داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مالك اشتر داخل بازار درحال عبور بود،مردي درحال خوردن پرتغال بود،مالك را ديد،او را نشناخت،پوست پرتغالها را بر رويش ريخت مالك چيزي نگفت و گذشت،مردي ديگر كه شاهد ماجرا بود جلو آمدو گفت آيا او را ميشناختي،مرد گفت نه،از لباسهايش معلوم بود گدايي بيش نيست،احمق او مالك اشتر نخعي از قدرتمندترين مردان سپاه علي بود،مردكه تازه متوجّه ي اشتباهش شده بود پيش خود گفت حتما مرا خواهد كشت،تمام ترس وجودش را فرا گرفت،براي معذرت خواهي به دنبال مالك افتادو او را در مسجد يافت،صبر كرد وقتي نمازش تمام شد به كنارش رفت و گفت من را ببخش،من نميدانستم تو كه هستي،مالك گفت به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر براي خواندن نماز به منظور بخشش تو.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي يكي ازدانشمندان از اسكندر پرسيد هدف شما در زندگي چيست،اسكندر گفت ميخواهم روم را فتح كنم،پرسيد خب بعد
اسكندر گفت بعد ميخواهم سرزمينهاي اطراف را فتح كنم،خب بعد،اسكندر گفت بعد ميخواهم دنيا را فتح كنم،پرسيد خب بعد اسكندر گفت بعد ميخواهم روي صندلي ام بنشينم و با خيال راحت استراحت كنم،گفت خب چرا الان قبل از اينهمه خون ريزي اينكار را نميكني.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اويس قرني يكي از شتر چرانهاي يمن در زمان پيامبر بود كه علاقه ي زيادي به پيامبر داشت و هميشه دلش ميخواست براي يك بارهم شده پيامبر را از نزديك ببيند ولي مادرش پير بودو نمي توانست تنهايش بگذارد،نامه اي نوشت براي پيامبر كه وضعيت از اين قرار است چه بكنم پيامبر در جواب نوشتند اگر ميخواهي مرا راضي نگاه داري پيش مادرت بمان و از او مراقبت كن كه من زيارت تو را پذيرفتم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد ، ديد روستايي ؛ تغار(ظرف) نفيس و قديمي دارد که در گوشه اي افتاده و گربه اي از آن آب مي خورد . با خود فكر كرد و گفت : اگر قيمت تغار را بپرسد ، دهاتي ملتفت مطلب گرديده ، قيمت گراني بر آن مي نهد ، لذا گفت : عمو جان ! چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي ؟
دهاتي با قيافه اي که حاکي از صداقتش بود پرسيد : چند مي خري ؟ گفت يک درهم. دهاتي گريه را گرفته و به دست عتيقه فروش داد و با کمال سادگي گفت : خيرش را ببيني.
عتيقه فروش پيش از آنکه از خانه روستايي خارج شود ، نگاهي به تغار کذايي کرد و مشغول خواندن خطوط و ديدن نقاشي اطراف آن شد ، در اين حال با خونسردي گفت : عمو جان ! اين گربه ممکن است در راه تشنه اش بشود ، خوب است من اين تغار را هم با خودم ببرم ، قيمتش را هم حاضرم بپردازم.
دهاتي رو به جانب عتيقه فروش کرد و گفت : قربان ! من به اين وسيله ، تا به حال پنج عدد گربه فروخته ام !....
...شنيده بودم روستايي ها عقلشان از شهري ها بيشتر است و دو عقل دارند يكي ، عقل نحوه تعامل با مردم روستا و ديگري عقل نحوه برخورد با مردم شهر و يادگيري آداب شهرنشيني و شهري ها يك عقل و آن عقل زندگي در شهر و رعايت آداب شهرنشيني . حالا اين مطلب ، شوخي بوده يا جدي!! با اين داستان كوتاه، اين ثابت شد...!؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي شتري مست به دنبال ابلهي گذاشت آن ابله خود را به چاهي که در همان نزديکي ها بود رساند و از ترس خود را به طناب پوسيده چاه آويزان کرد .در همان حالي که شتر را خشمگين بر سر چاه ميديد موش سياه و سفيدي نظرش را به خود جلب کردند که بالاي طناب پوسيده اي که از آن آويزان بود را ميجويدند ولي ناگهان صدايي وحشتناک توجه او را از موشها و شتر به خود جلب کرد آن صدا نعره گوش خراش اژدهايي بود که در کف چاه نشسته وبه اميد سقوط آن ابله دهانش را باز کرده بود اما دوباره چيزي نگذشت که چشمانش به کندوي عسلي که روبرويش بود افتاد و براي اينکه ببيند آن عسل اصل است يا شيره شکر با انگشت قدري از آن عسل را چشيد . عسل را اصل يافت از خوش حالي شتر خشمگين و دو موش سياه و سفيد و آن اژدههاي فرصت طلب را از ياد برد و با حرص و ولع مشغول خوردن عسل شد .حکما گويند آن شتر مشکلات زندگي است که برخي بجاي مبارزه با آن از دستش فرار ميکنند وآن ضخامت بند چاه مقدار بهره هرکس از زندگي است وآن موشها شب و روز هستند که هر لحظه طناب زندگي را باريکتر و باريکتر مي کنند و آن اژدهامرگ است که دهان باز کرده تا ما را به کام خود کشد.سئوال:در ماجراي بالا مقصر چه کس يا کساني هستند .جواب:اول آن شتربان مقصراست چون شترش را نبسته و باعث به خطر افتادن جان آن ابله شده.مقصر دوم صاحب آن چاه است که طناب چاهش پوسيده وآن را تعويض نکرده تا اگر کسي از آن آويزان شود جانش به خطر نيفتد .مقصر سوم کسي نيست جز آن زنبور دار که به جاي آنکه کندوي عسلش را در جايي مطمئن قرار دهد آن را در چنان جاي خطرناکي گذاشته.چهارمين مقصر عسل فروش است که حسرت خوردن عسل اصل را بر دل آن ابله وتمام ابلهان عالم گذاشته.وپنجمين مقصر چاه کن هست که در جايي چاه کنده که در زيرش اژدهايي نشسته
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهت زده در آينه کوچک بالای سرش. مردی را می ديد که بی حرکت در وسط راه افتاده بود.
خلوت آن راه دور افتاده .وسوسه رفتن را در دلش شعله ور می کردو ترس او را بر سر دو راهی رفتن و برگشتن قرار داه بود تمام زندگی اش در گرو لحظه ای از اراده بود.رفتن و رهايی از عقوبت يک خطا يا بازگشت و نجات يک انسان از تنهايی مرگ
اما در زندان تن ماندن بسی آسانتراست از زندانی وجدان بودن
صدای ترمز ماشين سکوت آن جاده تنها را بر هم زد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند . نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند .
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ .
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد .
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود . در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است .
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود . آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود .
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت . اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود .
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است .بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، بمانی و آرام باشی ."
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ... همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " .... یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ..... مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید .... و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد .... صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد .......
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی مردی جوان نزد شیوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برایش بازگو کند. شیوانا در جمع مریدانش مشغول تدریس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغن مایع برای او بیاورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه می بیند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز روی زمین نریزد که در غیر این صورت از معرفت و راز معرفت دیگر خبری نخواهد بود.
مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زیاد در دست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شیوانا و شاگردانش بازگشت. شیوانا نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسید: خوب! اکنون برای حاضرین تعریف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه دیدی؟!

