ramin_mo66
عضو جدید
گذري به چين
آغاز ماه مهر هميشه براي من با يک دل درد خاصي همراه بود، هيچ وقت نفهميدم چرا بعضي ها از اينکه از فردا ساعت 6 صبح بايد خواب ناز را رها کنند و روانه مدرسه شوند، خوشحالند.
خصوصا اين ناراحتي به سبب سال ها تجربه اندوزي در اواخر دوران تحصيل جدي تر شده بود. به ويژه اينکه فهميدم به جنگ غول روئين تني رهسپار هستم به نام کنکور که بسا تيرها بر او اصابت کرده و خم به ابرو نياورده است. خوب به خاطر دارم شب اول مهر سال سوم دبيرستان را.
در حالي که اخبار، جشن شکوفه ها را نشان مي داد که با شادي به معلمان خود گل تقديم مي کردند، حلقه اشکي دور چشمانم تشکيل شد و آهي کشيدم از سويداي دل. اين رويه کماکان در دوران دانشگاه هم ادامه داشت. هرچند به لحاظ وجود دانشجويان و اساتيد سر سخت و منظم سال تحصيلي از اواسط مهر ماه آغاز مي شد و رنج ابتداي پاييز اندکي هموارتر مي گشت.
زمان گذشت و من به اميد روزي که لقب پر طمطراق مهندس را پيش از نام خود ببينم و بر خود ببالم، تمام اين درد و رنج ها و اشک و آه ها را به جان خريدم. تا اينکه تمام شد. 16 سال تحصيل، و من به خود آمدم. لقب مهندس را پيش از نام خود ديدم و دل خوش داشتم به اينکه از فردا مانند مهندسان زمان رضا شاه يک اتومبيل کشتي گون آمريکايي هر روز صبح مرا به محل کارم ببرد و پس از صرف صبحانه با برگزاري چند جلسه مشاورات مهندسي خود را ارائه و سپس براي صرف ناهار در کنار همسر فرضي به خانه رجعت نمايم.
اما ديري نپاييد که فهميدم زهي خيال باطل. الان حتي اتوبوس هاي تهران هم هر روز ساعت 6 صبح مملو از مهندساني است که در گرگ و ميش صبح با حالت نيمه بيدار براي حفظ تعادل ميله هاي اتوبوس را چسبيده و در جستجوي لقمه ناني رهسپار محل کارند.
لذا به ورطه نااميدي فرو افتادم و اين ناميدي زماني بيشتر شد که دانستم فلافل فروش سر خيابان که فلافل لبناني اعلا با سس مخصوص مي فروشد، در آمدش از صدها مهندس و ده ها دکتر بيشتر است. هنگامي که فهميدم رئيس خط شادمان-تيموري هم مهندس است و براي هم وروردي هاي دانشکده خودش که در همان خط کار مي کنند، زودتر مسافر مي گيرد، (به دليل احتمال وقوع تجمعات اعتراض آميز از ذکر نام رشته و دانشگاه معذورم.) تير خلاصي بر پيکر نيمه جان اميدم اصابت کرد. در حقيقت نااميدي مرا به مرز اعتياد سوق مي داد و اگر مستند شبکه تهران در مورد کراک نبود، چه بسا من هم... بگذريم!
روزها و ماه ها به همين منوال در خزان ياس و نااميدي سپري مي شد و من آه مي کشيدم به ياد اول مهرها و به ياد سال ها مدرسه رفتن و مي انديشيدم به اينکه آن روزها چه دل خوشي داشتيم. سپس داستان آن گوسپند را به خاطر آوردم که در مسير مذبح، پشت وانت گريست و وقتي علت را جويا شدند، گفت مشتاقم جلوي وانت بنشينم و وقتي جلوي وانت نشاندندش، باز هم گريست و وقتي علت را جويا شدند گفت ياد روزهايي که پشت وانت بودم افتادم! چنين بود تا اينکه روزي به حديثي برخوردم:
«اطلبوا العلم ولوا بالصين....»
