دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هر غروب آسمان شاهد قتلي خونين است.قتل خورشيد براي طلوع ماه و ستاره ها. آسمان خونين است و ما آدمها هم كلي با اين قضيه حال مي كنيم.كلا موجوداي خون دوستي هستيم.
اين قضيه هر روز تكرار ميشه،روز دنبال روز بعدي......
مهم نيست.هميشه بايد يكي بميره تا ماها معي ساير چيزا رو بفهميم....

*چقدر اين چند روزه خزعبل نوشتم.....
 

shanli

مدیر بازنشسته
امشب خیلی خستم!خیلی زیاد! اینقدر که حتی نمیتونم از تخیلم برگردم!
تخیل قشنگی بود حیف که توش گم شدم٬ باید بیشتر حواسمو جمع کنم! شاید دفه ی دیگه تو تخیل کامپیوتر نباشه واسه نوشتن اینجا!
هی بچه ها من فعلا تو تخیلم تا ایستگاه بعدی که بتونم اینجا بنویسم! خدا کنه اونجا هم نت داشته باشن!
اگه کسی میتونه راه برگشتنو نشونم بده ممنون میشم..
نه اصلا" ولش کنید میخوام
برم تا آخرش باید ببینم تهش به چی میرسه!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
میخواهم بنویسم
ولی دستام یاری نمیکنه
امشب دلم خیلی ابریه
یه بغض تو گلوم گیر کرده که نمیتونم نفس میکشم
کاشکی دلم مثل ابرای آسمون بود
هر وقت دلشون میگیره
سر و صدا راه میندازنو با رعد و برق میگن که دلم گرفته اس
کاشکی منم میتونستم داد بزنمو بگم ای مردم منم دلم گرفتس منم هیچکیو ندارم
کاشکی میشد . کاشکی
یه گوشه تو اتاق شده محفل من با خودم
نمیدونم خدا کیه ، میگن اون مهربونه . به نظر شما راست میگن
امروز یه چیزی ازش خواستم بهم نداد
نمیتونم بنویسم
بخدا نمیتونم بنویسم
قبلا نوشته هام آرومم میکردن ولی امشب هر چی مینویسم انگار نه انگار
 

el_architect

عضو جدید
سلام دوست عزیز چراهمه رامقصر میدانی جزخودت جرم همه رادیدی الا خودت وچه خوب حضرت امیرالمومنین علی (ع)جواب کسانی مثل من وتوراکه همیشه دنیاروپست ومقصر می دانیم درکتاب مقدس وارجمندش نهچ البلاغه داده است به راستی که جواب کاملا مرتبط ودقیقی به پرسشهای ما مردمان این عصر رابیان کرده است به شما هم پیشنهادمی کنم یه سر به این کتاب بزرگ بزنید مطمئن باشید جواب کاملا درست بسیاری ازسوالات خودراخواهید گرفت
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
کامران واقعا عالی بود... بی نهایت لذت بردم... باید به داشتن همیچین قلمی بهتون تبریک بگم عزیز.... دست مریزاد... :w27:

حیف یک امتیاز بیشتر نمیشه داد... حیف .ببخشید اسپم شد..نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم.:w05:
توروخدا شرمنده نكنين مامان گلاب. شما و ساير دوستان لطف دارين....:redface::redface:


el_architect عزيز! شما با مني يا يكي ديگه؟ حالا من كلا جواب شما رو ميدم.من نهج البلاغه رو خوندم.كتاب جالبيه..
دنيا پست و مقصره! دنيا از چي پره؟؟ خب از ما آدما ديگه! من نمي گم دنيا همينجوري بده. دنيا بد بود. ما ها هم بدترش مي كنيم.
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه در این بخش های اعصاب و روان بیمارستان چه چیزها یی می توان دید...
دختری که می گرید و از ان ها که روزی آزرده خاطرشان کرده طلب بخشایش می کند و می گوید دلم می خواهد همه ی سیگارها را جمع کنم و گل بکارم و چه باک از هوای سرد زمستان که گلش با بسم الله..جان می گیرد
و پسری که هر روز به دنبال قران می گردد و اگر نبیند آن قدر اشقته می شود که ارامش همه را بر هم می زند
و ان دیگری که خودکشی کرده ...چرا که عاشق کسی شده که او حتی خبر ندارد...!!!؟
و دیگری که در رویایی غولی ترسناک می بیند و بیشتر از هر کس و هر چیزی دوستش دارد و ملتمسانه از دکتر می خواهد که از بین نرود فقط اخلاقش خوب شود
نمی دانم ان که به خاطر گناهانش طلب بخشایش می کند و ان دیگری که با کلام خدایش ارامش می گیرد و یا ان که عاشق است.یا او که با بدترین مهربانی پیشه می کند دیوانه اند یا مــــــــــــــــــــا؟؟؟؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
موقعي كه فكر مي كنم،آينده خيلي ها مياد تو ذهنم.اينكه بزرگ ميشن و گم ميشن تو روزمرگي.به دوست هم گروهيم فكر مي كنم. مي بينم كه براي خودش مردي ميشه.به اقتضاي محيط موهاشو كوتاه مي كنه.ميره سر كار. براي خودش آدم حسابي ميشه. عاشق ميشه و زن مي گيره.يكي دو سال بعد هم چند تا بچه دنبال خودش رديف مي كنه. وقتي ياد خاطره هاي الانش ميوفته لبخند مي زنه و بعد بر مي گرده به همون چاهي كه براي خودش كنده.....
از دانشش براي زدن گيتار همين قدر استفاده مي كنه كه تو دوران نامزدي يا اولاي ازدواج،وقتي با رفقاي خودش و همسرش ميرن جاده چالوس،يه آهنگي بزنه و بقيه هم براش دست بزنن. مي دونم اون موقع وقتي گذارش بهم بيوفته،وقتي وضع فلاكت بارمو بينه كه دارم توش دست و پا مي زنم ،در عين احساس دلسوزي مسخره اي كه داره،به خودش افتخار مي كنه كه زندگيشو ساخته.....
مي دونم كه هيچ وقت نمي فهمه كه كل زندگيشو براي شهوت و آرامش دويده.هيچ وقت نمي فهمه كه...كه گاهي چقدر دلم مي خواد مثل اون باشم....
شايد بايد بشم وهنوز دير نشده...هنوز وقت هست كه به قول مادرم آدم شم....چه كنم؟.....
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
دارم فکر میکنم از من آدم اعصاب خردکن تر هم هست؟؟؟
اگه هست کاش بگه!!
نه!!! اگه حتی اندازه منم اعصاب خردکن باشه نمی گه تا اعصابم بیشتر خرد شه!!:lol:
 
