داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور همی داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف شدندی، مریدان شوریده حال گشته و از شیخ پرسیدند که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟

شیخ فرمود:

آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران

مریدان همی نعره ای برکشیدند و راه بیابان پیش گرفتند.

 

danaye

عضو جدید
شیخ به پاره ای از مریدانش دستور همی داد تا برای رسیدن به صبر، چهل روز معتکف شدندی، مریدان شوریده حال گشته و از شیخ پرسیدند که یا شیخ، راه دیگری هم برای به دست آوردن صبر موجود باشد؟

شیخ فرمود:

آری یک ساعت استفاده از اینترنت پر سرعت ایران

مریدان همی نعره ای برکشیدند و راه بیابان پیش گرفتند.

عالی تر از عالی
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرویز-راننده ی اتوبوس شهری-مثل همیشه اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی به راه افتاد.در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و مسافران پیاده و سوار می شدند.در یکی از ایستگاه ها،مردی با هیکل بزرگ،قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.او در حالی که به
پرویز زل زده بود،گفت:هوشنگ هیکل پولی نمی ده!و رفت و نشست.پرویز-که تقریباًریز جثه و البته آدم ملایمی بود-چیزی نگفت،اما راضی هم نبود.روز بعد دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله،رفت و روی صندلی نشست؛و روز بعد و روز بعد و ... .این اتفاق که به کابوسی برای پرویز تبدیل شده بود،خیلی او را آزار می داد.بعد از مدتی پرویز دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد،اما چگونه از پس هیکل آن مرد بر میآمد؟! او در چند کلاس بدن سازی،کاراته و جودو... ثبت نام کرد.در پایان تابستان،پرویز به اندازه ی کافی آماده شده و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.مرد هیکلی دوباره سوار اتوبوس شد و گفت:هوشنگ هیکل پولی نمیده! پرویز ایستاد،به او زل زد و فریاد کشید:برای چی ؟ مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت:هی ...هیچی... آخه هوشنگ هیکل کارت استفاده ی رایگان داره!!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج ازخانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بیچاره پس او مرد. چه چیر باعث مرگ اوشد؟
- پرخوری قربان!
- پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگ او شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان!
- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان همه آنها از کار زیادی مردند.
- برای چه اینقدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب؛ آب برای چه؟
- برای انکه آتش را خاموش کنند قربان!
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
- فکرمی کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان.
زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان!
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان مرد. بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام
خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هرچه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سه دوست در خودرویی به مسافرت رفته بودند.متاسفانه تصادف مرگباری سبب شد که هر سه نفر کشته شوند.بعد از لحظه ای روح هر سه در دروازه ی بهشت بود.فرشته نگهبان یک سوال از آنها پرسید:"اکنون که هر سه نفر در حال ورود به بهشت هستید،آنجا روی زمین بدنهایتان روی برانکارد در حال تشییع به قبرستان است و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند.حال دوست دارید،وقتی آدم ها در کنار جنازه ی شما راه می روند،درباره ی شما چه بگویند؟" اولی گفت:"دوست دارم بگویند که من جزو بهترین پزشکان زمان خود بودم." دومی گفت:"دوست دارم بگویند که من جزو بهترین معلم های زمان خود بودم." و سومی گفت:" دوست دارم بگویند که نگاه کن جنازه دارد تکان می خورد مثل اینکه زنده است!!"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ژنرال پرشینگ یكی از یكی از افسرهای مشهور آمریكا بود. او در ارتش آمریكا بود، و در جنگ جهانی اول در اروپا جنگید.بعد از مرگ او، بعضی از مردم زادگاهش می‌خواستند یاد او را گرامی بدارند، بنابراین آن‌ها مجسمه‌ی بزرگی از او كه بر روی اسبی قرار داشت ساختند.یك مدرسه در نزدیكی مجسمه قرار داشت، و بعضی از پسربچه‌ها هر روز در مسیر مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن می‌گذشتند. بعد از چند ماه بعضی از آن‌ها هر وقت كه از كنار مجسمه می‌گذشتند شروع به گفتن «صبح‌ به خیر پرشینگ» كردند، و به زودی همه‌ی پسرهای مدرسه این كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام می‌داند.
در یك روز شنبه یكی از كوچكترین این پسرها با مادرش به فروشگاه می‌رفت. وقتی كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خیر پرشینگ، اما ایستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشینگ را خیلی دوست دارم، اما آن مرد خنده‌دار كه بر پشتش سواره كیه؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را
دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت وبعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک آقاى دزدى ، جلوى یک آقاى خوش پوش و تر و تمیزى را گرفت و هفت تیرش را گذاشت روى شقیقه اش و با تحکم و تشدد گفت : give me your money
آقاى خوش پوش ، رو به آقاى دزد کرد و گفت : میدانى من چه کسى هستم ؟؟ من عضو کنگره ى امریکا هستم .
آقاى دزد با تحکم بیشتر گفت : حالا که اینطوره پس give me MY money
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه ابلهی پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میره و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوه اش رو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه. پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با
خودم میارم.مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن " درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای " درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور " واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزرگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "

اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سه سال از پشت میز نشینی خودم نگذشته بود كه اینطرف نیمكتهای مدرسه روی تك صندلی منفور همه دانش آموزان نشسته بودم، اما واقعیت این بود كه من از اون دسته معلمهایی نبودم كه منفور دانش آموزان هستند. اولا كه خیلی جوون تر از اونی بودم كه بخواهم ژست بگیرم برای بچه ها و از اون گذشته معلم نقاشی و معلم ورزش همیشه محبوب ترین معلمها هستند.
دانشجوی سال دوم گرافیك بودم و توی یك دبستان پسرانه معلم نقاشی بودم. از كلاس اول تا پنچم، خوب طبیعی بود كه سر و كله زدن با پسر بچه های شیطون برای من كه هیچ تجربه ای هم نداشتم خیلی سخت بود، اما خوشبختانه همه شاگردها دوستم داشتند. نه كسی سوسك مرده می گذاشت توی كیفم، نه مارمولك می گذاشتند توی جامیزیم و نه عكسم را روی در و دیوار می كشیدند. اینها یك قسمت كوچكی از بلاهایی بود كه سر معلمهای دیگه می آمد. اما من از این بلاها در امان بودم
صبح كه از سر خیابان اصلی به طرف مدرسه حركت می كردم، از جلوی هر خانه كه می گذشتم یك جفت چشم مشتاق از پشت پنجره به كوچه دوخته شده بود ، كه بعد از رد شدن من از اون خونه با یك جفت پای كوچولو شروع به تعقیب كردن من می كرد. آدم یاد كارتون پلنگ صورتی و نی جادویی می افتاد، وقتی می رسیدم مدرسه پانزده شانزده تا پسر بچه پشت سرم بودند كه هر كدام سعی داشتند از دیگری به خانم معلم نزدیك تر باشند، این محبوبیت كم نبود، یك نقشه انسان ساز آقای معاون مدرسه دیگه از این خانم معلم كوچولو یك قهرمان ساخت
جریان از این قرار بود كه عباس ابراهیمی یكی از شرورترین پسر بچه های مدرسه (البته به گفته دیگران چون سر كلاس من كه از هر موشی كم آزار تر بود) به خاطر شیطنت و كم شدن نمره دیكته اش قرار بود از مدرسه اخراج بشود و طبق نقشه از قبل هماهنگ شده اولیاء مدرسه و آقای ابراهیمی بزرگ پرونده عباس را به دستش دادن كه بره خونه تا دلش می خواهد شیطنت بكنه
خوب خودتون حدس بزنید ناجی این طفل معصوم كه مثل ابر بهار اشك می ریخت كی باید باشه بجز خانم معلم كوچولو كه اتفاقا عباس هم خیلی دوستش داشت
آقا ناظم یواشكی حیدر خان بابای مدرسه را فرستاد سراغم كه مثلا سر زده سر برسم و وساطت عباس را بكنم. وقتی جلوی در دفتر رسیدم دلم برای شاگرد كوچولوم كباب شد. رد اشك روی صورت سیاهش مونده بود و مرتب با پشت دستش آب دماغش را پاك می كرد پرونده اش زیر بغلش بود و چند برگ هم از لای اون جلوی پایش ریخته بود. با دیدن عباس بیچاره اصلا نقشه آقای ناظم یادم رفت ، رفتم جلو برگه ها را از روی زمین جمع كردم گذاشتم لای پرونده ، عباس سرش و انداخته بود پایین ، دستم را گذاشتم زیر چونه اش و سعی كردم سرش را بالا بیاورم، كه طفلی عباس خودشو انداخت توی بغل ام و با صدای بلند شروع كرد به گریه كردن. همین موقع زنگ تفریح به صدا در اومد، اصلا دلم نمی خواست غرور عباس كه برای خودش یه پا فرمانده بود بین بچه ها ار بین بره ، با عجله عباس را زدم زیر بغلم و بردمش توی دستشویی معلمها ، سطل زباله را كشیدم جلو گذاشتم زیر پایش محكم صورت كوچولو و اشك الوده اش را شستم. بینی كوچولوشو پاك كردم، بعد با یك ژست بیخبر از همه جا ازش پرسیدم : چه شده؟
