داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنده خدا

بنده خدا

در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت
حالا به خانه برگرد. که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟
زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم، من فقط یکی از بندگان او هستم
پسرک گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید...
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیله پروانه

پیله پروانه

شخصی یک پیله پروانه پیدا کرد. روزی یک سوراخ کوچک در آن ظاهر شد. او نشست و ساعتهای متمادی به تلاش غریزی بدن پروانه گرداگرد آن روزنه کوچک تماشا کرد. سپس به نظر رسید که هرگونه حرکتی متوقف شد. به نظر می رسید که تولد خارج از تواناییش می باشد و دیگر نمی تواند بیشتر جلو برود.
بنابراین مرد تصمیم گرفت که به پروانه کمک کند. او یک قیچی برداشت و شروع به بریدن بقایای پیله کرد. پس از آن پروانه به آسانی بیرون آمد ولی بدنی متورم و کوچک و دوبال چروکیده داشت.
مرد همچنان پروانه را تماشا می کرد، زیرا انتظار داشت هر لحظه بالهای او بزرگتر و بازتر شوند تا بتوانند وزن او (پروانه) را تحمل کنند و لحظه ای بعد دوباره بسته شوند.
هیچ کدام اتفاق نیفتاد و پروانه با بدنی متورم و بالهای چروکیده، از تجدید قوا برای دوره زندگیش ناتوان بود. در واقع آن پروانه هرگز قادر به پرواز نبود.
آنچه مرد با وجود مهربانی و عجله اش توان فهم آن را نداشت، آن بود که تنیدن پیله و تلاش پروانه برای خلاصی از آن روشی است که طبیعت برای جاری ساختن شیرة بدن پروانه به بالهایش در نظر گرفته است تا بدینوسیله پروانه بتواند زمانی که از پیله خلاصی یافت، به پرواز در آید.
بعضی وقتها ستیز و تقلا دقیقا همان چیزی است که ما به آن نیاز داریم. اگر عبور از جریان زندگی بدون مواجه شدن با موانع طبیعی صورت می گرفت، ما بی تحرک و ضعیف می ماندیم.
ما قویتر از آنچه می توانستیم باشیم، نخواهیم شد
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی کارگر ساده ای بر روی دامنه ی کوهی مشغول کندن سنگ های کوه بود. خورشید با تمام توانش می تابید و کارگر از شدت گرما و عرق بیحال شده بود. تصمیم می گیردکه کمی بنشیند و استراحت کند. در همین مدت با خود فکر می کند که این خورشید چقدر پرنور و گرم است. خورشید خیلی بزرگ و زیبا هم هست. ای کاش من خورشید بودم. همین موقع تبدیل به خورشید می شود. از نگاه خورشید همه چیز را می توانست ببیند. روی زمین هر چه می گذشت او خبردار می شد و می توانست زمین را گرم کند, آبها را بخار کند و یا یخ ها را ذوب کند. تا اینکه ابری جلوی اورا گرفت و مانع از تابیدن او به زمین شد. با خود اندیشید که ابر چقدر نیرومند است که می تواند جلو مرا بگیرد. ای کاش من هم یک ابر بودم که ناگهان تبدیل به ابر می شود. در آن حال باز زمین را می توانست ببیند, مانع از تابیدن خورشید می شد و هر جا می خواست می بارید. اما بادی شروع به وزیدن کرد و او را از آنجا دور کرد. باد هر کجا که می خواست او را می برد. ابر تصمیم گرفت که باد باشد چراکه نیروی او بیشتز است. تبدیل به بادی شد و شدیدا شروع به وزیدن کرد. هر کجا می خواست می رفت و ابرها را جابجا می کرد اما دیری نپایید که کوه بلندی سد راهش شد. باد هر کاری کرد نتوانست رد شود. باد با خود گفت این کوه نیرومندترین چیزیست که دیده ام چراکه مانع از عبور من می شود. ای کاش من این کوه بودم. به آرزویش رسید و تبدیل به کوهی شد. آن کوه بزرگ بود و استوار بر زمین و می توانست از حرکت باد و ابرها جلوگیری کند. تاره به این نتیجه رسیده بود که کوه بودن از همه چیز بهتر است اما درد شدیدی احساس کرد و افکارش به هم ریخت. احساس کرد کسی در حال کندن بدن اوست. نگاهی به پایین انداخت و دید کارگر ساده ای در حال کار و کندن سنگ هایش است. در تعجب بود که چطور چنین موجود کوچکی می تواند به او آسیب رساند. همان موقع درسش را فهمید و از خدا خواست که دوباره همان کارگر ساده باشد.

 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتش اميد

آتش اميد

تنها بازمانده‌ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد.

او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد.

سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.

اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود.

متاَسفانه بدترين اتفاق مممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"

صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد.

كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ' از نجات دهندگانش پرسيد:

"شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"

آنها جواب دادند:

" ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."

وقتي اوضاع خراب مي شود' نا اميد شدن آسان است.

ولي ما نبايد دلمان را ببازيم ' چون حتي در ميان درد و رنج ' دست خدا در كار زندگي مان است.

پس به ياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد ' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو خط موازی

دو خط موازی

دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی پر معنا به خط دومی کرد و گفت: ما می‌توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ... خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی : و خانه‌ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ ... من روزها کار می‌کنم. می‌توانم خط کنار یک جادة متروک شوم یا خط کنار یک نردبان. خط دومی گفت: من هم می‌توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت! چه شغل شاعرانه‌ای ...! در همین لحظه معلم فریاد زد :
دو خط موازی هیچوقت به هم نمی‌رسند و بچه‌ها تکرار کردند
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت کلمات

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه‌ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره‌ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند اما قورباغه‌های دیگر دائما به آنها می‌گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی‌توانید از گودال خارج شوید و بزودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از قورباغه‌ها تسلیم گفته‌های دیگر قورباغه‌ها شده و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌کرد بقیه قورباغه‌ها فریاد می‌زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش می‌کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه‌ها از او پرسیدند مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می‌کرد که دیگران او را تشویق می‌کنند.
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهمان

مهمان

پیرزنی در خواب به خدا گفت «خدایا من خیلی تنها هستم. آیا مهمان خانه من می شوی؟» ندایی به او گفت که فردا خدا به دیدنش خواهد آمد.
پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به آب و جارو کردن خانه کرد، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود،پخت. سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد.
پشت در پیرمرد فقیری بود. پیر مرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی اینبار نیز زن فقیری پشت در بود. زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و با ناراحتی سر به آسمان بلند کرد و به خدا گفت: خدایا، مگر تو نگفتی که امروز به دیدنم می آیی؟
جواب آمد که من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به روی من بستی!
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
تله موش

تله موش

موش از میان شکاف دیوار به کشاورز و همسرش که در حال باز کردن بسته ای بودند نگاه می کرد؛ چه غذای لذیذی توی اونه!؟
موش وحشت زده متوجه شد که اون یک تله موش است و در حالی که به سوی مزرعه می دوید ، داد می زد و به همه اعلام می کرد : توی خونه تله موش هست، توی خونه تله موش هست.
مرغ قدقد کنان و در حالی که بدنش رو می خاروند سرش رو بالا کرد و گفت: آقای موش من می توانم بگویم که این خطر فقط مربوط به توست و برای من خطرناک نیست و آسایشم رو به هم نمی زنه.
موش برگشت به طرف گوسفند و گفت: توی خونه تله موش هست و گوسفند دلسوزانه گفت: آقای موش من هم خیلی متأسفم. من نمی توانم در این مورد کاری انجام بدهم، تنها می توانم دعا کنم و مطمئن باش که تو هم در لیست دعاهای من قرار گرفته ای.
موش برگشت به طرف گاو و او پاسخ داد: آقای موش ، آیا من هم در خطر بزرگی افتاده ام!؟
سپس موش به طرف خانه برگشت و از اینکه به تنهایی با تله موش مواجه شده بود افسرده و غمگین بود. آن شب صدای بلندی در خانه پیچید. صدایی مانند تله موشی که طعمه خود را می گیرد. همسر کشاورز سریع رفت تا ببیند که چه چیز شکار کرده است. او در تاریکی متوجه نشد که دم یک مار سمی در تله موش گیر کرده است. مار همسر کشاورز را گزید و کشاورز سریعاً او را به بیمارستان برد.
در هنگام بازگشت به خانه، او تب شدیدی داشت. هر کدام از ما می دانیم که برای مداوای تب ، سوپ مرغ لازم است و کشاورز ساتور را برداشت و به محوطه مزرعه برای تهیه وسایل سوپ (برای کشتن مرغ) رفت.
حال همسرش رفته رفته بدتر شد و دوستان و همسایگان نزدیکش برای عیادت او آمدند و تمام روز را در آنجا نشستند و کشاورز برای غذای آنها گوسفند را کشت.
بیماری همسر کشاورز خوب نشد و در واقع او مرد و مردم برای مراسم تشییع جنازه آمدند و کشاورز برای مراسم تغذیه آنها گاو را کشت.
بنابراین، در آینده شما می شنوید که یک نفر با مشکلی مواجه شده و فکر می کنید که به شما ربطی ندارد، به یاد داشته باشید که وقتی ضعیف ترین کسی از ما مورد تهدید قرار می گیرد همه ما در خطر هستیم.
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
کروسوس