آخرین ویرایش:

n_h_1365

عضو جدید
ای کاش می دانستی که قلبم از شیشه بود
ای کاش می دانستی که با سنگ کوچک عشق تو می شکند
شاید اگر می دانستی ، سنگ عشق را پرتاب نمی کردی !
تو قلبم را در سکوت من شکستی ، درد کشیدم ولی حتی آه نکشیدم که مبادا صدایم را کسی بشنود
قلب شکسته ام را به هر که نشان دادم
مرا سرزنش کرد !
گفتند قلب شکسته دیگر جایی برای عشق ندارد...

http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آسمان بعض نکن ،گریه نکن ،می دانم ،من که این پایینم، متنفر شده ام از نسل بشر
تو چه ملعون شده ها میبینی ، چه جنایات که از نسل بشر میبینی
آسمان گریه کنی ،میگریم!!که من اکنون زن دریای زمینم.
آسمان یاد داری آنروز، که من زن عقدی دریا شدم و تو شاهد بودی؟
صدویک سنگ آتش زنه را داد به من،عقد شدم؟و تو شاهد بودی
آسمان صدویک سنگ آتش زنه بفرست برایم،مهر را بازبرم،جان عزیز است او را باز خرم
آسمان چه بگویم؟که کثافت شده است؟که ز هر موج تنش زهر خیانت ریزد؟که دمادم پی گرمای تنی می خیزد؟
آسمان اشک دلت را سنگ کن،آسمان سنگ فرست
صد و یک سنگ که آتش بزند قلب مرا ، و بقایای کثافات بشوید ازمن،که مجازات کند مجرم را
آسمان بعض نکن،گریه نکن ،کار از اشک گذشت ،کار از ناله و فریاد گذشت.
آسمان سنگ فرست....
سنگ فرست...
:crying2:
 

shanli

مدیر بازنشسته
امروز کم حرف زدم . چون حوصله حرف زدن نداشتم . پس به ناچار به خیلی چیزها فکر کردم . موارد زیر نیمی از افکار پراکنده امروز ِِ

میدونی.. هر آدمی فقط میتونه مثل خودش باشه!وقتی میخوای تغییر کنی از یک نقطه حرکت میکنی...میری...میری...و وقتی دورو برت رو خوب نگاه میکنی میبینی مسیر تکاملت فقط یه دایره ی بسته بوده که اگر واقعا تغییر کرده باشی معنی اش اینه که یه جور دیگه به اطرافت نگاه کردی...همین! اما هیچ وقت هیچ کس نمیتونه مثل بقیه باشه.باید تمرین کنم وقتی عصبانی میشم سعی نکنم منم مثل بقیه باشم چون هیچ فایده ای نداره!

روزا عوض میشن..درست مثل آدم ها!!درست مثل آدم ها که یا عوض میشن یا عوضی!

بعضی چیزها رو فقط می تونی توی ذهنت به خودت بگی ، حتی نمی تونی روی کاغذ بیاریش . پس بیخود سعی نکن همه حرفاتو بگی . فکرم نکن که باید به یه نفر بگی والا از سنگینی می میری. میبینی که من هنوز نمردم!