ابتدا ندانستم صين چيست. لذا حبابي حاوي يک علامت سوال بالاي سرم تشکيل شد و وقتي پرسيدم، دانستم صين همان چين است که به دليل تلفظ عربي تغيير يافته است و «آن گاه هدايت شدم!». علامت سوال داخل حباب به سرعت محو شد و جاي آن را لامپي با نور زرد- به نشانه خطور يک ايده بکر به ذهنم- گرفت. به راستي چه چيز جز رفتن به چين مي توانست مرا از درياي نااميدي نجات دهد و به ساحل هدايت رهنمون سازد؟ من تصميم خود را گرفته بودم. مقصد: چين.
با عنايت به مشکلاتي که صنعت هواپيمايي کشور با آن روبروست؛ من راه زميني را براي آمدن به چين انتخاب کردم. درست است که سرعت شتراندکي از هواپيما کمتر است ولي من اصلا آمادگي مرگ نداشتم. هزاران آرزو داشتم که اصلي ترين آن جامه عمل پوشاندن به همان حديث بود. مدتي طول کشيد تا از کشور ايران خارج شديم و به خاک افغانستان پا گذاشتيم.
خوشبختانه افغانستان کشور کاملا امني است و جاذبه هاي توريستي فراواني دارد. اکثر آدم ها اعضاي اضافي خود را از بدن جدا کرده اند. حتي يک بار من يک دست ديدم که داشت در کنار خيابان قدم مي زد. وقتي از او پرسيدم: «تو چيستي؟» گفت: «اولا حرف دهانت را بفهم. من کي هستم نه چي! ثانيا من يک افغاني هستم که نيم تنه پايين را در جنگ هاي استقلال طلبي افغانستان، دست و ريه راست را در جنگ با شوروي سابق و نيمه چپ را در جنگ با طالبان از دست داده ام.
از شانه تا آرنجم هم در جنگ با نيروهاي آمريکا روي مين رفته است.» من بسيار متعجب شدم. مردمان عجيبي هستند اين افغانها. هر وقت از اوضاع ايران به کلي نا اميد مي شوم تنها چيزي که مرا خوشحال مي کند يادي از افغانستان است. آنجا بچه ها به جاي کوله پشتي کلاش بر دوش مي اندازند و با نارنجک وسطي بازي مي کنند.
يک نوع بازي چشم بندي هم دارند که در ميدان مين انجام مي شود و هر کس روي مين برود مي سوزد و هم از بازي و هم از صفحه روزگار خذف مي شود. بگذريم. اين سفرنامه چين است. شايد اگر عمري باقي بود سفرنامه افغانستان هم زير چاپ رفت. خلاصه عبور ما از افغانستان مدت 2 هفته به طول انجاميد.
در طول مسير اگر به ايست بازرسي روس ها يا آمريکايي ها يا قاچاقچي ها يا طالبان يا پاکستاني ها يا نيروهاي ناتو برمي خورديم، اکثرا از ما مي پرسيدند: «چه کار مِکُني؟» و جواب يک جمله بود: «دنبال کار مِگردُم.» اين شاه کليدي بود براي عبور از همه ايست ها حتي مرز چين. حتما انتظار داشتيد نام 40 کشور را در مسير ايران به چين بشنويد. ولي به دليل وسعت بيش از حد، چين با بسياري از کشورهاي جهان مرز دارد. نقشه کره زمين در واقع تشکيل شده است از چين و يک سري کشورهاي متفرقه که دور چين هستند.
همين مطلب در مورد مردم هم صادق است. ساکنين کره زمين يا چيني هستند يا نيستند. در مورد کالاهاي توليد شده در جهان هم چنين است، با اين فرق که کالاي جهان يا چيني هستند يا چيني. حالت دومي متصور نيست. همين الان که شما در حال مطالعه اين اراجيف هستيد، مطمئنم در شعاع 30 سانتي شما حداقل يک کالاي چيني پيدا مي شود.
