باور نمی کنم، باور نمی کنم قابل دونستی و بلاخره اومدی تو خوابم! بعد این همه مدت.... بعد این همه دوری و دلتنگی....
اما چرا اینجوری؟ چرا قهری با من؟
مگه چه خطایی از من سرزده؟
الا اینکه همیشه ی خدا ، فقط تورو خوندم و نوشتم؟
مگه جز تو کسی دیگه ام بود؟ مگه کسی دیگه هست ؛ غیر تو.....
خوابتو دیدم.... باهات حرف زدم، گریه کردم، قسمت دادم.... التماس کردم ؛ که برگردی... که بمونی ، اما تو ، حتی یه نگاهم قابل ندونستی منو... حتی یه لبخند ساده!
مهم نیست ، به خداوندی خدا به همینم راضیم.... تو فقط باش! من هیچ شکایتی ازت ندارم... اتفاقا نمی دونی چقدر دلم برا اخمات تنگ شده بود! واسه عصبانی شدنت..... دعوا کردنت! تو فقط باش ، من هستم... من خسته نمی شم..... من هنوزم رازتو تو دلم حفظ کردم ؛ یادت که نرفته؟ من همونم که رازتو بهش گفتی...... فقط به اون!
می دونی ..... می دونی چقدر دلتنگتم!
نگو صدای من به شبای تنهایی و خستگیت نمی رسه.... نگو درخشش اشکامو پشت تاریکی این شبای بی ستاره نمی بینی.... نگو بغضمو دست کم گرفتی....
نمی دونم چرا؟ نمی خوامم بدونم! تنها چیزی که هست ، اینه که تو برا همه کارات دلیل داری.... دلیل منطقی؛ می دونم نیومدنت بیشتر از همه به نفع منه... هر چند بدون سرزمین امن چشات دارم تو غربت تنهایی پوسیده می شم!
جوابمو نمی دی؟ با هام حرف نمی زنی؟
فکر نکن پشت این همه فاصله ، خاطراتتو سپردم به بایگانی و ماه به ماهم سر بهش نمی زنم.... هر کس منو می شناسه می دونه هفت آسمان رو دارم دنبال ماهم می گردم.... همه می دونن....می دونن بعد تو به هیچ کس گل ندادم! فقط تویی ، که آخر واگویه ی دردام، همیشه برات می نویسم مواظب خودت باش ماه من! به امید دیدار....
اینو تازگیا واست نوشتم....
آنروز که از پلکان ترانه پایین آمدی
با کلید سل در دستانت....
و عبایی از جنس مخملی ترین حنجره های دنیا بر دوش!
در ترانه خانه را گشودی
و مرا
به میهمانی آیینه و اواز بردی!
***
مدتیست
تنها صدایی که این حوالی
خاطرات را رج می زند
صدای برخورد انگشتانم با کلید های سیاه و سپید اندوه است!
سمفونی سکوت!
در انزوای فراموش شده ی شب های بی آواز!
***
نهمین ترانه!
نهمین ترانه ی بی تو!
گوش کن!
یک گام بالاتر از غصه ی تمام قناری های اسیر....
گوشه ایستاز دستگاه تنهایی...
***
باز کلمات را بیهوده به حرف گرفته ام!
دیگر
تو نگو که هذیان می گویم....
قول می دهم
دست از سر ترانه بردارم!
تو دلواپس نباش...
این روزها
سیم پاره کرده ام .................فقط!
عجیب نیست؟ محکوم شدم به بی وزنی..... هیچ کس نمی دونه بدون تو ، چه باری رو دوش کلماتم سنگینی می کنه و الا محکومم نمی کردن به سرودن اشعار نا موزون!
اوه.... چقدر حرف زدم....
کلی از حرفام تازه مونده..... بهت می گم همرو ، به زودی که دیدمت!
تورو خدا ، اگه اینبار از حوالی رویاهای خاکستری من رد شدی، یکم از حال و هوای یکشنبه نیلی رنگ وسط خرداد و برام بیار.... یه کوچولو از لبخندتو..... یه شعله از نگاهتو!
مواظب خودت باش!
به امید دیدار....