کروسوس

کروسوس شاه لودیه تصمیم گرفته بود که به ایران حمله کند. با این حال خواست که با پیشگوی معبد دلفی یونان، که بسیار هم مشهور بود م کند.
پیشگو گفت:مقدر شده است که امپراطوری بزرگی، به دست تو ویران شود.
کروسوس با شادمانی اعلام جنگ کرد... پس از دو روز نبرد لودیه مغلوب ایرانیان شد، پایتختش قلع و قمع شد و کروسوس نیز به اسارت در آمد... او خشمگین از سفیرش خواست تا به یونان برود و به کاهن معبد دلفی بگوید که در پیشگویی تا چه حد به خطا رفته است.
کاهن به سفیر گفت:نه. من اشتباه نکردم، آن که اشتباه می‌کرد تو بودی، زیرا تو امپراطوری بزرگی را نابود کردی، ... اما امپراطوری خود را...
زبان نشانه‌ها در مقابل ماست تا به ما بهترین راه را بیاموزد اما در بسیاری از اوقات، ما می‌کوشیم که نشانه‌ها را چنان دگرگون کنیم، که خود دوست می‌داریم و به آنچه از پیش به آن فکر کرده ایم تعبیر کنیم.
 

sahar a

عضو جدید
کاربر ممتاز
شانس اول

شانس اول

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه‌ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!. . زندگی پر از فرصت‌های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی‌هاش ساده‌ست، بعضی‌هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت‌های بهتر در آینده)، این موقعیت‌ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!
 

spow

اخراجی موقت
داستانی متاثرکننده... نامه دختری زشت به خدا

داستانی متاثرکننده... نامه دختری زشت به خدا

سلام دوستان عزیز :gol:
متن زیر رو که یه داستان کوتاهه بخونید
واقعا متاثر کننده است
موفق باشید ;);)


نامه يک دختر زشت به پروردگار :cry:





پروردگارا ! اين نامه را بنده اي از بندگان تو به تو مي نويسد که بدبختي بمفهوم وسيع کلمه – در زندگي بي پناهش بيداد مي کند....



ميداني خدا ، سرنوشت دردناکي که نصيب زندگي تنهاي من شده صرفا زاييده يک امر تصادفي است ..

مگر زندگي جز ترادف تصادفات ، چيز ديگري هم هست ؟ ... نه خدا .... به خدا نيست !...

بيست وهشت سال پيش از اين دختري زشت روي و ترشيده با پولي که از پدرشي به ارث برده بود ؛ جواني زيبا را خريد ... نتيجه ي اين معامله وحشتناک ، من بودم !...بخت سياه من حتي آنقدر به ياري نکرده بود که وجودم تجلي دهنده زيبايي پدرم باشد .... هنگاميکه در نه سالگي براي نخستين بار به آينه نگاه کردم ، بچشم خود ديدم که چهره ام ، چرکنويس از ياد رفته ايست از چهره وحشت انگيز مادرم !...

سيزده ساله بودم که يک ورشکستگي همگاني ، همراه با دارايي خيلي از ثروتمندان ، ثروت مادرم را هم برد . همراه با ثروت مادرم ، پدرم را .

تا آنزمان ، علي رغم چهره زشتي که داشتم ، زرق و برق ثروت هرگزنگذاشته بود ، که من در مقابل دختراني که تو زيبايشان آفريده بودي احساس تحقير کنم ... تنها هنگاميکه فقر سايه ناميمون خود را بر چهره زشتم افکند، براي نخستين بار احساس کردم که تا چه پايه محرومم !!!

در دوران تحصيلي هميشه شاگرد اول بودم .. چه شاگرد اول بدبختي ! شب و روز سر و کارم با کتاب بود ... همه تلاشم اين بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهي تلاش بيهوده !

دوران بلوغم بود ... همه سلولهاي بدن درمانده ام از من و احساست من ، "من" و "احساسات" متقابلي ميخواستند...

دلم وحشيانه آرزو ميکرد که بخاطر عشق يک جوان ، هر چقدر هم وامانده ، بطپد ...!

نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه اي بود که با تصادم آن ، در زير دلم يک لرزش خفيف و سکر آور ، وجودم را برقص آورد ...

مي خواستم و از صميم قلب آرزو مي کردم – که هر يک طپشهاي قلبم انعکاس ناله ي شبانه ي عاشقي باشد که کمال سعادتش تعقيب سايه عشق من مي بود .

دلم مي خواست از ماوراء نفرت اجتناب پذيري که زاييده چهره نفرت انگيز من بود ، جواني از جوانان روزگار ،دلم را ميديد...و مي ديد که دلم تا چه حد دوست داشتني است ... تا چه پايه مي تواند دوست بدارد.

در اينجا ! در اين دوران ظاهر بين ظاهر پرست ، دل صاحبدلان را آشنايي نيست ...

به رغم آرزويي که داشتم هرگز نه جواني سراغ جواني مطرودم را گرفت ، نه دلي بخاطر تنهايي دلم گريست ...

