داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند و مذهب می شنید، مسخره می کرد.شبی از شب های تابستان مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ های آن خاموش بودند؛ ولی آن شب مهتاب در نیمه آسمان بود و نور آن از پنجره استخر به درون آن می تابید و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.در همین هنگام، ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!
کنجکاویشان بیش‌تر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!»همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.“گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم”.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد:....
"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.
حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد. روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات، خرج تحصیل خود را بدست میآورد
یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دخترجوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد
و به جای غذا یک لیوان آب خواست.
دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکو کار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد…. زنی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری که زن از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا سید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود . او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند.
نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد .پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگویدخدایا شکر…..
خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان روستای «ماخان» شهر مرو ، شهاب باران بود مردم حیرت زده به آسمان می نگریستند در سیاهی شب شعله های آتشین آسمان را پاره پاره می ساختند . ریش سفیدان در دفتر روزگار سپری شده خویش چنین حالتی را به یاد نداشتند به گیو پیر ( خان و ریش سفید روستا ) خبر دادند فرزندی بدنیا آمده بی مانند .
گیو به آن خانه در آمد و بازوی کودک را دید که سه نگار مادری داشت یکی به شکل ستاره و دیگر دو حلال ماه .
رویش را به آسمان نموده و خداوند را سپاس گفت که چنین کودکی در آن
شب زیبا در آن روستا پا به جهان نهاده است گیو پیر با چشمان پر اشک به پدر کودک گفت این شکوفه زیبا دستگاه جور تازیان را به دو نیم نموده و با لشکری سیاه همچون شب قیرگون امشب آسمان تیره ایران را همانند این شهاب سنگها روشن خواهد نمود .
نام آن کودک ابومسلم خراسانی بود .
ارد بزرگ متفکر برجسته کشورمان می گوید : در تاریکترین شب های ستم ، روشنترین ستاره ها زاده می شوند .
ابومسلم خراسانی دودمان ستمگر بنی امیه را از اریکه قدرت به زیر کشید . عظمت کار ابومسلم خراسانی را وقتی بهتر خواهیم فهمید که بدانیم هم او دستور داد صد هزار تن و بقولی دیگر ششصد هزار تن از تازیان بنی امیه گردن زده شوند . و بدینوسیله انتقام ملت ایران را از دستگاه ظلم آنان گرفت .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم "
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آیوت ها ثروتمندترین خاندان بازرگان دودمان اشکانیان بودند آنها در مدت 470سال کالاهای مورد نیاز مردم خاور و باختر جهان را فراهم و برایشان می فرستادند . آیوت یکم در جوانی پس از کمی تجارت برای بازرگانان خورده پا تصمیم گرفت خود این راه را ادامه دهد و تبدیل به بزرگترین بازرگان ایران گردد روزی که نخستین سفر بازرگانی خویش را در پیش داشت مردی میانسال
پیش او آمد و گفت من بازرگانم همان جایی می روم که شما در پی آنید . آیا می خواهید همراه با هم این راه را برویم ؟

آیوت گفت هدف شما از سفر چیست ؟
آن مرد گفت : هم اکنون می خواهم بازرگانی کنم . شاید در بین راه و یا در آن شهر که می رویم کار پر درآمدتری یافتم . هدف من این است هر کاری که بهتر بود به آن بپردازیم .
آیوت جوان به او خندید و گفت من با آدمی که برنامه مشخصی برای زندگی خویش ندارد همراه نخواهم شد و از او جدا شد . اندیشمند ایرانی ارد بزرگ می گوید : برنامه داشتن ویژگی آدمهای کارآمد است .
اگر آیوت با آن مرد همراه می شد شاید هیچ وقت نمی توانست امپراتوری بازرگانی آیوت ها را ایجاد کند . چون برای آیوت تنها یک هدف مهم وجود داشت و آن تبدیل شدن به بزرگترین بازرگانی ایران بود .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
توفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان ) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود . در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ایی بودند پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد مشکلی نبود اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد . و هر چه خانواده نیما به او می گفتند به جای عاشقی پی کسب و کاری را بگیرد و به این شکل به همگان بفهماند توانایی همسرداری را دارد او نمی شنید و از دور چشم به خانه زیبا و بلند نیشام داشت .
کم کم رفتار نیما موجب برافروختگی و ناراحتی پدر و بردران نیشام گشت آنها شبی به خانه نیما آمده و در برابر پدر و برادران نیما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خویش را بر دوستی های گذشته خواهند بست .
نیما انگار تازه از خواب بیدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همین !
پدر نیشام گفت : عاشقی که خانه و خوراک زندگی نیست ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم .

