دست نوازشی بر سرش می کشم
آرام شده این روزها
هوای سرمشق دارد
سرمشق جدید میخواهد...
بزرگ شده این دل
ناسازگاری نمی کند دیگر...
بعد از رفتنت نیامدنت را برایش دیکته می کنم...
این روز ها همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند! همه ادعا دارند که بدی را به چشم دیده اند! همه ادعا دارند که تنهایی را کشیده اند! پس کیست ؟ که این دنیا را به گند کشیده است؟
دلتنگ که باشی آدم دیگری میشوی
خشنتر ، عصبیتر ، کلافهتر و تلختر ...
و جالبتر اینکه با اطراف هم کاری نداری
همه اش را نگه می داری و دقیقا سر کسی خالی میکنی
که دلتنگ اش هستی....!
چقدر سخته تو چشاي كسي كه تمام عشقت رو ازت گرفته و به جاش يه زخم هميشگي رو به قلبت هديه داده زل بزني و به جاي اينكه لبريز كينه و نفرت بشي حس كني كه هنوز دوستش داري چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به ديوار تكيه بدي كه يه بار زير آوار غرورش همه وجودت له شده چقدر سخته تو خيال ساعتها باهاش حرف بزني اما وقت ديدنش هيچ چيز جز سلام نتوني بگي چقدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشك گونه ها تو خيس كنه اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوز دوستش داري
امشب بی دلیل به اندازه ی یک دنیا می خواهم که ببارم
می خواهم که باز ورق بزنم روزهای انسان بودنت را
بی رحم
چه بودی و چه شدی...؟؟
امشب بی دلیل فریادهای بی صدایی در گلوی من خاموش می شود
امشب بی دلیل باز یاد تو بودم
بی انصاف بس است دیگر
تصمیمت را بگیر که از یادم بری...
از پشت این پرده خیابان جور دیگری است درها پنجره ها درخت ها دیوارها و حتی قمری تنبل شهری... همه می دانند من سال هاست چشم به راه کسی سرم به کار کلمات خودم گرم است...
تو در منی
مثل عکس ماه در برکه
در منی و
دور از دسترس من
سهم من از تو
فقط همین شعرهای عاشقانه است
و دیگر هیچ.
ثروتمندی فقیرم
مثل بانکداری بی پول
من فقط آینه ی تو هستم.
با تو هستم ای غریبه، آشنایم می شوی؟
آشنای گریه های بی ریایم می شوی؟
من تمام درد باران را خودم فهمیده ام ... مثل باران آشنای بی صدایم می شوی؟
روزگار، این روزگار بی خدا تا زنده است ای غریب آشنا، آشنایی با خدایم می شوی؟
من که شاعر نیستم شکل غزل را می کشم رنگ سبز دلنشین صفحه هایم می شوی؟
ای غریبه با شکوه و دلخوشی همسرای خنده های باصفایم می شوی؟
بوی غربت می دهد این لحظه های بی کسی با تو هستم ای غریبه آشنایم می شوی؟؟؟؟