داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت
داستان كوتاه "متشكرم"




همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم:بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.
شما دو ماه براي من كار كرديد.
- دو ماه و پنج روز
- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.
سه تعطيلي . . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.
موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان
باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.

در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...
« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
- من فقط مقدار كمي گرفتم .
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي..
- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
- به آهستگي گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود...
 

eshagh_kh

عضو جدید
تهذیب نفس

آورده‏اند که «شاگرد سقراط در لحظات آخر عمر استاد، از او پرسید: ما را چه امر می‏فرمایی که در حق اولاد و عیال تو به جا آوریم؟ گفت: هیچ چیز نمی‏گویم به شما، بلکه چیزی که همیشه به شما امر کرده‏ام، این است که در اصلاح نفس خود کمال کوشش و سعی به جا آورید و هر گاه این کار کردید، مرا خوشحال خواهید گردانید».

مبارزه با نفس

روزی دیوجانس با جمعیتی که به سوی تئاتر و مسابقات روان بودند، همراه شد. مردی از روی استهزا از او پرسید که آیا او هم به مبارزه می‏رود؟ دیوجانس جواب داد: بله، همین طور است، من هم برای کشتی گرفتن می‏روم. مرد پرسید: رقیبت کیست؟ دیوجانس جواب داد: رقیب من، خودم هستم و برای مبارزه با خودم می‏روم. برای من، هیچ کشتی و ستیزی، مانند زمانی که با امیال و رنج‏های خودم می‏جنگم، هیجان‏انگیز نیست».

دوستی

«به بزرگی گفتند: چرا با فلان دوستت که بر انجام گناهان اصرار می‏ورزد، قطع رابطه نمی‏کنی؟ گفت: آن دوست من، امروز به فضایل من محتاج است. شرط دوستی اقتضا می‏کند که من به وسیله دوستی، دستش را بگیرم و به فضل خدا، او را از کارهای زشت باز دارم و از آتش دوزخ برهانم».

زهد

«عارفی را پرسیدند: به این مقام چگونه رسیدی؟ گفت: آن را به هیچ یافتم. پرسیدند: چگونه؟ گفت: به یقین دانستم که دنیا هیچ است؛ ترک آن کردم و به این مقام رسیدم».

صبر

«بزرگی را از بزرگ‏ترین بردباری پرسیدند، گفت: هم نشینی با کسی که خُویش با تو سازگاری ندارد و دوری از او ممکن نیست».

قناعت

«مردی بر عارفی گذشت که نان و سبزی و نمک می‏خورد. به او گفت: ای بنده خدا! از دنیا به همین خرسندی؟ گفت: خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این خرسند است؟ گفت: آری! گفت: آن که به عوض آخرت، به دنیا خرسند است!»
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج كني.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب كنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من؛ دختر بيل گيتس است.
پسر: آهان اگر اينطور است ؛ قبول است.

پدر به نزد بيل گيتس مي رود.

پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم.
بيل گيتس: اما دختر من هنوز خيلي زود است كه ازدواج كند.
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مدير عامل بانك جهاني است.
بيل گيتس: اوه ؛ كه اينطور؛ در اين صورت قبول است.

و بالاخره پدر به ديدار مديرعامل بانك جهاني مي رود.

پدر: مرد جواني را براي سمت قائم مقام مدير عامل سراغ دارم.
مدير عامل: اما من به اندازه كافي معاون دارم.
پدر: اما اين جوان داماد بيل گيتس است.
مدير عامل: اوه ؛ اگر اينطور است باشد.

نتيجه اخلاقي:
حتي اگر چيزي نداشته باشيد بازهم مي توانيد چيرهايي بدست آوريد . اما بايد روش مثبتي داشته باشيد.
 

spow

اخراجی موقت
اولین مشکل زن پدر سفید برفی این بود که بین حالت " من خوبم و دیگران بد " و " من بدم و دیگران خوب " سرگردون بود و هیچ وقت به احساس من خوبم و دیگران خوب نرسید ... خودش رو اون جوری که هست واقعا دوست نداشت و یه جورایی دچار خود کم بینی شده بود و نیازمند شدید به تایید دیگران داشت .. اون می دونست که زیباست ولی واقعا ًباور نداشت ، برای همین هی از آیینه جادوییش می پرسید تا مطمئن بشه یعنی یه جورایی می خواست این اطمینان رو از بیرون به دست بیاره ... می دونید ؟! فکر می کنم اون برای خودش یه خود ِ ایده آلی ساخته بود و خیلی دوست داشت که مث اون بشه در صورتی که این خود ِ ایده آلی با خود ِ واقعیش خیلی فرق داشت ولی اون دوست داشت اونی باشه که توی ذهنش بود برای همین بعضی وقتا نیاز داشت که یکی بهش بگه که شبیه اونی شده که دوست داره و اما مشکل از کجا بوجود اومد ؟! ... اون این خیال که زیباترین فرد ِ روی زمینه رو به قدری در ذهنش پرورش داده بود که دیگه ذهنشم این خیال رو باور کرده بود یعنی ذهنش نمی تونست بین دو شخصیت تفاوتی بذاره و ولی وقتی فهمید سفید برفی ملکه زیبایی ِ ، یه دفه خود ایده آلیش شکست و اون با خود واقعیش روبرو شد ... خودی که دوست نداشت هیچ وقت بپذیرتش ... اون وقت بود که یه جنگ و جدال در درونش به وجود اومد ... نمی تونست بپذیره که ضعف هایی هم داره ، در واقع اون نمی خواست که ضعف هاش رو ببینه . برای همین با دیدن سفید برفی احساس من بدم ولی دیگران (سفید برفی) خوب کرد ... اون سفید برفی رو مانعی برای بلند پروازی ها و رویاپردازی هاش می دونست . احساس کرد که از اون ناحیه امن بیرون اومده و تصمیم گرفت این احساس بدش رو از بین ببره ولی متاسفانه راهش رو بلد نبود ! اون به جای حل مساله صورت مساله رو پاک کرد . لطافت روحش رو با یه رضایت کاذب معامله کرد !

آخرای قصه وقتی به شکل یه جادوگر در اومد دیدید که چقدر زشت شده بود در صورتی که می تونست خودش رو به شکل یه جادوگر خوشکل در بیاره . به نظر من اون خودش رو به شکلی در اورد که همیشه وقتی خودش رو با سفید برفی می سنجید در نظرش می اومد ... اون فکر می کرد در مقابل سفید برفی خیلی زشته البته همه ی اینا یه بهونه بود ... اون چیزی که بیشتر از همه اونو از اول آزار میداد قلب مهربون سفید برفی بود ... زیبایی سفید برفی نمودی بود از درون آرام و زیبا و مهربونش و زن پدر سفید برفی هم که اوایل مهربون بود این مشکل رو نداشت ولی وقتی به روح لطیف سفید برفی حسودی کرد کم کم از اون جایی که بود تنزل کرد و خودشم فهمید ولی چون نمیخواست باور کنه خودش رو سرگرم چیزای دیگه کرد .




ذهن ناخودآگاهش که توسط آرمان های کاذب خودایده آلی تسخیر شده بود بهش می گفت اگه نمی تونی درون زیبایی داشته باشی خوب ظاهر زیبایی داشته باشه و غافل از اینکه هیچ وقت برای خوب بودن دیر نیست و نباید اجازه بدیم که اشتباهی با یه اشتباه دیگه همراه بشه ... اون فکر کرد با دادن سیب سمی می تونه سفید برفی ( که یه جورایی نماد چیزهای خوب روی زمینه ) رو از بین ببره غافل از اینکه عشق همیشه راهش رو به جلو باز می کنه و چیزی نمی تونه در مقابل قدرت عشق مقابله کنه .