شناخت ما،از دیدن و سنجیدن ِ رفتار آدم ها کامل می شه . می شه معیار سنجشتون رو،میزان موافقت طرفتون با خواسته هاتون در نظر نگیرید ؟ در عوض می تونید عکس العمل اون ها در شرایط مختلف رو ارزیابی کنید

وقتی غلیان احساساتتون رو با توجه به جایگاهتون کنترل نمی کنید چند تا برآیند داره : اول اینکه تبدیل به وظیفه می شه . دوم اینکه عادی می شه . سوم اینکه در مواردی توهم زاست . چهارم اینکه به نظر می رسه شما کوچک هستید.پنجم اینکه...باز بگم ؟

نوشته های کتاب ها رو در مورد مهربانی و عشق و صمیمیت و آزادی بیان و افکار باز و اراده و ظرفیت و احساسات و خلاصه همه چیزهایی که به این موارد مربوط می شه رو فقط باید بخونید ! باور نکنید!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز

نوشته های کتاب ها رو در مورد مهربانی و عشق و صمیمیت و آزادی بیان و افکار باز و اراده و ظرفیت و احساسات و خلاصه همه چیزهایی که به این موارد مربوط می شه رو فقط باید بخونید ! باور نکنید!
از ديد من اين يعني روشن فكري! رسما ايول!:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
بعضي وقتا يه حسي دارم تو مايه هاي كريستوف كلمب و دون كيشوت.مي خوام مثل كلمب برم اكتشاف.مي خوام از همه چي سر دربيارم.مي خوام دورترين افق ها رو مال خودم كنم...
گاهي هم ميشم دون كيشوتِ سروانتس. همه چيو اشتباهي مي بينم. يهو مي رم به جنگ اژدهاي هفت سر،غافل از اينكه آسياب باديه....
بعد از همه اين حس ها ميشم گره گور سامساي كافكا! اين حسي كه بيشتر مواقع دارم.....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
جايي خونده بودم كه كارل ماكس گفته بود:كافكا آدم پوچ گرايي نبود. كل زندگيش سعي كرد با پوچي مبارزه كنه،و وقتي شكست خورد به نا اميدي وپوچي رسيد....
آلبر كامو هم مي گفت:هر انساني توي هر دم و بازدمش پوچي رو نفي مي كنه....
خب قاعدتا راست مي گفت.... ولي من كه تو دم و بازدمم پوچي رو نفي نمي كنم..يه جورايي تاييدشم مي كنم...
دم...بازدم.....دم....بازدم......
تكرار....تكرار....تكرار.......
پوچ....پوچ.....پوچ.....
مرگ....مرگ.....مرگ.....

هر دم و بازدم قدميه به سوي تباهي و نيستي....
 
آخرین ویرایش:

Mayor

عضو جدید
و میخواهم در اسمانی که مال من است ..از عشق تر شوم و نه در زمین شما

و میخواهم در اسمانی که مال من است ..از عشق تر شوم و نه در زمین شما

به امید روزی که من هم به ارامش برسم ..

ارامشی خالی از ترس و وحشت و ارامشی پر از سکون و سکوت ...که توش هیچ سایه ایی نباشه.

.ازاین که چیزی بنویسم می ترسم ولی برای نوشتنم دلیلی جز همین ترس پیدا نمی کنم ...

ترس ترس ترس ...کلمه ای سه حرفی ...



همه زندگی و هر انچه که می بینم به بزرگی یک نقطه است ..نقطه ایی که ترسم را بیشتر می کند

وان زمان که جمله ی زیبایی برای شروعت پیدا کردی ......بگو



بگو هر انچه که در دلت برای سالهای کوتاه زندگی پنهان کرده ایی..بگوکه می ترسی ..بگو انچه که هیچ است.. تویی ..وشاید رختی بر تنمان ارزان تر از همه دنیا باشد ..



ای کاش سقف خانمه ام ...همه اش اسمان بود و من تنها پرنده ایی .. که هیچ ترسی ازجغد شوم بد بختی نداشت ..

لانه ام ابر بود ...واسمان پناه من است و چه حقیر انسان ان زمان که در اسمان جایی نداره ..

ای کاش دست یافتنی تر بود این اسمان ...مثل یک باغ گل برای پروانه ...شاید دوری اش به خاطر تنی چون من است که جمله برای گفتن ندارم

اسمان بگو ..شایدبرای مرگمان بهانه ایی تازه اوردی و ما نیز به اخر خط پای گذاشتیم ..

وان شب ماه در اسمان گم شد ..شبی که جمله ام را یافتم ..و نگفتم انچه که در دل داشتم ..سرما و سوزش در دلم غم بزرگی است که حکم کفن دارد



.مدتهاست که خدایم را گم کرده ام و چه حقیر که پنجره ایی برایم نیست...گم شده ایی و پی ات نگشته ام .. و میدانم تو مرا به خاطر چیزی که هستم مجازات نمیکنی .

.روز هایم را .هم فرموش کرده ام ...ای کاش در تقویم شوم و بدبختی هایم ..روزی برای یاداوری وجود تو نیز خالی می گذاشتم ...


همیشه این ما بودیم که برایت نامه نوشتیم و تو ..نمی دانم ان همه نامه را خوانده ا ی

...بدان اسمان جای من است و تو دران پنهانی ....

