داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ESPEranza

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .

شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان
گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر
در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین
گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
 

sasa.electronic

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیایید
انسان واقعی باشیم

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود ، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه.ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم ، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ، به محض اينكه برگشت من رو شناخت ، يه ذره رنگ و روش پريد . اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده . همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ” داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم” ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن ، پيرزن گفت” كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم .” پير مرده در جوابش گفت ” ببين امدي نسازي ها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده .همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ، پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار”
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم … رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن . بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين .ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم . گفت داداشمي ” پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ” اين و گفت و رفت .
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم … واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.
پس بیاید……..
انسان واقعی باشیم
دیروز چک باطله است
فردا چک وعده ای است
امروز است که تنها نقدینه شماست
آن را عاقلانه هزینه کنید
سلامتیش .
یا علی.

 

kingworld

عضو جدید
کاربر ممتاز
*** زنده بمون! ***
شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. ..
نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.
زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.
هر چند وقت یک بار نقاشی بکش.
در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.
سفید بپوش.
آب نبات چوبی لیس بزن.
بستنی قیفی بخور.
به کوچکتر ها سلام کن.
شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس.
زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.
به دوست های قدیمیت تلفن بزن.
شنا کن.
هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.
خواب ببین.
چای بخور و برای دیگران چای دم کن.
جوراب های رنگی بپوش.
مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس.
به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن.
دنبال بازی کن. اگر نشد وسطی بازی کن.
به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن.
قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.
از خواب های بد بپر و آب بخور.
به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور.
کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.
خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس بخند.
چشم هات رو روی هم بگذار.
شیرینی بخر.
با بچه ها توپ بازی کن.
برای خودت برنامه بریز.
قبل از خواب موهات رو شانه کن.
به سر خودت دستی بکش.
خودت رو دوست داشته باش. برای خودت دعا کن!
برای خودت دعا کن که آرام باشی.
وقتی توفان می آید، تو همچنان آرام باشی.
تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.
برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی. بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.
برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی.
برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛
چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.
ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی.
برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخه راهی را که باید بروی خیلی طولانی است.
خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛
پر از گردنه های حیران و سنگلاخ های برف گیر است.
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی.
چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن!
برای خودت دعا کن که زنده بمانی. زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت بیشتر از اندازه ای که نیاز داری بخوابی.
باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی، صدا، نور، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی. همیشه سهمت را بخواه و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.
برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد.
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت را معاینه کنند.
دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت پنجره و به آسمان نگاه کنی. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛
آن وقت صدایش کن؛
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.
شادمان باش. او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند که زنده بمانی. از او کمک بگیر.
از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت… تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه، توپ، دوچرخه، دست، آلبالو، لبخند، دویدن و … عشق… بدهد.
آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده که زندگی از این که تو زنده هستی به خودش ببالد!!
دیگران را فراموش نکن.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=5]سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که نوه اش آمد و گفت:
بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست داشت، گفت: حتماً عزیزم!
ولی وقتی حساب کرد دید با ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی حتی در مخارج خانه هم کم میاورد!
پس شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای کتاب نوشته بود:
قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.
پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی.
درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند!
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند!
[/h]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=6]ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست![/h][h=6]بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.[/h][h=6]دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.[/h][h=6]آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.[/h][h=6]توضیح پائولو کوئلیو:[/h][h=6]من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.[/h][h=6]چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند![/h]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سال های بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می دهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر بر آشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد پس دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند . پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد ، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله ای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند ، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شدند. پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از این که می گفتی "هر چه رخ می دهد به صلاح شماست " چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چه؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند ، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ می دهد خواست خداوند است ، تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند [FONT=arial, helvetica, sans-serif]سفره ی هفت سینی[/FONT][/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif] برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد..
[/FONT]
[/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به [FONT=arial, helvetica, sans-serif]شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های[/FONT] [FONT=arial, helvetica, sans-serif]عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. [/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما [FONT=arial, helvetica, sans-serif]معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد[/FONT][/FONT][/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]." [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای [FONT=arial, helvetica, sans-serif]مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."[/FONT][/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند.. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر[FONT=arial, helvetica, sans-serif] توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.[/FONT][/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش، آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل [FONT=arial, helvetica, sans-serif]انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند.[/FONT][/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود.[FONT=arial, helvetica, sans-serif] از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"[/FONT][/FONT][/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]"خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند. "[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی کلاه فروشی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی کمی استراحت کند. کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.
کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید که کلاهش را روی زمین پرت کند. میمونها هم کلاه ها را روی زمین پرت کردند! همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه اش هم کلاه فروش شد. داستان را برایش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی پیش آمد چه کند.
یک روز که او هم از همان جنگل می گذشت و تصمیم گرفت زیر درختی استراحت کند, همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و درگوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟؟؟