عشق به آدم روح دوباره می ده و توی این قصه چقدر قشنگ این رو به تصویر کشیده بود ... اون پسری که عاشق سفید برفی بود با بوسیدنش در واقع عشقش رو به درون سفید برفی فرستاد ... وقتی عشق از اعماق دل بجوشه و بیرون بیاد اونوقته که یه لحظه ناب رو با خودش همراه می کنه ... عشق همون چیزیه که به ادم ها زندگی دوباره می ده !
 

spow

اخراجی موقت
در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند . ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد . بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت :مساله ای نیست ! ساده است ٬ وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن . اگر کسی ادعا می کند که " این آدم مقدس است "٬ فوری بگو " نه ! خوب می دانم که گناهکار است٬ " اگر کسی بگوید " این کتابی معتبر است "٬ فوری بگو " من خوانده و مطالعه کرده ام "٬ نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو " مزخرف است !"٬ اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است " راحت بگو " این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد". انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.
بعد از هفت روز٬ آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : " ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه اودرهر موردی اینقدر نبوغ دارد . نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند . جه مغز نقاد شگرفی !چه تحلیل گر و نابغه ی بزرگی ! "
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت :دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم . تو آدم ابلهی هستی !
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند :" چون نابغه ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد.
 

spow

اخراجی موقت
کابوس

چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت...

بعداز سالها می‌رفتم که ببینمش. هفده سال گمش کرده بودم و حالا به هیچ قیمتی حاضر نبودم که از دست بدهمش. دیوان حافظ توی کیفم بود. با دست لمسش کردم. یاد آنروزی افتادم که وقتی گوشی را برداشتم صدایش گفت:
اگر آن طایر قدسی زدرم باز آید عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید


قدمهایم راتند کردم. چقدر حرف برای گفتن داشتیم. سوئیچ را که به ماشین انداختم نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. یاد حرف آن روزش افتادم که: «هروقت می‌گم بی‌محبتی توی صورت من نگاه می‌کنی که یعنی نه، اما نفست که تو سینه حبس می‌شه می‌فهمم که حق با منه»


ماشین را روشن کردم. چه روزهای خوبی می‌توانستیم توی این چند سال داشته باشیم و نداشتیم. تقصیر من بود. خوب برای هر کسی ممکن بود پیش بیاد، باید از اول فکر می‌کردم که اهل این حرفها نیست. توی این مدت خوب فکر کرده بودم، یعنی کمی ‌بعد از این که خانه پدری را فروختیم و من هیچ نشانی از خودم به او ندادم. به اصطلاح خودم می‌خواستم همه خاطراتش را از ذهنم پاک کنم، اما بعد فهمیدم اگر آرش به جای این که به من دل بسته شود گرفتار و اسیرش شده بود تقصیر او نبود.

چقدر با خودم کلنجار رفتم، اما دیگر دیر شده بود و او هم بعداز فروش خانه هیچ نشانی به جا نگذاشته بود. همیشه خودم را سرزنش می‌کردم، اما بالاخره این کابوسها تمام می‌شد.
می‌خواستم انگشتان نازک و بلندش را ببوسم و بگویم: دروغ بود. من همین جا بودم. زیر سقف این شهر، با تو نفس می‌کشیدم و همیشه کابوس از دست دادن عزیزی را می‌دیدم که هیچ چیز را اندازه چشمان صادقش دوست نداشتم. حالا حتما او هم دنیایی حرف برای گفتن داشت، هفده سال بود که به خاطر یک تصور باطل، یک اشتباه بچه گانه بهترین دوستم را از دست داده بودم، چرا فکر کرده بودم این دختر ساکت و آرام، که ذره‌یی بدذاتی نداشت، می‌توانست این قدر تغییر کرده باشد.


به پارک مریم نزدیک می‌شدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. دیوان حافظ را به سینه فشردم لازم نبود شب که به خانه می‌بردمش او را به بچه‌ها معرفی کنم، دیوان حافظ را که کنارمان می‌دیدند، می‌شناختندش. چشمان صادقش هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. آینه مهربانی بود. آن را از بر بودم.
از پله‌ها که پایین می‌رفتم سکندری خوردم. دیوان حافظ از دستم پرت شد. دختر جوانی زیر لب غرغر کرد. عذرخواهی آرامی ‌کردم، دیوان حافظ را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم.

مهم نبود که کتاب به این ارزشمندی، تنها یادگاری که از او برایم مانده بود، پاره شده بود حالا دیگر خودش در کنارم بود. اصلا دیگر کتاب را نمی‌خواستم، همه اشعار حافظ را از بر بود. نفسم را در سینه حبس کردم. کف دستانم عرق سردی کرده بود. می‌خواستم فریاد بزنم اما کلام روی زبانم خشک شد. نه حتما نیامده بود، این او نبود.
اما این زن روی همان نیمکتی نشسته بود که من قرارش را با مادر بهنوش، خجالتی‌ترین شاگرد کلاس، گذاشته بودم.


چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت. عینک دودی ای را از کیفش درآورد و روی مجله لاتین روی نیمکت گذاشت. نگاهی به ساعت صفحه بزرگش کرد و بعد سیگاری روشن کرد. کسی به من تنه زد، با عصبانیت برگشتم اما رفته بود. آب دهانم را قورت دادم، دیوان حافظ را پشتم قایم کردم. سرفه امانم را برد. نگاهم کرد. با اشاره پرسیدم که ساعت چند است. با خونسردی نگاهی کرد و گفت: یک ربع به چهار.

قدمهایم راتند کردم. این بار مراقب بودم تا به کسی تنه نزنم. سویئچ را به ماشین انداختم. کتاب را روی صندلی عقب پرت کردم و پایم را روی گاز فشردم. باید قبل از آمدن بچه‌ها به خانه می‌رسیدم.
نویسنده: مهدیه کوهیکار
 

ali.mehrkish

عضو جدید
عشق

عشق

[FONT=&quot]شيطان عاشق خدا بود ...[/FONT]
[FONT=&quot] مي خواست تنها عاشقش باشد[/FONT]
[FONT=&quot] فرياد زد ...[/FONT]
[FONT=&quot] خدا نشنيد !. . .
[/FONT]

[FONT=&quot]خدا بزرگ بود ...[/FONT]
[FONT=&quot] مي خواست عاشقي کند
[/FONT]

[FONT=&quot]آدم را آفريد! . . .[/FONT]


[FONT=&quot][/FONT][FONT=&quot]سالها پيش آدم خدا را از ياد برد ... آدم
[/FONT]

[FONT=&quot]عاشق شيطان شد ![/FONT]
[FONT=&quot] وخدا تنها ماند[/FONT] ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در کارخانه ای در یک منطقه ی تاسیساتی هنگامی که زنگ ناهار به صدا در می آمد تمام کارگر ها کنار هم می نشستند و ناهار می خوردند .

یکی از کارگرها همواره با نوعی یکنواختی تعجب آور بسته ناهارش را باز می کرد و مثل همیشه لب به اعتراض می گشود : لعنت بر شیطان امید وارم که ساندویچ کالباس نباشد . من از کالباس متنفرم .

او عادت داشت بدون استثنا هر روز از ساندویچ کالباس شکایت کند و این کار را همواره و بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار می کرد .



هفته ها گذشت . سایر کارگر ها کم کم از رفتار او به ستوه آمدند . سر انجام یکی از کارگرها گفت : اگر تا این اندازه از ساندويچ کالباس متنفری چرا به همسرت نمی گویی یک ساندویچ دیگر برایت درست کند ؟

او جواب داد : منظورت از همسرت چیست ؟ من که متاهل نیستم . من خودم ساندویچ هایم را درست می کنم!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

***********************************

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند.. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
 

پرنیان1990

عضو جدید
ویولن کهنه آن قدر فرسوده و پر از لکه بود که مرد حراجی می پنداشت ,ارزش آن را ندارد ک ه برای فروشش وقت صرف شود. اما ان را با لبخندی بر لب بالا برد : چه کسی پیشنهاد قیمت می کند؟؟
یک دلار...یک دلار
و سپس دو دلار ! فقط دو دلار؟؟
((سه دلار یک ,سه دلار , دو , فروخته شد به سه دلار ....)) اما نه , مردی مو خاکستری جلو آمد و آرشه را برداشت .
سپس خاک نشسته بر روی ویولن را پاک کرد.
و سیم های شل آن را محکم کرد
و آهنگی روح نواز و ناب نواخت
چونان آوای فرشته ای نغمه سرا.
نوای موسیقی فروكش کرد و مرد حراجی با صدایی که آرام بود و ملایم گفت: برای این ویولن کهنه چه قیمتی پیشنهاد کنم ؟
وآن را با آرشه اش بالا گرفت .
هزار دلار !چه کسی دو هزار دلار پیشنهاد می دهد؟؟
دو هزار !!! چه کسی با سه هزار دلار موافق است؟؟؟
سه هزار یک ,سه هزار دو ,پس فروخته شد ....
مردم فریاد شادی سر دادند و شماری گفتند:
((چه چیزی بر ارزش آن افزود؟؟؟؟؟))
بی درنگ پاسخی به گوش رسید :
((نوازش دست یک استاد ))
از یاد نبریم ارزش یک روح و دگرگونی ایجاد شده درآن به واسطه نوازش دست استاد ازلی ست .

