داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت

وقتي اتفاقي عاشق ميشي!!


شباهت و عشق:
دختر : سلام آقا ، ببخشيد قيمت اين مانتو چنده ؟

فروشنده : سلام خانوم ، قابلي نداره ، ای وای ! چقدر قيافه شما برام آشناست ! من قبلا شما رو جايي نديدم ؟!

دختر : فکر نمي کنم !

فروشنده : چرا من مطمئنم که شما رو قبلا يه جایی ديدم ! شما بازيگر نيستيد ؟!

دختر : نخير ، من ۲۰ سالمه و دانشجو هستم !

فروشنده : نمي دونم شايد شما رو با نيکول کيدمن يا جنيفر لوپز يا آنجلينا جولي و شايدم مهناز افشار اشتباه گرفتم !

دختر : جدا ؟! البته دوستام هم بهم مي گن که خيلي شبيه اينايي که شما گفتيد هستم ! به نظر من شما هم نیم رختون کپی غلامرضا گلزاره ! راستی شما هم مثل من مجرديد ؟!!!

فروشنده : آره ، چطور مگه ؟!

دختر : هيچي ، همينجوري پرسيدم !!!

فروشنده : ولي من هنوزم مطمئنم که شما رو یه جایی ديدم ! آها شايد شما رو با يکي از شخصيت هاي کارتوني اشتباه گرفتم مثل سيندرلا يا سفيد برفي و يا زيباي خفته !!!

دختر : شما خيلي نسبت به من لطف داريد ! من منظور شما رو از این سوالات فهمیدم ! بهتر نيست با پدر و مادرتون هم در اينباره صحبت کنيد ؟! بالاخره هر چیزی یه آداب و رسومی داره !

فروشنده : در چه موردي باید با پدر و مادرم صحبت کنم ؟!

دختر : وای چقدر شما خجالتی هستید ! خوب درباره همين موضوع که امروز من رو ديديد و مثل اينه که بالاخره نيمه گمشدتون رو پيدا کردين و انگار که از سالها قبل من رو مي شناسيد !

فروشنده : من کي گفتم که شما رو از سالها قبل ميشناسم ؟! من همين چند روز پيش شما رو ديدم !

آها ، حالا يادم اومد ، بالاخره يادم اومد که شما رو کجا ديدم ! چند روز پیش که مادرم داشت آلبوم عکس های قدیمیش رو بهم نشون می داد ، قیافه مادر بزرگ خدا بیامرزم قبل از اینکه در سن ۷۰ سالگی دماغش رو عمل کنه ، کاملا شبیه شما بود ! خدابیامرز رو بیهوشش کردن که دماغش رو عمل کنن ولی بعد از عمل دیگه بهوش نیومد ! انگار عمرش به دنیا نبود !

دختر : [ بیب ! ] ، [ بیب ! ] ، [ بیب ! ] ( حرف های بی تربیتی ! ) ، شماها همتون مثل همید !
 

T.bita

عضو جدید
دو برادر و دختر زیبا

دو برادر و دختر زیبا

روزی دو برادر عاشق دختری زیبا شدند وقصد ازدواج با وی کردند.. اما هیچکدام به نفع دیگری کنار نرفت پس قضاوت به حاکم شهر سپردند. حاکم گفت: آیا دلیل عشق شما به این دختر فقط زیبایی وی است؟ هر دو جواب دادند: آری! پس حاکم امر کرد که هر کس امشب به فلان طویله برود و تا صبح فضولات بیشتری بخورد می تواند با دختر ازدواج کند! شب دو برادر به خوردن فضولات مشغول شدند اما یکی از آنها زود دست از خوردن کشید و آن یکی همچنان به خوردن ادامه داد تا اینکه صبح شد! صبح خوشحال پیش حاکم رفت! حاکم گفت: تو شایسته ازدواج با این دختر هستی و می توانی با وی ازدواج کنی! جوان خوشحال شد و گفت: اما چرا از من خواستید تا برای اینکه بتوانم با آن دختر ازدواج کنم تا صبح فضولات را بخورم؟ حاکم گفت: چون کسی که فقط بخاطر زیبایی دختری به وی دل می بنند و قصد ازدواج با وی می کند معلوم است عقل درستی ندارد و من می خواستم امتحان کنم کدامیک از شما کم عقل ترید و برای این ازدواج شایسته تر! پس آن برادر ناراحت شد و از ازدواج با آن دختر پشیمان گشت! برادر دیگر از فرصت استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد! برادر فضله خورده ناراحت دوباره پیش حاکم رفت و گفت: که برادرم از انصراف من سو استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد! حاکم گفت: من درباره آن دختر تحقیق کردم و فهمیدم که علاوه بر زیبایی از فهم و کمالات هم برخوردار است و آنکه عاقل تر بود با وی ازدواج کرد!!!
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
کاری با درست یا اغراق امیز بودن مطلب ندارم
انیشتین یک نابغه استثنایی بود!!!!

هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتین


هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتین که شما هیچ گاه آنان را نمی دانستید. بله، همگی ما می دانیم که

انیشتین این فرمول (e=mc2) را کشف کرد. اما واقعیت آن است که چیز های کمی در مورد زندگی خصوصیش می دانیم، خودتان

را با این هشت مورد، شگفت زده کنید!

1- او با سر بزرگ متولد شد

وقتی انیشتین به دنیا آمد او خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آنجایی که مادر وی تصور می کرد، فرزندش ناقص است، اما

بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه طبیعی باز گشت.

2- حافظه اش به خوبی آنچه تصور می شود، نبود

مطمئناً انیشتین می توانسته کتاب های مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند، اما برای به یاد آوری چیز های معمولی واقعاً حافظه

ضعیفی داشته است. او یکی از بدترین اشخاص در به یاد آوردن سالروز تولد عزیزان بود و عذر و بهانه اش برای این فراموشکاری،

مختص دانستن آن ( تولد ) برای بچه های کوچک بود.

3- او از داستان های علمی- تخیلی متنفر بود

انیشتین از داستان های تخیلی بیزار بود. زیرا که احساس می کرد، آنها باعث تغییر درک عامه مردم از علم می شوند و در عوض

به آنها توهم باطلی از چیزهایی که حقیقتاً نمی توانند اتفاق بیفتند می دهد.

به بیان او "من هرگز در مورد آینده فکر نمی کنم، زیرا که آن به زودی می آید." به این دلیل او احساس می کرد کسانی که به طور

مثال بشقاب پرنده ها را می بینند باید تجربه هایشان را برای خود نگه دارند.

4- او در آزمون ورودی دانشگاه اش رد شد

در سال 1895 در سن 17 سالگی، انیشتین که قطعاً یکی از بزرگترین نوابغی است که تاکنون متولد شده، در آزمون ورودی

دانشگاه فدرال پلی تکنیک سوئیس رد شد.

در واقع او بخش علوم و ریاضیات را پشت سر گذاشت ولی در بخش های باقیمانده، مثل تاریخ و جغرافی رد شد. وقتی که بعد ها

در این رابطه از او سوال شد؛ او گفت: آنها بینهایت کسل کننده بودند، و او تمایلی برای پاسخ دادن به این سوالات را در خود

احساس نمی کرد.

5- علاقه ای به پوشیدن جوراب نداشت

انیشتین در سنین جوانی یافته بود که شصت پا با عث ایجاد سوراخ در جوراب می شود. سپس تصمیم گرفت که دیگر جوراب به پا

نکند و این عادت تا زمان مرگش ادامه داشت.

علاوه بر این او هرگز برای خوشایند و عدم خوشایند دیگران لباس نمی پوشید، او عقیده داشت یا مردم او را می شناسند یا نمی

شناسند. پس این مورد قبول واقع شدن ( آن هم از روی پوشش ) چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟

6- او فقط یک بار رانندگی کرد

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه ، از راننده مورد اطمینانش کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او

را هدایت می کرد ، بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت.

انیشتین، سخنرانی مخصوص به خود را انجام می داد و بیشتر اوقات راننده اش، به طور دقیقی آنها را حفظ می کرد.

یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود، با صدای بلند در ماشین پرسید: چه کسی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند، سپس انیشتین به عنوان راننده او را به

خانه بازگرداند.

(عدم شباهت آنها مسئله خاصی نبود. انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهی که وقتی برای سخنرانی داشت،

کسی او را نمی شناخت و طبعاً نمی توانست او را از راننده اصلی تمیز دهد.)

او قبول کرد ، اما کمی تردید در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از راننده اش پرسیده شود ، او چه پاسخی خواهد

داد، در درونش داشت.

به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور انیشتین درست از آب در آمد . دانشجویان در پایان سخنرانی انیشتین

جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

در این حین راننده باهوش گفت:"سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید" سپس

انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد.

7- الهام گر او یک قطب نما بود

انیشتین در سنین نوجوانی یک قطب نما به عنوان هدیه تولد از پدرش دریافت کرده بود.

وقتی که او طرز کار قطب نما را مشاهده می نمود، سعی می کرد طرز کار آن را درک کند. او بعد از انجام این کار بسیار شگفت زده

شد. بنابراین تصمیم گرفت علت نیروهای مختلف در طبیعت را درک کند.