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نتیجه : رقابت سکون ندارد!!![/FONT]​
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرزند عزیزم:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبور باش و درکم کن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرزند دلبندم،دوستت دارم[/FONT]​
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پدر دستشو رو شونه پسرش گذاشت و ازش پرسید تو قوی تری یا من؟پسر گفت: من...[/FONT] [FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پدر با کمی دلشکستگی دوباره پرسید تو قوی تری یا من؟ پسر گفت:من...[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پدر با دلی گرفته به یاد همه زحماتی که کشیده بود دستشو از شونه پسرش برداشت و دو قدم دورتر پرسید تو قوی تری یا من؟ پسر گفت: شما...[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پدر گفت چرا نظرت رو عوض کردی؟[/FONT]
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]پسر جواب داد وقتی دستت رو شونه هام بود فکر می کردم دنیا پشتمه...[/FONT]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.​
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»​
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.​
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»​
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.​
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»​
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»​
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»​
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.​
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.​
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.​
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.​

ماریون دولن
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلامتیه اون پسری که . . .
۱۰سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .
۲۰سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .
۳۰سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . .
باباش گفت چرا گریه میکنی ؟
گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[h=6]یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد و سرعت حرکتش را کم کرد. چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود
چند دقیقه بعد
ویولنیست، اولین دلارش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد

مرد جوانی به دیوار تکیه داد و کمی به او گوش داد، بعد به ساعتش نگاه کرد و رفت

پسربچه سه‌ساله‌ای ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می دید
چند بچه دیگر هم رفتار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور میکردند که نایستند و سریع با آنها بروند

بعد از 45 دقيقه که نوازنده بدون ‌توقف می‌نواخت
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند
در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شد

مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد
اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد
هیچ کس این نوازنده را نشناخت
و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا است
او آنروز در آن ايستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را
با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود
اما هیچکس متوجه نشدتنها دو روز قبل همين هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون امریکا کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بود

این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود

در یک محیط معمولی و در یک زمان نامناسب، آیا ما متوجه زیبایی می‌شویم؟
آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟
آیا ما می توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرايط غیرمنتظره، کشف کنیم؟

نتيجه
وقتي ما متوجه نواختن یکی ازبهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط يکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی ازبهترین سازهای دنیا نمی شویم
پس
حتما چیزهای خوب و زيباي دیگري هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنهاغفلت می‌کنیم
[/h]
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!
****از : شل سیلور استاین ****
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مایکل راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.
او درحالی که به مایکل زل زده بود گفت: "تام هیکل پول نمیده" و رفت و نشست.
مایکل که تقریبا ریز جثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت، اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته، جودو و غیره ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: "تام هیکل پول نمیده!"
مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: "برای چی؟" مرد هیکلی با چهره متعصب و ترسان گفت: "تام هیکل کارت استفاده رایگان داره."
نتیجه:
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلا مسأله ای وجود دارد یا خیر!