با هق هق و دست و پا شكسته برام تعریف كرد كه از مدرسه اخراج شده باباش اومده پرونده اش را بگیرد. تا اومدم نصیحت اش كنم در كمال تعجب در ادامه توضیحات اش اضافه كرد كه اصلا از این كه از مدرسه اخراج شده ناراحت نیست فقط از این ناراحت هست كه دیگه من را نمی بیند و بعد باز هم خودشو انداخت توی بغلم و زار زار گریه كرد
بهش تشر زدم كه كه حق نداره مثل دخترها گریه كنه (آقایون خوب می دونن كه این موثر ترین تحقیر برای یك پسر بچه 8 ساله هست كه بهش بگی فلان كار تو مثل دخترها هست) شاید اگر معلم محبوب اش نبودم بابت این حرفی كه زدم حداقل ظرف مایع صابون را روی لباسم خالی می كرد اما از اونجا كه تمام غصه این پسر كوچولو ندیدن معلم نقاشی اش بود و من هم همون معلم بودم اتفاقی كه افتاد این بود كه عباس با هق هق های مدام سعی در خودداری از گریه نمود
نمی دونستم باید به پسر بچه ای كه از اخراج شدن از مدرسه خوشحال هست و تنها ناراحتیش از بابت زنگ نقاشی و ورزش هست چی باید بگم، یك مشت از اون حرفهایی كه خودم هم یكیشو قبول نداشتم به عباس گفتم و طفلی اون هم كه اصلا نمی فهمید من چی دارم می گم با تعجب به من نگاه می كرد و گریه كردنش قطع شده بود
فكر كنم یه نیم ساعتی گوشه دستشویی ایستاده بودم و داشتم عباس طفل معصوم را نصیحت می كردم. قبول دارم، كنار دستشویی جای مناسبی برای نصیحت كردن اون هم از نوع فرهنگی اش نیست اما خوب نمی خواستم بچه های دیگه اون را پرونده زیر بغل پشت در دفتر ببیند
عباس همونجا بالای سطل زباله كنار دستشویی بهم قول داد كه درسهاشو خوب بخوانه و دیگه كمتر شیطونی كنه، توجه كنید، فقط كمتر، در مورد این كه اصلا شیطونی نكنه قولی به من نداد، چون طی یك اعتراف محرمانه به من گفت كه نمی دونه به چه كارهایی می گن شیطنت فقط بعدا كه تنبیه می شود می فهمد كه این كار هم جزو همون شیطونی ها بوده ، فقط قول مردونه داد كه هر كاری كه بعدا معلوم شد شیطنت هست دیگه هیچ وقت تكرار نكنه
من و عباس مثل سفیر دو كشور همسایه كه قرارداد مهمی را امضاء كرده باشیم هر دو سر بلند و خندان از دستشویی اومدیم بیرون و با چشمهای متعجب پدر عباس و معاون مواجه شدیم كه دنبال من و عباس می گشتند بعدا مدیر مدرسه در حالی كه از خنده به گریه افتاده بود بریده بریده بهم گفت كه پدر عباس فكر كرده من پسرش را دزدیده ام یا این كه دوتایی باهم فرار كرده ایم. خلاصه عباس تعهد داد و من ضامن اش شدم و قرار شد عباس تلث دوم همه كم كاریهایش را جبران كند كه خوب البته خیلی هم جبران نكرد اما طفلی سعی خودشو كرد كه من شرمنده آقای مدیر نشوم
با وجودی كه من سعی كرده بودم كسی از بچه ها متوجه مشکل عباس نشود
خود عباس با افتخار تمام ماجرا را با كلی شاخ و برگ برای بچه ها تعریف كرده بود و خانم معلم نقاشی تبدیل شد به یك قهرمان افسانه ای برای پسر بچه های شیطونی كه كل مدرسه از دستشون عاصی بودند اما سر كلاس من درست مثل بچه موشهای كوچولو با اون دستهای كوچولوشون برام نقاشی های قشنگ می كشیدند و زیرش می نوشتند خانم معلم دوست دارم. بعضی وقتها فكر می كنم دل یك معلم باید از جنس دریا باشه تا این همه احساسات پاك بچه ها را بشه توش جا داد.
 