8- راز نهفته در نبوغ او

بعد از مرگ انیشتین در 1955 مغز او توسط توماس تولتز هاروی برای تحقیقات برداشته شد.

اما این کار به صورت غیر قانونی انجام شد. بعدها پسر انیشتین به او اجازه تحقیقات، در مورد هوش فوق العاده پدرش را داد.

هاروی تکه هایی از مغز انیشتین را برای دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد. از این مطالعات دریافت می شود که مغز

انیشتین در مقایسه با میانگین متوسط انسان ها، مقدار بسیار زیادی سلول های گلیال که مسئول ساخت اطلاعات هستند

داشته است. همچنین مغز انیشتین مقدار کمی چین خوردگی حقیقی موسوم به شیار سیلویوس داشته، که این مسئله امکان

ارتباط آسان تر سلول های عصبی را با یکدیگر فراهم می سازد.

علاوه بر این ها مغز او دارای تراکم و چگالی زیادی بوده است و همینطور قطعه آهیانه پایینی دارای توانایی همکاری بشتر با بخش

تجزیه و تحلیل ریاضیات است.
 

spow

اخراجی موقت
:gol::gol::gol:
تا به حال دقیق و موشکافانه کارتونهای پت و مت را نگاه کرده اید؟ دقت کرده
اید چه مشخصاتی دارند؟

۱- کاملا خودمحور هستند. شما تا به حال کس دیگری را جز این دو در
کارتونهایشان دیده اید؟

۲- تأیید طلب هستند. همدیگر را تأیید می کنند و قند در دلشان آب می شود.

۳- کارهایی می کنند و وسایلی می خرند که خودشان هم فلسفه شکل گیریش را نمی دانند.

۴- هدف را تخریب می کنند تا به وسیله برسند. خاطرم هست در یک قسمت همه
کتابهایشان را فروختند تا
ابزار ساخت کتابخانه را بخرند.

۵- در کارهایی دخالت می کنند که در آن تخصص ندارند و هیچ متخصصی را هم
قبول ندارند.

۶- نوآوری می کنند، ولی به روش خودشان.

۷- متخصص ایجاد ضرر و زیان هستند.

۸- اعتماد بنفس کاذبشان غوغا می کند.

۹- یک جا را خراب می کنند تا جای دیگر را بسازند، دست آخر هر دوجا تخریب می شود.

۱۰- شعارشان این است:
That’s it
یا همان همینه، به عبارتی همینه که هست!

۱۱- الگوهای در پیت دارند. به عکس آن وزنه بردار بر دیوار اتاقشان نگاه
کرده اید که وزنه را
کج گرفته است؟


۱۲- هیچوقت لباسشان را عوض نمی کنند و همه به همین لباس می شناسندشان.


این مشخصات شما را یاد شخصیت خاصی نمی اندازد؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند . یكی از بیماراناجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند . تخت او دركنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد وهمیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها با یكدیگرصحبت می كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند .
هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می نشست و تمامچیزهایی كه بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می كرد. بیماردیگر در مدت این یك ساعت ، با شنیدن حال و هوی دنیای بیرون، روحی تازهمیگرفت.
مرد كنار پنجره از پاركی كه پنجره رو به آن باز می شد می گفت. این پاركدریاچه زیبایی داشت . مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می كردند و كودكانبا قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زیبایی بهآنجا بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد .
مرد دیگر كه نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می كرد و احساس زندگی میكرد.
روزها و هفته ها سپری شد . یك روز صبح ، پرستاری كه بری حمام كردنآنها آب آورده بود ، جسم بی جان مرد كنار پنجره را دید كه در خواب و باكمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمانبیمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد دیگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اینكار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولیننگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیان دازد. حالا دیگر او می توانستزیبایهای بیرون را با چشمان خودش ببیند.
هنگامی كه از پنجره به بیرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با یك دیوار بلندآجری مواجه شد!
مرد پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم اتاقیش را وادار می كردهچنین مناظر دلانگیزی را برای او توصیف كند؟
پرستار پاسخ داد:
شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد »
«!!! اصلأ نابینا بود و حتی نم یتوانست این دیوار را هم ببیند
 

zeost

عضو جدید
نیایش

نیایش

خواب دیده بود.در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا.روبرو در پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است. یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا. وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش درامد ،متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود و آن اوقات سخت ترین لحظات زندگی او بودند. این واقعا او را رنجاند و از خدا درباره ی آن سوال کرد :"خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم با تو باشم ،همیشه همراه من خواهی بود ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای پاست. نمی فهمم چرا در مواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی؟"
خدا پاسخ داد :"فرزند عزیزم تو را دوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم .زمان هایی که تو در آزمایش و رنج بودی ،وقتی تو فقط یک جای پا می بینی ،من تو را به دوش گرفته بودم."
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آن‌ها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
 