اولیور وندل در جلسه ای حضور داشت. او کوتاهترین مرد حاضر در جلسه بود.
دوستی به مزاح رو به او گفت: تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی می کنید.
اولیور پاسخ داد: احساس نیم سکه طلائی را دارم که مابین پول خرد قرار گرفته باشد
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز رئیس یک شرکت در رستورانی، واقع در مرکز شهر ناهار میخورد. وسط ناهار بود که صدای آشنای 4 نفر را از غرفه کناری شنید. بحث آنقدر شدید بود که او نمی توانست استراق سمع نکند.او می شنید که هر یک از مدیران با غرور درباره قسمت خود سخن می گفتند. مهندس ارشد بخش تولید می گفت: "بحثی نیست، بخشی که مهمترین کمک را به موقعیت یک شرکت می کند بخش تولید است. اگر شما در شرکت خود تولید خالص نداشته باشید، پس هیچ دستاوردی نخواهید داشت."
ناگهان مدیر بخش فروش، وسط حرف او پرید و گفت: "اشتباه است! بهترین تولید دنیا بی فایده است مگر اینکه برای فروش آن، بخش فروش و بازاریابی نهایت سعی خود را بکند."
معاون سازمان که مسئول روابط عمومی و همگانی بود، نظر دیگری داشت و میگفت: "اگر شما درون و بیرون شرکت تصویر خوبی نداشته باشید، شکست حتمی است. هیچ کس محصول شرکتی را که مورد اطمینان نیست نمیخرد."
دیگر معاون رئیس که مسئولیت روابط انسانی سازمان را به عهده داشت، در واکنش به او گفت: "ما همه می دانیم که قدرت یک شرکت بر پایه افراد آن شرکت است. یک شرکت با افرادی که شخصاً دارای انگیزه قوی منفی هستند، به بن بست می رسد."
هر یک از چهار مرد بلند پرواز در زمینه مورد علاقه خود بحث می کردند. بحث ادامه یافت تا این که رئیس ناهار خود را تمام کرد. او هنگام بیرون رفتن از رستوران کنار غرفه آنها ایستاد و گفت: "آقایان محترم، من ناخودآگاه به صحبتهای شما گوش کردم و از افتخاری که هر یک از شما در قسمت خود بدست آورده اید، لذت بردم، اما باید بگویم که تجربه به من نشان داده است همه شما اشتباه میکنید.
هیچ بخشی از یک شرکت به تنهایی مسئول موفقیت آن نیست. اگر شما به عمق مسأله فکر کنید، در می یابید که مدیریت یک شرکت موفق درست مثل شعبده بازی است که سعی میکند 5 توپ را در هوا نگه دارد.
چهار عدد از این توپ ها سفید هستند و روی یکی از آنها نوشته شده است: "تولید". روی دیگری نوشته شده است: "فروش". روی توپ دیگر نوشته شده: "روابط عمومی و همگانی" و روی توپ چهارم نوشته شده: "مردم". علاوه بر این چهار توپ سفید، یک توپ قرمز وجود دارد. روی این توپ قرمز نوشته شده است: "سود". همیشه شعبده باز باید به خاطر داشته باشد که هر چه اتفاق بیفتد نباید توپ قرمز را روی زمین بیندازد."
حق با او بود. یک شرکت با بهترین میزان تولید، عالیترین وجه در بین مردم، داشتن افراد بسیار متعهد و پشتیبانی مالی بسیار بالا، بدون سود به زودی دچار مشکل میشود. مشکلی که به سرعت 3500 شرکت موفق را به یک خاطره تبدیل می کند.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را می‌شنود و متوجه می‌شود که کسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب می‌پرد و او را نجات می‌دهد. اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را می‌شنود و باز به آب می‌پرد و دو نفر دیگر را نجات می‌دهد. اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواهند می‌شنود.او تمام روز را صرف نجات افرادی می‌کند که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده‌اند غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت.