 

پرنیان1990

عضو جدید
خاطرات یکی از دوستان سهراب سپهری:

روزی سوار بر جیپ سهراب در حوالی کاشان می رفتیم . در داشبورت چند بسته سیگار و کبریت دیدم . با حیرت از سهراب پرسیدم : (( تو سیگار نمی کشیدی ؟!؟!))
سهراب همانطور که رانندگی می کرد با تاسف خاصی گفت : روزی در اطراف دشت های نطنز می رفتم , از دور کشاورزی را دیدیم که زیر تیغ آفتاب مشغول کار بود به فکر افتادم مقداری میوه که با خود داشتم برای مرد کشاورز ببرم . ماشین را کنار جاده گذاشتم مسیر نسبتا طولانی را پیمودم تا به کنار پیرمرد کشاورز رسیدم . بعد از احوال پرسی میوه تعارفش کردم ولی کشاورز با بی میلی نگاه کرد و گفت : سیگار داری؟؟
با شرمندگی گفتم : نه ولی میوه هست.
کشاورز گفت : نه ,دستت درد نکنه . خیلی خسته ام . دلم سیگار می خواست .
و من خیلی متاسف شدم .
حالا این سیگارها رو که می بینی به این امید در ماشین گذاشتم که شاید گذشته ام را جبران کنم .
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرشته ی يک کودک

فرشته ی يک کودک


کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد :« می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستيد؛ اما من به اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ »
خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياری از فرشتگان، من يکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه.
- اينجا در بهشت، من کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. »
کودک ادامه داد : « من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گويند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ »
خداوند او را نوازش کرد و گفت : « فرشته ی تو، زيباترين و شيرين ترين واژه هايی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت وصبوری به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. »
کودک با ناراحتی گفت : « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ »
خداوند برای اين سئوال هم پاسخی داشت : « فرشته ات دست هايت را کنار هم می گذارد و به تو ياد می دهد که چگونه دعا کنی. »
کودک سرش را برگرداند و پرسيد : « شنيده ام در زمين انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »
-« فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قيمت جانش تمام شود. »
کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من هميشه به اين دليل که ديگر شما نميتوانم ببينم، ناراحت خواهم بود. »
خداوند لبخند زد و گفت : « فرشته ات هميشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخ ت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود. »
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايی از زمين شنيده می شد . کودک می دانست که بايد بزودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی يک سئوال ديگر از خداوند پرسيد : « خدايا! اگر بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد .»
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : « نام فرشته ات اهميتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی. »

 

پرنیان1990

عضو جدید

تولد...
نه تفدیر می خواهد نه خدا
در لوله های آزمایشگاه به دنیا می آیم
لباس می پوشم
به خیابان میروم
روبه روی جهان می ایستم
درست رو به روی جهان
چشم در چشمش
نه من او را می فهمم نه او مرا
 

پرنیان1990

عضو جدید
دیشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسی آبدار با پنجره داشت

یک ریز به گوش پنجره پچ پچ کرد

چک چک ...چک چک.. چه کار با پنجره داشت؟؟!؟!؟!؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اقدام خواهد شد

شايد يكي از عجيب*ترين دوره*هاي زندگاني من زماني باشد كه در كارخانه آلفرد وونزيدل كار مي*كردم. من ذاتاً بيشتر گرايش به افسردگي و كرختي دارم تا كار، ولي گهگاه مشكلات مالي ديرپا ناچارم مي*كنند ـ زيرا افسردگي نيز سودمندتر از خمودي نيست ـ به اصطلاح شغلي براي خود دست و پا كنم. چون خويشتن را يك بار ديگر در چنين سرازيري ديدم، خودم را به دست اداره كاريابي سپردم و با هفت همدرد ديگر به كارخانه وونزيدل فرستادندمان و آنجا بايد در آزمون شايستگي شركت مي*كرديم.
ظاهر كارخانه كافي بود تا شك مرا برانگيزد. كارخانه را يكپارچه از آجر شيشه*اي ساخته بودند و نفرت من از ساختمان*هاي پر نور و اتاق*هاي پر نور كمتر از نفرتم از كار نيست. شكم موقعي بيشتر شد كه بلافاصله در ترياي پر نور دلباز به ما صبحانه دادند. پيشخدمت*هاي خوشگلي برايمان تخم*مرغ و قهوه و نان برشته آوردند و آب پرتقال را در تنگ*هاي خوش طرحي ريخته بودند و ماهي*هاي قرمز صورت*هاي خسته*شان را به ديواره*هاي سبز كمرنگ آبزيدان*ها فشار مي*دادند. پيشخدمت*ها چنان سرحال بودند كه انگار از خوشحالي در پوست نمي*گنجيدند. فقط يك اراده قوي ـ به نظر من كه اينطور مي*آمد ـ مانع از آن مي*شد كه زير آواز بزنند. مثل مرغي كه شكمش پر از تخم نگذاشته باشد، دلشان پر از آوازهاي نخوانده بود.

بي*درنگ به نكته*اي پي بردم كه گويا همدردانم به آن پي نبرده بودند: آن صبحانه بخشي از آزمون ما بود. از اين*رو شروع كردم به جويدن با صلابت، مانند كسي كه خوب مي*داند درحال رساندن عناصر با ارزشي به بدن خويش است. دست به كاري زدم كه در حال عادي هيچ قدرتي در دنيا نمي*تواند مرا بدان وادارد: با شكم خالي آب پرتقال خوردم. دست به تخم*مرغ و قهوه*ام نزدم و بيشتر نان برشته را هم نخوردم و از جا برخاستم و آبستن اقدام، شروع به قدم زدن در تريا كردم.

درنتيجه نخستين نفري بودم كه به درون اتاقي كه پرسش*نامه*ها بر روي ميزهاي قشنگش پخش شده بودند راهنمايي شدم. رنگ ديوارها سايه سبزي داشت كه بي*گمان واژه «دل*انگيز» را بر زبان دوستداران طراحي داخلي جاري مي*كرد. اتاق به نظر خالي مي*آمد و با اين حال من به قدري مطمئن بودم تحت مراقبتم كه درست مانند شخص آبستن اقدامي رفتار مي*كردم كه گمان مي*كند تحت مراقبت نيست: بي*تابانه قلمم را از جيبم بيرون كشيدم و درش را پيچاندم باز كردم و سر نزديكترين ميز نشستم و پرسش*نامه را مثل مشتري عصبي رستوراني كه صورتحساب را چنگ مي*زند پيش كشيدم.

پرسش شماره 1: آيا به نظر شما درست است كه انسان فقط دو دست و دو پا و دو چشم و دو گوش داشته باشد؟
براي نخستين بار از طبيعت افسرده*ام سود جستم و بي*درنگ نوشتم: «حتي چهار دست و پا و گوش براي نيروي محرك من كم است. انسان به*قدر كفايت تجهيز نشده است».

پرسش شماره 2: در آن واحد با چند تلفن مي*توانيد كار كنيد؟
در اين مورد نيز پاسخ به آساني يك عمل رياضي ساده بود. نوشتم: «اگر تنها هفت تلفن باشد حوصله*ام سر مي*رود. بايد دستكم نه تلفن باشد تا احساس كنم دارم با تمام ظرفيت كار مي*كنم».

