روز دوشنبه بود، نمیدونم چند وقت پیش، یه هفته ای بعد از نوشته قبلیم بودش، دانشگاه توی کافینت، نیست فضای آموزشیمون زیاده، کلاسمون اونجا برگزار میشد چون به کامپیوتر نیاز داشتیم، برنامهنویسی، خوبه حالا من اینا رو بلد بودم، اون موقع با اینکه دستم رو باز کرده بودم نمیتونستم توی محیط دانشگاه و روی اون صندلیها ازش استفاده کنم و مطالب رو یادداشت کنم، هرچند این ترم یک کلمه هم جزوه ننوشتم، از رو کتاب میخونم، یکیش هم که جزوش مهمه کپی میگیرم، بیخیالش، باز نیومد استادمون، کلن یه 5 جلسه تشکیل نشد بیشتر تا پایان ترم که منم 3تاش رو تووپ غیبت کردم، بابا درس آسونیه، بی خیالش، سره جلسه امتحان هم کلی به بچه ها کمک رسوندیم، خدا استادمون رو ببخشه، در آخر سر گفت خیلی غیبت داری، گفتم هماهنگی کامل نداشتیم، یا من نبودم یا شما نبودین، میدونست برنامهنویسی بلدم، قبلن هم یه کلاس با هم داشتیم ! این درس هم گذشت امتحانش، نمرم رو نمیدونم چی شد، من برنامه رو درست و کامل نوشتم، با تست و ...، بهم A داد، ایشالا 20 باشه!
بگذریم، اونروز استاد نیومده بودش منم پشت یه سیستم بودم، کافینت برای عموم باز شد، و از هر گروه و کلاسی میومدن اونجا واسه خودشون کار میکردن، یه گروهی هم فیلم دانلود میکردن، جلالخالق، سرعت مارو میگرفتن واسه خودشون فیلم دانلود میکردن، پرانتز باز: مسئول کافی نت دوستمه من رو همه سیستم ها کنترل دارم پرانتز بسته !
خوب یه زوج اومدن سیستم کناری من نشستن، رشته کامپیوتر بودن، ترم گذشته که اخلاق اسلامی داشتم اینا هم بودن کتاباشون هم همیشه تو دستشون روشن میکرد که رشته کامپیوتر هستند، مثل همیشه اتفاقات جالب و دیدنی، اینا یه زوج جوون بودن، اونروز من متوجه شدم که خانمش تا الان با کامپیوتر کار نکرده متاسفانه و رشته کامپیوتر هم درس میخونه، فیلمای ژاپنی میبینیم حال میکنیم با این روش برنامه ریزی و استاداشون و معلماشون، همیطور اروپایی و آمریکایی، سیستم آموزشیشون منظورمه، نمیشه گفت فیلمه، چندتا مورد کوتاه هم مطالعه مردیم دربارشون، باحالن، حالا اینجا رو باش، بی خیالش، منحرف نشیم از بحث اصلی
من و دوستم بودیم، اصلن نمیدونستم این دو زوج کناره ما نشستن، از دوستم بگم، بچه انزلی بود، با این شیکمش کلی فوتبال بازی میکرد، یادش بخیر فوتسالیست بودیم زمانی، بیخیالش، اگه میتونستم بازی کنم وقتش رو هم نداشتم، درسا زیاد شدن ! سخت مشغول آموزش برنامه نویسی بهش بودم که تو این خلوتمون یه چیزی افتاد پایین، عجب صدایی داشت، یه موبایل نوکیا n73، آره، اون موقع بود که متوجه حضور این زوج در سیستم بغلیمون شدم ! موبایل از دست دختره، یا بهتر بگم، خانمه مرده افتاده بود، البته خوشبختانه موبایلشون چیزیش نشده بود، خوب زندگی سادهای داشتن دیگه! و صدای شوهرش که میگفت: ناراحت نباش، فدای سرت، من که تو این دنیا غیر از تو کسه دیگه رو ندارم، خودتو ناراحت نکن ( البته اینطوری نگفتا، با لهجه غلیظ برازجونی گفت )، فکر بد نکنین، بلند گفت کناریاش میفهمیدن دیگه، من که پنبه تو گوشم نکرده بودم، دیگه گذشت، صفحه مانیتورشون توجهم رو جلب کرده بود، نرم افزار word، خدای من، نمیگم همه باید با کامپیوتر کار کزده باشن، نمیگم همه باید کامپیوتر یاد بگیرن هرچند ...، ولی چرا این رشته رو انتخاب کردین وقتی تا حالا با کامپیوتر کار نکردین ؟ دوستمم که هی مشغول برنامه نویسی بود، جاوید، درست رفتم، جاود! جاوید! خوب بابا بنویس کامل بعد به من بگو نیگاه کنم! فامیلیش جاویدنیا بود، من همیشه جاوید صداش میکنم! دیگه دوتا جاوید تو کلاسمون داریم! مرده داشت با word آموزش میداد، هرچند خودش هم درست حسابی بلد نبود، منم که محو تماشای مانیتورشون، و اتفاقی که افتاد، چیزی که پارادوکس زندگی و حرف رو نشون داد، دست دختره روی کیبورد رفت، مشغول تایپ کردن شد و سپس دست چپ رو به سمت موس برد، خوب بلد نبود بیچاره، تو که همین لحظه ادعا داشتنی یادش میدادی، نه اینکه اینطوری برخورد میکردی: بابا دستتو بردرا، بلد نیستی، بی عرضه، یکمی صبر کن من یاد بگیرم بعد تو !