شرح حکایت:
برخی مدیران و سازمانها این گونه عمل می‌کنند. در این سازمانها به جای درمان ریشه، به کندن برگ های زرد رغبت بیشتری نشان داده می‌شود. به عبارت دیگر به جای علت یابی و رفع مشکلات، صرفاً به اصلاح آنها می‌پردازند. آیا بهتر نیست ضمن چاره‌جویی برای عوارض و مسائل پیش‌آمده، بر روی علل هم تأثیر گذاشت تا مسئله به طور همه جانبه حل شده و از اتلاف سرمایه ها و منابع با ارزش جلوگیری شود؟
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ریچارد زالتمن مانند خیلی از عکاسان پیش از خود، به مناطق مختلف جهان سفر می کرد تا از مردم و فرهنگ و زندگیشان عکس بگیرد.یک روز صبح که در یکی از روستاهای دورافتاده کشور بوتان در آمریکای جنوبی قدم می زد تا عکسهایی بگیرد، ناگهان ایده ای به نظرش رسید. او دوربین را در جایی مستقر کرد و از روستاییان خواست از آنچه به نظرشان ارجحیت دارد که به دیگران درباره خودشان نشان دهند، عکس بگیرند.
بعد از اینکه زالتمن عکسهای گرفته شده را ظاهر کرد متوجه شد در بیشتر عکسها، پاهای مردم حدوداً از ناحیه مچ به پایین خارج از کادرند و در عکس نیافتاده اند.
زالتمن می گوید: «ابتدا فکر کردم که روستاییان در تنظیم کادر دقت نکرده اند. اما بعداً معلوم شد پابرهنگی نشانه ای از فقر است. اگر چه در آن روستا همه پابرهنه بودند اما مردم روستا می خواستند آن را پنهان کنند.»
شرح حکایت:
برای شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهای آنان توجه دقیق داشته باشید. سازمان و کارکنان آن به عنوان سیستم- های پیچیده از خود رفتاری ناشی از انتخابهایشان بروز می دهند که نشانه های دقیقی از ویژگیهای آنان را با خود به همراه دارند. این نشانه ها صرفنظر از اینکه هدف تظاهر یا پنهان کاری داشته باشند، خصوصیاتی از رفتار و فرهنگ سازمانی آنها را بیان می کند. در برخی موارد ممکن است افراد و سازمان به هر دلیلی قادر به بیان صحیح و علمی ویژگیهای خود نباشند اما وقتی در موضوعات مختلف برای انتخاب آزاد گذاشته شوند رفتار و انتخابهایی خواهند داشت که به صورت غیرمستقیم بیانگر خصوصیات آنها خواهند بود. برای شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهای آنان توجه دقیق داشته باشید و به آنها حق انتخاب دهید.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از مریدان شیوانا مرد تاجری بود که ورشکست شده بود. روزی برای تصمیم گیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور بود. شیوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. یکی از شاگردان به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان به مشورتش اعتماد کرد.
شیوانا پاسخ داد: شکست، یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه ای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده و تارهای متصل به شکست را می شناسد. او بهتر از هر کس دیگری می تواند سیاهچاله های منجر به شکست را به ما نشان دهد.