پرسش شماره 3: وقت آزاد خود را چگونه مي*گذرانيد؟
جواب من: «اصطلاح وقت آزاد را من ديگر به رسميت نمي شناسم؛ در سالروز پانزده سالگيم آن را از فرهنگ لغاتم حذف كردم؛ چون اصلاً خلقت با اقدام آغاز شده است».

كار را گرفتم؛ ولي حتي با نه تلفن واقعاً احساس نمي*كردم دارم با تمام ظرفيت كار مي*كنم. توي دهني*ها فرياد مي*زدم: «فوراً اقدام كنيد» يا «اقدامي بكنيد» يا «بايد اقدامي بكنيم» يا «اقدام خواهد شد» يا «اقدام شده» يا «بايد اقدام بشود». اما علي*القاعده ـ چون احساس مي*كردم حال و هواي محيط اينگونه اقتضا مي*كند ـ از لحن آمرانه استفاده مي*كردم.

جالب توجه، استراحت وقت ناهارمان بود كه اغذيه مغذيمان را در محيط فرح*بخش ساكتي صرف مي*كرديم. كارخانه وونزيدل پر بود از آدم*هايي كه تشنه گفتن داستان زندگيشان براي شما بودند، همچنان كه شخصيت*هاي قوي علاقه*مندند. داستان زندگي آنها براي آنها از خود زندگيشان مهمتر است. كافي است دكمه*اي را فشار دهيد تا بي*درنگ از دلاوري*هاي استفراغ شده آكنده شود.

وونزيدل دست راستي داشت به نام براشك كه خود نيز با سرپرستي هفت بچه و يك زن زمين*گير با كار شبانه در دوران تحصيلش و اداره خوب چهار شركت و گذراندن دو دوره تحصيلي عالي در دو سال براي خود شهرتي به هم رسانده بود. يك بار كه خبرنگاران از او پرسيده بودند «شما كي مي*خوابيد، آقاي براشك»؟ او جواب داده بود «خوابيدن جنايت است»!
منشي وونزيدل نيز با بافندگي از يك شوهر زمين*گير و چهار بچه سرپرستي كرده بود و در كنار آن موفق به فارغ*التحصيل شدن در دو رشته روانشناسي و تاريخ آلمان شده بود و افزون بر آن به پرورش سگ گله نيز پرداخته بود و غير از آن به عنوان خواننده در باشگاه*هاي شبانه صاحب شهرتي شده بود و آكله شماره هفت نام گرفته بود.

وونزيدل خود از آن آدم*هايي بود كه هر صبح، تا چشم از خواب مي*گشايند، تصميم به اقدام مي*گيرند. همچنان كه به چابكي كمربند حوله حمامشان را گره مي*زنند با خود مي*گويند: «بايد اقدام كنم». درحالي كه ريش خود را مي*تراشند به خود مي*گويند «بايد اقدام كنم» و پيروزمندانه به موهاي تراشيده ريش*شان نگاه مي*كنند كه با كف صابون شسته مي*شود. اين ذره*هاي مو نخستين قرباني*هاي روزانه آنها در پيشگاه نيروي محرك آنهاست. اعمال خصوصي*تر نيز به اين اشخاص احساس رضايت مي*بخشد: آبي كه شرشر مي*كند، كاغذي كه به كار مي*رود. اقدام صورت گرفته است. نان خورده مي*شود، تخم*مرغ سر بريده مي*شود.
براي وونزيدل پيش*پاافتاده*ترين كارها نيز اقدام به نظر مي*رسيدند: آنطور كه كلاهش را سرش مي*گذاشت؛ آنگونه كه ـ لرزان از نشاط و نيرو ـ دكمه*ها پالتوش را مي*بست؛ بوسه*اي كه به همسرش مي*داد؛ همه و همه اقدام بود.

هنگامي كه به دفترش مي*رسيد با فرياد «بايد اقدامي بكنيم» به منشي*اش سلام مي*كرد؛ و او با صداي پر طنيني جواب مي*داد: «اقدام خواهد شد»! سپس وونزيدل از اين قسمت به آن قسمت مي*رفت و با نشاط فرياد مي*زد «بايد اقدامي بكنيم» و همه پاسخ مي*دادند: «اقدام خواهد شد»! هنگامي كه به داخل دفتر من نگاه مي*كرد من نيز با لبخند دوستانه*اي جواب مي*دادم: «اقدام خواهد شد!»

ظرف يك هفته تعداد تلفن*هاي روي ميزم را به يازده رساندم و در دو هفته به سيزده و هر روز صبح در تراموا لذت مي*بردم از اينكه فعل*هاي امري تازه*اي بسازم و فعل اقدام كردن را با زمان*ها و لحن*هاي مختلف آزمايش كنم. دو روز تمام به تكرار مكرر يك جمله واحد ادامه دادم چون فكر مي*كردم بسيار خوش*آهنگ است: «بايد اقدام شده باشد». دو روز ديگر به اين جمله چسبيدم: «چنين اقدامي نبايد انجام گرفته باشد».

بدين*سان كم*كم احساس مي*كردم دارم با تمام ظرفيت كار مي*كنم و به راستي اقدامي در كار هست. يك صبح سه*شنبه، تازه پشت ميزم نشسته بودم كه وونزيدل به داخل دفترم يورش آورد و جمله هميشگيش «بايد اقدامي بكنيم» را بر زبان آورد؛ ولي چيز غيرقابل توضيحي در چهره*اش مرا به ترديد انداخت و نگذاشت طبق قاعده با لحن شاد و شادابي پاسخ بدهم: «اقدام خواهد شد»! گويا زياد مكث كرده بودم چون وونزيدل، كه كمتر صدايش را بلند مي*كرد، سرم فرياد زد: «جواب بده! جواب بده! مگر قاعده را نمي*داني»! من زير لب با اكراه، مثل بچه*اي كه وادارش كنند بگويد من بچه بدي هستم، جواب دادم. تنها با تلاش بسياري توانستم جمله را بر زبان آورده بگويم: «اقدام خواهد شد»! اما هنوز دهان نبسته بودم كه به راستي اقدامي به وقوع پيوست: وونزيدل نقش بر زمين شد. روي زمين غلت زد و درست ميان درگاه در باز افتاد. من بي*درنگ به حقيقت پي بردم و هنگامي كه آهسته ميزم را دور زدم و به نعش روي زمين نزديك شدم جاي شك برايم نماند: او مرده بود.

سرم را ناباورانه به چپ و راست تكان دادم و از روي وونزيدل رد شدم و از راهرو آهسته تا دفتر براشك رفتم و بدون در زدن وارد شدم. براشك پشت ميزش نشسته بود و در هر دستش يك گوشي تلفن بود و لاي دندان*هايش قلم خودكاري كه داشت با آن روي كاغذي يادداشتي مي*نوشت، درحالي كه با پاهاي برهنه*اش نيز مشغول كار كردن با يك دستگاه بافندگي در زير ميز بود. او لباس خانواده*اش را از اين راه هم تهيه مي*كند. با صداي آهسته*اي گفتم: «اقدامي پيش آمده».

براشك قلم خودكار را به بيرون تف كرد و دو گوشي را زمين گذاشت و انگشتان پايش را با اكراه از دستگاه بافندگي جدا كرد.
پرسيد: «چه اقدامي»؟
گفتم: «وونزيدل مرده».
براشك گفت: «نه».
من گفتم: «باور كنيد. بياييد خودتان ببينيد».
براشك گفت: «غيرممكن است». با وجود اين دمپايي*هايش را پوشيد و در راهرو دنبالم آمد.

