داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابوموسی الشعری به عمر نوشت نامه هایی که از تو به ما میرسد، تاریخ ندارد.
عمر از همراهان پرسید: تاریخ نهادن چیست؟ یکی برخاست و گفت: چیزی
است که عجمان (ایرانیان) کنند و نویسند در ماه فلان از سال فلان. عمرگفت:
چیزی نکو است. بعضی گفتند: به تاریخ رومیان بنویسید. گفته شد که آن ها از
روزگار ذوالقرنین آغاز کنند و این دراز است. بعضی دیگر گفتند: به تاریخ پارسیان
بنویسید. چنین بود که سال را از هجرت نبوی آغاز کردند. (تاریخ طبری جلد سوم)
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نامه ای به عمر رضی اله عنه رسید، مورخه ی شعبان. عمر به تردید اندر شد
که کدام شعبان مقصود است. پس وجود صحابه را به شور در این کار دعوت کرد
و اصحاب چنین رای دادند که باید از ایرانیان که بر هر چیزی عالم و ماهرند، امداد
جوییم و راه ضبط اوقات و تقسیم اموال در مواقع معینه و توقیف مکاتبات را از آنان
فرا گیریم. آن گاه از هرمزان پارسی ارایه ی طریق طلب کردند و از حفظ اوقات و
شماره ی ماه و سال را به ایشان آموخت وعمر از روی گفته های هرمزان، تاریخ
هجری را وضع کرد که از آن وقت تاکنون میان ما مسلمانان دایر است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابوالفدا، در «تقسیم البلدان» و ابن خلدون در مقدمه ی کتاب خود گفته اند،
وقتی سعدبن ابی وقاص بر مداین دست یافت، در آن جا کتاب های بسیار دید.
نامه به عمربن خطاب نوشت و در باب این کتاب ها دستور خواست. عمر در
پاسخ نوشت: آن همه را به آب افکن که اگر آن چه در آن کتاب ها هست، سبب
راهنمایی است، خداوند برای ما قرآن را فرستاده است که از آن ها راهنماتر است
و اگر در آن کتاب ها، جز مایه ی گمراهی نیست، خداوند ما را از شر آن ها در
امان داشته است. از این سبب، آن ها همه کتاب ها را در آب یا در آتش افکندند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجه نصیر الدین طوسی پس از مدتها وارد
زادگاه خویش طوس شد . سراغدوست دانای دوران کودکی
خویش را گرفت مردم گفتند
او حکیم شهر ماستاما یک سال است تنها نفس سرد
از سینه اش بیرون می آید و نا امیدی
در وجودش رخنه نموده است . خواجه به دیدار دوست
گوشه نشین خویش رفت و دید آری او تمام پنجره هایامید به
آینده را در وجود خویش بسته است . به دوست خویش گفت تو
دانا و حکیمی اما نه به آن میزان که خود را از دردسر نا امیدی برهانی ،
دوستش گفت دیگر هیچ شعله امیدی نمی تواند وجودم را
در این جهان رو به نیستی گرما بخشد ، خواجه گفت
اتفاقا هست دستش را گرفت و گفت می خواهم قاضی نیشابور
باشی ،و می دانم از تو کسی بهتر نخواهم یافت .

ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :
اندیشه و انگاره ای که نتواند
آینده ای زیبا را مژده دهد ناتوان و بیمار است .
می گویند یک سال پس از آن عده ایی از بزرگان طوس به دیدار قاضی نیشابور رفتند و با تعجب دیدند هر داستانی
بر زبان قاضی می آید امیدوارانه و دلگرم کننده است .
 

وحيد اسماعيلي

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم به یک سفر بروم . دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم ، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا هم غذایی بخورم و هم برای آن سفر برنامه ریزی کنم .فیله ماهی آزاد با کره ، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم . لپ تاپم را باز کردم که از پشت سر صدایی مرا متوجه خود کرد :

- عمو.... میشه کمی به من پول بدی؟
- نه کوچولو ، پول زیادی همراهم نیست .
- فقط اون فدری که یه چیزی برای خوردن بخرم
- باشه ... برات غذا می خرم

صندوق پست الکترونیکی من پر بود از ایمیل. از خواندن شعر ها ، پیامهای زیبا و جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم .

- عمو .. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟

آه!!! یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته .

- باشه . ولی اجازه بده به کارم برسم ، بعد.

غذای من رسید . غذای پسرک رو سفارش دادم . گارسون پرسید که اگه مزاحم است بیرونش کنه . وجدانم مرا منع کرد . گفتم : نه مشکلی نیست . بذار بمونه . بریش نان و یک غذای خوشمزه بیارید .
پسرک روبری من نشست .

- عمو ... چیکار می کنید؟
- ایمیل هام رو میخونم .
- ایمیل چیه ؟
- پیامهای الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستند .

متوجه شدم چیزی نفهمیده . برای اینکه دوباره سوال نکند گفتم :

- اون فقط یه نامه است که از طریق اینترنت می فرستند .
- عمو ... اینترنت چیه؟
- اینترنت جاییه که با کامپیوتر میشه خیلی چیزها رو دید و شنید . اخبار ، موسیقی ، ملاقات با مردم ، خواندن و نوشتن ، رویاها ، کار و یادگیری. همه اینها وجود دارند ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو ؟

تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم .

- دنیای مجازی جاییه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد . ولی هر چی دوست داریم اونجا هست . رویاهامون رو اونجا میسازیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض میکنیم .
- چه عالی ... دوستش دارم .
- حالا فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو ... من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم !!!.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ... ولی دنیای من هم مثل اونه ، مجازی . مادرم تمام روز از خونه بیرونه . دیر بر میگرده . بیشتر وقتها نمیبینمش . وقتی برادر کوچکم از گرسنگی گریه میکنه با هم آب رو به جای سوپ می خوریم . خواهر بزرگترم هم هر روز میره بیرون . میگن تن فروشی میکنه . اما من نمیفهمم . چون هر وقت بر میگرده میبینم هنوز هم بدن داره !. پدرم خیلی وقته تو زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده روتوی خونه و کنار هم تصور می کنم . یه عالمه غذا ، یه عالمه اسباب بازی و من هم به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم . مگه مجازی همین نیست عمو؟!!!

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد لپ تاپ را بستم .صبر کردم تا بچه غذایش را که با ولع می بلعید تمام کند . پول غذا را پرداختم .
من انروز یکی از زیبا ترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم :

- ممنونم عمو ... شما معلم خوبی هستید .

آنجا ، در ان لحظه ، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم . ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها عاجزیم .

وای این درست حرف دلم بود ....

یه لایک اساسی طلبت ....

حیف که لایک ندارم......
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدااعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان بهاستخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شناکافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا دروناستخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساسعجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ هارا روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می گویند زمانهای دور پسری بود به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد . این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت . روزی شاهزاده ای از کنار کلیساعبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید . ازاطرافیان در مورد پسر پرسید . به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید . شاهزاده دلش برای پسرک سوخت . کنار او آمد و آهسته به او گفت : " جوان ! به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ ! بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی ! " و پسرک در مقابل چشمان حیرت زده پرنس مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد :" من همین الان در حال کار کردن هستم ! " و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد .
پرنس از جا برخاست و رفت . چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است . مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید . نام آن پسر " میکل آنژ" بود !
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.
او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."
همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.

قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسر كوچكی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دكمه های تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش می داد.

پسرك پرسید: خانم، می توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن های حیاط خانه تان را بهمن بسپارید؟
زن پاسخ داد: كسی هست كه این كار را برایم انجام می دهد !

پسرك گفت: خانم، من این كار را با نصف قیمتی كه او می دهد انجام خواهمداد!
زن در جوابش گفت كه از كار این فرد كاملا راضی است.

پسرك بیشتر اصرار كرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می كنم. در این صورت شما در یكشنبه زیباترین چمن را در كل شهر خواهیدداشت.
مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرك در حالی كه لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت های اوگوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینكه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم كاری به تو بدهم.

پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را می سنجیدم. من همان كسی هستم كه برای این خانم كار می كند


 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند روزی حضرت عیسی گفت:همه مورچه‌ها لانه دارند ومرا ویرانه‌ای نیست.

ندا آمد از پروردگار که من قرارگاه بی قرارانم و جایگاه بی خانمان.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرکسي که بداند که نداند از همه داناتر است يک چيز را خوب مي دانم و آن اين است که هيچ نمي دانم هر که بداند درست چيست، دست به نادرست نمي زند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند که نوح روزی به سگی برگذشت و به زبان وی برفت که چه زشت است این سگ و چه ناخوش و ناپسند است صورت او ! تازیانه عتاب از سوی خداوند آمد که ای نوح ار آفریده ما عیب مگیر . آیا تو از او بهتری؟ نوح از سیاست این خطاب بگریست و روزگار دراز از این عتاب بر خود نوحه کرد تا نام وی را نوح نهادند (نام اصلی او ساکت بود ) از جانب آفریدگار وحی آمد که ای نوح تا چند گریه کنی ؟ نوح با درازی عمر یکبار کلمه ای گفت که پسند خداوند نبود بنگر که بسیار زاری کرد و بگریست ؟ پس تو را با این گناهان بسیار و معصیت بی شمار خود چه باید کرد و حال تو گوئی چون بود ؟ و سرانجام به کجا رسد؟در صورتی که نوح پیر پیغمبران و نواخته جهان بود با این همه مایه حسرت و کان درد و معدن اندوه بود ! نوح نهصدوپنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خویش شکیبایی همی کرد و خدای شکر همی گفت نه از آن بلا و رنج از وی کاست نه او از سر آن صبر و بردباری برخاست . دانست که بلا بستر پیغمبران است و همدم دوستان و هرکه در آن بلا صبر کند و دوستی حق را سزا است . رسول اکرم (ص) فرمودند : چون خداوند بنده ای دوست بدارد بلاها بدو فرستد تا پروای دیگرانش نبود و چون بر بلا صبر کند از خاصگیان حضرتش کند . نوح آن همه بار و بلای قوم خود همی کشید که او را گفته بودند هر که جامه جوانمردی پوشد ناچار تیر جفای ناجوانمردان خورد و در راه ریاضت زخمهای زهر آلود چشد و ننالد .
 

وحيد اسماعيلي

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدااعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان بهاستخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شناکافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا دروناستخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساسعجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ هارا روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود.


یعنی قربونش برم یه همچین مرامی داره خدا ....
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد برای اعتراف نزد کشیشرفت.
«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«اما من ازش خواستم برای ماندن در انبار من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی،بنابر این بخشیده می شوی»
«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد.. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر قبر شخصي نوشته شده بود : کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم وقتي بزرگتر شدم متوجه شدم که دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اينک من در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هرحال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»
سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبي روز اول نبود.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای داده‌ای».
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:« این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»

فرشتـه جواب داد:« می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از صبح تا شب فقط کار مادرش این بود که بره خونه این و اون تا ظرف و لباس بشوره و زمین رو جارو کنه!
از صبح تا شب فقط کارش این بود که درس بخونه تا به یه جایی برسه که مادرش دیگه خونه دیگران کار نکنه!
وقتی اسمش رو توی روزنامه دید داشت از شدت خوشحالی بال در میاورد، رتبش ۲ رقمی بود!! به آرزوش رسیده بود. تمام پس اندازش رو جمع کرد و رفت باهاش که کیک کوچیک خرید تا شب که مادرش میاد خونه جشن بگیرن!!

ساعت ۱۰ شب بود که صدای در اومد با خوشحالی پرید طرف در و.....

- متاسفم ! مادر شما دراثر تصادف ....
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده.. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »

رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»

اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»

مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»

راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»

رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»

مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»

راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.

پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.

راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .

پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.