وقتی کسی موفق می شود بدانید که چیزی یاد نگرفته، اما وقتی کسی شکست می خورد آگاه باشید که او هزاران چیز یاد گرفته که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد می تواند به دیگران منتقل کند. وقتی کسی شکست می خورد هرگز نگوئید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگوئید او هنوز موفق نشده است!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي گويند كشاورزي آفريقايي در مزرعه اش زندگي خوب و خوشي را با همسر و فرزندانش داشت. يك روز شنيد كه در بخشي از آفريقا معادن الماسي كشف شده اند و مردمي كه به آنجا رفته اند با كشف الماس به ثروتي افسانه اي دست يافته اند. او كه از شنيدن اين خبر هيجان زده شده بود، تصميم گرفت براي كشف معدني الماس به آنجا برود. بنابراين زن و فرزندانش را به دوستي سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفريقا را زير پا مي گذارد و عاقبت به دنبال بي پولي، تنهايي و يأس و نوميدي، خود را در دريا غرق مي كند.
اما زارع جديدي كه مزرعه را خريده بود روزي در كنار رودخانه اي كه از وسط مزرعه مي گذشت، چشمش به تكه سنگي افتاد كه درخشش عجيبي داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازي برد. مرد جواهر ساز با ديدن سنگ گفت كه آن سنگ الماسي است كه نمي توان قيمتي بر آن نهاد. مرد زارع به محلي كه سنگ را پيدا كرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهاي الماسي است كه براي درخشيدن نياز به تراش و صيقل داشتند.
مرد زارع پيشين بدون آنكه زير پاي خود را نگاه كند، براي كشف الماس تمام آفريقا را زير پا گذاشته بود حال آنكه در معدني از الماس زندگي مي كرد!
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يكي از دوستان من كه براي خريد ماشين آلات دسته دوم يك كارخانه بافندگي به آلمان رفته بود، بعد از مذاكره با يك كارخانه در حال كار، قرار شده بود به مدت يك هفته خودش در آن كارخانه مشغول به كار شود و پس از بررسي و آموزش نسبت به خريد ماشين آلات اقدام نمايد.
در يكي از اين روزها به اپراتور يكي از دستگاه ها مراجعه مي كند و از او در مورد ظرفيت و اطلاعات فني سوالاتي مي پرسد ولي اپراتور هيچگونه جوابي نمي دهد. او فكر مي كند يا اپراتور كر است يا زبان او را نمي فهمد. ظهر كه براي صرف نهار به رستوران مي روند، اپراتور دستگاه كنار دوست من مي رود و يكي يكي به سوالاتش جواب مي دهد. وقتي از او سوال مي شود چرا آن موقع جواب ندادي، مي گويد: «من وقتي در حال كار هستم فقط بايد كار كنم و نبايد كار ديگري انجام دهم.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در سال 1898 ميلادي تيراندازي با توپهاي دريايي بسيار ناكارآمد و بدنام بود. گزارش يك بررسي نشان مي‌دهد كه از 9500 شليك تنها 121 گلوله به هدف مي‌خورد! (كمي بيش از 1% از شليكها!) تيراندازي از توپي كه بر عرشه يك ناو متحرك و در حال بالا و پايين رفتن نصب شده به سوي هدفي كه خود نيز در حال حركت و تلاطم است كار آساني نيست.
اين بي دقتي و استاندارد پايين در آتشباري دريايي به عنوان بخشي از دشواري‌هاي اين گونه عمليات پذيرفته شده بود. تا اينكه دريادار «پرسي اسكات» از نيروي دريايي انگلستان يكبار متوجه شد كه يكي از توپچي هايش با دقتي بسيار بيشتر از معمول تيراندازي مي‌كند. دريادار در كار وي دقيق شد و دريافت كه آن توپچي ناخودآگاه بالا و پايين رفتن ناو را در نشانه گيري به حساب مي‌آورد. دريادار از اين انديشه الهام گرفت و براي توپهاي كشتي خود پايه‌هايي با چرخ دنده‌هاي بالا برنده ساخت كه كار تنظيم توپ را بسيار آسان مي‌كرد و بدان ميدان ديد گسترده اي مي‌داد. با اين نوآوري، نرخ اصابت گلوله در كشتي اسكات ، 3000 درصد افزايش يافت.
دريادار اسكات يك مخترع بود ولي ديد توليدي و صنعتي نداشت. وي تنها ناو خود را به ابزار تازه مجهز كرد و پيگير اين دگرگوني در نيروي دريايي انگلستان نشد. اسكات انديشه و ابتكار خود را با يك ناوبان جوان آمريكايي به نام «سيمز» در ميان گذاشته بود كه او هم با كشتي خود در درياي جنوب چين به پاسداري مشغول بود. اين افسر جوان علاقه مند شد تا كار همه توپچي‌ها را بهبود ببخشد. او بيدرنگ دريافت كه اختراع تازه اسكات براي نيروي دريايي كشورش اهميت حياتي دارد. چه كسي مي‌توانست پيشرفتي 3000درصدي در روش تيراندازي دريايي را نپذيرد؟
