دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

yasna1373

عضو جدید





سرت را اگر روی پایم بگذاری، دستم را اگر در میان موهایت گم کنی، چشم های بسته ات را اگر به من بدوزی، کلام مرا شاید بهتر دریابی.
صدای دلخراش خمپاره می خواهد نگذارد که تو حرف هایم را بشنوی. این جاده قلوه کن شده از گلوله های نابینای دشمن، این تکان های بی وقفه و ناگزیر آمبولانس، غرّش گاه و بیگاه هواپیماها و هلی کوپتر ها، ریزش بی امان گلوله ها نمی گذارند که گوش تو صدای مرا دریابد.
اما من با تو سخن می گویم، رساتر از همیشه و تو حرف هایم را می شنوی، روشن تر از هر روز، به یقین.
زبان گلایه ندارم که زبان گلایه دلِ مکدّر می خواهد و من دلم از تو روشن و صافی و زلال است.
اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه کردی، تو پنهان از من با خدا چه گفتی که دست خدا تقدیر را اینگونه رقم زد؟
اکنون که گذشته است کتمان نکن بگو. من تمام وجودم لاله ی گوشی است که شنیدن یک کلام تو را لحظه می شمرد.
تو چرا نگفتی که تصمیمی چنین گرفته ای؟ ما که با هم غریبه نبودیم، آشناتر از ما دو با هم در دنیا کسی نبود.
ما که همیشه با هم بودیم چرا اینبار تنها برادر؟ چرا؟
تو نبودی که گفتی:
بیا دست هایمان را به هم بدهیم و پیمان ببندیم که هیچ حادثه ای از هم جدایمان نکند؟ چه شد آن پیمانی که تا به حال هر دو اینقدر محکم پایش ایستاده بودیم؟
درست است که تو ساعتی - یک ساعت - زودتر از من به دنیا آمده بودی، اما این دلیل هیچ چیز نبود.
بود؟ خودت می گفتی که نیست.
و مادر خودش می گفت که تو تمام آن یک ساعت را ضجه می زدی و تا من به دنیا نیامدم آرام نگرفتی. نمی گفت؟
قبول کن که برای من زیستن بی تو دشوار نیست، محال است.
مادر می گفت: تشنگیتان، گرسنگیتان، خوابتان، بیداریتان، گریه تان، بهانه جویی تان و آرام گرفتنتان همه با هم بود.
برای خودمان تجلّی یکدلیمان اول بار در کجا بود یادت هست؟ نمی شود نباشد. در ثبت نام مدرسه. هر دومان را در یک دبستان نمی پذیرفتند. شباهتمان به هم بیش از اندازه بود و آن ها هم از دوقلو ها تجربه خوشی نداشتند.
و ما ایستادیم، پای در یک کفش که یا هر دو یا هیچکدام.
و یادت هست که نپذیرفتنمان و آنقدر از این مدرسه به آن مدرسه شدیم تا مدرسه ای شدیم.
نه تنها در قیافه و اندام که در دانسته ها و ندانسته هایمان آنقدر مشترک بودیم که همه را دچار مشکل می کردیم. اگر به من در لحظه ای چیزی می گفتند و لحظه ی دیگر از تو سؤال می کردند بی وقفه پاسخ می گفتی. تلاش عبسی بود جدا کردنمان از یکدیگر به هنگام امتحان. یکسان شدن نمراتمان هرگز نباید دلالت بر تقلب می کرد. دیده بودند در کلاس که پاسخ هر سؤال را اگر می دانستیم هر دو می دانستیم و اگر نمی دانستیم هر دو نمی دانستیم.

 
آخرین ویرایش:

yasna1373

عضو جدید
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

دو سال مانده بود هنوز به گرفتن دیپلم و وقت سربازی. اما طاقت نمی توانستیم آورد. اول تابستان بود، کارنامه ها را با معدلی همسان گرفتیم و راهی خانه شدیم.
با پیشنهادی که تو می خواستی بکنی و هنوز نکرده بودی من موافق بودم، قبل از اینکه بگویی، گفتم:
پدر رضایت می دهد، با مادر چه کنیم؟ گفتی: رضایت پدر شرط است، اما رضایت مادر را هم می گیریم.
به خانه که رسیدیم تو سراغ پدر رفتی و من سراغ مادر.
برعکس شد، من مادر را راضی کرده بودم و تو هنوز داشتی با پدر چانه می زدی.
رفتن هر دومان را با هم قبول نمی کرد، می گفت رائد برود وقتی که برگشت نوبت حامد. و ما که گفتیم - مثل همیشه - یا هر دو یا هیچکدام، پدر پاسخ داد که: پس هیچکدام.
من و تو هر دو یک لحظه از حرفمان برگشتیم، بر اساس قراری که نداشتیم، پدر با تعجب و حیرت رضایت نامه ی تو را نوشت و مرا گفت که صبر کن رائد که آمد تو می روی. و من سر تکان دادم و هیچ نگفتم.
هر دو بی آنکه سخنی به هم یا پدر بگوئیم با شناسنامه هایمان از خانه درآمدیم. از رضایت نامه دستخط پدر فتوکپی گرفتیم، یکی از رائد ها را حامد کردیم و راهی مسجد شدیم.
هر دو یک آن به صرافت افتادیم که یکباره ثبت نام نکنیم، من که رضایت نامه ام خط خوردگی داشت اول تقاضای ثبت نام کردم. مسئول ثبت نام اصل دست خط را می خواست. و من گفتم اصل دست خط قرار است که نزد برادر بزرگم بماند، پدرم چنین گفته است. دروغ نگفتم اما کارمان پیش رفت. قبولم کردند و عصر که مسئول پذیرش مسجد عوض می شد، تو رفتی و تو را هم پذیرفتند.
شب بعد پدر که از مسجد آمد حسابی خجالتمان داد. یک رضایت نامه مشترک برایمان نوشت و گفت: این را ببرید، احتیاج به فتوکپی هم ندارد.
و ما شرمنده شدیم از جسارتی که کرده بودیم و عذرخواهی کردیم.
پدر خندید و گفت: می دانستم که بی هم نمی روید، همان وقت که قبول کردید، فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه هست، می خواستم ببینم که این بار چه کلکی سوار می کنید.
ما با هم به جبهه آمده بودیم رائد! قرار نبود که بی هم جایی برویم.
وقت خداحافظی مادر گریست وآهسته گفت: کاش یکیتان می ماندید و خانه را یکهو اینقدر سوت و کور نمی کردید.
و پدر گفت: کسی که به دو عصا عادت کرده است، بی عصا ایستادن را نمی تواند، زود برگردید.
 

yasna1373

عضو جدید
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

به منطقه که آمدیم توجه همه را بی آنکه بخواهیم معطوف خود کردیم.
با هم تشنه می شدیم، با هم گرسنه می شدیم، با هم غذا می خوردیم، با هم می دویدیم، با هم خسته می شدیم، با هم می خوابیدیم، با هم بیدار می شدیم، با هم پیش می رفتیم، با هم ماشه می چکاندیم. و آنچه در ابتدا برایشان پذیرفتنی نبود این بود که با هم کشیک می دادیم و با هم استراحت می کردیم. پذیرفته بودند که ما را یکی حساب کنند و هیچگاه جدای از هممان نخواهند، تا امروز و وای از امروز. من پذیرفته شدم در میان داوطلب ها و تو نه. چهل نفر بودیم که از میان داوطلب ها - یعنی همه - انتخاب شدیم و تو در میان ما نبودی.
اشک در چشمان تو حلقه زد و در چشم های من و حلقه ها به هم گره خورد، چفت شد، ناگسستنی.
بغض کرده، ناباورانه و کمی هم تهدیدآمیز پرسیدی: می روی؟ بی من می روی؟
نمی رفتم. مسلم بود که نمی روم. برای هر دومان. ما که آب، بی هم نخورده بودیم، در خوردن شهد با هم تردید نمی کردیم. برای اینکه بغضم را مجال شکفتن نداده باشم، هیچ نگفتم، سکوت کردم و از پشت پنجره تار چشم هایم به چشم های زلال تو که با اشک شفاف تر شده بود نگریستم.
محکم تر گفتی: تو برادری؟
چه خشونت غریبی در صدایت نهفته بود، ندیده بودم هیچ وقت.
در این دو کلام آنقدر حرف گنجاندی که سنگینیش دلم را به درد آورد.
من برادرم؟ نیستم؟ نبوده ام؟
جوابت اما یکی دو کلام نبود. جواب داشتم آن لحظه اما حالا ندارم.
تو هم در مقابل این سؤال، هم اکنون پاسخی برای گفتن نداری. قبول کن.
گفتم: بمان تا بیایم.
بچه ها بعضی با هم وداع می کردند و بعضی نگران ما بودند تا وداع ما را تماشا کنند لابد،...
فرمانده را که پیدا کردم بی مقدمه گفتم:
_ من انتخاب شدم، مگر نه؟
مشکوک زل زد به چشم هایم و با تبسمی ناپیدا گفت: تو بودی یا برادرت نمی دانم، تا به حال ندانستم، بالاخره هم نمی توانم از هم تشخیصتان دهم.
گفتم: باور می کنید اگر قسم بخورم که من بودم.
گفت: قسم نمی خواهد، همین که بگویی باور می کنم، اما خب، منظور؟
گفتم: می خواهم قول بدهید که پشیمان نشوید، مرا بفرستید، تحت هر شرایطی.
چشم هایش را نازک کرد.ابروهایش را در هم کشید و با تحیّر پرسید:
_ چرا؟ برای چی؟
گفتم: چرا ندارد، من انتخاب شده ام. قول بدهید که راهی ام کنید، تحت هر شرایطی.
برای اینکه خود را خلاص کند از سماجت من گفت:
قول می دهم، خوب شد؟
ذوق زده گفتم:
_ بله حالا من هم بدون برادرم نمی روم.
یک لحظه احساس کرد که باخته است، از چشم هایش فهمیدم، اما باختنی که بلافاصله خنده اش را روانه آسمان کرد. غمگین نبود از اینکه ترفند مرا نفهمیده بود. پدری را می مانست که به فرزندش باخته باشد به دلخواه. گفت:
_ از ابتدا هم می دانستن که بی هم نمی روید.
چه پدرانه گفت همان حرفی را که پدر وقت جبهه رفتن به ما گفنه بود.
وقتی که در آغوشم کشید و بوسیدم حس کردم که پدر است براستی.
با اینکه دوست داشتم باز هم در آغوشش بمانم و بیشتر گرمای پدر را مزمزه کنم اما خودم را کندم و به سراغ تو آمدم تا تو را هم با وداع پدر سهیم کنم.
گریه آلود گفت:
_ همه عزیزان منند اما شما دو تا کاش با هم نمی رفتید.
چه داشتیم که بگوئیم. بی آنکه بخواهد یا بداند حرف مادر را تکرار کرده بود.
هر دو در آغوش آویختیم و گریستیم، هر سه گریستیم.
 