,و میخواهم در اسمانی که مال من است ..از عشق تر شوم و نه در زمین شما
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
آدم نمي تونه لحظات تنهايي شو با كسي قسمت كنه....نمي تونه نياز به انزوا رو تو خودش بكشه...اون موقع هيشكي رو تو صدف دورمون راه نمي ديم...حتي عزيزترين شخصو....
نمي خوايم... يعني راستش اصلا نمي شه...بايد تنها بود تا فهميد دور و برت چقدر ارزش داره...
ولي..نمي دونم چرا اين حسو ندارم...نياز دارم به گوشه گيري و انزوا ولي دوست ندارم ازش بيام بيرون..دور از همه..دور از جمعيت خشمگين....دور از...حتي دور از تو...
اون وقتا هم همين حسو داشتم...وقتي باهات بودم،وقتي باهات حرف مي زدم،وقتي باهات قدم مي زدم...وقتي كنار هم بوديم...حس هميشه باهام بود....مي خواستم فرار كنم...مي خواستم ديگه حرف نزنم...اون موقع بود كه خلا بينمون به مرز بي نهايت مي رسيد...شايد واسه همين بود كه زياد تلاش نكردم نگهت دارم...شايد واسه همين بود كه...كه بدون خداحافظي....
فقط تو نبودي...همه....حتي خودم....ولي منكر نمي شوم كه حس مطلوبيست ولي...خدايا خلاصم كن....

روحم درد مي كند
دستانم با دست خوشبختي دست نخواهد داد
آيا نويدي هست؟
افكارم را از خوب بيدار نكنيد
پلك لحظه هايم را بيمار نكنيد
چشم خسته ام را هوشيار نكنيد
نگوييد نگون بختم
حتي زماني كه درد در وجودم پرسه مي زند
من جهنمي نيستم
نمي خواهم باور كنم
كه دير زمانيست كه مرده ام
 
آخرین ویرایش:

baran-bahari

کاربر بیش فعال
مادر سلام
ديشب خواب تورا ديدم وباز اغوش گرمت را پيدا كردم.امروز با گلدان شمعداني به ديدارت امده ام تا به تو بگويم چقدر دلم برايت تنگ است مادر بي توخانه اي دلم ابريست مادر ان شب كه با فرشته اي مرگ پر گشودي فرشته چشمهايت رابسته بود و مرا نديدي ايا هنوز فرشته چشمهايت را بسته است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
آي با توام که مرا آفريده‌اي!
چه طلبي داري از من، که خدايي؟! که آفريننده‌اي؟! تو براي اين‌کار چه رضايتي از من طلبيده‌اي که حالا من مدام بايد از تو رضايت بطلبم؟!
تو بزرگي و بي‌نيازي، مي‌دانم! هر صبح و هر شام در مقابل خانه‌اي گلين به رسم تکليف بايد بايستم و بگويم: دو رکعت نماز مي‌خوانم براي رضاي خدا، الله اکبر...! تو در آفرينش من چه اجازه‌‌اي گرفته‌اي که حالا از من ستايش و پرستش مي‌طلبي؟
مي‌داني؟ به خلاف باور رايج، بي‌اندازه کوچک و خودخواهي! و تو چه‌قدر نيازمندِ بزرگ ناميده‌شدني که خدايي، بابا خدا! :biggrin:

مي‌گويند مهربان و بخشاينده‌اي! آه! تنها تو مي‌داني به پاي‌ات در تاريخ چه خون‌ها ريخته‌ شده‌است تا تو جاودانه بر عرش کبريايي‌ات سرمستانه تکيه بزني و آمرانه فرمانروايي کني! چه خداي مهرباني که با لطف‌هايش قرباني مي‌طلبد!

از ما چه مي‌خواهي؟ چه طور براي چنين زيستني با اين همه رنج حکم مي‌کني از تو رضايت بطلبيم؟ تو منتقمي، سخت‌گير و خون‌آشامي! تو خداي خوارج و طالباني... خداي کليسا‌هاي مجلل کاتوليک مسيحياني، مؤمناني پاک(!) در راهي پوک، تو خداي ايشاني... آه و ايشان! با نام تو چه تقدسي، چه ثروت و قدرتي که به دست نياوردند و با نام تو، چه فخرها که نفروختند و چه تازيانه‌هاي تحقير که بر گرده‌هامان نزدند که کافريم، نجسيم و حيوانيم تا استثمارمان کنند!

بگذريم! سخن گفتن از مريدانت تاوان سخت‌تري دارد تا خودت، که آن‌ها هرکدام براي خودشان خدايي‌اند مقدس و خطاناپذير! روزي يکي از ايشان مي‌گفت: "حواستان باشد! در قرائت ولا الضالين نمازتان اگر ضاد را زاء قرائت نماييد، نمازتان باطل مي‌شود!" فکرش را بکن، اين همه سال در راه رفع تکليف، در پي رهايي از آتش دوزخ و به دست آوردن قصر و حور و ميوه‌هاي بهشتي نماز بگزاري، و لاالض و لاالض کني و در آخر بفهمي همه سراب و نقشي بر آب بوده است، به خاطر يک زاي زنبوري.
در اجتماعي که تو خدايي و اين‌چنين بهشت و جهنم را به رخ مي‌کشي، نگاه کن: چه بساطي از منقل ريا براي خود و مريدانت به راه انداخته‌اي!
از تو برائت مي‌جويم! از بندگي تو و بندگاني که چنين پرورده‌اي!
ناراحتي شدي؟!
...