تنها بستر تک افتاده ام مي داند که شبها بخاطر آرامش دلم ، چقدر دلم را گول زدم ... همه شب ...هر شب به او – به دلم بيکسم ، قول مي دادم که فردا ....مونسي برايش خواهم يافت ...

و هر روز – همه روز ، به اميد پيدا کردن قلبي آشنا ، نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود ...

آه ! اي سرنوشت المبار ! ....اي زندگي مطرود !...

در جستجوي دلي آشنا هر وقت ، هر کجا رفتم ، هر کجا بودم اين زمزمه خانمانسوز بگوشم رسيد : دختر خوبي است ...بي نهايت خوب .... اما ....افسوس که ...زيبا نيست ...هيچ زيبا نيست .

تنها تو مي داني خدا، که شنيدن اينچنين زمزمه ي اندوهبار براي دختري که از زيبايي محروم است ، چقدر تحمل ناپذير و شکننده است !

و اين پروردگارا ؛ به عدالتت سوگند که شوخي نيست ، شعر نيست ، تراژدي خلقت است ! تراژدي زندگيست !

خداوندگارا ! اشتباه مي کنم ! اينطور نيست !؟

هجده ساله بودم که تحصيلاتم بپايان رسيد ...بيشتر از آن نمي توانستم به تحصيلاتم ادامه دهم ، و نه ميل داشتم اينکار را بکنم ... مادرم ميل داشت اينکار را بکنم ...ميل داشت که تکليف آينده من هر چه زود تر تعيين شود! آينده ! چه آينده اي ؟ کدام آينده !؟مشتي موي کز کرده ، يک جفت دست کج و معوج نازک ، يک بيني پهن توسري خورده ، با دو ديده ي لوچ و قلبي گرسنه در سينه اي مطرود و تهي ويک زندگي هيچ ، و يک زندگي پوچ ، چه آينده اي ميتوانست داشته باشد ؟ جز حسرت سينه سوز ...عزلت شباب شکن ...اشک ..اشک پنهاني ...

نگاه هاي نگران و ترحم آميز مادرم بدتر از همه چيز ، استخوانهايم را آب کرد ... دلم هيچ نمي خواست قابل ترحم باشم ...اما ...مگر با خواستن دلم بود ؟...قابل ترحم بودم ....علتش هم خيلي ساده بود ...نه ثروتي داشتم که بتقليد از مادرم مردي را بخرم ...و نه ...آه ! خداوندا!در باره ي زيبايي ديگر چه بگويم ؟!

با خاطري نگران ، خاطري بينهايت نگران و آشفته ، براي تسلي دل تسلي ناپذيرم بشعرا و نويسندگان بزرگ پناه بردم ... چه شبها که در دوزخ دانته ، هاج و واج ماندم و سوختم ..ودر عزاي مرگ جانخراش "گوريو " ي واژگونبخت ، چه فلسفه هاي وحشتناک که در باره ي کمدي زندگي و طمع بي پايان زندگان از " چرم ساغري " بالزاک اندوختم ...

با حافظ شيراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته ، هم پياله شدم ...

در اتاق ماتمزده ام چه ساعتهاکه بخاطر قهرمان " اتاق شماره 6" چخوف گريستم ...مدتها "ديکنز "دوش به دوش "داستايوسکي " دل درهم شکسته ام رابا آتش آشيانسوز قهرمان تيره روزشان ، کباب کردند و پهلوانان ياس آفرين " کافکا " آخرين ستون اميدم را بسر زندگي نوميدم ، خراب کردند ...

خداوندا ! ديگر چه بگويم که چند سال متوالي براي تسلي دلم از يک طرف وپيدا کردن راه حلي براي مشکلي که داشتم جز خداوندان زمين مونسي نداشتم ... تا اينکه ....

يکبار احساس استخوان شکني سرا پاي زندگيم را تکان داد ...يکوقت عملا ديدم که دارم پير ميشوم و هنوز جاي پاي هيچ مردي در بيکران زندگي بي آب و علف زندگي سرسام گرفته ام ، پيدانيست !

تنفر شديدي نسبت به هر چه شاعر است ونويسنده است در من به وجود آمد...چون يکباره بخاطرم آمد که اين انسانهاي معروف ، که ظاهرا خداي معنويات هستند ؛هرگز صميمانه درباره تيره بختاني چون من که تنها گناهشان فقدان زيبايي ظاهر است نگريسته اند ! هرگز نخواندم که يکي از آنها عاشق دختري زشت روي چون من شده باشند واگر تصادفا هم چنين کاري کرده اند ، پايه اش ترحم بوده نه محبت ! ... ترحم...ترحم...!