yasna1373

عضو جدید
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

فرمانده با هر سی و نه نفر دیگر بی تاب اما با حوصله وداع کرد و همه با هم نیز. اشک بیابان را برداشت.
این تکان های ماشین تقصیر هیچ کس نیست. رائد! علی در این بیابان پر فراز و نشیب و هول انگیز، در زیر این رگبار آتش دشمن، مسلّط می راند، اما چهار چرخ همان زمان هم که راه افتادیم پنچر بود. از ترکش. الان هم نباید لاستیکی به جا مانده باشد.
برای همین هم این ماشین را برداشتیم. سالم ترها را گذاشتیم برای....
_ یا مرتضی علی!
اگر نخوابانده بودم صورتم را به روی صورتت چشم های هردومان از خرده شیشه پر شده بود. حتی چشم های بسته تو.
موج انفجار بود یا ترکش؟ هر چه بود شیشه بغل را چه پخش کرد در کف ماشین.
علی هنوز هم بی خیال می راند. فکر نمی کند که خرده شیشه ها در این تکان های شدید با تنت چه می کند؟ فکر نمی کند که دهان این زخم عمیق برای بلعیدن خرده شیشه ها باز است.
این خون دست من است یا قلب تو؟
وقتی که از قلب من نیست، چه فرق می کند از کجا باشد، اینجا، این کف آمبولانس جای خون من بوده است نه تو.
فرمانده گفته بود که این پل، پل حیات ماست، عبور از آن فریضه است، فریضه ناگزیر.
دشمن - همچنان که شاهدید - پل را در تیررس دارد، عبور از این پل به عبور از میدان مین می ماند. اگر از هر ده نفر یک نفر به سلامت بگذرد غنیمت است چه رسد به اینکه حداقل پنج نفر به سلامت خواهند گذشت.
یعنی از هر دو نفر یک نفر به تخمین ما.
بچه ها انگار که به یک مهمانی دوست داشتنی بخوانندشان همه بال درآورده بودند خوشی های دل را میان چشم ها و لب ها تقسیم کرده بودند.
فرمانده اما گفته بود: بیهوده همگان شادی می کنید، این وظیفه همه نیست، حرکت در اصل به واجب کفائی می ماند، حدود بیست نفر اگر به آنسوی پل برسند کافیست.
رسالت باقی در این سوی پل سنگین تر است.
بنابراین عبور از پل فعلا چهل شهادت جو می طلبد و نه بیشتر.
اینجا که تو آرمیده ای قبول کن که جای من است نه تو.
سه نفر اول اگر چه به سلامت رسیدند اما چهار نفر بعد همه به خون غلتیدند.
پنجمی هم به سلامت رفت و ششمی.
با رفتن هر نفر الله اکبر از دل ها به زبان می آمد.
اگر به سلامت می گذشت، الله اکبر جلوه ای داشت و اگر به خاک می افتاد جلوه ای دیگر.
دوشکای دشمن به چراغ قوه ی دزدی می مانست که در تاریکی شب اتاقی را می کاود و هیچ روزنی را از دیدرس فرو نمی گذارد. و خبیثانه بر روی اشیاء قیمتی مکث می کند.
جنازه ها اگر بر روی پل می ماند شاید می توانست سنگر بقیه شود، اما چه کسی این را تاب می آورد؟
هفتمی و هشتمی از این گروه چهل و یک نفره ما بودیم، من و تو.
 