هنگامي كه كنار جسد وونزيدل ايستادم براشك گفت: «نه، نه نه»! من چيزي نگفتم. وونزيدل را با احتياط به پشت خواباندم و چشم*هايش را بستم و افسرده نگاهش كردم.
نسبت به او احساسي مثل دلسوزي پيدا كردم و براي نخستين بار پي بردم كه هرگز از او نفرت نداشته*ام. چهره*اش حالت چهره كودكي را داشت كه لجوجانه از دست شستن از ايمانش به بابانوئل سر باز مي*زند، اگرچه استدلال*هاي همبازي*هاي خود را نيز كاملاً قانع*كننده مي*يابد.
براشك گفت: «نه، نه».
من آهسته گفتم: «بايد اقدام كنيد».
براشك گفت: «بله، بايد اقدام كنيم».
اقدام شد: وونزيدل به خاك سپرده شد و من براي حمل يك حلقه گل سرخ مصنوعي در پشت تابوتش انتخاب شدم، زيرا علاوه بر گرايش به افسردگي و كرختي از شكل و شمايلي هم برخوردارم كه با كت و شلوار سياه بي*اندازه همخواني دارد. گويا هنگامي كه با حلقه گل سرخ مصنوعي در پشت تابوت وونزيدل راه مي*رفتم فوق*العاده به نظر مي*رسيدم، چون از طرف يك شركت كفن و دفن متجدد به من پيشنهاد شد به عنوان عزادار حرفه*اي برايشان كار كنم. مدير شركت گفت: «شما مادرزاد عزاداريد! رخت و لباستان با شركت. چهره*تان حرف ندارد»!
برگه استعفايم را به دست براشك دادم و گفتم آنجا هرگز به راستي احساس نكرده*ام با تمام ظرفيتم كار مي*كنم و با وجود سيزده تلفن باز احساس مي*كنم مقداري از استعدادهايم به هدر مي*رود. به مجرد آنكه نخستين ظهور حرفه*ايم به عنوان عزادار سرآمده بود پي برده بودم: من به اينجا تعلق دارم و براي اين كار ساخته شده*ام.

در شبستان، افسرده پشت تابوت مي*ايستم و دسته گل ساده*اي در دست مي*گيرم، درحالي كه ارگ لارگو هندل را مي*نوازد، قطعه*اي كه مي*توان گفت از احترامي كه درخور آن است برخوردار نمي*گردد. كافه گورستان پاتوق هميشگي من است؛ فواصل بين اوقات كارم را در آنجا مي*گذرانم، اگرچه گاهي نيز پشت تابوت*هايي راه مي*روم كه هيچ تعهدي در قبالشان ندارم. از جيب خودم گل مي*خرم و به مددكاري كه پشت تابوت مرده بي*خانمان راه مي*رود مي*پيوندم. گهگاه سري به گور وونزيدل مي*زنم، مگر نه اينكه كشف شغل واقعيم را به او مديونم، شغلي كه در آن افسردگي ضروري است و كرخي وظيفه*ام.

تازه ديري بعد بود كه پي بردم هرگز به خود زحمت نداده*ام دريابم محصول كارخانه وونزيدل چيست. گمان مي*كنم صابون بود.



هاینریش بل
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ایستاده‌ بود، مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیرلب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروی‌ وبی‌رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آنچه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست.

مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسی‌ نخواهددید؛ جز آن‌ كه‌ باید.مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود.

به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.

گفت : هیچ‌ چیز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری.اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی، در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ وپیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم ، و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست .

این داستان ترجمه ای است از حدیث شریف امیرالمومنین علیه السلام "من عرف نفسه فقد عرف ربه" آن کس که خود را شناخت به تحقیق که خدا را شناخته است
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد :« می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستيد؛ اما من به اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ »
خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياری از فرشتگان، من يکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه.
- اينجا در بهشت، من کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. »
کودک ادامه داد : « من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گويند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟ »
خداوند او را نوازش کرد و گفت : « فرشته ی تو، زيباترين و شيرين ترين واژه هايی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت وصبوری به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. »
کودک با ناراحتی گفت : « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ »
خداوند برای اين سئوال هم پاسخی داشت : « فرشته ات دست هايت را کنار هم می گذارد و به تو ياد می دهد که چگونه دعا کنی. »
کودک سرش را برگرداند و پرسيد : « شنيده ام در زمين انسان های بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »
-« فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قيمت جانش تمام شود. »
کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من هميشه به اين دليل که ديگر شما نميتوانم ببينم، ناراحت خواهم بود. »
خداوند لبخند زد و گفت : « فرشته ات هميشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخ ت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود. »
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايی از زمين شنيده می شد . کودک می دانست که بايد بزودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی يک سئوال ديگر از خداوند پرسيد : « خدايا! اگر بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد .»
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : « نام فرشته ات اهميتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی. »


ولی با مادرای خدا نشناس چی کار کنه؟؟؟؟؟؟؟
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]شيطان عاشق خدا بود ...[/FONT]

[FONT=&quot]مي خواست تنها عاشقش باشد[/FONT]
[FONT=&quot]فرياد زد ...[/FONT]
[FONT=&quot]خدا نشنيد !. . . [/FONT]

[FONT=&quot]خدا بزرگ بود ...[/FONT]
[FONT=&quot]مي خواست عاشقي کند [/FONT]

[FONT=&quot]آدم را آفريد! . . .[/FONT]


[FONT=&quot]سالها پيش آدم خدا را از ياد برد ... آدم [/FONT]

[FONT=&quot]عاشق شيطان شد ![/FONT]

[FONT=&quot]وخدا تنها ماند[/FONT] ...


میشه شیطان و خدا و آدمو واسم تو این پستت تعریف کنی؟؟؟؟؟؟
 

spow

اخراجی موقت
يادداشت: مشخصات كودك به دنيا آمده بسيار طبيعي مي‌‌نمود و اين عجيب بود.ء