به هر حال چين کشور بسيار جدي ايست و همين باعث شده است من با وجود اينکه قوه بيناييم رو به تحليل است، اين وظيفه خطير را بر عهده بگيرم و شما را با احوالات چين آشنا کنم
آغاز ماه مهر هميشه براي من با يک دل درد خاصي همراه بود، هيچ وقت نفهميدم چرا بعضي ها از اينکه از فردا ساعت 6 صبح بايد خواب ناز را رها کنند و روانه مدرسه شوند، خوشحالند.
خصوصا اين ناراحتي به سبب سال ها تجربه اندوزي در اواخر دوران تحصيل جدي تر شده بود. به ويژه اينکه فهميدم به جنگ غول روئين تني رهسپار هستم به نام کنکور که بسا تيرها بر او اصابت کرده و خم به ابرو نياورده است. خوب به خاطر دارم شب اول مهر سال سوم دبيرستان را.
در حالي که اخبار، جشن شکوفه ها را نشان مي داد که با شادي به معلمان خود گل تقديم مي کردند، حلقه اشکي دور چشمانم تشکيل شد و آهي کشيدم از سويداي دل. اين رويه کماکان در دوران دانشگاه هم ادامه داشت. هرچند به لحاظ وجود دانشجويان و اساتيد سر سخت و منظم سال تحصيلي از اواسط مهر ماه آغاز مي شد و رنج ابتداي پاييز اندکي هموارتر مي گشت.
زمان گذشت و من به اميد روزي که لقب پر طمطراق مهندس را پيش از نام خود ببينم و بر خود ببالم، تمام اين درد و رنج ها و اشک و آه ها را به جان خريدم. تا اينکه تمام شد. 16 سال تحصيل، و من به خود آمدم. لقب مهندس را پيش از نام خود ديدم و دل خوش داشتم به اينکه از فردا مانند مهندسان زمان رضا شاه يک اتومبيل کشتي گون آمريکايي هر روز صبح مرا به محل کارم ببرد و پس از صرف صبحانه با برگزاري چند جلسه مشاورات مهندسي خود را ارائه و سپس براي صرف ناهار در کنار همسر فرضي به خانه رجعت نمايم.
اما ديري نپاييد که فهميدم زهي خيال باطل. الان حتي اتوبوس هاي تهران هم هر روز ساعت 6 صبح مملو از مهندساني است که در گرگ و ميش صبح با حالت نيمه بيدار براي حفظ تعادل ميله هاي اتوبوس را چسبيده و در جستجوي لقمه ناني رهسپار محل کارند.
لذا به ورطه نااميدي فرو افتادم و اين ناميدي زماني بيشتر شد که دانستم فلافل فروش سر خيابان که فلافل لبناني اعلا با سس مخصوص مي فروشد، در آمدش از صدها مهندس و ده ها دکتر بيشتر است. هنگامي که فهميدم رئيس خط شادمان-تيموري هم مهندس است و براي هم وروردي هاي دانشکده خودش که در همان خط کار مي کنند، زودتر مسافر مي گيرد، (به دليل احتمال وقوع تجمعات اعتراض آميز از ذکر نام رشته و دانشگاه معذورم.) تير خلاصي بر پيکر نيمه جان اميدم اصابت کرد. در حقيقت نااميدي مرا به مرز اعتياد سوق مي داد و اگر مستند شبکه تهران در مورد کراک نبود، چه بسا من هم... بگذريم!
روزها و ماه ها به همين منوال در خزان ياس و نااميدي سپري مي شد و من آه مي کشيدم به ياد اول مهرها و به ياد سال ها مدرسه رفتن و مي انديشيدم به اينکه آن روزها چه دل خوشي داشتيم. سپس داستان آن گوسپند را به خاطر آوردم که در مسير مذبح، پشت وانت گريست و وقتي علت را جويا شدند، گفت مشتاقم جلوي وانت بنشينم و وقتي جلوي وانت نشاندندش، باز هم گريست و وقتي علت را جويا شدند گفت ياد روزهايي که پشت وانت بودم افتادم! چنين بود تا اينکه روزي به حديثي برخوردم:
«اطلبوا العلم ولوا بالصين....»