سيمز تصميم گرفت تا با گردآوري داده‌ها و اطلاعات فراوان، كارآيي نوآوري اسكات را به نيروي دريايي بشناساند. بنابراين مجموعه اي از اسناد را به ستاد نيروي دريايي در واشنگتن فرستاد و انتظار داشت كه با شتاب پاسخ مثبت دريافت كند.
اميد سيمز بي جا بود. وي زمان درازي در انتظار ماند اما پاسخ ارزنده اي دريافت نكرد. مگر يك افسر جز در فاصله 10000 كيلومتري پايتخت مي‌توانست بهتر از خبرگان و كارشناسان ستاد مركزي از دانش تيراندازي سر دربياورد؟
سيمز داده‌ها و اطلاعات بيشتر و دقيق‌تر و به گروه بزرگتري از مسئولان نظامي فرستاد به اميد اينكه گوش شنوايي پيدا شود. ولي گزارش او همچنان ناديده رها شد. در برابر اين سكوت ها، سيمز باوجدان، به كوشش هايش افزود و گزارش خود را در ميان گروه بزرگتري از افسران توپخانه پخش كرد. رفته رفته كار به جايي كشيد كه ستاد نيروي دريايي خود را ناچار به پاسخگويي ديد. اما پاسخ به اين گونه بود - طرح سيمز عملي نيست - فن آوري نيروي دريايي هيچ كمبودي ندارد و اگر اشكالي باشد از افراد و برنامه‌هاي آموزشي آنهاست.
اين پاسخ آتش پايمردي سيمز را شعله ورتر كرد و او را واداشت تا موضوع را با پشتيباني اسناد بيشتر و زبان گزنده‌تر پيگيري كند. بر اثر پافشاري‌هاي جانانه سيمز نيروي دريايي انديشه وي را به آزمايش گذاشت. تير اندازي از توپخانه ثابت بر روي زمين كه از جنبش و حركت‌هاي كشتي محروم است انجام گرديد. به آساني قابل پيش بيني بود كه نتيجه بر وفق مراد مخالفان سيمز و در راستاي غيرعملي نشان دادن طرح وي (طرح "هدف گيري پيوسته در تير اندازي") است و اينچنين شد.
در اين زمان مأموريت سيمز پايان يافت و دستاورد او از اين همه كوشش و پيگيري در بخش‌هاي گوناگون نيروي دريايي، دردي جانكاه بود. ولي اين دلباخته و سردار سازندگي از پا ننشست و يك نسخه كامل از طرح خود و سوابق آن را براي «تئودور روزولت» رئيس جمهور ايالات متحده فرستاد. روزولت كه خود سابقه وزارت نيروي دريايي را هم داشت طرح سيمز را شدني ديد. وي با ناديده گرفتن همه پيچ و خم‌هاي هرم اداري، وي را به واشنگتن دعوت كرده و سرپرستي اجراي طرح در سراسر نيروي دريايي را به وي واگذار كرد. بالاخره بعد از سالها طرحي كه به وضوح، كارايي توپخانه كشتي‌ها را بالا مي‌برد اجرايي شد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراه او به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند به حدي كه آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زير آب برد. مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود.
سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟»
مرد جواب داد: «هوا.»
سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد.»
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وجود نگرش ژرف در مورد فناوري مسئله مهمي است و نبود آن مسئله اي تازه و تنها از سوي مردم عامي نيست. براي مثال توماس جي واتسون بنيان گذار IBM پيش بيني مي‌كرد متقاضيان كامپيوتر در جهان به ۵۰ نفر هم نرسد! توماس اديسون يك‌بار گفته بود كه منظور او از اختراع ضبط صوت اين بوده كه انسان‌هاي در حال احتضار بتوانند آخرين آرزوهاي خود را ضبط كنند! ماركني مخترع راديو نيز آن را دستگاهي در حد تلگراف (ولي بدون ‌سيم) مي‌دانست كه مي‌تواند بين دو نقطه ثابت بكار بپردازد! در آغاز پيدايش تلفن، بيشتر مردم گمان مي‌كردند كه بزرگ‌ترين كار اين دستگاه نجات همسران كشاورزان از تنهائي دهكده‌ها است!
در سال‌هاي پاياني دهه ۱۹۵۰ ميلادي، هنگامي‌كه شركت زيراكس پژوهش‌هاي ابتدائي در مورد نخستين دستگاه كپي برداري خود (زيراكس ۹۱۴) را آغاز كرده بود، از نظر مالي و نقدينگي زير فشار قرار داشت. بنابراين تصميم گرفت تا امتياز آن را به شركت IBM بفروشد.
IBM با شركت مشاوره بسيار معروفي قراردادي بست تا در خصوص دستگاه تازه پژوهش بازار انجام دهد. نتيجه گزارش چنين بود: »اگر دستگاه زيراكس، بازار همه كاره هاي كاربني، ديتوگراف و هكتوگراف را هم قبضه كند، حتي هزينه ساخت خود را نيز تأمين نخواهد كرد.« و به اين ترتيب IBM از خير معامله گذشت!