Takesh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درود بر شب زنده داران نت
که واقعا پدر درس و مشق رو دراوردید:هه
-----------------------------------ویرایش شد--------------------------
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت.

آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زند
گی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”
و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عصر یخ بندان،بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.می گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند که دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر رو حفظ کنند.وقتی نزدیک به هم بودند گرم می شدند؛ولی با
خارهایشان یکدیگر را زخمی می کردند.به خاطر همین تصمیم گرفتند که از هم دور شوند،ولی آن وقت از سرما یخ می زند و می مردند.از این رو یا مجبور بودند خارهای دوستان را تحمل کنند،یا اینکه نسلشان منقرض شود.پس دریافتند که بهتر است بازگردند و گرد هم آیند و آموختند: با زخم های کوچکی که از هم زیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می آید زندگی کنند،چون گرمای وجود دیگری مهم تر است، و این چنین توانستند زنده بمانند.بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقض گردهم می آورد،بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب(نه با بدیهای)دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین کند و بکوشد که عیب ها را به حسن بدل سازد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ورق کاغذی که همچون برف سپید بود،گفت:"من پاک و دست نخورده آفریده شدم و تا ابد نیز پاکیزه خواهم ماند.من ترجیح می دهم بسوزم و خاکستر شوم تا اینکه اجازه دهم تیرگی و تاریکی به من نزدیک شود و پلیدی ها و ناپاکی ها مرا لمس کند." شیشه ی دوات سخانش را شنید و در قلب سیاهش به او خندید،اما ترسید به او نزدیک شود.قلم ها نیز که رنگ های گوناگونی داشتند با شنیدن سخنانش هرگز به او نزدیک نشدند و بدین ترتیب،ورق سپید چون برف همچنان پاک و دست نخورده باقی ماند.اما،خالی از هر نوشته ای.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر
جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!
مرد ، خوشحال از این که زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند ، به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد.پیرمرد که ماوقع را شنید ، گفت: اشکالی ندارد؛ من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن! کسی که درباره یک خروس چنین می کند ، لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به پسرم درس بدهیداو باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویی، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیری برای جمعی سخن میراند،لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند،او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبیر كلاس دومی ها كار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درمیان گذاشتم.
یكه خورد و گفت: «ممكن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی فهمم...»
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
«اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.»
خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش می كنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، می دونید...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید. قطعاً من هم می توانستم اندكی به شما كمك كنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد
و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شدهواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، مسافران کمربندها را گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: “کمربندها را ببندید!” همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، “از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است.”موجی از نگرانی به دلها راه یافت، اما همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، “با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدت دارد.نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد…طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعره رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ اما سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت…سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ اما سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد…؟!نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد.ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود…گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود…هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنه هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. اما این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد…کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد.مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، اما کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند.همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد.سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند…؟!دخترک به سادگی جواب داد : چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است …گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب..!