دست‌نوشته‌ها

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز دلم تنگ شد
واسه اتاق همیشه به هم ریختم که تا ثانیه های آخر اتمام سال در حال مرتب کردنش بودم ، صداهای مامانم که می ترسید سال تحویل بشه و من پای سفره نباشم
امروز دلم تنگ شد
واسه موبایلم که بچه ها بهش می گفتن چوب لباسی ، بسکه بهش سر موبایلی آویزون بود و به شوخی می گفتم هر کس مراد داره بیاد به این ببنده
امروز دلم تنگ شد
واسه اون درخت نارنجی که عطرش همیشه نوید اومدن بهار را می داد
و امروز دلم تنگ شد ....
 

electoronic

عضو جدید
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]به نام یگانه ایزد منان[/FONT]​
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]به راستی چه رسمی عزیز تر از این که هر سال می بایست , تن و جان و جهان ما , این زائران مقصد فلاح و [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]آرامش , از اقیانوس پاک و مقدس بهار و نوروز بگذرند و به یمن آشتی و عشق و تبسم , قدم به ساحل سالی [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]نو بگذارند .[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]حال که در آستانه ی بهاری دیگر هستیم چه زیباست :[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]یادمان باشد که زیبایی‌های کوچک را دوست بداریم حتی اگر در میان زشتی‌های بزرگ باشند .[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]یادمان باشد که دیگران را دوست بداریم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می‌خواهیم باشند .[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] یادمان باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگریم که اگر خود با خویشتن آشتی نکنیم هیچ شخصی [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]نمی‌تواند ما را با خود آشتی دهد .[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] یادمان باشد که خود با خود مهربان باشبم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی‌تواند با دیگران [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]مهربان باشد .[/FONT]
نوروزتان خجسته باد
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
کنارم بودی ،میدیدمت ..
اما..
بیشتر از هر زمان دیگری .. بیشتر از فرسنگها فاصله .. بیشتر از هر راه دور ... دوریت رنجم داد
تو کنارم بودی .. اما ..
احساسم به نبودنت رای میداد
و چه صادق بود احساسم
راست میگفت!
تو قدمهایت با دیگری هماهنگ بود.
و تنها صدایی که میشنیدی صدای او بود!

"فریادها زدم ... از سکوتم گلایه کردی!
گریستم ... تو به صحبت دیگری خندان بودی!
ایستادم ... و تو به راهت ادامه دادی!"

و برای تو، من .. گویی .. پشه ای بودم بی مقدار!
و برای تو، من ... هیچ نبودم ..
اری ..
دلم بودنت را تایید نکرد... و حق با او بود ... راست میگفت!
نفهمیدی ..
نبودی ..
نیستی ..
انچه بود، دیواری ضخیم از شیشه بود بین ما!
که فقط تصویرت را نمایش میداد
تصویرت از دنیایی دیگر ..
دنیایی متفاوت .. اما شلوغ
و من اما .. در دنیایی که جز خودم کسی را در آن نیافتم.. تنهاتر از قبل..
.......
.....
...
رفتی ..
سفر به سلامت!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
بستن چشم‌هایت چیزی را عوض نمی‌کند. چون نمی‌خواهی شاهد اتفاقی باشی که می‌افتد،
هیچ چیز ناپدید نمی‌شود.
در واقع دفعه‌ ی بعد که چشم باز کنی اوضاع بدتر می‌شود.
دنیایی که توش زندگی می‌کنیم اینجور است ...


کافکا در کرانه/هاروکی موراکامی
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
دلم می خواهد بروم سفر
چند سالی هم برنگردم
....
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
انگاره

انگاره

سایه ای که بر گوشه بلندای دیوار بازتاب شده. تلی خاک چرک. نفسی که حبس می شود و باز نمی گردد. لذت مرگبار این جان کندن. انزالی شهوانی در پی آن.رد سایه ای که باز می ماند،باز.