مرد جوان مات و متحیر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طول مسیر حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شیوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرین را تکرار کند. این بار مرد جوان مات و مبهوت به زیبایی و سادگی در و دیوار مدرسه خیره شد و بی توجه به اینکه روغن از قاشق ریخته است، تمام زوایای باغ را با دقت تماشا کرد. وقتی نزد شیوانا و جمع برگشت، با شرمندگی متوجه شد که هیچ روغنی در قاشق نمانده است و قاشق خالی است. با اعتراض به شیوانا گفت که می تواند دقیق و روشن تمام زوایای مدرسه و باغ را برای جمع تشریح کند.
اما شیوانا تبسمی کرد و گفت: شرح زیبایی ها باید با ریخته نشدن روغن از قاشق همراه می شد. تو راز معرفت را پرسیدی و اکنون باید خودت آن را دریافته باشی! راز معرفت یعنی زندگی در این دنیا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زیبایی های آن بدون این که حتی قطره ای از روغن صداقت و پاکدامنی و خلوص و صفای باطنی خود را در این مسیر از دست بدهی. این دو با هم عجین هستند و بدون داشتن همزمان این دو هرگز نمی توانی راز معرفت را دریابی!​
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی چهار دانشجو بودند که خیلی به خود اطمینان داشتند و برای همین چند روز مانده به امتحان تصمیم گرفتند که با هم به سفر بروند. وقتی برگشتند متوجه شدند که در روز امتحان اشتباه کرده اند و امتحان دوشنبه برگزار شده است در صورتی که فکر میکردند امتحان روز سه شنبه برگزار خواهد شد. برای همین تصمیم گرفتند که پیش استاد رفته و بگویند که ماشینشان در راه پنچر شده و آنها نتوانسته اند به موقع برای امتحان حاضر شوند. استاد این عذر را از آنها پذیرفت و روزی را معین کرد که از آنها امتحان بگیرد. استاد آنها را در چهار اتاق جدا قرار داد و سوالات امتحان را بین آنها پخش کرد. سوال اول یک سوال 5 امتیازی بود که بسیار آسان بود و همه دانشجوها به آن پاسخ دادند و برگه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پاسخ دهند. وقتی برگه را پشت و رو کردند به چیز عجیبی برخورد کردند. سوال 95 امتیازی این بود : کدام چرخ پنچر شده بود؟...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در يکي از روستـاهاي ايتاليـا، پسر بچه شـروري بود که ديگران را با سخنـان زشتش خيلي ناراحت مي کرد.