رئيس بيمارستان نگاهي به پرونده بيمار انداخت و به پرستار گفت:
ـ چطور اين بيمار را پذيرفتيد.
پرستار با دستپاچگي گفت:
ـ چه‌كار مي‌‌توانستيم بكنيم! زائو درد شديدي داشت و بچه هم سرازير شده بود.
دكتر گفت:
ـ غير ممكنه‌ ـ اين يك معجزه است. حالا مطمئن هستيد كه بچه با شما صحبت كرد؟
ـ بله آقاي دكتر‌ ـ‌ داشتم از ترس مي‌مردم. باور كنيد! اگر مي‌خواهيد، خودتان بياييد تماشا كنيد. قيافه بسيار زيبا و ملوسي دارد. اما با آدم حرف مي‌زند. طوري نگاه مي‌كند كه انگار يك مرد شصت ساله به آدم نگاه مي‌كند.
دكتر پرسيد:
ـ مادرش به او شير مي‌دهد؟
ـ بله آقاي دكتر، ممكن است باور نكنيد. جلوي من يكي از سينه‌هاي مادرش را پس زد و با صداي كلفت و مردانه‌اش گفت:
ـ اين كه شير نداره، اون يكي رو بده!
دكتر لبخندي زد و گفت:
ـ با همين لحن! ـ او كه دختره!
ـ بله، آقاي دكتر، باور كنيد! مثل يك مرد صحبت مي‌كند. اما با هر كسي حرف نمي‌ز‌ند. فقط نگاه مي‌كند. چشمهاي بسيار درشتي دارد. طوري نگاه مي‌كند كه سراپاي آدم به لرزه مي‌افتد. من كه داشتم از وحشت سنكوب مي‌كردم. اگر بخواهم به اتاق مادرش بروم و چيزي بردارم، يا چيزي آنجا بگذارم، قلبم همين‌طور مي‌زند. فكر كنم ضربان قلبم به صد تا برسد.
دكتر، پرونده را ورق زد و به نامه پذيرش نگاهي انداخت. سپس به چهره ترسيده و ملتهب پرستار نگاهي كرد و گفت:
ـ بيمار به اصرار سرايدار پذيرش شده. لطفا‌ً به آقاي مشهدي قاسم بگوييد از دم در بيايد اينجا!
و داخل اتاق شروع به قدم زدن كرد. گوشي تنظيم قلب را برداشت و داخل گوشش گذاشت. كفه آن را به روي مچ دستش گذاشت؛ ضربان قلب خودش را به خوبي مي‌شنيد. تپش آن زياد شده بود: «يعني چطور ممكن است، يك نوزاد 5/3 كيلويي با قد 51 سانت و چشمهاي درشت مشكي و موهاي بلند، بسيار طبيعي به دنيا بيايد و داراي زبان ناطق و ديد وسيع و فهم و شعور باشد. حتما‌ً پدر و مادر اين بچه از اين كوليهاي دوره‌گرد هستند كه سحر و جادو بلد هستند.» در اين افكار بود كه مشهدي قاسم جلوي در ظاهر شد. او هم قيافه‌اي گرفته داشت. قبل از آنكه دكتر از او سؤالي بكند هر دو دستش را مشت كرده بود و به شكمش فشار مي‌آورد. دكتر خطاب به پيرمرد گفت:
ـ چه خبر؟ چرا به شكمت فشار مي‌دهي؟
پيرمرد با التهاب گفت:
ـ چه‌كار كنم آقاي دكتر‌ ـ دل‌پيچه گرفتم. شما نمي‌‌دانيد چطور به آدم نگاه مي‌كند. انگار من پدرش را كشته‌ام. هنوز دو روز نيست اين بچه به دنيا آمده، تمام بيمارستان را به‌هم ريخته. تو را به خدا مرخصشون كنيد برند. اين ديگر چه جور نوزاديه؟ قلبم دارد از شدت ترس مي‌تركد. وقتي من وارد اتاق شدم، آقاي دكتر، نمي‌دانيد با چي روبه‌رو شدم. همين‌طور به من خيره نگاه مي‌كرد؛ از سر تا نوك پاهام. بعد چشمهاي درشتش را رو به مادرش برگرداند، زن بيچاره روي تخت از ترس مچاله شده بود. بعد يك خنده‌اي به او كرد و دوباره به من نگاه كرد و اخم كرد. نزديك بود همان‌جا پس بيفتم؛ زدم به چاك و آمدم تو سالن كه شما خانم نوبخت را به دنبال من فرستاديد. حالم خيلي بده. اجازه بدهيد بيايم تو. همين‌طور دل‌پيچه دارم.
دكتر گفت:
ـ‌ خيلي خوب. مهم نيست. خونسردي خودتان را حفظ كنيد. بياييد بنشينيد؛ فقط به چند سؤال من پاسخ بدهيد!
پيرمرد رفت و روي مبل راحتي ولو شد. رنگ از رويش پريده بود. پرستار همين‌طور هاج و واج به او نگاه مي‌كرد. دكتر به پرستار گفت:
ـ بياييد تو و در را ببنديد!
هميشه در يك چنين موقعيتهايي كه مسئله حادي به وجود مي‌آمد و او جلوي در اتاق دكتر ايستاده بود، دكتر مي‌گفت برود و در را ببندد. ولي امروز قضيه برعكس شده بود. انگار دكتر هم احتياج به همدردي پرستار داشت. دلش نمي‌خواست تنها بنشيند و به حرفهاي اين پيرمرد ترسيده گوش بدهد؛ ترس ناشي از برخورد با اين حقيقت كه نوزاد تازه به دنيا آمده همه‌چي را مي‌داند و با نگاههاي ممتدش دلها را مي‌لرزاند.
از پيرمرد سؤال كرد:
ـ چه وقتي اين خانم به شما مراجعه كرد؟
مي‌دانست كه دارد وقت را مي‌كشد، تا با چنين حقيقتي روبه‌رو نشود. پيرمرد كمي لرزشش آرام گرفت. اما وقتي ليوان آب سرد را از دست پرستار مي‌گرفت هنوز دستش مي‌لرزيد؛ كمي خورد، كمي را روي پايش ريخت و بقيه آب را در ته ليوان گذاشت. ته‌مانده آب را در دهانش فرو برد و گفت:
ـ نصف ‌شب بود؛ حدود ساعت دوازده. ماشين شما هم نبود. اين خانم كه آمد ـ ببخشيد شوهر ايشان كه آمد؛ نگاه كردم ديدم پنجاه را بالا داشت. زنش هم زياد جوان نبود؛ چهل سال را داشت؛ اما، به جان آقاي دكتر خيلي درب و داغون. با يك وانت‌‌بار پيكان آمده بودند. راننده هم آنها را جلوي بيمارستان پياده‌شان كرد و رفت. يك عالم خرت و پرت هم پشت وانت بود. معلوم بود از دهات آمده‌اند. هنوز هم وارد اتاقشان مي‌شويم ـ بلانسبت‌ ـ بوي پشگل گوسفند مي‌دهد. انگار، هر جا بردنشان قبولشان نكردند. مرد بيچاره همچين اين دستهاي مرا گرفته بود و مي‌بوسيد و به سر و ريش كثيفش مي‌زد كه انگاري ما امام‌زاده‌ايم، بلا‌نسبت. گفتم: «بيمارستان تعطيله. كسي نيست. دكتر نداريم!» اصلا‌ً گوششان بدهكار نبود. همين‌طور دست و روي مرا مي‌بوسيد و رها نمي‌كرد. مي‌گفتم:‌ «بابا! من اينجا هيچ‌كاره‌ام. اينجا بيمارستان است. صاحب دارد. رئيس دارد. دكتر دارد.»، اما اصلا‌ً ول‌كن نبود. مي‌گفت: «تو رئيسي، تو آقايي، تو سروري، تو صاحبي»، مي‌گفتم: «مگر ديوانه‌اي!»
با دستش به سرش مي‌زد و مي‌گفت: «ديوانه‌ام؛ بيچاره‌ام؛ بي‌پناهم؛ بي‌گناهم؛ بي‌جاي و مكانم؛ تو آقايي؛ تو سروري؛ تو به من جاي و مكان بده! تو را به جان خانواده‌‌ات. زنم از دستم مي‌رود. تو دستگيري كن!»
آقا! دكتر من چه‌كار مي‌توانستم بكنم. دلم به حالشان سوخت. رفتم اتاق آقاي دكتر كشيك. ايشان خواب بودند. آهسته در زدم. ديدم نيامدند در را باز كنند. يواش در را باز كردم و داخل شدم. خواب خواب بودند. آهسته رفتم جلو. روپوش سفيدشان را هم درآورده بودند و روي صندلي گذاشته بودند. خيلي آرام شانه‌شان را كه رو به من بود و يك پهلو خوابيده بودند تكان دادم. چهره‌‌شان دايم بشاش مي‌شد و اخم مي‌كردند؛ انگاري خواب مي‌ديدند. دوباره تكانشان دادم. يك‌مرتبه، مثل يك آدم مارگزيده، پريدند روي تخت نشستند. دلم برايشان سوخت. چشمشان قرمز شده بود. گفتم:
«نترسيد آقاي دكتر، چيزي نيست! يك زائو آورده‌اند. خيلي بي‌تابي مي‌كند. پذيرش، او را نمي‌پذيرد. مي‌گويند جا نداريم. اين بيچاره پول هم ندارد. ننه‌مرده جلوي در بيمارستان افتاده و ناله مي‌كند.» آقاي دكتر چشمهايش را ماليد و گفت:
ـ وقتي جا نداريم، من چه‌كار كنم. بگو برود بيمارستان ديگر! گفتم: «آقا ما مسئوليم؛ اين زن ممكن است بميرد.» دكتر گفت: «خوب، خلاصه‌اش كن پيرمرد! بعد چه كار كردي؟»
داشتم تعريف مي‌كردم، اما آقاي دكتر زير بار نمي‌رفت. ديدم رفت سمت دستشويي و شروع به شستن دستش كرد. همين‌طور صابون مي‌ماليد و كف مي‌كرد و تو آئينه به چشمهاي قرمزش خيره شده بود. يك‌مرتبه، همين‌طور كه من جلوي آيينه ايستاده بودم و به صورت پف‌كرده آقاي دكتر خيره شده بودم و دلم براي آن زائوي بيچاره شور مي‌‌زد، آقاي دكتر، با همان دستهاي كفي، حوله را از جا حوله‌اي كشيد و بدون اينكه شير آب را ببندد به طرف بيرون دويد و فرياد زد: «مشدقاسم! بگو آن زن كجاست؟»
خدا خيرشان بدهد. پريدند جلوي در. نمي‌دانستند از كجا بايد بروند. يك وقت ديدم دارند مي‌دوند به سمت ويلچر، كه آخر راهرو بود؛ پريدند و دسته‌هاي ويلچر را توي دستشان گرفتند. آقاي دكتر كه دستشان را به هر چيزي نمي‌زنند و هر وقت از اتاق عمل خارج مي‌شوند دو ساعت دستهايشان را كف‌مالي مي‌كنند. من تعجب كردم، كه چطور شد كه ويلچر را خودشان به دستشان گرفتند و به سمت در خروجي دويدند. من هم به دنبالشان. دم در به شوهر بيچاره‌‌شان كه كنار جدول پياده‌رو دو زانو نشسته بود و به آن زن بيچاره كه از درد به خودش مي‌پيچيد، نگاه مي‌كرد، اشاره كرد كه كمك كند و او را داخل ويلچر بنشاند، ما هم كمك كرديم جلوي چرخ ويلچر را گرفتيم كه عقب نرود. آقاي دكتر خودشان بيمار را به داخل اتاق عمل بردند و لباس مخصوص جراحي را پوشيدند و پرستار را صدا زدند. خانم دكتر ايزدخواست را از بخش زنان صدا زدند و اين بيچاره را نجات دادند. حتي من صداي دعوايشان را با خانم پذيرش مي‌شنيدم.