سلام پدر، اي مهر بي‌دريغ! سلام بر تو که همه‌جايي و تنهايم نمي‌گذاري! حتا لحظه‌ي مرگ، آن‌جايي. و چه بيم از مرگ که رسيدن به توست، غرق شدن در تو... خود را با تو يکي کردن و در تو يکي شدن است که من قطره‌ام و تو دريايي!
تو پدر مسيح و مريم عذرايي. پدر شقايق‌هايي که با درد زاده شده‌اند، پدر "سونيا"يي، فاحشه‌اي از دنياي "جنايت و مکافات" که روزها با رنج، تن‌فروشي مي‌کرد و شب‌ها با اشک شب‌زنده‌داري!

عزيزم! خداي رياکاران و مزدوران، خداي من نيست اما خوشنودم که پدر من، خداي ايشان هم هست. تو براي آنان که از خوف دوزخ و شوق بهشت نماز مي‌گزارند، و يا ايشان که همان نماز را نمي‌گزارند و قبولت ندارند... پدري مهرباني.
بابايي! همه سلام مي‌رسانند: شراب‌خواران، گناهکاران، بي‌چارگان، همان‌هايي که در غمند، از ناداني و ناتواني خود در رنجند و همان‌ها که از بد بودن خود خسته‌اند... سلام مي‌رسانند!:gol:
 
آخرین ویرایش:

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نمیدانم کی ام من آدمم روحم خدایم یا که شیطانم
سوالی که جوابی برایش ندارم
خدایا اینجا دیگه کجاس
چرا منو آوردی اینجا . آخه چی کار کرده بودیم ماها
مگه تو مهربون نیستی
مگه هر چی بخوایم بهمون نمیدی
پس چرا اینجا انقدر سخته
آدمای مهربون اینجورین
این رسمشه که هر شب بشینمو اشک بریزم
این رسمشه که یک ساله خنده ای از ته دل نکنم
یادمه پارسال همچین وقتی دیگه نمیخواستم رو زمین باشم
آه یاد دو سال پیش افتادم خداجون یادته
وقتی تصادف کردم
هیچکی نبود
تو بی هوشی راه افتاده بودم وقتی بچه ها دیدنم میگفتن هی صدای تو میزدم
دلم واسه اون موقع تنگ شده
خدا جون کجایی
نمیخواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
من از جهانی دگرم
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
عزيزم! خداي رياکاران و مزدوران، خداي من نيست اما خوشنودم که پدر من، خداي ايشان هم هست. تو براي آنان که از خوف دوزخ و شوق بهشت نماز مي‌گذارند، و يا ايشان که همان نماز را نمي‌گزارند و قبولت ندارند... پدري مهرباني.
بابايي! همه سلام مي‌رسانند: شراب‌خواران، گناهکاران، بي‌چارگان، همان‌هايي که در غمند، از ناداني و ناتواني خود در رنجند و همان‌ها که از بد بودن خود خسته‌اند... سلام مي‌رسانند!
واي كه چه كردي دلاور.....چه كردي با مخ نداشته ام....چه كردي با قلم....
 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
گاهی اوقات فقط احتیاج داری یه نفر باشه که بتونی باهاش راحت قدم بزنی ، درباره مسائل معمولی حرف بزنی ، بشنوی ، بخندی ،سکوت کنی ، ببینی یا غصه بخوری...بدون این که عاشق باشی یا حتی پایبند یا متعهد...گاهی می خوای دور از تمام آدم هایی که هر روز باهاشون لحظه هاتو رو می گذرونی ، دور از تمام چیزهایی که تنهایی ها و نگرانی ها و مشغله هات رو بهت یادآوری می کنن ، باشی
احتیاج داری با کسی باشی که در دایره روزانه ات نباشه . تا بتونی نفس بکشی و در همون لحظه باشی..
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گاهی اوقات فقط احتیاج داری یه نفر باشه که بتونی باهاش راحت قدم بزنی ، درباره مسائل معمولی حرف بزنی ، بشنوی ، بخندی ،سکوت کنی ، ببینی یا غصه بخوری...بدون این که عاشق باشی یا حتی پایبند یا متعهد...گاهی می خوای دور از تمام آدم هایی که هر روز باهاشون لحظه هاتو رو می گذرونی ، دور از تمام چیزهایی که تنهایی ها و نگرانی ها و مشغله هات رو بهت یادآوری می کنن ، باشی



احتیاج داری با کسی باشی که در دایره روزانه ات نباشه . تا بتونی نفس بکشی و در همون لحظه باشی..