آري خداوندا ! قلب هيچ کس نبايد به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد – براي اينکه اصلا نيستم ! نه ، خدا ! خدا منهاي زيبايي ؟! مفهوم زن چيست ؟ من چيستم ؟ در حيرتم ، پروردگارا ! مگر هنگام آمدن من اين حقيقت براي تو آشکار نبود ؟!

مرا چرا آفريدي ؟ براي چه ؟ براي که آفريدي ؟ براي نشان دادن عظمت و قدرت زيبايي ؟ براي اين کار وسيله ي ديگري جز « زشتي » ـ اين منبع تيره بختي زندگي تيره بخت من نداشتي ؟

پروردگارا ! من متاسفم که تحمل زندگي با اينهمه خفت ، از توان من خارج است .

من همين امشب به آستان تو برميگردم ... تا در ساختمانم تجديد نظر کني ! اين سينه خشک به درد من نمي خورد ! من پستان لازم دارم ...يک جفت پستان سپيد و برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران اين دوران باشد .... جوانانيکه عظمت عشق را ـ برغم صفاي دل ـ در برجستگي پستانها جستجو مي کنند...!

من موي سرکش و پريشان ميخواهم تا هر يک از تارهايشان را زنجير بندگي صد دل هرزه پرست سازم ! اين فکر عميق به درد من نمي خورد ، به چه دردم مي خورد؟... من فکر بچگانه مي خواهم که با يک اشاره بخاطر هوسي موهم ، دل به هرکس و ناکس ببازم !

پروردگارا ! من امشب رهسپار بارگاه تو هستم ... و اين گناه من نيست ...مرا به خاطر گناهي که نکردم ببخش

پايان
 

کیوان.م

عضو جدید
ای صبح نه آبی نه سپیدیم هنوز

در شهر امید نا امیدیم هنوز

دیدی که چه کرد دست شب با من تو

در باز و به دنباله کلیدیم هنوز
 

Erfan_K

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی بگم...
قضیه چیز دیگست...
ولی اون دختر به اون زیبایی که میخواد میرسه....
 

SHRP

همکار مدیر تالار مهندسی کامپیوتر متخصص برنامه نوی
کاربر ممتاز
تن آدمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت

به نظر من هر كس در يك زاويه ديد زيباست!
آيا مادر و خواهر و برادر و پدر و دوست و... هم به خاطر چهره دوست داشتني هستند؟
اين نامه در اصل به خدا نيست
به ما انسانهاي گمراه است كه طوري رفتار كرده ايم كه هميشه ظاهر بر باطن پيروز شده است!
من اين نامه و امثال اين نامه ها را زياد ديده و خوانده ام
و به اين نتيجه رسيده ام كه خدا را بايد در درون خود جستجو كنيم
رجوع به وجدان كنيم
واقعا تا كي بايد اين همه تفاوت در همه چيز باشد؟
 
  • Like
واکنش ها: spow

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا اطمینان کن

به خدا اطمینان کن

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که

افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید.

همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود...

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد

و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد...

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و

احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت...

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب

و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است...

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان

آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی

سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:


" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:


" از من چه می خواهی؟ "


- ای خدا نجاتم بده!


- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟


- البته که باور دارم.


- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!


یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از

یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.


او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
از مداد بیاموزیم

از مداد بیاموزیم

پسرک از پدر بزرگش پرسید :

- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :

درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن

می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد

بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :

- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد


پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام

عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش


کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم

این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت

دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد


تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما

آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد

ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا

که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک


اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار

بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری،

مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی


اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت

چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می


گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می

گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و

بدانی چه می کنی
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
هدف از زندگي چيست؟