yasna1373

عضو جدید
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

هر دو به لبه پل خزیدیم. پل بود و دوشکای دشمن، پل بود و آتش، پل بود و تکبیر.
انتظار همه شاید این بود که ما هم مثل بقیه یکی یکی برویم. یکی بماند و دیگری بود و بعد.
قرار نگذاشته بودیم که با هم برویم ولی اگر غیر از این بود احتیاج به قرار و صحبت داشت.
وقتی هر دو به لبه پل خزیدیم یکی به دیگری گفت: نکند با هم بروند.
طوری گفت که ما بشنویم و شنیدیم. اما به رو نیاوردیم.
آتش از سمت راست می آمد من خودم را به سمت راست کشاندم.
تو عصبانی شدی و فقط گفتی: حامد!
ولی فرصت جر و بحث نبود و تو هم جز تسلیم چاره نداشتی.
با هم شانه به شانه جهیدیم و رفتیم که آخرین قدم هایمان را از پل برداریم که تو فریاد الله اکبر کشیدی.
بی آنکه نیازی باشد به نگاه کردنت، یقین می شد کرد که این الله اکبر، الله اکبری است که باید از جگری سوخته برخاسته باشد، از قلبی آتش گرفته.
الله اکبر بچه ها نیز چنین رنگی گرفت. همان الله اکبری که ابتدا از سر شادی برخاسته بود.
مگر نه ما، در کودکی حتی، هیچ حقی از هم ضایع نمی کردیم؟
مگر رگبار آتش از سمت راست نمی بارید؟ مگر من سمت راست نبودم؟ تو چطور، به چه حقّی این یک گلوله را با دست های قلبت به آغوش کشیدی؟
عشق به شهادت داشتی؟ دیدار خدا را می خواستی؟ دلت برای آقا، حسین لک زده بود. باشد ولی چرا تنها؟
مگر من عشق به شهادت نداشتم؟ ندارم؟ مگر من دیدار خدا را آرزو نمی کردم؟ نمی کنم؟ مگر من دلم برای آقا تنگ نشده بود، نشده است؟ پس چرا تنها؟ ها؟ نه. من تکانت نمی دهم که جواب بدهی، این تکان ها از موج انفجار گلوله هاست.
من و علی و ماشین را هم همینقدر تکان می دهد.
می دانی از چه پریشانم؟ می دانی سوزش عمیق دلم از کجاست؟
از اینکه آنقدر یقین داشتم به با هم رفتنمان و بی هم نرفتنمان که با هم وداع نکردیم. اگر با هم وداع می کردیم - مثل بقیه - من هم به تو می گفتم که شهادت مرا هم از خدا بخواه، اگر رفتی.
من هم به تو می گفتم که آنجا که رسیدی چه بگو و چه بکن، اما نگفتم، که باور نمی کردم تنها رفتنت را. از تو این انتظار نبود، چه رسد به خدا که شدت اشتیاق مرا می دانست و می داند و دلتنگی ام را در این دنیای بی مقدار خبر و باور دارد.
اما مگر نه تو زنده ای و شاهدی، همین حالا به تو می گویم: به خدا بگو که مرا بخواهد، مرا دوست داشته باشد، به من نظر کند.
اگر خدا فرمود که لیاقت شهادت ندارد بگو: مگر آنچه را که تا به حال لیاقتش را داشته ام، کدام نعمت تو را من لیاقت داشته ام که این یکی را داشته باشم، اصلا مگر تو تا به حال در بذل نعمت هایت به لیاقت نگاه می کرده ای؟؟....
بگو. علاوه بر این ها هم هرچه خودت می دانی بگو، چه بگویی نمی دانم ولی چیزی بگو، جوری بگو که مرا هم طلب کند. از آن شهد گوارای شهادت مرا هم جرعه ای بنوشاند. مرا هم به خود بخواند. ببین، من در طول زندگی به تو خدمتی نکرده ام، اما پس از شهادتت یک کار کوچک، خیلی کوچک برایت انجام داده ام، در ازاء همان یک کار کوچک شهادت مرا از خدا بخواه.
 