شانلی حرف دل منو زدی:cry:
 

هستی فرهادی

عضو جدید
گاهی اوقات فقط احتیاج داری یه نفر باشه که بتونی باهاش راحت قدم بزنی ، درباره مسائل معمولی حرف بزنی ، بشنوی ، بخندی ،سکوت کنی ، ببینی یا غصه بخوری...بدون این که عاشق باشی یا حتی پایبند یا متعهد...گاهی می خوای دور از تمام آدم هایی که هر روز باهاشون لحظه هاتو رو می گذرونی ، دور از تمام چیزهایی که تنهایی ها و نگرانی ها و مشغله هات رو بهت یادآوری می کنن ، باشی
احتیاج داری با کسی باشی که در دایره روزانه ات نباشه . تا بتونی نفس بکشی و در همون لحظه باشی..
وحرف دل من...:smile:
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
آي با توام که مرا آفريده‌اي!
چه طلبي داري از من، که خدايي؟! که آفريننده‌اي؟! تو براي اين‌کار چه رضايتي از من طلبيده‌اي که حالا من مدام بايد از تو رضايت بطلبم؟!
تو بزرگي و بي‌نيازي، مي‌دانم! هر صبح و هر شام در مقابل خانه‌اي گلين به رسم تکليف بايد بايستم و بگويم: دو رکعت نماز مي‌خوانم براي رضاي خدا، الله اکبر...! تو در آفرينش من چه اجازه‌‌اي گرفته‌اي که حالا از من ستايش و پرستش مي‌طلبي؟
مي‌داني؟ به خلاف باور رايج، بي‌اندازه کوچک و خودخواهي! و تو چه‌قدر نيازمندِ بزرگ ناميده‌شدني که خدايي، بابا خدا! :biggrin:

مي‌گويند مهربان و بخشاينده‌اي! آه! تنها تو مي‌داني به پاي‌ات در تاريخ چه خون‌ها ريخته‌ شده‌است تا تو جاودانه بر عرش کبريايي‌ات سرمستانه تکيه بزني و آمرانه فرمانروايي کني! چه خداي مهرباني که با لطف‌هايش قرباني مي‌طلبد!

از ما چه مي‌خواهي؟ چه طور براي چنين زيستني با اين همه رنج حکم مي‌کني از تو رضايت بطلبيم؟ تو منتقمي، سخت‌گير و خون‌آشامي! تو خداي خوارج و طالباني... خداي کليسا‌هاي مجلل کاتوليک مسيحياني، مؤمناني پاک(!) در راهي پوک، تو خداي ايشاني... آه و ايشان! با نام تو چه تقدسي، چه ثروت و قدرتي که به دست نياوردند و با نام تو، چه فخرها که نفروختند و چه تازيانه‌هاي تحقير که بر گرده‌هامان نزدند که کافريم، نجسيم و حيوانيم تا استثمارمان کنند!

بگذريم! سخن گفتن از مريدانت تاوان سخت‌تري دارد تا خودت، که آن‌ها هرکدام براي خودشان خدايي‌اند مقدس و خطاناپذير! روزي يکي از ايشان مي‌گفت: "حواستان باشد! در قرائت ولا الضالين نمازتان اگر ضاد را زاء قرائت نماييد، نمازتان باطل مي‌شود!" فکرش را بکن، اين همه سال در راه رفع تکليف، در پي رهايي از آتش دوزخ و به دست آوردن قصر و حور و ميوه‌هاي بهشتي نماز بگزاري، و لاالض و لاالض کني و در آخر بفهمي همه سراب و نقشي بر آب بوده است، به خاطر يک زاي زنبوري.
در اجتماعي که تو خدايي و اين‌چنين بهشت و جهنم را به رخ مي‌کشي، نگاه کن: چه بساطي از منقل ريا براي خود و مريدانت به راه انداخته‌اي!
از تو برائت مي‌جويم! از بندگي تو و بندگاني که چنين پرورده‌اي!
ناراحتي شدي؟!
...

سلام پدر، اي مهر بي‌دريغ! سلام بر تو که همه‌جايي و تنهايم نمي‌گذاري! حتا لحظه‌ي مرگ، آن‌جايي. و چه بيم از مرگ که رسيدن به توست، غرق شدن در تو... خود را با تو يکي کردن و در تو يکي شدن است که من قطره‌ام و تو دريايي!
تو پدر مسيح و مريم عذرايي. پدر شقايق‌هايي که با درد زاده شده‌اند، پدر "سونيا"يي، فاحشه‌اي از دنياي "جنايت و مکافات" که روزها با رنج، تن‌فروشي مي‌کرد و شب‌ها با اشک شب‌زنده‌داري!