در ابتداي خلقت خداوند جهان و انسان ها را آفريد. همگان به يگانگي و وحدت وجود خود با پروردگار خود و عشقي كه در درون خودشان بود واقف بودند و آن را مي شناختند. يگانه اسرار زندگي همين بود. خداوند همه را دوست داشت و دليلي نداشت كه بزرگ ترين هديه ي عالم را به مخلوقات خود عطا نكند.
خداوند در حين اينكه نظاره گر نمايش زيباي خلقت و هستي بود متوجه شد هربار كه انساني با چالش يا سختي روبرو مي شد يا زندگي با او نرمي نشان نمي داد به خود مي گفت: افتضاح است. چرا بايد اين قدر بدبختي بكشم؟ بهتر است از اين كالبد انساني رها شوم و به او بپيوندم. و همين اتفاق نيز مي افتاد و انسان ها يكي يكي خويشتن واقعي خود را به ياد مي آوردند و ديگر مايل نبودند در بازي زندگي شركت كنند.
هدف زندگاني اين بود كه انسان هايي كه آفريده بود بياموزند و رشد كنند نه اينكه تا با سختي مواجه مي شوند جا بزنند و راحت طلب باشند. به همين سبب به فرشتگان گفت:
بايد راز خوشحالي و خوشبختي را از بشر پنهان كنيم. اگر انسان ها از آن آگاه باشند ديگر علاقه اي به زندگي كردن نشان نخواهند داد.
فرشته اي پاسخ داد: بهتر است آن را بر سر يكي از بلندترين كوههاي زمين پنهان كنيم.
خداوند گفت: نه جاي مناسبي نيست. انسان ها باهوش اند حتماً راهي ابداع مي كنند و از كوه بالا خواهند رفت و آن را پيدا خواهند كرد.
يكي از فرشتگان گفت: چطور است آن را در قعر يكي از اقيانوس ها مخفي كنيم. انسان ها هيچ وقت به آن جا نمي روند.
خداوند گفت: نه به آنجا هم مي روند. انسان ها مي توانند زير دريايي اختراع كنند و اعماق اقيانوس ها را نيز تسخير كنند.
فرشته اي ديگر گفت: فهميدم چه كنيم. راز زندگي را در فضا مخفي مي كنيم. مطمئنم كه محال است دست انسان ها به آنجا برسد.
خداوند گفت: انسان ها قادرند سفينه بسازند و به آنجا برسند. صدايي با نرمي و ملايمت پاسخ داد: من مي دانم در كجا پنهانش كنيم.
فرشته اي مؤنت و جوان گفت: بهتر است اين راز را در قلب خود انسان ها مخفي كنيد. آنان هرگز گمان نمي برند اين راز در آنجا مخفي شده باشد و هرگز در آنجا به دنبال آن نخواهند گشت.
خداوند لبخند مي زد و سپس فرمان داد تا چنين شود. و از آن پس راز زندگي و خوشحالي و خوشبختي واقعي در قلب ما انسان ها مدفون گشت.
برگرفته از يك داستان قديمي هند باستان (باربارا دي آنجليس
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است.
من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید
۵
دلار به من بدهید.
بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من
۵
دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.
این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید
۵
دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم.
این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»
مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و
۵
دلار به برنامه‌نویس داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود
۳پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴
پا؟»
برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.
آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد.
باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد.
سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت .
و با یکى دو نفر هم گپ (
chat
) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از
۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»
( شما هم می توانید قبلا حدس بزنید)
مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد
دست در جیبش کرد و
۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي اسب كشاورزي داخل چاه افتاد . حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزي ناله مي كرد بالاخره كشاورز فكري به ذهنش رسيد . او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلي پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود . او همسايه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بيل در چاه سنگ و گل ريختند اسب ابتدا كمي ناله كرد ، اما پس از مدتي ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روي او گل ريختند . كشاورز نگاهي به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه اي ديد كه او را به شدت متحير كرد با هر تكه گل كه روي سر اسب ريخته مي شد اسب تكاني به خود مي داد ، گل را پايين مي ريخت و يك قدم بالا مي آمد همين طور كه روي او گل مي ريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد زندگي در حال ريختن گل و لاي برروي شماست . تنها راه رهايي اين است كه آنها را كنار بزنيد و يك قدم بالا بياييد. هريك از مشكلات ما به منزله سنگي است كه مي توانيم از آن به عنوان پله اي براي بالا آمدن استفاده كنيم با اين روش مي توانيم از درون عميقترين چاه ها بيرون بياييم.
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقریبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد.استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است!!
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست .شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟ استاد پاسخ داد: البته .شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟؟
استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد .شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد
شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد .در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟
استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید...
آن مرد جوان آلبرت اینشتین بود
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسر نگاهي به دختر کرد و گفت حالا که کنار ساحل هستيم بيا يه آرزوي قشنگ بکنيم دختر با بي ميلي قبول کرد پسر چشماشو بست و گفت کاشکي تا آخر دنيا عاشق هم بمونيم ... بعد به دختر گفت حالا تو آرزوتو بگو دختر چشماشو بست و خيلي بي تفاوت گفت کاشکي همين الان دنيا تموم بشه ... وقتي چشماشو باز کرد پسر رو نديد فقط چند تا حباب رو آب دید
هرگز عشق را گدايي نکنيد زيرا هيچگاه چيز با ارزشي به گدا داده نمي شود
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز موفقیت

راز موفقیت

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به

او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو

بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت..

سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی

کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند

و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان


نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود

که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به

کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.

همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی


بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از

همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."

سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را

داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن

را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."
 