حیران میان سنگفرش نیم سوخته. حرکت نه. باز پس رفتن. بوی ماندگی. تهوع ناشی از این تعفن. تهوعِ تهوع. تعفنِ تهوع این تهوع. . واماندن در این تهوع. باز پس رفتنِ پس. گره خورده. تنیده بر هم... واژه. ناواژه ها. ناگفته. ناتوانِ ناگفته. بی حسی... ناتوانی از حس نکردنِ این بی حسی. درونی که می پوسد. می پُکد. لذت ناشی از این فساد.


کِرکِر. خِرت خِرت. ساییده می شود. می گسلد. به سطح می پیوندد. خودِ سطح می شود. سطح است. سطح بود، دیگر پیشتر.


پیچش ارغوانی. لختی درنگ...


پیشچش. درنگ. پیچش...


لغزش. پیچش. وُل خوردن میان فشار. پس زدن نه. به میان. فیــلتر پشت سر فیــلتر. طعم گس توتون. زیر لب.روی لب. میان. در میان نه... پیچش. گردش. نامیزانی. بود. همیشه. بدتر اما.فیــلتر. فیــلتر بعدی. ناگریزی از پیچش. ناگریزی از قطع پیچش. خم کردن. تاشدن. لجن وار. لجن زاده. لجن زیست.. نجاست آلوده به آن. خودِ آن. آن. عدم گریز از آن.


بی فایده است. بی فایده نه. بی ــــ .


فیــلتر. فیــلتر بعد آن. عدمِ امکانِ نبود. حاصل آن. عدم امکانِ نابودگیِ بی ــــ . باز تنیدیگی... واژه. تعفن. تهوع حاصل از آن. از وجودِ واژه. از خودِ واژه. عدم امکان تاب آوردن تعفن حاصل. ناتوانی از این عدم امکان. تهوعِ پیچش. امکانِ آن.


نه. ممکن نیست. نه. بی ــــ .


همین...


انزال...


* قم - فروردین 90




« ... هومر با تاجی از برگ غان به نوستالژی شکوه و عظمت بخشید و در نتیجه سلسله مراتب اخلاقی عواطف را عرضه کرد. پنه لوپ بر قله آن جای دارد،بسیار بالاتر از کالیپسو.
کالیپسو، آه کالیپسو! [....] او عاشق اولیس بود. هفت سال با هم زندگی کردند. نمی دانیم اولیس چه مدت شریک بستر پنه لوپ بود، اما بی تردید این قدر طولانی نبود. و با وجود این، درد پنه لوپ را می ستاییم و به اشک های کالیپسو پوزخند می زنیم. »

" بی خبری - میلان کوندرا"



 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آینه پرسید که چرا دیر کرده است نکند دل دیگری او را اسیرکرده است
خندیدم وگفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تآخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آینه وگفت احساس پاک، تو را زنجیر کرده است
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت او سالها دیر کرده است
در آینه نگاه میکنم آه عشق او عجب مرا پیر کرده است
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سينه مالامال دردست ای دريغا مرهمی
دل زتنهايی به جان امد خدا را همدمی
چشم اسايش که دارد از سپهر تيز رو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی
 

electoronic

عضو جدید
یادگار سفر

یادگار سفر

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتم را [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]یکی مثل نسیم دشت میگوید[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] کنارت هستم ای تنها [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]و دل آرام میگیرد ...[/FONT]​
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
لم یکن..

لم یکن..

"... نوشته بودید که خیال انتقال تهران را دارید. نمی‌دانم مقصودتان چیست، آیا کار دیگری در نظر گرفته‌اید و یا Nostalgie پیدا شده. تهران به همان کثافت سابق و خیلی گه‌تر از پیش شده... بعد از آن امتحان بزرگی که به اسم آزادی و در حقیقت برای خفقان آزادی دادیم دیگر کاری از دست کسی برنمی‌آید. به قول عبید« مخنثی می‌گذشت ماری خفته دید گفت: دریغا مردی و سنگی». این گندستان مرد و سنگ ندارد. از همه این حرفها گذشته، باید حقیقتا اولاد شش هزار ساله داریوش بود تا باز هم به این جنغولک بازی ها فریب خورد...به هر حال باید افتخارات گه آلود خودمان را قاشق قاشق بخوریم و به به بگوییم. " (1)

