داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي خانمی سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره ای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .

او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست . پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : " تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهی و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست . "

خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .

پيرزن خردمند ادامه داد : " امشب بهترين بالش پری را كه داری ، ‌برداشته و سوراخ كوچكی در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكنی و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ يك عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهی . بايستی دقت كنی كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم "

خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود . او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت

خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگی ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودی گفت :‌ " بالش كاملا خالی شده است "

پيرزن پاسخ داد : " حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد ! "

خانم جوان با سرآسيمگی گفت : " اما ميدونی اين امر كاملا غير ممكنه ! اينك باد بيشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد ! "‌

پيرزن با كلامی تامل برانگيز گفت : " كاملا درسته ! هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبری همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند . آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كسانی كه به آنها عشق ميورزی ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن !"
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راهمی روند.


با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.
در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم.


به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم.


در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم .
بدین گونه است که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.
پائولو کوئیلو
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی من با یک تاکسی به فرودگاه ميرفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
بنابراین پرسیدم: چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد! در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:
او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.


 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
جنگ
یک شب که ضیافتی در کاخ بر پا بود مردی آمد و خود را در برابر امیر به خاک انداخت و همه ی مهمانان او را نگریستند و دیدند که یکی از چشمانش بیرون آمده و از چشم خانه ی خالی اش خون می ریزد . امیر از او پرسید((چه بر سرت آمده؟))مرد در پاسخ گفت((ای امیر،پیشه ی من دزدی است،امشب برای دزدی به دکان صراف رفتم،وقتی که از پنجره بالا می رفتم اشتباه کردم و داخل دکان بافنده شدم.در تاریکی روی دستگاه بافندگی افتادم و چشمم از کاسه درآمد.اکنون ای امیر،می خواهم داد مرا از مرد بافنده بگیری.))
آنگاه امیر کسی در پی بافنده فرستاد و او آمد،و امیر فرمود تا چشم او را از کاسه در آوردند.
بافنده گفت((ای امیر،فرمانت رواست.سزاست که یکی از چشمان مرا درآورند.اما افسوس!من به هر دو چشمم نیاز دارم تا هر دو سوی پارچه ای را که می بافم ببینم.ولی من همسایه ای دارم که پینه دوز است و او هم دو چشم دارد،و در کار و کسب او هر دو چشم لازم نیست.))
امیر کسی در پی پینه دوز فرستاد. پینه دوز آمد و یکی از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد.

جبران خلیل جبران
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي دو مرد جوان نزد استادي آمدند و از او پرسيدند
"فاصله بين دچار يك مشكل شدن تا راه حل يافتن براي حل مشكل چقدر است؟"

استاد اندكي تامل كرد و گفت

فاصله مشكل يك فرد و راه نجات او از آن مشكل براي هر شخصي به اندازه فاصله زانوي او تا زمين است

آن دو مرد جوان گيج و آشفته از نزد او بيرون آمدند و در بيرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولي گفت

من مطمئنم منظور استاد معرفت اين بوده است كه بايد به جاي روي زمين نشستن از جا برخاست و شخصا براي مشكل راه حلي پيدا كرد. با يك جا نشيني و زانوي غم در آغوش گرفتن هيچ مشكلي حل نمي شود
دومي كمي فكر كرد و گفت
"اما اندرزهاي پيران معرفت معمولا بار معنايي عميق تري دارند و به اين راحتي قابل بيان نيستند. آنچه تو مي گويي هزاران سال است كه بر زبان همه جاري است و همه آن را مي دانند. استاد منظور ديگري داشت

آندو تصميم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معناي جمله اش را بپرسند. استاد با ديدن مجدد دو جوان لبخندي زد و گفت

"وقتي يك انسان دچار مشكل مي شود. بايد ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتي است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستي زانو مي زند و از او مدد مي جويد. بعد از اين نقطه صفر است كه فرد مي تواند برپا خيزد و با اعتماد به همراهي كائنات دست به عمل زند. بدون اين اعتماد و توكل براي هيچ مشكلي راه حل پيدا نخواهد شد. باز هم مي گويم
فاصله بين مشكلي كه يك انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بين زانوي او و زميني است كه برآن ايستاده است
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر جالب یک بچه آفریقایی با استدلال شگفت انگیز
این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵شده

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهندس متبحر ...
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است. مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را ۵۰۰۰۰ دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد:
بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت
دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: ۴۹۹۹۹ دلار
 

mona 23

عضو جدید
راز موفقیت

راز موفقیت


مرد جواني از سقراط پرسيد راز موفقيت چيست؟ سقراط به او گفت: "فردا به
كنار نهر آب بيا تا ‌راز موفقيت را به تو بگويم." صبح فردا مرد جوان
مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بيفتد. جوان با او به راه افتاد. به
لبه رود رسيدند و ‌به آب زدند و آنقدر پيش رفتند تا آب به زير چانه آنها
رسيد. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زير آب فرو برد.
جوان نوميدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوي بود كه او
را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زير آب ماند كه رنگش به كبودي گراييد و
بالاخره توانست خود را ‌خلاصي بخشد.
‌همين كه به روي آب آمد، اولين كاري كه كرد آن بود كه نفسي بس عميق كشيد
و هوا را به اعماق ريه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسيد "زير آب چه چيز
را بيش از همه مشتاق بودي؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان كه به همين
ميزان كه اشتياق هوا را داشتي موفقيت را مشتاق بودي، ‌تلاش خواهي كرد كه
آن را به دست بياوري؛ موفقيت راز ديگري ندارد.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


هيچ کس نمی تونه به دلش ياد بده که نشکنه اما من حداقل يادش دادم که وقتی شکست لبه ی تيزش دست اونی رو که شکسته نبره
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون شرح

بدون شرح

با مامان و بابا داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که مامان گفت : " من خسته ام و دیر وقته . میرم بخوابم "مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد . بعدش همه لباسهای کثیف را در لباسشویی ریخت ، ظرفها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه کتابها را مرتب کرد ، شکرپاش را پر کرد ، ظرفها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای چایی صبحانه فردا پر از آب کرد ، پیراهن بابا را اتو کرد و دکمه لباس برادرم را دوخت . ورق های بازی را از روی میز جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جاش توی کشوی میز گذاشت . گلدانها را آب داد و چند دقیقه ای ایستاد و خیره نگاهشون کرد میدونستم که توی دلش داره با اونها حرف میزنه با اینکه پشتش به من بود مطمئن بودم که نگاهش پر از عشق و محبته ، بعد خم شد چند تا برگ را که زرد شده بودند چید وریخت توی سطل آشغال اتاق که با خودش میبرد تا خالیش کنه ...حوله خیسی را روی بند انداخت . ایستاد و خمیازه ای کشید ، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد . کنار میز ایستاد مقداری پول برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت ، نامه اداری را که باید پست میکرد دوباره مرور کرد در پاکت را چسباند ، آدرس را نوشت و تمبر زد ؛ لیست خرید خانه را هم روی کاغذی نوشت و هر دو را در کیفش گذاشت .بعد دندانهایش را مسواک زد و ناخن هایش را سوهان کشید ، برای بابا چایی ریخت . بابا گفت : " فکر کردم گفتی داری میری که بخوابی؟! " و مامان جواب داد : " درست شنیدی دارم میرم بخوابم " بعد چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست ، شعله بخاری ها چک کرد . به تک تک بچه ها سر زد و شنیدم که با برادر بزرگم صحبت میکرد . لباس های بهم ریخته را به چوب لباسی آویخت ، جورابهای کثیف را در سبد انداخت ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباسهای شسته شده را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و به لیست خرید چند مورد اضافه کرد ....
در همان موقع ، بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت : " فیلم جالبی بود ، من میرم بخوابم " و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقا همین کار را انجام داد !
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست . متن زير داستان كوتاهي از اوست.
.
.
.
.
.
.
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند


تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان!
 