نیما گفت : من مستمند نیستم
پدر و برادران نیشام خندیدند و گفتند آنچه ما می بینیم جز این نیست .
نیمروز فردایش شش مرد با پوششی از گران بهاترین پارچه های نیشابوری و اسبهای ترکمن در برابر خانه نیشام ایستاده بودند آن شش مرد نیما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپای وجود میزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلی میهمانی نشستند نیما گفت هنگامی که در سفرم بانو آفرین ( سی امین شاهنشاه ساسانی ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پیش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت یادگاری به تو می دهم که هر وقت همچون من به خفگی رسیدی کمکت کند .
دیشب شما سعی داشتید مرا غرق کنید اما اینبار دستان پادشاه ایران مرا نجات بخشید .
پدر و برادران نیشام از این که شب قبل به گونه ی بسیار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم پشیمان بودند .
سفر انسانها را پخته و نیرومند می سازد . سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا .
می گویند نیما و نیشام همواره دستگیر مستمندان بودند و زندگی بسیار نیکو داشتند
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رایزن نخست آژی دهاگ ( آستیاگ ) آخرین فرمانروای دودمان مادها و پدر بزرگ کورش بزرگ در صبح روز جشن مهرگان سال 540 پیش از میلاد به فرمانروای ایران گفت بهتر آنست گزارشی از کارکردهای دربار ایران به بزرگان و ریش سفیدان مردم داده شود . آژی دهاگ گفت ماه پیش هم همین حرف
را زدی و من مواردی را گفتم اما آنچه از یاد برده ایی این است که مردم از من گزارش نمی خواهند آن ها کارهای ما را باید به چشم خویش و در شهرها و روستاها ببینند نه آنکه سخنرانی های ما را بشنوند و کاری نبینند. این سخن آژی دهاگ همانند این سخن ارد بزرگ اندیشمند والامرتبه ایران که می گوید : مردم به دنبال گزارش روزانه فرمانروایان نیستند! آنان دگرگونی و بهروزی زندگی خویش را خواستارند !! .

تاریخ مردان پر مدعای کم کار بسیار داشته است و مردان اهل کار که سبب دگرگونی شده اند بسیار اندک .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاسی از شب گذشته بود به شاپور دوم ساسانی ، پادشاه ایران زمین گفتند سه مرد کهن سال از جزیره لاوان به دادخواهی آمده اند .
پس از اجازه فرمانروا ، آنها گفتند : اکنون سالهاست تازیان هر از گاهی به جزیره ما یورش آورده و مروارید های صیادان را به یغما می برند ، و اما اینبار علاوه بر مروارید یکی از دختران جزیره را نیز دزده اند که این موجب شده مادر آن دختر بر بستر مرگ باشد و پدرش هم از پی دزدان به دریا رفته و هفته
هاست از او هم خبری نیست .
می گویند شاپور برافروخت و رو به سرداران کشور نموده و گفت تا جزایر ایران امن نشده کسی حق استراحت ندارد . همان شب شاپور و لشکریان بر اسب رزم نشسته و به سوی جنوب ایران تاختند . آنها جنوب خلیج فارس را که پس از دودمان اشکانیان رها شده بود را بار دیگر به ایران افزودند و دزدان تبهکار را به زنجیر عدالت کشیده و به ایران آوردند .
فرمانروایی که نتواند جلوی بیداد بزهکاران و چپاولگران را بگیرد شایستگی گرداندن کشور را ندارد .
گفته می شود پس از پاکسازی جنوب ، پادشاه ایران به جزیره لاوان رفت و از آن زن رنجور که همسر و دختر خویش را از دست داده بود دلجوی نموده و پوزش خواست .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.


دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه ی گمشده ی شما هستم.


دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه ی گمشده اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

قطعه ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی کرد.