اصولا و اساسا وقتی انسان یک [...] می خورد باید پایش بایستد، انگار! با این حال نخورده باشی هم سرت می کنند توی آنجایشان و می گویند "بخور به نام آنکه تو را آفرید! " سرت هم منت می گذارند طبق طبق! زکی سه!!سرت هم به کار خودت باشد ولت نمی کنند! یک جور بالاخره افاضات قی آلوده شان را در حلقومت فرو می کنند. ببینند هم که از دهان راهشان نمی دهی از مقعد sous-cutanée می کنند! الا و بلا که تو هم باید به صراط مستقیم درآیی که ملائک چشم به راهند هنوز! حالا یکی نیست بپرسد حالا ما خبرمان نخواهیم فردوس برین گیرمان بیفتد کدام مادر به خطایی را باید زیارت کنیم! اصلا ما همجنس بازیم! ملائک نمی خواهیم به ذاتتان قسم! کچل شدیم رفت، لااقل از پوسته بیرونی مغز ِ نداشته مان بگذرید!

آن یکی آمده جهار بیت از بی شرف های لاکردای مثل بازرگان و شریعتی را از بر کرده و گنده گوزی هم می کند که باشد که آزاد باشیم و ما یتعلق به! خیال کرده [...] ِ اضافه خورده! اصولا همیشه همین ها هستند که رستگار می شوند! گِل و تفاله بر سر جماعتی که روشنفکرشان بشوند این حرام لقمگان!
دلمان خوش است کرور کرور تاریخ و تمدن داریم ارواح ننه جانمان! ورگوزیده ایم همگی! خدا مارکس را بیامرزد! زنده بود و می دید که مانیفستش را دوخته اند به امثال خمینی و علی و یک لعبتِ ولایت مُفَقَهه هم تخش بسته اند درجا با همان مجلدِ پرولتاریایش هاراگیری می کرد! آن یکی بدبختِ لکاته دوخط از چنین گفت زرتشت آن نیچهء خدابیامرز را بلغور می کند و تریپ ویرجینا وولف گونه اش ماتحتِ الاغ رات جر می دهد، کان کن لم یکن شیئا!!! مگوزیات اضافه!! اصولا انگاری هرچه ورقلمبیده است دارد می شود مطلوبِ خلق الله!

راست می روی چپ میایی باید حواست باشد تا تنه ات به تنه حضرات نخورد مبادا اپسیلون شانزدهم فیها خالدونشان دچار استمنای حاد نشود! ارث پدرشان را می خواهند انگار! باید یادت باشد سلام آن یکی را جواب کنی و سال نوی فلانی را به خیکش ببندی و بعدش هم جلوی همه دلا راست شوی که نکند باز خِر ِ وامانده ات را بچسبند و طلبشان را بخواهند. نه انگاری هر لعبتی می رسد خودش را می رساند ورِ دل بی مادر و پدر ما! الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها / تُنبان ندادیم از کف ولی بندش ماند و حائل ها....

حالا می گویید که چه؟ بیایم خودم را بچسبانم لبِ آستان حضرتتان؟ بوسه بر پا و دعا گوی طوافتان کنم؟ دلم را خوش کنم که چهارتا لب حوضی گاها نیم نگاهی بهمان می کنند؟ نگران هم باشیم که نکند مشاعر ِ نداشته شان خدشه دار شود؟ به یه ورش... بر جد و اباد و تاریخ آن کشوری که متفکر و انتکئول و سینه چاکانش شده باشند مستمنئانِ جان بر کف ناسیونال مسلک! اگر هخامنش با آن همه دبدبه و کبکبه باید به شما ختم شود دیگر بر خاک پدر آن نیای تان باید قهوه ای سوخته زد با دوغاب اضافه....


والسلام.