روزي پدرش جعبه اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخها را به ديوار انبار بکوب.

روز اول، پسرک بيست ميخ به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد.

يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.

روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت: آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني مي شوي و با حرفهايت ديگران را مي رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها مي گذارند. تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هـزاران بـار عذرخواهـي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب کند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند .
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا باخود حمل کنند شکایت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید .
پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.

با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.

برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.

ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دخترجوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد .
نامزد وی بهعیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفتو آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت واز درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرااز شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروسنازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد .
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیارفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بابي در حياط پشتي روي كپه‌اي از برف نشسته بود و كم كم سردش مي‌شد. او چكمه به پا نداشت، چون كه از چكمه چندان خوشش نمي‌آمد.
كفش‌هاي نازك كتاني كه به پا داشت، سوراخ بودند و پايش را گرم نگه نمي‌داشتند. يك ساعتي مي‌شد كه در حياط پشتي نشسته بود.
او هر چه سعي مي كرد به فكرش نمي‌رسيد كه كريسمس چه هديه‌اي براي مادرش بخرد.
همچنان كه فكر مي‌كرد سر تكان داد و با خود گفت: بي فايده است، حتي اگر فكري هم به ذهنم برسد، پولي ندارم كه خرج كنم.
از سه سال پيش كه پدرش مرده بود، خانواده پنج نفري او مدام سختي مي‌كشيدند.
نه به اين علت كه مادرشان به زندگي اهميت نمي‌داد يا تلاش نمي‌كرد، بلكه هر چه تلاش مي‌كرد باز هم كافي نبود. اگر چه شب‌ها در بيمارستان كار مي‌كرد، اما درآمد ناچيزش به زحمت كفاف مخارجشان را مي‌داد.
اين خانواده هر چه از پول و ماديات كم داشتند، در عوض از محبت و اتحاد خانوادگي هيچ كمبودي نداشتند، بابي دو خواهر بزرگتر و يك خواهر كوچكتر داشت كه در غياب مادر، خانه را اداره مي‌كردند.
هر سه خواهرانش هداياي زيباي خودشان را تهيه كرده بودند. اما آن شب، شب كريسمس بود و بابي چيزي تهيه نكرده بود. او اشك‌هايش را پاك كرد، لگدي به برف‌ها زد و در خيابان در مسير مغازه‌ها به راه افتاد. نداشتن پدر براي يك پسر بچه شش ساله آسان نبود، به خصوص وقتي نياز داشت با يك مرد حرف بزند. بابي يك يك مغازه‌ها را از نظر گذراند و به ويترين‌هاي تزئين شده‌شان نگاه كرد. همه چيز خيلي زيبا و دور از دسترس بود. هوا كم كم تاريك مي‌شد و بابي با اكراه به طرف خانه برمي‌گشت كه در راه چشم‌اش به جسم براقي افتاد كه نور كم سوي غروب آن را در خود منعكس مي‌كرد. خم شد و يك سكه براق ده سنتي پيدا كرد.