Darya-eng

عضو جدید
زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند. آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند. زن جوان: يواش تر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم! مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواش تر بروني. مرد جوان: مرا محکم بگير .زن جوان: خوب، حالا مي شه يواش تر بروني؟مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
 

Darya-eng

عضو جدید
هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود.
گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد…
اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت…
فکر می‌کرد خدا صدای اونو نمی‌شنوه
ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود…
سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید
 

Darya-eng

عضو جدید
آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.
 

Darya-eng

عضو جدید
گفتی: به نظر تو دوست داشتن بهتره یا عاشق شدن؟
گفتم:
دوست داشتن…
گفتی: مگه میشه همه ادما دلشون می خواد عاشق بشند.
گفتم:
اون کس که عاشقه مثل کسی میمونه که داره تو دریا غرق میشه ولی اونی که دوست داره مثل این میمونه که داره تو همون دریا شنا میکنه و از شنا کردنشم لذت می بره. تو چشمام نگاه کردی و
گفتی: تو چی تو عاشقه منی یا منو دوست داری؟
خیلی اروم گفتم: من
خیلی وقته غرق شدم
 

Darya-eng

عضو جدید
شرط عاشقی
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه
مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم:eek::eek::eek:
 

spow

اخراجی موقت
کوهی ازغم رو قلبش سنگینی می کرد .

دریائی ازغم تو نگاهش موج میزد.

بغضی سنگین گلوشو گرفته بود و داشت خفه اش میکرد.

اماهیچکس این چیزهارانمیدید.

هیچکس دردش را نمی فهمید

اگر می خندید می خندیدند اگر میگریست باز هم می خندیدند!

افسوس که آدمها به خنده و گریه اش میخندیدند.

دلش می خواست به همه آدمها که بلند بلند می خندیدند بگوید:

دیگر خسته شدم دیگر نمی توانم بخندم.

آخر زنم مرده است

کودکم بیمارست.

پولی ندارم

سرپناهی ندارم.

چیزی جز این نقاب خندان ندارم.



...

اما میدانست اگر آن حرفهارا بزند دیگر هیچکس به اونمی خندد.

دیگر هیچکس برای دیدن او از فرسنگها راه دور نمی آید.

دیگر جائی برای خوابیدن ندارد.

دیگرحتی پولی ندارد که برای فرزند بیمارش دارو بخرد.



پس اشکهایش را زیر گریم مسخره اش پنهان میکند و با لبخندی تصنعی

آنقدر می خندد و میگرید که آدمها از فرط خنده اشکهایشان جاری میشود.

.

زیر همان گریم شاد زیر آن نقاب خندان کسی نیست جز آدمی غمگین و تنها.

کسی که با وجود غم درون به همه لبخند میزند و همه آدمهای اطرافش را شاد میکند.

میخندد اما از درون میگرید.



او کسی نیست جز دلقک.
 

Darya-eng

عضو جدید

پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند . بنابراين زن دعا مي كرد كه او سالم به خانه باز گردد . اين زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد . هر روز مردي گو‍ژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت: «كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد . »



اين ماجرا هر روز ادامه داشت تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد . او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي د انم منظورش چيست؟



يك روز كه زن از گفته هاي مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود بنابراين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه ميكنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت . مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت .



آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد . وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد ، گفت :



مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم . در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم . ناگهان رهگذري گو‍ژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد . او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت :«اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري »



وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد. به ياد آورد كه ابتدا نان زهر آلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را مي خورد . به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت :



هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند.
ش
 

Darya-eng

عضو جدید
عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند.

پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که فقیر است. همزمان، پسر کوچک دید که پاول به سوی ما شین می آید و پرسید:" آقا، این ماشین زیبا متعلق به شما است؟ " پاول جواب مثبت داد، " این هدیه عید نوئل من است، برادرم برایم خریده است.

"
هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت : ای ، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد ، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت : ای ، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت ، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد.

آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان ،برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.! اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.

پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر ، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است ، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.

پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد
 

Darya-eng

عضو جدید
ایمیل دارید ؟

شرکت مایکروسافت آبدارچی استخدام می کرد. مردی که متقاضی این شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئیس کارگزینی با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمین را تمیز کند.