و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رسول خدا هرگاه قصد مسافرت مي فرمودند آخرين نفري را که ملاقات فرموده و خداحافظي مي کردند فاطمه ي زهرا بودند و نخستين کسي را که در مراجعت ديدار مي فرمودند نيز صديقه ي طاهره بود و ازجمله احاديث عجيب اين است که نوبتي رسول خدا از جنگ مراجعت فرموده است و طبق معمول به منزل فاطمه ي زهرا رفتند و ملاحظه کردند که پرده اي بر در خانه نصب گرديده و حسن و حسين هم دو دستبند نقره به رسم زينت به دست آويخته اند پيامبر جلو رفته ولي داخل خانه نشدند فاطمه زهرا حدس زدند که علت اينکه رسول خدا داخل خانه نشده اند چيست لذا پرده را کندند و دو دستبند نقره را نيز از دستان دو فرزند دلبند خويش بيرون آوردند. حضرت حسن و حسين عليهماالسلام نزد رسول اکرم رفتند در حاليکه گريه مي کردند. پيامبر پرده را از آنان گرفته و به ثوبان( يکي از خدمتگزاران رسول اکرم صلي الله عليه و آله) دادند و فرمودند: اي ثوبان اين پرده را ببر و به فلانکس بده زيرا اينان که خانواده ي منند دوست ندارم که از لذات دنيوي بهره مند شوند. ثوبان، براي فاطمه يک گردنبند و دو دستبند ارزان قيمت بخر.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قايق كوچكي بر روي دريا مي رفت. ناگهان موج بزرگي برخاست و قايق غرق شد. دو برادر كه در دريا بودند به دريا افتادند.
يك كشتي پر از مسافر از آنجا مي گذشت. مرد انسان دوست و خوبي در ميان مسافران بود. او به ناخداي كشتي گفت: اگر اين دو برادر را نجات دهي مبلغ زيادي پول به تو مي دهم. ناخدا بي درنگ به دريا پريد و شناكنان به سوي دو برادر رفت. اما او توانست فقط يكي از برادران را نجات دهد و برادر ديگر غرق شد. مرد دنيا ديده اي كه در كشتي بود به مسافران گفت: آن برادري كه غرق شده عمرش تمام شده بود و به اين دليل ناخدا نتوانست او را بگيرد! اما ديگري هنوز وقت مردنش نرسيده بود و نجات يافت.
ناخدا حرف مرد ديندار را شنيد و گفت: آنچه تو گفتي درست است اما غرق شدن يكي از آن دو برادر دليل ديگري هم داشت ! همه مسافران با شنيدن اين حرف ناخدا كنجكاو شدند و از او پرسيدند چه علتي؟ ناخدا گفت: من چندسال پيش در بيابان گم شدم و اين برادر كه نجات يافت مرا در بيابان يد و سوار شترش كرد و به شهر رسانيد اما آن برادري كه غرق شد، مرا در زمان كودكي به بهانه اي ناچيز كتك مي زد، اين بود كه من ناخودآگاه اول به سمت برادري كه كمكم كرده بود رفتم تا كار او را جبران كنم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد ثروتمندي به اندازه اي خسيس بود كه حتي يك تكه استخوان بي گوشت هم جلو سگ و لقمه اي نان خشك پيش گربه نمي انداخت و هيچ كس پا به خانه او نمي گذاشت .
گدايان زيادي به در خانه اش مي رفتند ولي او همه آنها را جواب مي كرد و يا تكه نان خشكيده يا فاسدي به آنها مي داد. سرانجام او براي يك سفر تجارتي با كشتي عازم شد. هنوز مدت زمان زيادي از شروع سفرش نگذشته بود كه توفان شديدي شروع شد و كشتي غرق شد. خبر مرگ او به خانواده اش رسيد و افراد خانواده بلافاصله ثروتش را تصاحب كردند.
يك روز مرد دانايي از ميدان شهر عبور مي كرد كه يكي از برادران مرد خسيس را ديد. آن مرد سوار بر اسب گرانبهايي جلو مي آمد و لباس زيبايي نيز به تن داشت و نوكري هم پشت سرش قدم برمي داشت. مرد دانا كه از سالهاي پيش با آن مرد خسيس دوست بود جلو رفت و لبخند زنان به او گفت : خوش باش و سير بخور و به نيازمندان كمك كن! درست برعكس برادرت كه جمع كرد و نخورد و به كسي هم نداد و با بدبختي مرد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گنجشک نیمه جان در دامان دختر افتاد .با چشمانی نیمه باز به دخترک نگاه می کرد تا اگر قصد جانش کند بگریزد .اما دخترک خندید و بر بالهای خسته گنجشک دست کشید .گنجشک کمی آرام شد و چون مهر دخترک را دید خواست زبان به شکوه بگشاید اما با خود زمزمه کرد : باید از جفا گذشت ، باید چشم بست و گذشت و گرنه شکوه ها مرا به بند خواهند کشید . آنوقت است که باید پرواز را به خاطره ها بسپارم .
روبه دخترک گفت : من هنوز هم پرواز را دوست دارم . حتی اگر بهایش نداشتن آشیانه ای باشد که دمی در آن بیاسایم .من بالهای خسته ای که در طلب عشق نیمه جان بر زمین افتد دوست تر دارم تا پیکر مرغکی فربه را که در پی دانه مستانه افتان و خیزان نقش زمین گردد . خوش نشستن گرچه شیرین است اما آرام و قرار از کفم رباید و تلاطم گر چه مرا سنگین آید. گر چه تنم را خسته کند اما جانم را آرامشی دوباره عطا کند