ZafMaR

عضو جدید
این زن، هرزه نیست

این زن، هرزه نیست

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این زن هرزه نیست. ناموس مردم را می‌گویم، زن امروز را می‌گویم. این زن شاید جرمش این است كه هنوز بند اساطیر آدم وحوا و آن درخت ممنوعه خیالی، دست و پایش را بسته است.
این زن چند ثانیه بعد از آدم آفریده شده و همین چند ثانیه دیر آمدن و همین تفاوت بین جنس گل این و خاك آن، و همین بلندی گیسوان و ظرافت اندام، باعث این همه تبعیض شده است. و تاریخ را ببینیم كه چگونه بر این بندها افزوده و به آن‌ها پیچ و تاب داده، و زن امروز را ببینیم كه چگونه در افزونی این بندها كه سرنخ‌شان به كتاب و داستان و تخیل می‌رسد دست و پا می‌زند.
كجاست حس شاعرانه‌تان آی آدم‌ها! كه گریزی بزنید از این تن خاكی به آن روح افلاكی. كه گریزی بزنید به قبل از درخت ممنوعه. به آن‌جا كه روح‌های‌مان بی‌هیچ هراسی با هم می‌رقصیدند. زن نبودیم، مرد نبودیم. فاصله‌ای نداشتیم كه هنوز هم نداریم و این فاصله‌ها را، این نابرابری‌ها را، نیازهای نازل غریزی ساخته‌اند و بس! نیاز به بالا رفتن و گرفتن از میله‌های نردبان برای عده‌ای ،نیاز به تكیه دادن نیاز به معروف شدن نیاز به آسایش و راحتی تنها برای عده‌ای.
این فاصله‌ها، این قالب‌ها و این كلیشه‌ها از او یك زن ساخته. زنی كه انسان است، وجدان هم دارد، قلب هم دارد، جان هم دارد، شعور و احساس هم دارد، بچه هم دارد، خانه هم دارد و حق هم دارد.
و تاریخ را ببینیم كه بی‌اساس و در یك چارچوب از پیش تعیین‌شده، چگونه یوغ اسارت و حقارت را بر گردن او افكنده است.
و امروز این زنی كه روسری‌اش چند سالی است گل‌منگولی شده و از فرق سرش حركت می‌كند، این زنی كه رژ لبش را غلیظ‌تر از سابق و خط چشمش را نمایان‌تر از پیش می‌كشد، این زنی كه از او فقط های‌لایت زیتونی موهایش به چشم می‌آید و فقط رنگ نارنجی كیفش توی ذوق می‌زند، این زنی كه پاشنه مستطیلی كفش‌هایش دارد روی فكر و ذهن برخی راه می‌رود، هرزه نیست.
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در چشم‌هایش اگر خوب ببینی برق محبت می‌درخشد، اگرچه بی‌قراری‌ها و دلواپسی‌ها و تقلاهایش برای دوباره یاد گرفتن و دوباره شعر خواندن و دوباره آواز خواندن و نقاشی كردن و اندیشیدن و نوشتن و بودن و شدن در بیشتر مواقع نادیده گرفته شده است.
سایه‌ای كه آن‌قدر روی دیوارهای پوسیده و كهنه مانده و تاریكی كشیده حالا دارد جان می‌گیرد و می‌رود و طغیان می‌كند. می‌خواهد همچون پیچك رشد كند، ریشه بدواند و بزرگ شود. او می‌خواهد یاد بگیرد كه دیگر در هیچ مسابقه‌ای كه بر اساس جهل ابتدایی و بدوی انسان‌ها شكل می‌گیرد و تنها یك بازیگر و یك تماشاگر و یك برنده دارد شركت‌ نكند. او می‌خواهد وقتی پای دار قالی نشسته، خودش طراح نقشی باشد كه دارد می‌زند. او می‌خواهد سر كلاس درس بنشیند. او می‌خواهد بلد باشد مقاله بنویسد، بلد باشد سخنرانی كند. او می‌خواهد تیغ جراحی در دست‌هایش نلرزد. او می‌خواهد یاد بگیرد كه به جای اشك می‌شود روی خیلی چیزهای دیگر هم حساب كرد. او می‌خواهد یاد بگیرد كه در ازدحام سنگین نگاه‌ها و حرف‌ها راه برود و زمین نخورد. او می‌خواهد نمایان‌تر از پیش و از ورای كیف نارنجی و رژ كبود و روسری گل منگولی‌اش دیده شود؛ با تمام خودش دیده شود.
او می‌خواهد بخواند، ببیند، بشنود. او می‌خواهد خوانده شود، دیده شود، شنیده شود. او می‌داند كه سلطه زن بر مرد همان‌قدر مفتضح است كه سلطه مرد بر زن و باید از ظهور فاجعه‌ای دیگر جلوگیری كند.
او می‌خواهد و می‌تواند اما آیا تاریخ‌ها و داستان‌ها و قانون‌ها و قضاوت‌ها می‌خواهند و می گذارند؟
[/FONT]
 

