آي با توام که مرا آفريدهاي!
چه طلبي داري از من، که خدايي؟! که آفرينندهاي؟! تو براي اينکار چه رضايتي از من طلبيدهاي که حالا من مدام بايد از تو رضايت بطلبم؟!
"...
سلام پدر، اي مهر بيدريغ! سلام بر تو که همهجايي و تنهايم نميگذاري! حتا لحظهي مرگ، خود خستهاند... سلام ميرسانند!
سلام کافر عزیز ....

کلمات و جملاتیو که قرار دادی.... خواندم
کلمه به کلمه
خط به خط
واو به واو که پیش میرفتم تلاطمیو در وجودم احساس کردم .
همراهه جملاتت ذهنم متحول میشد بالا می رفت و پایین همانند یک نمودار سینوسی
در جایگاهی خودم رو یک آن احساس کردم همانند یک پرتگاه که گویی فریاد میزند باید قدم برداری برای سقوط و چاره ای جز این برایت نیست ..............
ولی ....پیش تر که رفتم نسیمی ملایمیو رو احساس کردم که به نرمی و ارامش در گوشم زمزمه کرد که همیشه ایمنی و این کلمات رو به ذهنم پاشید ..............
و در آغاز هيچ نبود، كلمه بود، و آن كلمه خدابود
عظمت همواره در جستجوي چشمي است كه او را ببيند
و خوبي همواره در انتظار خردي است كه او را بشناسد
و زيبايي همواره تشنه دلي است كه به او عشق ورزد
و جبروت نيازمند اراده اي كه در برابرش ، به دلخواه، رام گيرد
و غرور در آرزوي عصيان مغروري كه بشكندش و سيرابش كند
و خدا عظيم بود و خوب و زيبا و پرجبروت و مغرور
و خدا............
مهربان بود
و چگونه مي توانست مهر نورزد؟
همه و همه برای این مهربان
حتی ......رياکاران و مزدوران، فاحشه
سلام ميرسانند