عزيزم! خداي رياکاران و مزدوران، خداي من نيست اما خوشنودم که پدر من، خداي ايشان هم هست. تو براي آنان که از خوف دوزخ و شوق بهشت نماز مي‌گزارند، و يا ايشان که همان نماز را نمي‌گزارند و قبولت ندارند... پدري مهرباني.
بابايي! همه سلام مي‌رسانند: شراب‌خواران، گناهکاران، بي‌چارگان، همان‌هايي که در غمند، از ناداني و ناتواني خود در رنجند و همان‌ها که از بد بودن خود خسته‌اند... سلام مي‌رسانند!:gol:
نمیدونم چرا ولی من هرکاری میکنم نمیتونم با این قسمت دوم ارتباط برقرار کنم! :w05:
قسمت اولش مو به مو حرفای ذهن منه! ولی دومیش....!
خوش به حالتون که چه راحت این قسمت در جواب اون حرفا راضیتون میکنه!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امروز آگهي ترحيم يكي ديگه از بچه هامونو تو برد دانشگاه ديدم! گريه نكردم...نه....اشكي نموند برام ديگه...
خواستم خطها و خطها در رثايش بنويسم ولي چه فايده.....ديگه تاثيري نداره...واسه اون يكي دوستمم اشتباه كردم نوشتم...
به درك! رسما به جهنم! اگه فكر كردي با اينكارات مي ترسم و ميام طرفت كور خوندي! آره با توام پروردگار لعنتي! رسما به جهنم! لعنت به خودت و بهشت و جهنمت!
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
آي با توام که مرا آفريده‌اي!
چه طلبي داري از من، که خدايي؟! که آفريننده‌اي؟! تو براي اين‌کار چه رضايتي از من طلبيده‌اي که حالا من مدام بايد از تو رضايت بطلبم؟!
"...
سلام پدر، اي مهر بي‌دريغ! سلام بر تو که همه‌جايي و تنهايم نمي‌گذاري! حتا لحظه‌ي مرگ، خود خسته‌اند... سلام مي‌رسانند!:gol:

سلام کافر عزیز ....:gol:
کلمات و جملاتیو که قرار دادی.... خواندم
کلمه به کلمه
خط به خط
واو به واو که پیش میرفتم تلاطمیو در وجودم احساس کردم .
همراهه جملاتت ذهنم متحول میشد بالا می رفت و پایین همانند یک نمودار سینوسی
در جایگاهی خودم رو یک آن احساس کردم همانند یک پرتگاه که گویی فریاد میزند باید قدم برداری برای سقوط و چاره ای جز این برایت نیست ..............
ولی ....پیش تر که رفتم نسیمی ملایمیو رو احساس کردم که به نرمی و ارامش در گوشم زمزمه کرد که همیشه ایمنی و این کلمات رو به ذهنم پاشید ..............

و در آغاز هيچ نبود، كلمه بود، و آن كلمه خدابود
عظمت همواره در جستجوي چشمي است كه او را ببيند
و خوبي همواره در انتظار خردي است كه او را بشناسد
و زيبايي همواره تشنه دلي است كه به او عشق ورزد
و جبروت نيازمند اراده اي كه در برابرش ، به دلخواه، رام گيرد
و غرور در آرزوي عصيان مغروري كه بشكندش و سيرابش كند
و خدا عظيم بود و خوب و زيبا و پرجبروت و مغرور
و خدا............
مهربان بود
و چگونه مي توانست مهر نورزد؟

همه و همه برای این مهربان
حتی ......رياکاران و مزدوران، فاحشه
سلام مي‌رسانند:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
تقديرنامه

تقديرنامه

پيش از آن‌که من بخواهم به دوستاني که در اين محفل به نوعي گرد آمده‌اند و سخني گفته‌اند، سپاس‌ بگويم، اين "انسان" است که ايشان را سپاس مي‌گويد!

در منطق ارسطويي، انسان را "حيوان ناطق"اش مي‌خوانند. نطق در لغت به معناي سخن است. استاد منطق ما اما با تأکيد نطق را به تفکر ترجمه مي‌کرد نه سخن. بعدها منتقدش شدم: نطق همان سخن است و سخن بدون تفکر امکان‌پذير نيست. هيچ‌ دقت کرده‌ايد هنگام تفکر با خود در حال سخنيد؟! نيز به اين دقت کرده‌ايد چرا حيوانات "زبان" و "سخن" ندارند؟

انسان، موجودي سخن‌گو و متفکر است. اين‌جا نيز محملي براي سخن گفتن که انديشيدن است. و گمان نکنيم خاطرات ما صرفاً بيان احساساتي زودگذر است، همگي برخاسته از نيازي انسان و اساسي است. از کامران گرفته که دغدغه‌ي عاقبت‌انديشي و مرگ دارد، با جهان گذرا، با ديدارها و وداع‌ها مشکل دارد به تبعش با معماري که چنين هستي را بنا کرده است سر جنگ دارد... تا شانلي که غم تنهايي دارد... جمله‌اي کافکا دارد: هرچه دنياي امروز پيش‌تر مي‌رود، انسان "تنهاتر" مي‌شود. تأييد ناخواسته‌ي شانلي از جانب هستي و ديگران، نشان از درک زمان و نياز ماست.
اين دو مثال از نوشته‌هاي اخير بود، در نوشته‌هاي دوستان ديگر هم مي‌توان لايه‌هاي پنهان را پيدا کرد: آسمان اعتماد، باران بهاري، امير، کيوت، کمپوس، طراوت، ابي، کارو 7، ويدا، گل‌بهار، خانم مهندس، ياس 7، سميه نوروزي، علي مهرکيش، هستي، آرامش، باران بهاري 2، گردآفرين، اِن اچ 1365، آزيتا، محسن ز، تنهايي، اِل آرچيتکت، گلابتون، مرجاني، صدف2، آرچي آرچ، معصوم... حتا خاطرات و احساساتي که برخاسته از بي‌حوصلگي و بي‌سخني است، يک دنيا سخن دارد! انسان مجموع اين خواسته‌ها و برخاسته‌هاست!