yasna1373

عضو جدید
دو کبوتر، دو پنجره، یک پرواز

دیدی که بدنت زیر آتش بود، می شد تو را بگذارم، عملیات که تمام شد، بازت گردانم.
مجروح که نبودی، همه همین را می گفتند، برگشتن از روی همان پل تنهاییش، کار عاقلانه ای نبود چه رسد به این که آدم جنازه ای را هم بر دوش داشته باشد. ولی من این کار را کردم، علیرغم اعتراض همه این کار را کردم، وقتی از پل گذشتم - به سلامت - همه تکبیر حیرت سر دادند.
شهدا، همه را می خواستند با یک ماشین برگردانند، ولی ما صبر نکردیم - من و علی - خود فرمانده گفت، همین ماشین قراضه بی لاستیک را راه انداختیم تا تو را زودتر به پشت خط منتقل کنیم - نمی دانم چرا - ولی هر چه بود در آن لحظه این کار را به خاطر تو می کردیم.
و به خاطر تو هم یک ساعت، بله یک ساعت از آن ضیافت باشکوه عقب ماندم.
تو هم به خاطر من، به خاطر خدا این درخواست را از او بکن. قبول می کند. من هم به او می گویم، من هم از او عاجزانه می خواهم که قبولم کند.
خدایا!.......
_ الله اکبر......_ اشهد ان لا اله الا الله..........


و بعد چیزی نفهمیدم مادر! تا اینکه خودم را در بیمارستان یافتم. حافظه ام را از دست داده بودم، هیچکس را نمی شناختم. حتی پدر و مادرم را به زحمت به یاد آوردم.
یک ماه بیشتر است که در بیمارستان خوابیده ام، می بینید که هنوز خوب نشده ام. مدتی است می گویم که مرا به بهشت زهرا بیاورند، قبول نمی کردند، تا امروز.
الآن هم تا قبل از اینکه عکس این دو برادر، قبر این دو برادر را در کنار هم ببینم و شما، مادرشان را در کنار این دو، هیچ چیز یادم نبود. حتی چگونگی مجروح شدن خودم.
نمی دانم چطور یکباره این همه حرف های حامد را در پشت آمبولانس توانستم تحویلتان دهم. حس می کنم هنوز حامد دارد حرف می زند، حامد در پشت آن آمبولانس قراضه، بر سر جنازه رائد نشسته است و یک ریز دارد حرف می زند، حس می کنم خمپاره ها چپ و راست ماشین را چاله چاله می کنند.
تنها کاری که من می توانم بکنم این است که فرمان را محکم در بغل بگیرم، چشم هایم را به روبرو بدوزم و گوش هایم را به حرف های حامد و پایم را بر پدال گاز بفشارم.
جاده تار است، تمام راه جاده تار است، از اشک های من و من نمی دانم در این جاده مبهم چطور می رانم. یک لحظه به عقب که نگاه می کنم، می بینم صورت رائد از روشنی برق می زند و اشک های حامد مثل شبنمی که بر گل نشسته باشد صورت رائد را دوست داشتنی تر می کند.
وقتی حامد می گوید یک ساعت است که از ضیافت عقب مانده ام، به ساعتم نگاه می کنم، از شهادت رائد یک ساعت گذشته است.
از آن لحظه فقط صدای تشهد حامد یادم هست و پرت شدن خودم و سوزش کتفم. ترکش حتما به حامد زودتر رسیده است که من توانسته ام تشهدش را بشنوم. الآن می فهمم که چرا حامد یک ساعت بعد از رائد شهید شد. مگر نه مادر که رائد یک ساعت زودتر به دنیا آمده بود؟
حامد هم اگر این یک ساعت انتظار ناگزیر را می فهمید، شاید اینقدر بی تابی نمی کرد.

 

Similar threads

بالا