MaFia

عضو جدید
با مامان و بابا داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که مامان گفت : " من خسته ام و دیر وقته . میرم بخوابم "مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد . بعدش همه لباسهای کثیف را در لباسشویی ریخت ، ظرفها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه کتابها را مرتب کرد ، شکرپاش را پر کرد ، ظرفها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای چایی صبحانه فردا پر از آب کرد ، پیراهن بابا را اتو کرد و دکمه لباس برادرم را دوخت . ورق های بازی را از روی میز جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جاش توی کشوی میز گذاشت . گلدانها را آب داد و چند دقیقه ای ایستاد و خیره نگاهشون کرد میدونستم که توی دلش داره با اونها حرف میزنه با اینکه پشتش به من بود مطمئن بودم که نگاهش پر از عشق و محبته ، بعد خم شد چند تا برگ را که زرد شده بودند چید وریخت توی سطل آشغال اتاق که با خودش میبرد تا خالیش کنه ...حوله خیسی را روی بند انداخت . ایستاد و خمیازه ای کشید ، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد . کنار میز ایستاد مقداری پول برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت ، نامه اداری را که باید پست میکرد دوباره مرور کرد در پاکت را چسباند ، آدرس را نوشت و تمبر زد ؛ لیست خرید خانه را هم روی کاغذی نوشت و هر دو را در کیفش گذاشت .بعد دندانهایش را مسواک زد و ناخن هایش را سوهان کشید ، برای بابا چایی ریخت . بابا گفت : " فکر کردم گفتی داری میری که بخوابی؟! " و مامان جواب داد : " درست شنیدی دارم میرم بخوابم " بعد چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست ، شعله بخاری ها چک کرد . به تک تک بچه ها سر زد و شنیدم که با برادر بزرگم صحبت میکرد . لباس های بهم ریخته را به چوب لباسی آویخت ، جورابهای کثیف را در سبد انداخت ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباسهای شسته شده را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و به لیست خرید چند مورد اضافه کرد ....
در همان موقع ، بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت : " فیلم جالبی بود ، من میرم بخوابم " و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقا همین کار را انجام داد !

مرسي الهه.قشنگ آدمو ميبره توي فكر اين متن . يه كم بيشتر بهش فك كني يه كم از خجالت گريت هم ميگيره .
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد:

اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟

آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،

توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند،

همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند،

مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.

هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.

برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،

گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند،

چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !

برای ماهی ها مدرسه ميساختند

وبه آنها ياد ميدادند

كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلي ماهيها اخلاق بود

به آنها مي قبولاندند

كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است

كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند

به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند

آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد

اگر كوسه ها ادم بودند،

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:

از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،

ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان

شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.

همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار

ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.

در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت

كه به ماهيها می آموخت

"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"



برتولت برشت
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا رواشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم رو مي شنوم اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده
خدا رو شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكيه.اين يعني اون تو خونست و تو خيابونا پرسه نمي زند
خدا رو شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم
خدا رو شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني رو جمع كنم. اين يعني با دوستام بودم
خدا رو شكر كه لباسام كمي برام تنگ شدن . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم
خدا رو شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعني توان سخت كار كردن رو دارم
خدا رو شكر كه بايد زمين را بشورم و پنجره ها رو تميز كنم.اين يعني من خونه اي دارم
خدا رو شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن
خدا رو شكر كه سرو صداي همسايه ها رو مي شنوم. اين يعني من توانائي شنيدن رو دارم
خدا رو شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن دارم
خدا رو شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شم. اين يعني من هنوز زندم
خدا رو شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شم. اين يعني بياد بيارم كه اغلب اوقات سالمم
خدا رو شكر كه خريد هداياي سال نو جيبمو خالي مي كنن. اين يعني عزيزايي دارم كه مي تونم براشون هديه بخرم
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مردي خواب عجيبي ديد .او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.
مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم.
مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه کلاغ روي يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاري نمي کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم مي تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاري نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که مي توني!... خرگوش روي زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!
نتيجه اخلاقي: براي اينکه بيکار بشيني و هيچ کاري نکني، بايد اون بالا بالاها نشسته باشي!
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.

دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ چند سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!