-------------

(1) : بخشی از نامه هدایت به فریدون توللی

 
آخرین ویرایش:

shanli

مدیر بازنشسته
به نظرم چيزي در من غلط است! حساب كتاب ندارد! سرش نميشود و هردم بيل است!
اذيتم ميكند..آسي ميشوم..گاهي دلم ميخواهد از جلوي چشمم گم شود و گورش را گم كند و هر جا كه ميخواهد برود! فقط برود..! نه او و نه من.. اما نميرود..چسبيده به گلويم و رهايم نميكند!
نميدانم اما چرا با وجود آزار مزمنش آرام آرام درونم ميپرورانمش و اجازه ميدهم رشد كند..بزرگ شود..براي خودش كسي شود و برايم حكم كند و به جاي من تصميم بگيرد.. نميدانم چرا گاهي دلم ميخواهد ساكت شوم و از دور نظاره اش كنم..
اذيتم ميكند..آسي ميشوم اما دوست دارم با من شكل بگيرد و پا به پاي من بيايد.. گاهي بايد خودم را پشتش پنهان كنم..
 
آخرین ویرایش:

راضیه (ت)

عضو جدید
متاسفم, نمیتونم ببخشمتون.ببخشش کسای ک اینهمه بهم خیانت کردن , محاله
منتظر بخششم نباشید.نه تو نه اون یکی
ولی برای جفتتون آرزوی بهترین ها رو دارم.شاد باشید.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای از بین بردن یک ملت-یک فرهنگ،تنها زبان آن ملت را از بین ببرید،با نابودی زبان،تنها،متکلمان آن نابود نمی شوند بلکه غرور و ادبیاتی که پدرانشان هزاره ها بر توسعه آن همت گماردند را از بین می برند،این ننگ بر پیشانی هر مانقورد،همچون نشانی ست که یک بدکاره بر بازوی خود حک کرده است،تنها با قطع بازو این ننگ از بین رود و این همانی ست که ژوان-ژوان ها آنرا مرگ تدریجی یک بوزقورد می نامند.مرگی زجر آور و ننگین.مرگی که در دنیا ذلت است و در آخرت،آتش.بیش تر از آنچه که ژوان-ژوان ها پدرانمان را به سخره گرفته اند،مرا ندای بدکاره ای که به آغوش ژوان-ژوان می رود زجر می دهد،زجر آورتر است اینکه من،تنها نظاره گر این هستم و جز نظاره، از من ساخته نیست، مگر وسوسه ای که مرا به آهن گداخته می برد،نمی دانم شاید تنها من هستم.شاید همه مانقورد شده اند.اما ندایی ست که مرا به ایستادن می خواند.ناجی!​
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک شب ِ بارانی

یک شب ِ بارانی

امشب، تا صبح بیدارم نمی‌دونم از کجا این جمله یادمه و چطور شنیدم، خوندم، هر نوشته‌ی دیگه، یا هر چیز دیگه، بگذریم، امشب تا صبح بیدارم
داره صبح می‌شه البته
به یاد اون شب‌ها، تلفنی که به جای زنگ خوردن، یک نور درخشان داشت، و خیلی حرفای دیگه. به یاد ِ آرام‌ترین آرام ِ من! امشب، تا صبح بیدارم
احساس ِ سردی عمیقی می‌کنم، گاه این سکوت بدجور آدم رو فرا می‌گیره، خواستم بنویسم، شاید خونده بشه، شاید اندک امیدی باقی مونده باشه، شاید، این نقش من، عوض بشه و رنگ و بوی شیرینی به خودش بگیره
قلبم آرام ندارد، بدجور می‌تپد و این تپیدنش، دردی رو در سینه‌م ایجاد می‌کنه، و حال آهنگ Lost Control که باری دیگر، صدای اسپیکر رو بالا برد!
Yes, I am falling... how much longer 'till I hit the ground?
I can't tell you why I'm breaking down.
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?
و زندگی به من خیانت کرد! بگذریم​
از اون عید می‌گذره چند وقت، همون مسافرت، همون فردای ِ بعد از مسافرت، و خیلی اتفاقات ِ دیگه، و این همه روزها که گذشت، و سال‌ها و ساعت‌هایی که می‌آیند، و شاید به همین منوال بگذرند.​
یک توکل به خدا، خدایی که می‌گه فریاد بزنید، ولی گویا صدایم اون خشونت لازمه رو نداره، و شاید یا من درک نمی‌کنم، یا نمی‌فهمم خدایم چه سرنوشتی برام می‌خواد رقم بزنه، ولی تنها چیزی که می‌دونم، جواب تمامی سوالاتم رو باید بگیرم!​
این زندگی تموم می‌شه بالاخره، می‌گذره، با بد کردن، خوب کردن، شکستن، خاطره‌ها، عشق‌بازی بازی با خاطرات​
و زندگی‌نامه‌ی خود رو می‌نویسم، عشق‌بازی با خاطراتم​
می‌خواهم بخوابم، و می‌خواهم بدانم، فردا چه روزی خواهد بود و چگونه شروع خواهد شد!​
و امشب، در انتظار یک کابوس دیگر، برای اضاف شدن به کابوس‌های شبانه‌ام، سیاهی‌های روزهای ِ زندگی ِ من و ....​
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
ترانه های عاشقانه ام