اين تاپيک نيز در جغرافياي ادبي جا دارد. از وابستگان مادري حزين و دل‌نگران است که در گوشه‌اي متروک، از فرزندانش جا مانده است: "آيين نگارش و ويرايش" متأسفانه به اين تاپيک عزيز کم مهري کرده‌ام... اگر ادامه‌اش بدهم، به يقين جزو سوگلي‌هاي‌ام خواهد شد.

"دست‌نوشته‌ها" دو خصوصيت بزرگ دارد:
1. محفلي بي‌رياست براي بداهه‌نويسي. نوشتن در آن سهل و آسان است. از سبکي ادبي چه شعر چه نثر ادبي پيروي نمي‌کند. براي همين کسي که در آن شرکت مي‌کند به نوشتن بيش‌تر توجه دارد، تا آفرينش اثري هنري. اما غافل از اين است، نخستين گام در نويسندگي، همين سياهه‌‌نويسي است، نوشتن، نوشتن و نوشتن است...
2. محفلي است براي انديشيدن... هر واژه حامل معنايي است. هر متن حامل احساسات و انديشه‌اي است. همه‌ي اين‌ها نشانه‌ي بودن و شدن است!

از همه‌ي دوستان و سروراني که با حضور خود در اين‌جا "انسان" را پاس داشتند و به انسان بودن خود احترام گذاشتند، صميمانه سپاس‌گزاري مي‌کنم! به يقين نام شما و خاطرات شما بر صفحه‌ي اين دفتر و در دل ما به يادگار باقي خواهند ماند!
درود!
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نمیدونم چرا ولی من هرکاری میکنم نمیتونم با این قسمت دوم ارتباط برقرار کنم! :w05:
قسمت اولش مو به مو حرفای ذهن منه! ولی دومیش....!
خوش به حالتون که چه راحت این قسمت در جواب اون حرفا راضیتون میکنه!
نوشته‌ي "اي که مرا آفريده‌اي" اشاره به دنياي ما آدميان است. نه دنيايي که در آن زنده‌ايم، بلکه دنيايي که در آن "زندگي‌" مي‌کنيم.
اين جمله را شنيده‌ايد: "انگار در دنياي ديگه‌اي زندگي مي‌کنه!" به واقع دنيايي که در آن زنده‌ايم يکي است اما دنيايي که در آن به سر مي‌بريم با هم متفاوت است. هر کدام از ما دنيايي داريم. داستان موسا و شبان را خوانده‌ايد؟ موسا در دنياي "زندگي" مي‌کند که خداي‌اش يگانه و خالق انسان است و شبان در دنياي به سر مي‌برد که خداي‌اش يک انسان قادر است.
"اي که مرا آفريده‌اي" اشاره به دو دنياي متفاوت با دو خداي فقيهانه و عارفانه است. خداي فقيهانه بسيار سخت‌گير است و انسان‌وار است. اما خداي عارفانه غيرمتشخص است، در همه چيز ظهور دارد: در گل سرخ، در دشت... از طرفي مثل پدري مهربان است. مي‌توان او را در همه جا ديد و با او دوست بود.
جهان بي‌خدا، به گمان من امکان‌پذير نيست. حتا مادي‌گراهاي معاصري مثل مارکسيست‌ها هم مي‌گويند جهان از ماده ساخته شده است و سرمنشأش جز ماده نيست. اگه نيک بنگريم، باز نتوانسته‌اند از "هستي‌بخش" اي براي جهان فارغ آيند. دنيا بدون هستي‌بخش امکان‌پذير نيست اگر چه ماده باشد.

من اما معتقدم هستي‌بخش نمي‌تواند خود ماده باشد. ماده‌ چنين قدرتي از خود ندارد و قائم به خود نمي‌تواند باشد. در انتهاي اين همه زاد و ولد، و اين سلسله‌ي علت‌ها و معلول‌ها، بايد به علت العللي برسيم که قائم به ذات خود است و کسي او را خلق نکرده است و وجودش از خودش است.
اين که آن هستي‌بخش را پدري مهربان بدانيم و بتوانيم چنين درکش کنيم، با بحث‌هاي عقلي امکان‌پذير نيست. بحث مهر و محبت حديث دل است. و آن نيز امکان‌پذير نيست جز تلاش در ارتباط قلبي با آن هستي‌بخش... من حضورش را احساس مي‌کنم.
بي‌مهري‌ها، درد و رنج‌ها، نواقص و نارسا‌يي‌ها را به دو دسته تقسيم مي‌کنم: آن‌هايي که عاملش خود انسان بوده است. چه انسان فردي در زندگي خصوصي و شخصي خودش، چه انسان جمعي حتا از چند نسل پيش از خودش... نواقصي هم وجود دارد که مربوط ذات عالم ماده است. به گمان من اين‌ها هيچ‌کدام دليل بر نقص يا ظلم آن هستي‌بخش نمي‌تواند باشد.

(خلاصه‌اش کردم و خيلي از مطالب را جا گذاشتم...)
 
آخرین ویرایش:
بالا