دكتر گفت:
ـ بسيار خوب. همه‌ چي را فهميدم. شما برويد ـ ولي، نه، باشيد! با شما كار دارم.
پيرمرد، سر جايش ميخكوب شد و به دكتر كه مشغول قدم زدن داخل اتاق شد، نگاه كرد. پرستار ايستاده بود و از حركت دكتر تعجب مي‌كرد. دكتر كه رئيس بيمارستان بود و كمي دستش مي‌لرزيد، رو به پرستار كرد و گفت:
ـ خوب حواستان را جمع كنيد! مي‌دانيد كه اگر رسانه‌هاي گروهي بفهمند چه بلوايي درست مي‌كنند! همه عوام مي‌ريزند داخل بيمارستان. اينجا را تبديل به يك امام‌زاده مي‌كنند. اول فكر كنيد بعد به من جواب بدهيد. شما مطمئن هستيد كه اين نوزاد دو روزه به شما نگاه مي‌كند و حرف هم مي‌زند؟ شما هيچ با گوش خودتان حرف زدن او را شنيده‌ايد؟ فكر نمي‌كنيد اشتباه مي‌كنيد؛ مثلاً دچار خيالات و اوهام شده‌ايد؟ و يا اينكه اين صدا را از ضبط صوت و يا نواري چيزي شنيده‌ايد؟
ـ آقاي دكتر! چرا شما خودتان تشريف نمي‌آوريد، همه چي را از نزديك ببينيد! اين بچه چهره‌اي عجيب نوراني دارد. انگار او را داخل يك پارچه حرير پيچيده‌اند. كارهاي عجيبي مي‌كند. با همان دستش كه پلاك به آن وصل است، روپوش مرا كشيد و مثل يك آدم بزرگ به من گفت:
ـ در حالي كه باور نداريد‌ ـ سوار بر ماشينهاي قشنگتان كه مخزنش پر از بنزين است به تفريح مشغول هستيد... ناگهان وعده خدا خواهد رسيد و همه مخازن از هم خواهند پاشيد و در هيچ كاسه‌اي سفالين هيچ آبي نخواهد ماند...
دكتر، باز كمي داخل اتاق قدم زد و به پرستار خيره شد و سپس به حالت تعجب گفت:
ـ باوركردني نيست! من نمي‌توانم اين حرفها را باور كنم. مگر ممكنه! غير ممكنه. تو اين حرفها را با گوش خودت شنيدي؟
ـ بله آقاي دكتر! با همين گوشهاي خودم.
دكتر، رو به پيرمرد كرد كه از ترس روي صندلي مچاله شده بود.
قدري به او خيره شد و سپس گفت:
ـ مشهدي قاسم! يك نوزاد دو روزه مي‌تواند اين همه حرف را سر هم كند؟ تو حرفهاي اين پرستار دروغگو را باور مي‌كني؟
پيرمرد گفت:
ـ خدا به سر شاهده، اگر خودتان هم باشيد باورتان نمي‌شود. اول كه وارد اتاق مي‌شويد به اندازه چند دقيقه به شما خيره نگاه مي‌كند...
و دستش را كاسه كرد و گفت:
ـ انگاري يك همچين چشم دارد. نمي‌توانيد چشم از چشمش برداريد. مثل سحر و جادو شما را ميخكوب مي‌كند. من كه جان بچه‌هام از ترس پاهايم مي‌لرزيد. مي‌خواستم فرار كنم نتوانستم‌ ـ باور كنيد، آقاي دكتر، چيز عجيبي است.
دكتر، نفسي تازه كرد و با لبخندي تمسخر‌آميز گفت:
ـ عجب شما آدمهاي ساده‌اي هستيد. خوراك يك نوزاد به دنيا آمده بعد از خوابيدن، نگاه كردنه ـ به هر چيز تازه‌اي كه جلوي چشمش قرار بگيره خيره نگاه مي‌كند؛ به‌خصوص كه نوزاد باهوشي باشد. اين يك حالت طبيعي است. اما آن صحبتها يك كلكي است كه هر چند يك بار در يك گوشه‌اي از جهان اتفاق مي‌افتد؛ مثل آن زن دهاتي حامله‌اي كه مي‌گفتند از داخل شكمش صداي تلاوت قرآن به گوش مي‌رسد ـ بعدا‌ً ديديد كه با چه ظرافتي داخل رحمش ضبط صوت كار گذاشته بود و به اين وسيله از مردم اخاذي مي‌كرد ـ بگوييد دكتر كشيك و آن خانم بيهوشي بيايند...!
اما بعد كمي فكر كرد و گفت:
ـ نه! صدايش را درنياوريد: «همه مخازن از هم خواهد پاشيد؛»، يعني، قحطي به بار خواهد آمد. اين حرفها مزخرف است. اگر رسانه‌هاي گروهي بفهمند و اين مسايل را منتشر كنند، مردم يكديگر را پاره مي‌كنند. اينجا جنجال مي‌شود. شما با كسي راجع به اين موضوع صحبت نكنيد، تا خودم سر از كار اين موضوع در بياورم. شما خانم پرستار، با من بياييد و شما مشهدي قاسم، از اتاق بيرون نياييد؛ مبادا قيافه شما همه چي را خراب كند.
و بلافاصله با قدمهاي آهسته به طرف اتاق نوزاد رفت. قلبش به شدت مي‌زد، و حس مي‌كرد قدرت راه رفتن ندارد. مجسم مي‌كرد كه چگونه ممكن است با چنين موجودي روبه‌رو شود. وارد آسانسور شد و كليد طبقه چهارم را به آهستگي فشار داد. پرستار رنگ به رو نداشت، اما جرئت نمي‌كرد كه بگويد شما تنها برويد. همين‌طور به چراغ سبز نئون آسانسوري كه طبقات را طي مي‌كرد خيره شده بود. عدد سه، قرمز و پررنگ در وسط آن صفحه سبز رنگ مبدل به عدد چهار شد و دستگاه متوقف گرديد. در آسانسور را به آرامي باز كردند. اول پرستار و سپس دكتر پياده شد؛ اتاق 401، سمت راست راهرو. داخل راهرو خالي بود. كسي از پرستارهاي كشيك نبودند. وحشت سراپاي دكتر را فرا گرفت. حس كرد نمي‌تواند مثل هميشه كه از آسانسور خارج مي‌شد و با قدمهاي محكم داخل سرسرا حركت مي‌كرد، قدم بردارد. كمي جلوتر يك سبد گل گلايل جلوي اتاق 402 واژگون شده بود. جلوتر، در اتاق 401 بسته بود. به عادت هميشه تلنگري به در زد. صداي مردانه‌اي گفت:
ـ بفرماييد تو، آقاي دكتر نجفي!
دكتر شديدا‌ً يكه خورد. لاي در را باز كرد و داخل شد. يك اتاق معمولي دو تخته. با يك تخت خالي. بيمار روي تخت خوابيده بود و كسي همراهش نبود. حتما‌ً همراهش داخل دستشويي بود؛ چون چراغهاي دستشويي و حمام روشن بود. يك‌مرتبه به خاطرش آمد كه كسي او را به نام صدا زد و قبل از آنكه در را باز كند او را ديده بود. به ياد آن كودك ناطق افتاد و به اطرافش خيره شد. ترس مثل خوره به جانش افتاده بود. روي يك تخت كوچك يك نوزاد خوابيده بود. چشمهايش بسته بود و از جايي صدايي نمي‌آمد. خوشحال شد كه پرستار او را گول زده و خواسته با او شوخي كند. به عقب برگشت و پرستار را در چهارچوب در ديد كه هراسان است و دستهايش را روي هم گذاشته، سرش را به حالت كشيده جلو آورده تا داخل اتاق را تماشا كند. دكتر خوشحال بود كه قضيه را كشف كرده و چيز مهمي اتفاق نيفتاده است.
دكتر خواست به آن صدايي كه قبل از ورودش شنيده بود بي‌اعتنا باشد؛ آهسته قدمي دور اتاق زد و نگاهي دوباره به نوزاد انداخت كه دست پلاك‌خورده‌اش از زير ملحفه بيرون بود و پلكهايش روي هم بود.
صورتي سرخ و نوراني داشت با موهاي مشكي و ابروهاي پر. اين كمي غير عادي به نظر مي‌رسيد. نگاهي از روي كنجكاوي به صورت نوزاد انداخت. اما جلوتر نرفت تا به او دستي بزند. مادر بچه خواب بود. دكتر، لبهايش را گزيد و عازم برگشتن شد. خوشحال بود كه اتفاقي نيفتاده است. آمد كه برگردد. آخرين نگاه را به كودك انداخت. ناگهان چشمهاي كودك نيمه باز شد و به او نگاه كرد:
ترس، آن‌چنان به وجودش چيره شد كه ناگهان احساس كرد حالت تهوع دارد. نه مي‌توانست برود و نه مي‌توانست در آنجا بماند. كودك چشم گشود و به او، خيره نگاه كرد. همچون صاعقه‌زده‌اي بر جا ماند. خواست تا نگاه از آن نوزاد بردارد اما حس كرد مثل مجسمه‌اي سنگي بر جا مانده است. نوزاد به چشمهاي او خيره شد. گويي از مسير نگاه او به عمق وجودش پي برده است. پاها و دستهاي دكتر سست شد. رنگ از رويش پريد. سرش به دوران افتاد. قادر نبود روي پا بند شود و يك مرتبه به زمين افتاد. دكتر كشيك و خانم دكتر بيهوشي و چند نفر ديگر به سرعت وارد اتاق نوزاد شدند و دكتر را از روي زمين بلند كردند. دكتر، كبود شده بود. اما هنوز نفس مي‌كشيد. زير بغلش را گرفتند تا او را از اتاق بيرون ببرند، كه نوزاد، در حالي كه پرده اتاق را با دستش مي‌كشيد و آن را پيچ مي‌داد، صدايي از خودش درآورد. گويي پرده است كه صدا را از لابه‌لاي چينهاي خود عبور مي‌دهد و صداي فرياد كسي را داشت كه در كوه فرياد مي‌زند و انعكاس آن از لابه‌لاي چينهاي پرده به گوش مي‌رسيد:
«در حالي كه باور نداريد و به حالت گشت و گذار از خانه‌هايتان خارج مي‌شويد و سوار بر ماشين‌هاي قشنگتان كه پر از بنزين است به تفريح مشغول هستيد و جمعي در خانه‌هايتان به حال استراحت آرميده‌اند و به استخرهاي پر از آبهاي لاجوردي رنگتان نگاه مي‌كنيد و گروهي در بازارها مشغول خريد و فروش هستيد و از شوق اندوخته‌هايتان لذت مي‌بريد... ناگهان وعده خداوند خواهد رسيد و همه مخازن از هم خواهد پاشيد و در هيچ كاسه‌اي سفالين آبي نخواهد ماند... .»1 و نگاهي به جمعيت كرد كه همه هاج و واج به او خيره شده بودند و او انگشت در لابه‌لاي چينهاي پرده داشت.
 