با تو

به حقیقت رسید

انجماد رگهای یخ زده ام

در شراره آغوش سوزانت ذوب شد

و با تو و وجود متبرک توست

که می خواهم بمانم تا

همیشه و همیشه در کلبه ی عشق

میزبان نفس های عاشقانه ات

خواهم ماند

دوستت دارم.:gol:
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با تولد هر آغازی چنان مسرور می شوم که هرگز پایانی بر آن نمی بینم،نمی دانم این کدامین حس است از آغاز،تنها به صرف بودن و شروع یک حیات کوچک،سنگترین دلها را آب کند و خشمگین ترین لبان را بخنداند،این تنها تولد نیست، این یک حس مشترک است میان هر آنچه که نفس می کشد این آغاز را می دانستم که پایانی ست،کاش برآن،ایمان داشتم!
...و صد افسوس که در میان این دو،تنها، رنجیدن و رنجاندن را برگزیدم،رفت و رفتم.گویی که هرگز وجود نداشتیم.
ای کاش اولین جنبنده ای که می رفت من بودم!،رفتن، اگرچه زمستان نیز باشد مرا می آزارد.این برای احساس من که آخرین باشم،غیر قابل تحمل است.

 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گاهاً به این مسأله فکر می کنم؛سخنان بزرگ را-تماماً-بزرگان نیافریده اند،این ذهنیت کوچک ماست که هر سخن شگرف را به یک انسان بزرگ نسبت می دهیم.اگرچه از بزرگ،تعابیر متفاوتی باشد،اما گاهاً یک انسان مشهور از شهرت خود برای خلق سخن بزرگ سوءاستفاده می کند!،در عوض اکثریت ما از کنار جملاتی که بیشترین تأثیر را در ما دارند به راحتی می گذریم.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در بین تمامی جملات،بیشترین استقبال را از جملاتی دیده ام که برای همه ملموس است، این خوب است که مردم تا نفهمند استقبال نمی کنند و بد است که برخی جملات برای اکثریت نامفهوم است.ابهام همواره از ضعف قدرت بیان ناشی نمی شود که اکثراً از ضعف قدرت تجزیه و تحلیل رنج می برند،اگرچه بر واژه ی خواص،عمیقاً باور دارم،با این حال شاید هنوز که هنوز است بدان ایمان کافی نیافته ام. .
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
عیب کار از جعبه تقسیم نیست ،
سیم سیار دل ما سیم نیست
این هم هزاران طول موجش ،
دیش احساسات ما تنظیم نیست
. . .:gol:
جهت نمونه

دوستان عزيز محبت كنيد نوشته ها از قلم خودتان باشد...
دست نوشته ميتواند به رويدادهاي روزانه شما و يا خاطراتتان و يا سخنهاي ناگفته تان بازگردد...
نثر يا نظم يا قطعه ادبي يا طرح بودن آن اهميت ندارد
فقط اينكه از قلم خودتان باشد اهميت دارد.