و تو دعا کن برای بالهای خسته ام تا دوباره خدای گنجشکها از دم گرمش بر من بدمد تا من دوباره جان گیرم تا در تلاطم افتم تا آرام گیرم .هنوز چشمانش را نبسته بود که نسیمی آرام به سو یشان روانه شد ، عشق بود که سخن می گفت : بیا منزلت فراهم است همینجا در بر من تا برای همیشه آرام بمانی .عشق گنجشک را با خود برد و صدای آواز گنجشک در گوش دخترک پیچید مانند نسیم که در میان برهای خسته گنجشک پیچید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انيشتين زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي
يكي از دوستانش از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟ انيشتين لبخندي زد و

پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.
تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر ديگري با انيشتين رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه
را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد. انيشتين جواب داد: چه احتياجي
هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي روزگازي ، ژنرالي بود كه مي خواست از عرض رودخانه اي عبور كند. او نمي دانست عمق رودخانه چقدر است و نيز نمي دانست كه آيا اسبش مي تواند از رودخانه عبور كند يا همهن اول كار غرق مي شود . براي يافتن كمك، نگاهي به اطراف خود انداخت و پسربچه اي را همان نزديكي ها ديد. چاره اي نداشت جز اينكه از او راهنمايي بگيرد. پسربچه نگاهي به اسب ژنرال انداخت و پس از كمي مكث با اطمينان هرچه تمام تر گفت : كه ژنرال و اسبش مي توانند به راحتي و صحيح . سالم از رودخانه عبور كنند. ژنرال درحاليكه سوار براسبش بود، قدم به رودخانه گذاشت . وقتي به وسط رودخانه رسيد، ناگهان متوجه عمق زياد آب شد وچيزي نمانده بود كه غرق شود. بعد از اينكه توانست به هر زحمتي كه شده خودش را نجات بدهد، فريادكنان به طرف پسربچه رفت و تهديد كرد كه او را به سختي مجازات مي كند . پسر كه هاج و واج مانده بود، مظلومانه جواب داد: " اما قربان، من مي بينم كه اردك هاي من هر روز بدون هيچ مشكلي از اين طرف رودخونه به اون طرف رودخونه مي رن و خودتون هم دارين مي بينين كه پاهاي اردك من كوتاه تر اسب شماست!"
اصل موفقيت :
هنگامي كه به راهنمايي نياز داريد در جستجوي راهنمايي گرفتن از افرادي باشيد كه مي دانند از چه موضوعي حرف مي زنند . ناپلئون هيل مي گويد :"نقطه نظر، كم ارزشترين كالاي روي زمين است ." قبل از آنكه به نظرات ديگران جامه عمل بپوشانيد، آنها را پيش خودتان حلاجي كنيد .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد....
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم....
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !
 

Similar threads

بالا