spow

اخراجی موقت
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
 

spow

اخراجی موقت
دزد ایمان
نقل است در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند.
حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود.
رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم.
رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردمیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم.
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنکه شنيد ، آنکه نشنيد
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.
به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است ، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
« ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد ، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
« عزيزم ، شام چي داريم؟ » جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزيزم شام چي داريم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!

حقيقت به همين سادگي و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم ، در ديگران نباشد ؛ شايد در خودمان باشد...
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز شرلوك هلمز با دستيارش واتسن به تعطيلات ميرند و در ساحل دريا چادر ميزند و در داخل چادر مي خوابند ....نيمه شب هلمز بيدار ميشه و واتسن رو هم بيدار ميكنه بعد ازش ميپرسه : واتسن تو از ديدن ستاره هاي آسمان چه نتيجه اي ميگيري ؟؟!! واتسن هم شروع ميكند به فلسفه بافي در مورد ستارگان و ميگه اين ستاره ها خيلي بزرگند و به دليل دوري از ما اين قدر كوچك به نظر ميرسند و در ساير سيارگان هم ممكن حيات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در كرات ديگر زندگي كنند ....كه در اين جا هلمز ميگه : واتسن عزيز !!! اولين نتيجه اي كه مي بايست ميگرفتي اينه : چادر ما رو دزديده اند !!!!
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
بال هايت را كجا گذاشتي ؟
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .

انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .

پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .

پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .



آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .

راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!
 

maryam.joon

عضو جدید
چهار تا دانشجو شب امتحان بجاي درس خواندن به پارتي و خوش گذروني رفته بودند و هيچ آمادگي براي امتحانشون نداشتند٬ روز امتحان به فكر چاره افتادند و حقه اي سوار كردند به اين صورت كه سر و روشون رو كثيف و كردند و مقداري هم با پاره كردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتي بوجود آوردند سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يكراست به پيش استاد رفتند مسئله رو با استاد اينطور مطرح كردند كه ديشب به يك مراسم عروسي خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد يكي از لاستيك هاي ماشين پنچر ميشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايي رسوندنش و اين بوده كه به آمادگي لازم براي امتحان نرسيدند كلي از اينها اصرار و از استاد انكار آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يك امتحان اختصاصي براي اين چهار نفر از طرف استاد برگزار بشه. آنها هم بشكن زنان از اين موفقيت بزرگ و خطير سه روز تمام به امر شريف خر زني مشغول ميشن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگي خودشون رو ابراز كنند! استاد عنوان ميكنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر كدوم از دانشجوها توي يك كلاس بنشينند و امتحان بدن كه آنها بدليل داشتن وقت كافي و آمادگي لازم با كمال ميل قبول ميكنند. امتحان حاوي دو سوال و بارم بندي از نمره بيست بود:

۱-نام و نام خانوادگي(۲نمره)

۲-كدام لاستيك پنچر شده بود:(۱۸ نمره)

الف) لاستيك سمت راست جلو

ب) لاستيك سمت چپ جلو

ج) لاستيك سمت راست عقب

د) لاستيك سمت چپ عقب

و دانشجويان محترم در گل ماندند!
 

maryam.joon

عضو جدید
دو راهب كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از دياري به ديار ديگر سفر ميكردند سر راه خود دختري را ديدند كه در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت كه از آن بگذرد.
وقتي راهبان نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آنها تقاضاي كمك كرد. يكي از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند.
راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند.

در همين هنگام راهب دوم كه ساعت ها سكوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزيز، ما راهبان نبايد به زنان نزديك شويم. تماس با آنها برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتيكه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.

راهب اولي با خونسردي و با حالتي بي تفاوت پاسخ داد:
"من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و آن را رها نميكني."
 

spow

اخراجی موقت
دعاي كشتي شكستگان (داستان كوتاه)

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.
نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.ا
هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر مي كرد كه ديگري شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد :
"چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها براي خودم است چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم ، دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"
مرد پرسيد:
" به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود
 

IranianWay

عضو جدید
داستان پيرمرد و فرزند

داستان پيرمرد و فرزند

داستان پيرمرد و فرزند
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشتمحصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران fbi و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار ، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .
نتيجه اخلاقي :
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .
مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .
 

Similar threads

بالا