حالا دیگر دلم نه عشق میخواهد
نه دروغ های قشنگ!
نه ادعاهای بزرگ
نه بزرگ های پر ادعا!
دلم یك فنجان قهوه داغ می خواهد و یك دوست
كه بشود با او حرف زد و پشیمان نشد...
گاهی دلم میخواهد
کسی بی ادعا کنارم بنشیند
و مرا در اغوش بگیرد
و انگاه که
بغضم را فرو میدهم
ارام بگوید
لیانی ابی بیاورم تا بغضت را فرو دهی
تا بگویم
اری
ولی در دلم بگویم
کاش
در دستت خنجری نباشد تا بتوانم
بی ترس
در اغوشت بغضم را
بشکنم
تا پر کنیم جام تهی از شراب را وز خوشه های روشن انگورهای سبز در خم بیفشریم می آفتاب را برخیز و با بهار سفرکرده بازگرد تا چون شکوفه های پر افشان سیبها گلبرگ لب به بوسه ی خورشید وا کنیم وانگه چو باد صبح در عطر بوته های بهاری شنا کنیم برخیز و بازگرد با عطر صبحگاهی نارنجهای سرخ از دور از دهانه ی دهلیز تاکها چون باد خوش.غبار برانگیز و بازگرد یک صبح خنده رو وقتی که با بهار گل افشان فرارسی در باز کن.به کلبه ی خاموش من بیا بگذار تا نسیم که در جستجوی توست از هرکه در ره است.بپرسد نشانه هایت آنگاه با هزار هوس با هزار ناز برچین دو زلف خویش آغاز رقص کن بگذار تا به خنده فرود آید آِفتاب بر صبح شانه هایت ای آشنای من! برخیز و با بهار سفرکرده بازگرد تا چون به شوق دیدن من بال و پر زنند بر شاخه ی لبان تو مرغان بوسه ها لب بر لبم نهی تا با نشاط خویش مرا آشنا کنی تا با امید خویش مرا آشتی دهی نادر نادرپور
کهکشان ها، کو زمینم؟!
زمین، کو وطنم؟!
وطن، کو خانه ام؟!
خانه، کو مادرم؟!
مادر، کو کبوترانم؟!
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!
کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...
کـــاش ... !
دل تنگ که میشوم
مینویسم
حرف نمیزنم
فقط مینویسم
گاهی حتی حوصله حرف زدن با کسی را هم ندارم
شاید سکوت تنها
راهیست که
یاد گرفتم
اری سکوت را از خودت فرا گرفته ام
من نیز
میخواهم
بشوم خود تو
میخواهم
سکوت کنم
دل تنگت هستم
انقدر که دیگر نمیدانم کجا بروم چه کنم
کاش میدانستم
چه کنم
دیگر توان بلند شدن را ندارم
زندگیم سرد و یخ شده
کسی چه میفهمد تمام وجودم
سرد سرد هست
کسی چه میفهمد
اشکهایم تنها گرمایست که
بر چهره ام حس میکنم
چقدر پر از غم شده ام
کدوم خواستن کدوم جون کدوم عشق شاید خیلی از این حرفا دروغه تا وقتی باهمیم از عشق میگیم نباشیم حتی قولمون دروغه از این عشقایی که زنجیر میشه هوس هایی که دامن گیر میشه میترسم چون دلم بی اعتماده به احساسی که بی تاثیره نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست نه اینکه زندگی بی عشق میشه فقط کاش بین حسای مبهم بفهمن اخرش چی عشق میشه مثل حرفی که نگاهیی که نمیگفته و میگفته اتفاقی که گاهی نمیافته و میافته حس یخ زدن تو اتیش حال ساختن تو سرما تو بیداری خیالت یه حقیقت تورویا تو فکرش نیستیمو پیداش میشه ولی وقتی باسد باشه میره به حال و روز ما کاری نداری همیشه براش یا زود یا دیره
دلت که
گرفت
ارام
سر بر شانه خاطراتت بگذار
و تماشایش کن
میدانی تک تک خاطرات را
در اغوش بگیر
شاید روزی
به وصال رسیدی اما
در لحظات دلتنگی
همین خاطرات
مرهمیست