نتیجه گیری اخلاقی : سعی کنید گول تکه های گمشده دروغی رو نخورید
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
توکای پیری تکه نانی پیدا کرد ، آن را برداشت و به پرواز در آمد . پرندگان جوان این را که دیدند ، به طرفش پریدند تا نان را از او بگیرند .
وقتی توکا متوجه شد که الان به او حمله می کنند ، نان را به دهان ماری انداخت و با خود فکر کرد:
- ((وقتی کسی پیر می شود ، زندگی را طور دیگری می بیند : غذایم را از دست دادم ؛ اما فردا می توانم تکه نان دیگری پیدا کنم . اما اگر اصرار می کردم که آن را نگه دارم ، در وسط آسمان جنگی به پا می کردم ؛ پیروز این جنگ ، منفور می شد و دیگران خود را آماده می کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را می انباشت و این وضعیت می توانست مدت درازی ادامه پیدا کند.
فرزانگی پیری همین است : آگاهی بر این که باید پیروزی های فوری را فدای فتوحات پایدار کرد.))
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد.پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد،روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد.....اندیشید.....چگونه روباه غذا به دست می آورد؟در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود.زمانی که به روباه نزدیک شد،از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد.پس از لحظه ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.پس پسر با خود گفت: بی شک خداوند ضامن روزی است،پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.پدر گفت:فرزندم اشتباه می کنی......من برای تو زندگی شرافت مندانه ای را میخواستم.به شیر نگاه کن!به دیگران کمک می کند چگونه همان طور که میدانی او حیوانی قوی است!اما به روباه کن.....او منتظر کمک دیگران است...و از این رو برای او زندگی،شرافت مندانه نیست.پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هیاتی از بازرگانان وارد مجلس امیری شدند.جوانی باهوش به نیابت از یارانش شروع به صحبت کرد.امیر به او گفت:آیا در مجلس بزرگتر از تو نیست که تو صحبت میکنی؟در این موقع جوان دانا با شهامت گفت:ای امیر!ارزش انسان به عقل و زبان اوست.موقعی که به انسان عقل و زبانی فصیح ارزانی می شود پس برای او فضیلت است.اگر ارزش انسان به سن او باشد،در این مجلس قطعاً کسی هست که از شما به حکومت سزاورتر است....[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در این موقع امیر سکوت نمود و از پاسخ عاجز ماند.[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .
روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند . به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟! جوان گفت : آری
مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت : اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلم خراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.
ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.

“آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرمانروای شهر از دیدار شاه سلطان حسین صفوی باز می گشت . بزرگان و ریش سفیدان شهر به دیدار سالار شهر خویش رفته و از حالا شاه ایران زمین جویا می شدند .
فرمانروای شهر گفت : شاه شاداب و آسوده هستند در زمانی که من در مجلس گفتگوی ایشان با بزرگان بودم دیدم ایشان ریز امور کشور را در اختیار دارند قیمت همه اجناس ، سود بازآریان ، میزان خمس ، تعداد مسافران سفر حج ، مشهد و کربلا را به خوبی می دانند و از زندگی خصوصی فرمانروایان شهرهای ایران آگاهند . به این مجموع آگاهی ایشان را از زندگی خصوصی و درس علما را نیز بیفزایید ، این نشان می دهد کشور هیچ مشکلی ندارد .

یکی از ریش سفیدان خردمند از جای برخواسته و گفت خدا خودش این کشور را نگهدارد . پادشاهی که چنین سرگرم اندرون کشور است کی به برون آن می نگرد .
سخن آن پیر خیلی زود آشکار شد . دودمان صفویه بدست تعدادی راهزن سرنگون گشت . آدمی تنها زمانی دربند رویدادهای روزمره نخواهد شد که در اندیشه ایی فراتر از آنها در حال پرواز باشد .

شاه سلطان حسین به روزمرگی دچار بود تمام هوش خود را برای نگهداری و نگهبانی از چیزهای خرد و بی ارزش بکار گرفته و بیشتر انباردار خوبی بود تا فرمانروایی که باید نظر به آینده کشور داشته باشد .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود ، که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد .
یکی از آنها گفت : نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود . خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت : خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست. حرف خواجه به جماعت فهماند که او اهل مبالغه و پذیرش حرف بی پایه و اساس نیست.
“شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”
شاید اگر خواجه نصیر الدین طوسی هم به آن سخنان اعتنا می نمود هیچگاه نمی توانست گامهای بلندی در جهت استقلال و رشد میهنمان بردارد.

“شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گربه ای به روباهی رسید .گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟

روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت : ای بیچاره ! شكارچی موش ! چطور جرات كردی و از من احوالپرسی می كنی ؟ اصلا تو چقدر معلومات داری ؟ چند تا هنر داری ؟


گربه با خجالت گفت : من فقط یك هنر دارم روباه پرسید : چه هنری ؟ گربه گفت : وقتی سگها دنبالم می كنند ، می توانم روی درخت بپرم و جانم را نجات بدهم .

روباه خندید و گفت : فقط همین ؟ ولی من صد هنر دارم . دلم برایت می سوزد و می خواهم به تو یاد بدهم كه چطور با ید با سگها برخورد كنی . در این لحظه یك شكارچی با سگهایش رسید . گربه فوری از درخت بالا رفت و فریاد زد عجله كن آقا روباه .

تا روباه خواست كاری كنه ، سگها او را گرفتند . گربه فریاد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسیر شدید ؟ اگر مثل من فقط یك هنر داشتید و این قدر مغرور نمی شدید ، الان اسیر نمی شدید .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی گرگی در دامنه کوه متوجه غاری شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار
کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد.روز اول، گوسفندی آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت؛ اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ
بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .

روز دوم، خرگوشی آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید؛ اما خرگوش از سوراخ کوچکتر در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ
سوراخهای دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.

روز سوم، سنجاب کوچکی آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند، اما سرانجام سنجاب نیز از سوراخی بسیار کوچک فرار کرد.
گرگ بسیار عصبانی شد و همه سوراخها ی غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود؛ اما روز چهارم، ببری آمد. گرگ بسیار
ترسید و بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید، اما راهی برای فرار
نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.