ابتدا ندانستم صين چيست. لذا حبابي حاوي يک علامت سوال بالاي سرم تشکيل شد و وقتي پرسيدم، دانستم صين همان چين است که به دليل تلفظ عربي تغيير يافته است و «آن گاه هدايت شدم!». علامت سوال داخل حباب به سرعت محو شد و جاي آن را لامپي با نور زرد- به نشانه خطور يک ايده بکر به ذهنم- گرفت. به راستي چه چيز جز رفتن به چين مي توانست مرا از درياي نااميدي نجات دهد و به ساحل هدايت رهنمون سازد؟ من تصميم خود را گرفته بودم. مقصد: چين.
با عنايت به مشکلاتي که صنعت هواپيمايي کشور با آن روبروست؛ من راه زميني را براي آمدن به چين انتخاب کردم. درست است که سرعت شتراندکي از هواپيما کمتر است ولي من اصلا آمادگي مرگ نداشتم. هزاران آرزو داشتم که اصلي ترين آن جامه عمل پوشاندن به همان حديث بود. مدتي طول کشيد تا از کشور ايران خارج شديم و به خاک افغانستان پا گذاشتيم.
خوشبختانه افغانستان کشور کاملا امني است و جاذبه هاي توريستي فراواني دارد. اکثر آدم ها اعضاي اضافي خود را از بدن جدا کرده اند. حتي يک بار من يک دست ديدم که داشت در کنار خيابان قدم مي زد. وقتي از او پرسيدم: «تو چيستي؟» گفت: «اولا حرف دهانت را بفهم. من کي هستم نه چي! ثانيا من يک افغاني هستم که نيم تنه پايين را در جنگ هاي استقلال طلبي افغانستان، دست و ريه راست را در جنگ با شوروي سابق و نيمه چپ را در جنگ با طالبان از دست داده ام.
از شانه تا آرنجم هم در جنگ با نيروهاي آمريکا روي مين رفته است.» من بسيار متعجب شدم. مردمان عجيبي هستند اين افغانها. هر وقت از اوضاع ايران به کلي نا اميد مي شوم تنها چيزي که مرا خوشحال مي کند يادي از افغانستان است. آنجا بچه ها به جاي کوله پشتي کلاش بر دوش مي اندازند و با نارنجک وسطي بازي مي کنند.
يک نوع بازي چشم بندي هم دارند که در ميدان مين انجام مي شود و هر کس روي مين برود مي سوزد و هم از بازي و هم از صفحه روزگار خذف مي شود. بگذريم. اين سفرنامه چين است. شايد اگر عمري باقي بود سفرنامه افغانستان هم زير چاپ رفت. خلاصه عبور ما از افغانستان مدت 2 هفته به طول انجاميد.
در طول مسير اگر به ايست بازرسي روس ها يا آمريکايي ها يا قاچاقچي ها يا طالبان يا پاکستاني ها يا نيروهاي ناتو برمي خورديم، اکثرا از ما مي پرسيدند: «چه کار مِکُني؟» و جواب يک جمله بود: «دنبال کار مِگردُم.» اين شاه کليدي بود براي عبور از همه ايست ها حتي مرز چين. حتما انتظار داشتيد نام 40 کشور را در مسير ايران به چين بشنويد. ولي به دليل وسعت بيش از حد، چين با بسياري از کشورهاي جهان مرز دارد. نقشه کره زمين در واقع تشکيل شده است از چين و يک سري کشورهاي متفرقه که دور چين هستند.
همين مطلب در مورد مردم هم صادق است. ساکنين کره زمين يا چيني هستند يا نيستند. در مورد کالاهاي توليد شده در جهان هم چنين است، با اين فرق که کالاي جهان يا چيني هستند يا چيني. حالت دومي متصور نيست. همين الان که شما در حال مطالعه اين اراجيف هستيد، مطمئنم در شعاع 30 سانتي شما حداقل يک کالاي چيني پيدا مي شود.
به هر حال چين کشور بسيار جدي ايست و همين باعث شده است من با وجود اينکه قوه بيناييم رو به تحليل است، اين وظيفه خطير را بر عهده بگيرم و شما را با احوالات چين آشنا کنم