ZafMaR

عضو جدید
این زن، هرزه نیست

این زن، هرزه نیست

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این زن هرزه نیست. ناموس مردم را می‌گویم، زن امروز را می‌گویم. این زن شاید جرمش این است كه هنوز بند اساطیر آدم وحوا و آن درخت ممنوعه خیالی، دست و پایش را بسته است.
این زن چند ثانیه بعد از آدم آفریده شده و همین چند ثانیه دیر آمدن و همین تفاوت بین جنس گل این و خاك آن، و همین بلندی گیسوان و ظرافت اندام، باعث این همه تبعیض شده است. و تاریخ را ببینیم كه چگونه بر این بندها افزوده و به آن‌ها پیچ و تاب داده، و زن امروز را ببینیم كه چگونه در افزونی این بندها كه سرنخ‌شان به كتاب و داستان و تخیل می‌رسد دست و پا می‌زند.
كجاست حس شاعرانه‌تان آی آدم‌ها! كه گریزی بزنید از این تن خاكی به آن روح افلاكی. كه گریزی بزنید به قبل از درخت ممنوعه. به آن‌جا كه روح‌های‌مان بی‌هیچ هراسی با هم می‌رقصیدند. زن نبودیم، مرد نبودیم. فاصله‌ای نداشتیم كه هنوز هم نداریم و این فاصله‌ها را، این نابرابری‌ها را، نیازهای نازل غریزی ساخته‌اند و بس! نیاز به بالا رفتن و گرفتن از میله‌های نردبان برای عده‌ای ،نیاز به تكیه دادن نیاز به معروف شدن نیاز به آسایش و راحتی تنها برای عده‌ای.
این فاصله‌ها، این قالب‌ها و این كلیشه‌ها از او یك زن ساخته. زنی كه انسان است، وجدان هم دارد، قلب هم دارد، جان هم دارد، شعور و احساس هم دارد، بچه هم دارد، خانه هم دارد و حق هم دارد.
و تاریخ را ببینیم كه بی‌اساس و در یك چارچوب از پیش تعیین‌شده، چگونه یوغ اسارت و حقارت را بر گردن او افكنده است.
و امروز این زنی كه روسری‌اش چند سالی است گل‌منگولی شده و از فرق سرش حركت می‌كند، این زنی كه رژ لبش را غلیظ‌تر از سابق و خط چشمش را نمایان‌تر از پیش می‌كشد، این زنی كه از او فقط های‌لایت زیتونی موهایش به چشم می‌آید و فقط رنگ نارنجی كیفش توی ذوق می‌زند، این زنی كه پاشنه مستطیلی كفش‌هایش دارد روی فكر و ذهن برخی راه می‌رود، هرزه نیست.
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در چشم‌هایش اگر خوب ببینی برق محبت می‌درخشد، اگرچه بی‌قراری‌ها و دلواپسی‌ها و تقلاهایش برای دوباره یاد گرفتن و دوباره شعر خواندن و دوباره آواز خواندن و نقاشی كردن و اندیشیدن و نوشتن و بودن و شدن در بیشتر مواقع نادیده گرفته شده است.
سایه‌ای كه آن‌قدر روی دیوارهای پوسیده و كهنه مانده و تاریكی كشیده حالا دارد جان می‌گیرد و می‌رود و طغیان می‌كند. می‌خواهد همچون پیچك رشد كند، ریشه بدواند و بزرگ شود. او می‌خواهد یاد بگیرد كه دیگر در هیچ مسابقه‌ای كه بر اساس جهل ابتدایی و بدوی انسان‌ها شكل می‌گیرد و تنها یك بازیگر و یك تماشاگر و یك برنده دارد شركت‌ نكند. او می‌خواهد وقتی پای دار قالی نشسته، خودش طراح نقشی باشد كه دارد می‌زند. او می‌خواهد سر كلاس درس بنشیند. او می‌خواهد بلد باشد مقاله بنویسد، بلد باشد سخنرانی كند. او می‌خواهد تیغ جراحی در دست‌هایش نلرزد. او می‌خواهد یاد بگیرد كه به جای اشك می‌شود روی خیلی چیزهای دیگر هم حساب كرد. او می‌خواهد یاد بگیرد كه در ازدحام سنگین نگاه‌ها و حرف‌ها راه برود و زمین نخورد. او می‌خواهد نمایان‌تر از پیش و از ورای كیف نارنجی و رژ كبود و روسری گل منگولی‌اش دیده شود؛ با تمام خودش دیده شود.
او می‌خواهد بخواند، ببیند، بشنود. او می‌خواهد خوانده شود، دیده شود، شنیده شود. او می‌داند كه سلطه زن بر مرد همان‌قدر مفتضح است كه سلطه مرد بر زن و باید از ظهور فاجعه‌ای دیگر جلوگیری كند.
او می‌خواهد و می‌تواند اما آیا تاریخ‌ها و داستان‌ها و قانون‌ها و قضاوت‌ها می‌خواهند و می گذارند؟
[/FONT]
 

Similar threads

بالا