دوستان عزیز، با شنیدن این داستان چه اندیشه ای به ذهنتان خطور می کند؟
نتیجه اخلاقی:
کارشناسان و متفکران می گویند: مطلق گرایی نشانه اشتباه است.
مذهب شناسان گفته اند: بستن راه دیگران قطع راه برگشت خود است.
کارشناس علم محیط معتقدند: کسی که تعادل در عادات و طرز زندگی موجودات را بر هم بزند میوه تلخ آن را خواهد چید؛ و دهقانان گفته
اند کسی که بذری نمی کارد محصول فراوان برداشت نخواهد کرد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبی در فرودگاه، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود. او برای گذران وقت به كتابفروشی فرودگاه رفت و كتابی گرفت و سپس، پاکتی كلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست.
او غرق مطالعه ی كتاب بود كه متوجه مرد كنار دستی اش شد كه بی هیچ شرم و حیایی، یکی دو تا از كلوچه های پاكت را برداشت و شروع به خوردن كرد. زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی، مسئله را نادیده گرفت. زن به مطالعه ی كتاب و خوردن هر از گاهی كلوچه ادامه داد و به ساعتش نگاه كرد. در همین حال دزد بی چشم و روی كلوچه؛ پاكت او را خالی كرد. زن با گذشت لحظه به لحظه، بیش از پیش خشمگین می شد. او پیش خود اندیشید: اگر من آدم خوبی نبودم، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را كبود كرده بودم!
با هر كلوچه ای كه زن از داخل پاكت برمی داشت، مرد نیز برمی داشت. وقتی كه فقط یک كلوچه داخل پاكت مانده بود، زن متحیر ماند كه چه كند. مرد در حالی كه تبسمی عصبی بر چهره اش نقش بسته بود، آخرین كلوچه را از پاكت برداشت و آن را نصف كرد.
مرد در حالی كه نصف كلوچه را به طرف زن دراز می كرد، نصف دیگر را در دهانش گذاشت و خورد. زن نصف كلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید: اوه، این مرد نه تنها دیوانه است، بلكه بی ادب هم تشریف دارد. عجب، حتی یک تشكر خشک و خالی هم نكرد!!
زن در طول عمرش به خاطر نداشت كه تا این حد آزرده خاطر شده باشد، به خاطر همین وقتی كه پرواز او را اعلام كردند، از ته دل نفس راحتی كشید.
سپس وسایلش را جمع كرد و بدون اینكه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفكند، راه خود را گرفت و رفت.
زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت. سپس دنبال كتابش گشت تا چند صفحه ی باقیمانده را نیز به اتمام برساند. دستش را در كیفش برد، از تعجب كم مانده بود در جای خود میخكوب شود. پاكت كلوچه اش در مقابل چشمانش بود! زن با یأس و ناامیدی، نالان به خود گفت: پس پاكت كلوچه، مال آن مرد بوده و این من بودم كه از كلوچه های او می خوردم!! دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود. حزن و اندوه سراپای وجود زن را فرا گرفت و فهمید كه بی ادب، نمک نشناس و دزد، خود او بوده است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار كردی؟مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری دو برادر که در همسایگی هم در مزرعه شان زندگی می کردند با هم اختلاف پیدا کردند. این اولین اختلاف جدی آنها در این چهل سال بود. آنان در این مدت بدون هیچ گیر و گرهی دوش به دوش هم کار کرده بودند، ماشین آلات شان را به هم می دادند، کارگر و محصولات شان را با هم شریک می شدند. اما حالا، بعد از این همه همکاری، اولین شکاف جدی بین شان ایجاد شده بود.
اول با یک سوءتفاهم ساده شروع شد بعد به یک اختلاف اساسی تبدیل شد، سرانجام کار به دعوا کشید و به هم ناسزا گفتند و اکنون چند هفته بود که با هم حرف نمی زدند.یک روز صبح در خانه "جان" را زدند در را باز کرد، نجاری با جعبه ابزارش پشت در بود. نجار گفت: دنبال یک کار چند روزه می گردم. گفتم شاید شما کارهای جزیی داشته باشید که بتوانم انجام دهم.برادر بزرگ تر گفت: بله. اتفاقاً دارم. مزرعه آن طرف نهر را می بینی؟ مزرعه همسایه من است. در واقع او برادر کوجک تر من است.تا هفته پیش علفزاری بین ما بود. اخیراً با بولدوزرش خاکریز رودخانه را برداشته و حالا فقط یک نهر بین ماست. شاید او این کار را از سر لجبازی کرده باشد. اما می دانم چه طور تلافی کنم. آن کپه الوار را نزدیک انبار می بینی؟ می خواهم با آنها نرده ای بسازی به ارتفاع دو متر و نیم که دیگر نه خانه اش را ببینم نه قیافه اش را.نجار گفت: گمانم فهمیدم اوضاع از چه قرار است. جای میخ و چاله کن را نشانم بده تا کاری کنم که خوشت بیاید.برادر بزرگ تر باید به شهر می رفت. لوازم کار نجار را در اختیارش گذاشت و رفت. نجار تمام روز را سخت کار کرد. اندازه گرفت، اره کرد، میخ کرد، حوالی غروب هنگام بازگشت مزرعه دار، نجار تازه کارش را تمام کرده بود.
مزرعه دار با دیدن حاصل کار نجار چشم هایش از تعجب گرد شد و دهانش باز ماند. نه تنها نرده ای وجود نداشت. بلکه یک پل درست کرده بود... پلی که این طرف نهر را به آن طرف وصل می کرد. کاری هنرمندانه، با دست انداز روی پل و همه چیزهای لازم یک پل.
همسایه اش، یعنی برادر کوچک ترش، دست ها را باز کرد و به طرف آنها آمد: تو واقعاً رفیق خوبی هستی که بعد از آن حرف ها و کارهایم باز این پل را ساختی.
دو برادر در دو سوی پل ایستادند و بعد در میانه پل به هم رسیدند و دست هم را گرفتند برگشتند و دیدند که نجار دارد جعبه ابزارش را برمی دارد که برود.برادر بزرگ تر گفت: نرو صبر کن. چند روز دیگر بمان. کلی کار برایت دارم. نجار گفت: دلم می خواهد بمانم.اما پل های زیادی مانده که باید بسازم.
فقط این را به یاد داشته باشید که خدااز شما نمی پرسد چه اتومبیلی داشتید، اما از شما خواهد پرسید که با اتومبیل تان چند نفر را به مقصد رساندید.
خدا از شما نمی پرسد خانه تان چه قدر بزرگ بود، اما از شما خواهد پرسید چند نفر را با روی خوش در خانه تان پذیرفتید.
خدا از شما نمی پرسد چند دست لباس در کمدتان داشتید، اما از شما خواهد پرسید چند بی لباس را پوشاندید.
خدا از شما نمی پرسد چند دوست داشتید، اما از شما خواهد پرسید که شما در حق چند نفر دوستی کردید.
خدا از شما نمی پرسد در کدام محله زندگی می کردید، اما از شما خواهد پرسید که با همسایه تان چه رفتاری داشتید.
خدا از شما نمی پرسد پوست تان چه رنگ بود، اما از شما خواهد پرسید که چه خصوصیات اخلاقی داشتید.