محبت كنيد و از نوشته هاي ديگران استفاده نكنيد.
در صورت تكرار بدون تذكر قبلي حذف خواهند شد.
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
رسم زندگی...:gol:
رسم زندگی این است
یک روز کسی را دوست می داری
و روز بعد تنهایی
به همین سادگی
او رفته است
و همه چیز تمام شده است
مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و تو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگی است
...:gol:
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی جمله ی کاربر بالا را از نظر می گذراندم، نگاهم به شهر سکونتش افتاد و یاد خاطره ای،اگرچه سخنان فلسفی را بیشتر دوست دارم،اما این متفاوت است:

وقتی برای آخرین بار وارد صحن شدم،نمی دانم از چه چشمانم پر شد، خجالت می کشیدم،گفتم مبادا چشمانم را ببیند،خود را به آن راه زدم، آجرهای طاق را می شمردم، اگرچه فاصله زیاد بود اما در مقابل چشمانم بود،در و دیوار و بام،غیر از روبرو همه جا را چشم می زدم،قورت دادن آب چشم و خفه کردن آن چندان هم آسان نبود،اما آن روز کردم مثل همه روزها،شاید به خاطر آن هر غریبه ای در اولین نگاه فریب خنده های دروغینم را نمی خورد.نمی دانم آن روز او چه عکس العملی داشت،گریه ام را تا شهرمان نگاه داشتم،آنگاه که وارد اطاقم شوم،تا شاید مرا نبیند،چه اشتباهی کردم!، این بار نیز تنها من او را نمی دیدم، دستش نوازشگرم بود.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرچه عدم بود،من نبودم،اگرچه گلی بود،تنی نبود،در اوج جسمم عقل را آفرید به واسطه ی آن تمییز دهم،دیو مرا به حساب ظاهر فریفت،آنگاه امر کرد این را در عمق سینه اش بنهید،پرسیدند آن چیست؟فرمود:"هر آنچه که میان من و او حائلی افکند به واسطه ی این ذوب شود"،تقلا کرد تا در بند نیفتد،مست کردندش و در بند.دیو چو به حساب منطق مرا بیازمود لاجرم شکست خورد و مرا غروری گرفت،از راه دگر آمد،گفت:او به آن عظمت چگونه در این زندان خرد جا گیرد؟عوض مهر نفرتی مرا فرا گرفت و دل از کفم بیرون رفت.

آنگاه رو به آسمان کرد و گفت: این چنین فریفتمش و آن حائلی که سخن از آن راندی کارساز نیفتاد!
فرمود: اگر آن باشد که حائلی ست میان من و او.جنون را با منطق کاری نیست!
آنگاه، دیو غضبناک دور شد،
فریفته،دست بر سینه اش برد،تهی بود.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا انسان خطاب نکنید!، روزی که دل شکستم دکان آدمیت را تخته کردند!​
 
  • Like
واکنش ها: raha

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگرچه خوب بودن نسبی ست اما چیزهای خوب همواره چیزهای خوب هستند و آنچه که در پایان برای ما می ماند شاید غیر قابل لمس باشد.ملاک برای ما تنها دیدن،شنیدن و لمس کردن نیست چرا که نه می توان همه چیز را به چشم دید و نه می توان هر صدایی به گوش شنید و نه می توان هر چیز را به لامسه حس کرد.

حسی که در یک نگاه در ما متولد می شود نه بوسیله ی چشم و گوش و لامسه که اینها تنها واسطه ای بیش نیستند وکسی که از این ویژگی بهره ای ندارد همچنان با واسطه های دیگر حس را برقرار کند،برخی آنرا غریزه و برخی ابر روان نامندش .حال آنکه این ها تنها بازی با کلمات ست، واین تمامی چیزی نیست که در اطراف ما در حال وقوع است.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید وقتی دنیا را ترک نمودم، از من به عنوان یک ... بزرگ یاد کنند، شاید نیز در پاره ای از ابهام، یک کوچک مرد را با سخنان من بزرگ جلوه دادند!
 
بالا