بیشتر......