عجب دنیایی شده، همه این اتفاقات و حرفا تو چند دقیقه اتفاق افتاد، افتادن موبایل به زمین و کار با کامپیوتر و حرفایی که در مقابل زده میشد ! عجب پارادوکس وحشتناکی، وچه زود نشون داده شد! و این دختره بود که آروم دستش رو برداشت و شوهرش مشغول کار شد!
باید یه برنامه مینوشتم خودم، نیاز به کمی فکر کردن داشت، خیلی طولانی بود، خیلی، مربوط به درس برنامهنویسی نمیشد بلکه یکی از دروس اختصاصی بود که بعد از هر دردسر و تلاشی که بود حلش کردم، کلی خلاقیت به خرج دادم، برنامهای که یه فصل کامل ترمودینامیک رو حل میکرد، کمی گرافیکیش میکردی دیگه حرف نداشت، ولی متاسفانه روزه تحویل، استاد گفت چون همه برنامه نویسی بلد نیستن برین سوال رو حل کنین بیاین، برنامهنویسی رو بیخیال، هرچی باهاش صحبت کردیم فایده نداشت، ولی خوب بود، من کلی رو این برنامه نویسی مرور داشتم
عجب خاطره درهم برهمی شد!
امروز هم که 5شنبست، ساعت 5:30 با صدا موتورهزار بلند شدم! ریمایندر هستش، خیلی وحشتناکه، از خواب پریدی آدم دیگه خوابش نمیبره، ولی نیم ساعت گذشت از درس خوندنه امروز صبحم، عجب سردرد و سرگیجهای، همونجا افتادمو خوابیدم باز، ساعت 8 بیدار شدم بعده صبحونه اندکی درس خوندم تا حالا، خیلی دیگه درس دارم، اینا فقط ماله پایان ترمه، کلی دیگه هم هست باید بخونم، فکر کنم ساعت درسخوندنم رو عوض کنم بهتر باشه، دوباره عوضش کنم، شبا راحتتر میشه درس خوند، ساعت شب رو بیشتر کنیم، matlab هم باید کار کنم، کلی کلمات جدید توش هست واسه زبانمم خوب میشه یاد میگیرم! دلم واسه رز باقالی هم تنگولیده، علی، حامد، ولی فلن وقت ندارم، هفته دیگه باید برم پیش بچه ها ازشون جزوه کپی بگیرم یه سر هم به این نامردا شاید زدم، حقشونه بهشون سر نزنی، نامردا !!
خوب فلن
بگذریم، اونروز استاد نیومده بودش منم پشت یه سیستم بودم، کافینت برای عموم باز شد، و از هر گروه و کلاسی میومدن اونجا واسه خودشون کار میکردن، یه گروهی هم فیلم دانلود میکردن، جلالخالق، سرعت مارو میگرفتن واسه خودشون فیلم دانلود میکردن، پرانتز باز: مسئول کافی نت دوستمه من رو همه سیستم ها کنترل دارم پرانتز بسته !