نکته ها :خیلی از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه می‎کند و به مبارزه می‎طلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار می‎سازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی می‎سازد، آنچنان که هیچ اراده‎ای از خود نداریم و نمی‎توانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم.همه اینگونه اوقات را تجربه کرده‎ایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسان‎تر از آن است که روی هوا، در پهنه آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم…اما، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است و خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دست‌های آزموده و ماهر خویش آن را در پهنه بی‎کران زندگی هدایت می‎کند.او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک می‎داند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید…
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در دهکده ای ،مجاور مدرسه زاهد پیر،زن و مرد فقیری بودند که یک پسر داشتند.آنها به خاطر بیماری و فقر به فاصله کمی از دنیا رفتند و پسر کوچکشان را با یک جفت گوسفند نر و ماده تنها گذاشتند.پسر کوچک می توانست شکم خود را سیر کند. به همین خاط گوسفندانش را برداشت و نزد زاهد پیر آمد.زاهد پیردر یکی از غرفه های مدرسه برای پسرک جایی درست کرد و محلی نیز برای گوسفندانش در اختیار او گذاشت.اهالی دهکده این پسر بچه فقیر را جدی نمی گرفتند و اغلب او را مسخره می کردند و بعضی از کودکان به او سنگ می زدند؛اما زاهد پیر با این کودک بسیار مودب بود و او را با نام" دست نیافتنی کوچک" صدا میزد،در حالی که لقب دست نیافتنی برای کودک فقیر در نظر شاگردان مدرسه سنگین و بی معنا جلوه می کرد.آنها این عنوان را در غیاب زاهد پیر مسخره می کردند؛اما به محض اینکه سروکله ی زاهد پیر پیدا می شد،هیچ کس جرئت مسخره کردن نداشت.سالها گذشت.دست نیافتنی کوچک بزرگ شد و برای ادامه ی تحصیل علمی به پایتخت رفت.سالها از این واقعه گذشت و روزی خبر دادند صنعتگری بزرگ که تخصص خاصی در درگاه امپراتور دارد،وارد دهکده زاهد پیر شده است و سراغ او را می گیرد.یک گروه محافظ،صنعتگر را همراهی می کردند و مردم دهکده با احترام در مسیر راه او تا مدرسه ایستاده بودند.صنعتگر وقتی به مدرسه رسید و زاهد پیر را دید،بلافاصله با فروتنی مقابل او روی زمین نشست و به او تعظیم کرد.زاهد پیر تبسمی کرد و دستانش را روی شانه ی صنعتگر گذاشت و خطاب به شاگردانش گفت:این جوان قبلاً نامش دست نیافتنی کوچک بود؛اما از امروز به بعد من به او می گویم"دست نیافتنی بزرگ"!او با تلاش و پشنکار خود نشان داد که دست نیافتنی شدن حتی اگر تدریجی باشد،باز هم شدنی است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از فورد میلیاردر معروف آمریکائی و صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های سازنده
ی انواع اتوموبیل در آمریکا پرسیدند:
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اگر شما فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید تمام ثروت خود را از دست داده اید و دیگر چیزی در بساط ندارید، چه می کنید؟فورد پاسخ دهید:دوباره یکی از نیاز های اصلی مردم را شناسائی می کنم و با کار وکوشش، آن خدمت را با کیفیت و ارزان به مردم ارائه می دهم و مطمئن باشید بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود.[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است
اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]این موضوع كنجكاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، كاری كنند كه شاهین پرواز كند. اما هیچكدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام كنند كه هر كس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد كرد. صبح روز بعد پادشاه دید كه شاهین دوم نیز با چالاكی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.درباریان كشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست كه شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این كار را كردی؟ شاید جادوگر هستی؟كشاورز كه ترسیده بود گفت: سرورم، كار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را كه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید كه بال دارد و شروع به پرواز كرد[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز عصر گرگ گنده ای توی جنگل تاریکی به انتظار دختر کوچولویی ایستاد که سبد غذا برای مادربزرگش می برد. سرانجام دختر کوچولو از راه رسید. سبد غذا را هم در دست داشت.گرگ پرسید: سبد را برای مادربزرگت می بری؟ دختر کوچولو گفت: بله. گرگ پرسید: مادربزرگت کجا خانه دارد؟دختر کوچولو به او گفت و گرگ ناپدید شد.


وقتی دختر کوچولو در خانه ی مادربزرگ را باز کرد، دید یکی توی رختخواب شبکلاه و لباس خواب دارد. به بیست و پنج قدمی تخت که رسید متوجه شد مادربزرگش نیست و گرگ به جای او دراز کشیده. برای اینکه گرگ حتی با شبکلاه و لباس خواب هم نمی تواند شبیه مادربزرگ آدم شود. دختر کوچولو دست کرد توی سبد و کلتی درآورد و گرگ را در جا کشت.

این روزها نمی شود مثل قدیم ها سر دختربچه ها کلاه بگذارید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک!
پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن.
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!

پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که "ممکنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".
مدت‌ها کنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست!
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد.
 

Similar threads

بالا