در آن لحظه هيچ كس بيشتر از او خود را ثروتمند احساس نكرده بود. همچنان كه ثروت تازه يافته‌اش را در دست داشت. گرما را در سراسر وجودش احساس كرد و داخل اولين مغازه سر راهش شد. اما هيجانش خيلي زود فروكش كرد، چون كه فروشنده به او گفت، با ده سنت چيزي نمي‌تواند بخرد. بعد يك مغازه گل فروشي را ديد، داخل شد و در صف ايستاد.
وقتي كه فروشنده از او پرسيد چه مي‌خواهد. او سكه ده سنتي را پيش آورد و گفت مي‌خواهد براي هديه كريسمس مادرش يك شاخه گل بخرد. مغازه دار نگاهي به بابي و بعد به سكه ده سنتي كرد. سپس دستي روي شانه‌اش گذاشت و گفت: « همين جا منتظر باش ببينم چه كاري مي‌توانم برايت بكنم ». بابي در حال انتظار به گل‌هاي زيبا نگاه كرد. و با آنكه پسر بود فهميد كه چرا مادرش و دخترها اين همه گل دوست داشتند. صداي بسته شدن در، پشت سر آخرين مشتري، بابي را تكان داد و به دنياي واقعيت بازگرداند.
تك و تنها در مغازه، احساس ترس و تنهايي كرد. ناگهان مغازه دار وارد شد و به طرف پيشخوان رفت. آن جا پيش روي بابي، دوازده شاخه گل سرخ با ساقه‌هاي بلند در برگهاي سبز و گل‌هاي كوچك سفيد همراه با يك روبان بزرگ نقره‌اي دسته شده بودند.
همين كه مغازه‌ دار آنها را برداشت و به آرامي در جعبه بزرگ سفيدي قرار داد، دل بابي از جا كنده شد، مغازه دار دستش را دراز كرد و گفت: « ده سنت مي‌شود مرد جوان ».
بابي آهسته دستش را جلو برد كه سكه را به مغازه دار بدهد. آيا واقعيت داشت؟ هيچ كس حاضر نبود در ازاي يك سكه ده سنتي چيزي به او بدهد !
مغازه دار كه ترديد پسرك را حس كرده بود. گفت: « اتفاقاً امروز گل‌هاي سرخ را هر دو جين ده سنت حراج كرده بودم، از آن‌ها خوشت مي‌آيد؟ »
اين بار بابي ترديد نكرد و وقتي كه مرد جعبه گل‌ها را به دستش داد. فهميد كه همه آنها واقعيت دارد.
مغازه‌دار در را برايش باز كرد، وقتي كه او خارج مي شد از پشت سر شنيد كه او گفت: « كريسمس‌ات مبارك پسرم »
وقتي كه مغازه دار به داخل برگشت، همسرش هم وارد شد. « آن جا با چه كسي حرف مي‌زدي، و گل‌هايي كه درست كرده بودي كجا هستند؟ »
مغازه دار در حاليكه از پشت شيشه به بيرون خيره شده بود و تند تند پلك مي زد تا اشكش بريزد گفت: « امروز اتفاق عجيبي برايم افتاد. وقتي كه در مغازه را باز مي‌كردم، ندايي شنيدم كه مي‌گفت دوازده شاخه از بهترين گل‌هايم را براي يك هديه به خصوص كنار بگذارم »
در آن لحظه نمي‌دانستم عقلم را از دست داده‌ام يا نه، به هر حال آنها را كنار گذاشتم.
چند دقيقه پيش پسر بچه‌اي داخل مغازه شد كه مي‌خواست براي مادرش با يك سكه ده سنتي گل بخرد. وقتي كه به او نگاه كردم. گذشته خودم را پيش رو ديدم. زماني من هم پسر بچه فقيري بودم كه پول نداشتم براي مادرم هديه كريسمس بخرم مرد ريشويي كه نمي شناختمش در خيابان جلويم را گرفت و گفت، مي‌خواهد يك ده دلاري به من بدهد. وقتي كه امشب اين پسر بچه را ديدم فهميدم آن صدا مال چه كسي بود. براي همين دوازده شاخه از بهترين گل‌هايم را برايش كنار گذاشتم.
آن گاه مغازه دار و همسرش يكديگر را به آغوش كشيدند. و با اين كه قدم در هواي سرد بيرون گذاشتند به دلايلي اصلا احساس سرما نكردند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی پيش طبيب رفت و گفت: موي ريشم درد مي كند. پرسيد كه چه
خورده اي؟ گفت: نان و يخ. گفت: برو بمير كه نه دردت به درد آدمي
مي ماند و نه خوراكت
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ...

سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید ...
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز كرد. پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود به جاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازايي ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجه اش را جلب كرد. چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است!»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همه گفتند: بله، پر شده.
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!
استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!
بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.
در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزي مردي به سفر مي رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه مي شود که آن هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم مي گيرد به همسرش ايميل بزند. نامه را مي نويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه مي شود وبدون اينکه متوجه شود نامه را مي فرستد. در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي، زني که تازه از مراسم خاکسپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا آشنايان داشته باشد به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند. اما پس از خواندن نخستين نامه غش مي کند و بر زمين مي افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مي دود و مادرش را نقش بر زمين مي بيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده :همسر عزيزم
مو ضوع:من رسيدم
تاريخ: 1 شهريور 91
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي. راستش آنها اينجا کامپيوتر دارند و هرکسي به اينجا مي آد مي تونه براي عزيزانش نامه بفرسته. من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم. همه چيز براي ورود تو رو به راهه. فردا مي بينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه. وای چقدر اینجا گرمه!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.
باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.
-چيزي شده؟
جوابي نشنيد.
-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟
باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.
-مي‌داني فردا چه روزي است؟
-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.
-بيست سال پيش يادت هست.
مرد گفت. نه زن ادامه داد.
-تازه با هم آشنا شده بوديم.
-مرد گفت: بله.
سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.
-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.
-آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.
-مي‌داني چه گفت؟
-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.
مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.
-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟
-و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است مي‌روم تو.
به مرد نگاهي كرد و پرسيد
-حالا پشيماني؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

هیچ وقت از روی اجبار با کسی ازدواج نکنید
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنج شنبه روز خيس شدن زير باران بود ونگاه كردن به سنگ قبر ها بزرگ وكوچك
صداي بازي بچه ها كه گرد هم لي لي بازي مي كردن ومادر ها مثل پنج شنبه هاي قبل براي تازه وارد ها اش مي پختن وقتي كسي مي امد همه جمع مي شدن مي خواستند ببين از بستگانشان هستند بچه ها كه از شادي بالا مي پريدن و فكر مي كردن كه اين بار مادرشان را پيدا كرده اند ومن كه مات ومبهوت نگاه مي كردم كه اينجا كجاست واين بچه ها وديگران از من چه مي خواهند كه دست گرمي دستهايم را فشرد وقتي كه برگشتم بعد از بيست سال مادرم را ديدم ودر اغوشش با صداي بلند گريه مي كردم.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب فرا رسيده انگار كه روز عجله اي براي صبح شدن نداره و زمين زير پا هاي عابر ها له مي شه صداي گام هاي ادم ها هميشه ازارش مي داد از همان روزي كه ادم روي اون پا گذاشته بود تا حالا خيري از ادم نديده بود اجساد ادم ها كه مجبور بود براي ناراحت نشدن اون ها در خودش مخفي كنه بعضي روز ها انقدر حالش از ادم ها وپليد كاري اون ها به هم ميخورد كه مجبور بود اتش درو نش رو بالا بياره ولي با اين وجود خيلي صبور بود فقط وقتي كه خيلي عصباني مي شد خشم خودش رو با تكاني نشان مي داد گاهي وقتها فكر مي كنه كه از خدا بخواهد ادم ها رو به كره اي ديگه اي بفرسته ولي انگار روش نمي شه اخه زمين خيلي خدا رو دوست داره وبه خاطر خدا هم تحمل ميكنه
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.
من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند
زن نيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پول تان را مي آورم
جان گفت نسيه نمي دهد
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت
ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟
لوئيز گفت: اينجاست
" ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."
لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است
کاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد
لوئيز خداحافظي کرد و رفت
فقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالص چه قدر است
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب كرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسركی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر كوچك دست تو جیبش كرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یك سگ ماده با پنج توله فسقلی اش كه بیشتر شبیه توپ های پشمی كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یكی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسید:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد كه دامپزشك بعد از معاینه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر كوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره كه اونو انتخاب نكنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم كه همین جوری بدمش به تو."
پسر كوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی كه با تكان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاكید می كرد، گفت:
"من نمی خوام كه شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من كل قیمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این كه كل قیمتشو پرداخت كنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی كردن با شما نخواهد بود."
پسرك با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشید. پای چپش را كه بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی كه به او می نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به كسی نیاز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه!"
 

Similar threads

بالا