سپس به او گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتون رو بدید تا فرمهای مربوطه را برایتان بفرستم تا پر کنید و همین‌طور تاریخی که باید کار را شروع کنید بهتان اطلاع بدهم.»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس کارگزینی گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارید، یعنی شما وجود خارجی ندارید و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمی‌تواند داشته باشد.»
مرد در کمال نومیدی آنجا را ترک کرد. نمی‌دانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخرد.

بعد خانه به خانه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها را فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می‌تواند به این طریق زندگی‌اش را بگذراند و شروع کرد به این که هر روز زودتر از خانه برود و دیرتر بازگردد. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) بر پا کرد.
5 سال بعد، مرد دیگر یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا بود.

او شروع کرد تا برای آینده‌ خانواده ا‌ش برنامه‌ربزی کند و تصمیم گرفت بیمه‌ عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانسته اید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟»

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.»
 

maryam.joon

عضو جدید
ضد حال زدن یک دختر به یک پسر

ضد حال زدن یک دختر به یک پسر



[FONT=times new roman,times]دختر با ظاهری ساده و نه مذهبی در حال عبور کردن از خیابان بود پسری از پیاده رو داد زد سیبیییلو چطوری؟ دختر کاملا خونسرد تبسمی کرد و جواب داد وقتی تو زیر ابرو بر می داری من سیبیل می زارم تا این جامعه یه مرد هم داشته باشه پسر سرخ شد و چیزی نگفت...[/FONT]
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم جون انگار از پسرا دل پری داری .........کاشکی میتونستم این شکست ضد حالیو درک کنم.........
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 

spow

اخراجی موقت
روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.

پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»

جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.


مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.


فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.»


مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »
 

خاله ريزه

عضو جدید
[FONT=times new roman,times]دختر با ظاهری ساده و نه مذهبی در حال عبور کردن از خیابان بود پسری از پیاده رو داد زد سیبیییلو چطوری؟ دختر کاملا خونسرد تبسمی کرد و جواب داد وقتی تو زیر ابرو بر می داری من سیبیل می زارم تا این جامعه یه مرد هم داشته باشه پسر سرخ شد و چیزی نگفت...[/FONT]

خيلی باحال بود


 

maryam.joon

عضو جدید
لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده.
اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«
در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد.. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
«
گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«
می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
حسین پناهی
 

HesamSH

عضو جدید
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباس هایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباس هایش را عوض کرده و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجددا زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
یک بار دیگر لباس هایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: «من دیدم شما در راه به مسجد 2 بار به زمین افتادید، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.» مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست درخواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجددا همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: «من شیطان هستم.» مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد، که شیطان در ادامه برایش توضیح داد: «من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهتان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. بخاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را نیز بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه ممکن است خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم!»
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...​
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...​
روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.​
ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.​
من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.​
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟​
هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟​
بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:​
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!​
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:​
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟​
گفتم: نه !​
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟​
گفتم: نه !​
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟​
گفتم: نه !​
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟​
گفتم: نه !​
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟​
گفتم: نه !​
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟​
با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!​
ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ...​
حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.​
ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟​
جواب دادم: نه !​
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني.​
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز 5 دقيقه

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامي وقت رفتن است .​


تامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامي دير مي­شود برويم . ولي تامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و كشت . من هيچ­گاه براي سام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد تامي تكرار نكنم . تامي فكر مي­كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار سام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم .
بعضي وقتها آدم قدر داشته­ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم .
اين مسئله در ميان جوانترها زياد به چشم مي­خوره . ضرر نمي­كنيد اگر براي يك روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يك روز در كنار خانواده ، يك وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه .
قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه مي­شه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در كنار ما نيست . ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه​
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق بدون قید و شرط

عشق بدون قید و شرط


داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.

سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم که مي خواهم او را با خود به خانه بياورم.»

پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال ميل مشتاقيم که او را ببينيم.»

پسر ادامه داد:« ولي موضوعي است که بايد در مورد او بدانيد، او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يک دست و يک پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي خواهم که اجازه دهيد او با ما زندگي کند.»

پدرش گفت:« پسر عزيزم، متأسفيم که اين مشکل براي دوست تو بوجود آمده است. ما کمک مي کنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا کند.پسر گفت:« نه، من مي خواهم که او در منزل ما زندگي کند.»

آنها در جواب گفتند:« نه، فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي دهيم او آرامش زندگي ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش کني.»

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

 

maryam.joon

عضو جدید





تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.
 

Similar threads

بالا