خوب یه زوج اومدن سیستم کناری من نشستن، رشته کامپیوتر بودن، ترم گذشته که اخلاق اسلامی داشتم اینا هم بودن کتاباشون هم همیشه تو دستشون روشن میکرد که رشته کامپیوتر هستند، مثل همیشه اتفاقات جالب و دیدنی، اینا یه زوج جوون بودن، اونروز من متوجه شدم که خانمش تا الان با کامپیوتر کار نکرده متاسفانه و رشته کامپیوتر هم درس میخونه، فیلمای ژاپنی میبینیم حال میکنیم با این روش برنامه ریزی و استاداشون و معلماشون، همیطور اروپایی و آمریکایی، سیستم آموزشیشون منظورمه، نمیشه گفت فیلمه، چندتا مورد کوتاه هم مطالعه مردیم دربارشون، باحالن، حالا اینجا رو باش، بی خیالش، منحرف نشیم از بحث اصلی
من و دوستم بودیم، اصلن نمیدونستم این دو زوج کناره ما نشستن، از دوستم بگم، بچه انزلی بود، با این شیکمش کلی فوتبال بازی میکرد، یادش بخیر فوتسالیست بودیم زمانی، بیخیالش، اگه میتونستم بازی کنم وقتش رو هم نداشتم، درسا زیاد شدن ! سخت مشغول آموزش برنامه نویسی بهش بودم که تو این خلوتمون یه چیزی افتاد پایین، عجب صدایی داشت، یه موبایل نوکیا n73، آره، اون موقع بود که متوجه حضور این زوج در سیستم بغلیمون شدم ! موبایل از دست دختره، یا بهتر بگم، خانمه مرده افتاده بود، البته خوشبختانه موبایلشون چیزیش نشده بود، خوب زندگی سادهای داشتن دیگه! و صدای شوهرش که میگفت: ناراحت نباش، فدای سرت، من که تو این دنیا غیر از تو کسه دیگه رو ندارم، خودتو ناراحت نکن ( البته اینطوری نگفتا، با لهجه غلیظ برازجونی گفت )، فکر بد نکنین، بلند گفت کناریاش میفهمیدن دیگه، من که پنبه تو گوشم نکرده بودم، دیگه گذشت، صفحه مانیتورشون توجهم رو جلب کرده بود، نرم افزار word، خدای من، نمیگم همه باید با کامپیوتر کار کزده باشن، نمیگم همه باید کامپیوتر یاد بگیرن هرچند ...، ولی چرا این رشته رو انتخاب کردین وقتی تا حالا با کامپیوتر کار نکردین ؟ دوستمم که هی مشغول برنامه نویسی بود، جاوید، درست رفتم، جاود! جاوید! خوب بابا بنویس کامل بعد به من بگو نیگاه کنم! فامیلیش جاویدنیا بود، من همیشه جاوید صداش میکنم! دیگه دوتا جاوید تو کلاسمون داریم! مرده داشت با word آموزش میداد، هرچند خودش هم درست حسابی بلد نبود، منم که محو تماشای مانیتورشون، و اتفاقی که افتاد، چیزی که پارادوکس زندگی و حرف رو نشون داد، دست دختره روی کیبورد رفت، مشغول تایپ کردن شد و سپس دست چپ رو به سمت موس برد، خوب بلد نبود بیچاره، تو که همین لحظه ادعا داشتنی یادش میدادی، نه اینکه اینطوری برخورد میکردی: بابا دستتو بردرا، بلد نیستی، بی عرضه، یکمی صبر کن من یاد بگیرم بعد تو !
عجب دنیایی شده، همه این اتفاقات و حرفا تو چند دقیقه اتفاق افتاد، افتادن موبایل به زمین و کار با کامپیوتر و حرفایی که در مقابل زده میشد ! عجب پارادوکس وحشتناکی، وچه زود نشون داده شد! و این دختره بود که آروم دستش رو برداشت و شوهرش مشغول کار شد!
باید یه برنامه مینوشتم خودم، نیاز به کمی فکر کردن داشت، خیلی طولانی بود، خیلی، مربوط به درس برنامهنویسی نمیشد بلکه یکی از دروس اختصاصی بود که بعد از هر دردسر و تلاشی که بود حلش کردم، کلی خلاقیت به خرج دادم، برنامهای که یه فصل کامل ترمودینامیک رو حل میکرد، کمی گرافیکیش میکردی دیگه حرف نداشت، ولی متاسفانه روزه تحویل، استاد گفت چون همه برنامه نویسی بلد نیستن برین سوال رو حل کنین بیاین، برنامهنویسی رو بیخیال، هرچی باهاش صحبت کردیم فایده نداشت، ولی خوب بود، من کلی رو این برنامه نویسی مرور داشتم
عجب خاطره درهم برهمی شد!
امروز هم که 5شنبست، ساعت 5:30 با صدا موتورهزار بلند شدم! ریمایندر هستش، خیلی وحشتناکه، از خواب پریدی آدم دیگه خوابش نمیبره، ولی نیم ساعت گذشت از درس خوندنه امروز صبحم، عجب سردرد و سرگیجهای، همونجا افتادمو خوابیدم باز، ساعت 8 بیدار شدم بعده صبحونه اندکی درس خوندم تا حالا، خیلی دیگه درس دارم، اینا فقط ماله پایان ترمه، کلی دیگه هم هست باید بخونم، فکر کنم ساعت درسخوندنم رو عوض کنم بهتر باشه، دوباره عوضش کنم، شبا راحتتر میشه درس خوند، ساعت شب رو بیشتر کنیم، matlab هم باید کار کنم، کلی کلمات جدید توش هست واسه زبانمم خوب میشه یاد میگیرم! دلم واسه رز باقالی هم تنگولیده، علی، حامد، ولی فلن وقت ندارم، هفته دیگه باید برم پیش بچه ها ازشون جزوه کپی بگیرم یه سر هم به این نامردا شاید زدم، حقشونه بهشون سر نزنی، نامردا !!
خوب فلن