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چنین آورده اند که مردی به نزد رامانوجا آمد . رامانوجا یک عارف بود ، شخصی کاملا استثنایی ( یک فیلسوف و در عین حال یک عاشق ، یک سرسپرده ) مردی به نزد او آمد و پرسید :
" راه رسیدن به خدا را نشانم بده " رامانوجا پرسید :
" هیچ تا به حال عاشق کسی بوده ای ؟؟ "
سوال کننده پرسید : راجع به چی صحبت می کنی ، عشق ؟

من تجرد اختیار کردم ، من از زن چنان می گریزم که آدمی از مرض می گریزد ، نگاهشان نمی کنم .
رامانوجا گفت : با این همه کمی فکر کن به گذشته رجوع کن .
بگرد جایی در قلبت آیا هرگز تلنگری از عشق بوده ، هر قدر کوچک هم بوده باشد.


مرد گفت : من به اینجا امده ام که عبادت یاد بگیرم ، نه عشق !!!
یادم بده چگونه دعا کنم ، شما راجع به امور دنیوی صحبت می کنی و من شنیده ام که شما عارف بزرگی هستی . به اینجا آمده ام که به سوی خدا هدایت شوم ، نه به سمت امور دنیوی .

گویند : رامانوجا به او جواب داد : پس من نمی توانم به تو کمک کنم . اگر تو تجربه ای از عشق نداشته باشی ، آنوقت هیچ تجربه ای از عبادت نخواهی داشت. بنابراین اول به زندگی برگرد و عاشق شو و وقتی عشق را تجربه کردی و از آن غنی شدی آن وقت نزد من بیا چون که یک عاشق قادر به درک عبادت است.
اگر نتوانی از راه تجربه به یک مقوله ی غیر منطقی برسی ، آن را درک نخواهی کرد ، و عشق عبادتی ست که توسط طبیعت سهل و ساده در اختیار آدمی گذاشته شده تو حتی به این چیز ساده نمی توانی دست پیدا کنی .
عبادت عشقی ست که به سادگی داده نمی شود ، فقط موقعی قابل حصول است که به اوج تمامیت رسیده باشی
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در حمامهای عمومی گذشته رسم بر این بود که دلاکان پشت مشتریان خود را کیسه می کشیدند و چرکهای آنان را روی بازویشان جمع می کردند تا مشتری چرکهای خودش را ببیند و به دلاک پول بدهد. روزی حکیمی به حمام رفت و دلاک به رسم دلاکان او را کیسه کشید و چرک بر بازوی او جمع کرد و چون می دانست این مشتری حکیمی فرزانه است از او پرسید : یا شیخ به من بگو که رسم جوانمردی چیست؟
شیخ گفت: آن است که چرک {بدیها} مرد به چشم او نیاوری.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .

در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید:

آیا وقت من تمام است؟

خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد

کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم .

فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!

از اونجایی كه او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت كه بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.

بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .

وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم !!!

نتیجه 1: اونقدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکن !


نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا هم نشناستت

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است .

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.

خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است .

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !!!

چه اتفاقی افتاده؟

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون
حرکت .

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است .

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد .

تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شدیدا منقلب شد .

ده سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی !!!

 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
استادی درشروع كلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یك ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یكی از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد میگیرد.
حق با توست . حالا اگر یك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا' كارتان به بیمارستان خواهد كشید ....... و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بكنم ؟
شاگردان گیج شدند . یكی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا' مشكلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشكالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فكر كنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می كنند و دیگر قادر به انجام كاری نخواهید بود. فكركردن به مشكلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است كه درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی كه برایتان پیش می آید ، برآیید!
پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید
زندگی كن....
زندگی همینه
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ?? دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ?? دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد. وقتیکه
ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.
نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی وساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟
 

Similar threads

بالا