به رغم آن پيش بيني نااميدكننده، شركت زيراكس تصميم گرفت تا با پشتكار فراوان اختراع خود را به توليد برساند و فرض را بر اين گذاشت كه عاقبت راه استفاده مناسبي از اين دستگاه پيدا خواهد شد تا امروز كه مي بينيم واقعا اينچنين شد.
ارائه سي نسخه از يك سند براي پخش ميان گروهي از همكاران نيازي بود كه پيش‌تر نمي‌شناختند. از آنجائيكه تهيه سي نسخه به آساني و ارزان ميسر نبود كسي هم به فكر چنين نيازي و برآوردن آن نمي‌افتاد.
ژان بابتيست كه از اقتصاددانان آغاز سده نوزدهم فرانسه است عقيده دارد كه در موقعيتهاي زيادي، ”عرضه، تقاضاي خود را مي‌آفريند.“ انسان تا چيزي را نديده است نمي‌داند كه آن را مي‌خواهد و آنگاه كه توان بدست آوردن آن را يافت ديگر نمي‌تواند بدون آن زندگي كند.
هيچ‌كس به زيراكس ۹۱۴ نيازي نداشت، كسي نمي‌دانست كه مشكلي دارد و اين دستگاه مي‌تواند آن را حل كند. ولي با معرفي دستگاه، آن نياز خفته ناشناخته بناگاه سر بلند كرده و به احساس نيازي روشن و مسلط تبديل گرديد.
بنابراين، به سادگي نمي‌توان از مردم پرسيد از يك فناوري در زندگي و كار خود، چگونه استفاده خواهند كرد. از مردم مي‌توان پرسيد كه آيا شير را در بطري شيشه اي بيشتر مي‌پسندند و يا در پاكت‌. پاسخ آسان خواهد بود، زيرا هر دو را آزموده، به ويژگي‌هاي آن‌ها آگاهي دارند. ولي آنگاه كه پژوهشگران بازار، نظر مردم را درباره دستگاه فتوكپي كه سابقه اي نداشت جويا شدند، پاسخ اين بود كه با اين بها جانشين ارزنده اي براي كاغذ كاربن نيست. اين حرف كاملا درست بود اما دستگاه زيراكس كاربرد ديگري داشت كه ديده نشده بود (تكثير در تعداد محدود) و اصولا نمي بايست به عنوان جايگزين كاغذ كاربن ديده مي شد!
حكايت ، حكايت نگرش عميق و نگاه باز به كاربردهاي فناوري، است!
در پايان تكرار اين نكته ضروري است كه: جايي به دنبال پتانسيل واقعي فناوري بگرديد كه پاسخي به مشكلي بدهد كه انسان از وجود آن بي خبر باشد.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شركتي با يك آزمايش كنترل شده، به اين نتيجه رسيد كه براي خريد يك عدد باطري 3 دلاري، 100 دلار هزينه شده است. همچنين دريافت كه 35 درصد از درخواست خريدهايش مبلغي كمتر از 500 دلار داشته اند!
بنابراين شركت ياد شده، ادارات خود را در خريدهاي كوچك آزاد گذاشت. به سخن ديگر، اكنون حسابداران، خود مدادهاي مورد نيازشان را مي خرند. آنها مي‌دانند از كجا بايد خريد كنند و چقدر بپردازند. زيرا اداره تداركات، فهرستي از فروشندگان تاييد شده و قيمت هاي مورد توافق را در اختيارشان گذاشته است هر يك از واحدهاي سازماني در اين شركت اينك كارت اعتباري تا حد 500 دلار به نسبت تعداد مشخصي از كاركنان در اختيار دارند كه نيازهاي اداري خود را براي مدتي معين از محل آن خريداري مي كنند. در پايان هر ماه، بانك صادر كننده كارت، فايل گزارش خريدهاي همه كارتها را براي شركت مي فرستند. حسابداري نيز هزينه ها را جداگانه در دفتر كل خود ثبت كرده و به حساب بودجه ادارات مختلف منظور مي نمايد.
در نتيجه درخواست كننده، كالاي مورد نياز خود را سريعتر و بدون بگو مگو بدست آورده و شركت نيز در فرآيند خريد، هزينه اي بسيار كمتر از 100 دلار متحمل شده است.
 

parmehr

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نزد يكي از دوستانم كه مدير كارخانه بزرگي در اصفهان بود سفارش پسر جواني را براي استخدام در قسمت حسابداري كارخانه كردم.
پسر جوان در كارخانه مشغول كار شد و پس از دو هفته نزد من آمد و گفت: «مگر قرار نبود در قسمت حسابداري مشغول كار شوم؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «اكنون دو هفته است كه در سالن توليد كنار كارگران مشغول كارهاي طاقت فرسا هستم و ديگر به كارخانه نخواهم رفت.»
پس از مدتي دوست كارخانه دار خود را ديدم و جريان را از وي سوال كردم كه جواب داد: «كارمندي كه مي خواهد در قسمتهاي دفتري كارخانه من كار كند بايد بداند كارگران خط توليد چگونه و با چه مشقتي كار مي كنند، همانطور كه خودم قبلا اينگونه بوده ام.»
 

Similar threads

بالا