چه اتفاقي افتاده؟

مارمولک چند سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.

متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر باغذايي که در دهانش از راه رسید .!!!

مرد شديدا منقلب شد.

چندسال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه مي خواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست!
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟" [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.! [/FONT]


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!" [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت! [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!" [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!" [/FONT]
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می‌کند. او که می داند سانسورچی‌ها همهٔ نامه ها را می‌خوانند، به دوستانش می گوید «بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه‌ای که از طرف من دریافت می‌کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته‌ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.» یک ماه بعد دوستانش اولین نامه را دریافت می‌کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است: «اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه‌ها پر، غذا فراوان، آپارتمان‌ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم‌های غربی نمایش می‌دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی- تنها چیزی که نمی‌توان پیدا کرد مرکب قرمز است.»
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او، رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می ‌گوید. مُرده !»

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهاي خود را به شكل چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر شرارت‌ها بود.ولي در ميان آنها يكي كه بسيار كهنه و مستعمل به نظر مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟ شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي ا‌ست
آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟ شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيلة من است.
هرگاه ساير ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با اين وسيله مي‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر آنچه مي‌خواهم بكنم..
من اين وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها به كار برده‌ام. به همين دليل اين قدر كهنه است
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه حکایت از پائولو کوئیلو با تصرف و تلخیص
یه مردی میمره میبرنش تو به مکان خیلی تمیز و زیبا و خیلی با حال هر چی که میخواسته بلافاصله براش مهیا میشده فرشته ها شب و روز اوامرش و اطاعت میکردن خلاصه ته مکان بوده اما بعد از یه مدت خسته میشه از این همه امکانات و زندگی راحت به خدا میگه من میخوام کار کنم میخوام مفید باشم خدا جوواب میده اینجا هر چیز که بخوای برات مهیاست غیر از این. تو نمی تونی کار کنی مرد جواب میده پس من بهشت و نمی خوام خدایا منو ببر جهنم
خدا جواب میده تا حالا فکر میکردی کجایی؟؟؟؟؟؟؟
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.امّا داماد از جايش تکان نخورد.او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت
 

lars_manson2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
با مامان و بابا داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که مامان گفت : " من خسته ام و دیر وقته . میرم بخوابم "مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد . بعدش همه لباسهای کثیف را در لباسشویی ریخت ، ظرفها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه کتابها را مرتب کرد ، شکرپاش را پر کرد ، ظرفها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای چایی صبحانه فردا پر از آب کرد ، پیراهن بابا را اتو کرد و دکمه لباس برادرم را دوخت . ورق های بازی را از روی میز جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جاش توی کشوی میز گذاشت . گلدانها را آب داد و چند دقیقه ای ایستاد و خیره نگاهشون کرد میدونستم که توی دلش داره با اونها حرف میزنه با اینکه پشتش به من بود مطمئن بودم که نگاهش پر از عشق و محبته ، بعد خم شد چند تا برگ را که زرد شده بودند چید وریخت توی سطل آشغال اتاق که با خودش میبرد تا خالیش کنه ...حوله خیسی را روی بند انداخت . ایستاد و خمیازه ای کشید ، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد . کنار میز ایستاد مقداری پول برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت ، نامه اداری را که باید پست میکرد دوباره مرور کرد در پاکت را چسباند ، آدرس را نوشت و تمبر زد ؛ لیست خرید خانه را هم روی کاغذی نوشت و هر دو را در کیفش گذاشت .بعد دندانهایش را مسواک زد و ناخن هایش را سوهان کشید ، برای بابا چایی ریخت . بابا گفت : " فکر کردم گفتی داری میری که بخوابی؟! " و مامان جواب داد : " درست شنیدی دارم میرم بخوابم " بعد چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست ، شعله بخاری ها چک کرد . به تک تک بچه ها سر زد و شنیدم که با برادر بزرگم صحبت میکرد . لباس های بهم ریخته را به چوب لباسی آویخت ، جورابهای کثیف را در سبد انداخت ، ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباسهای شسته شده را پهن کرد ، جا کفشی را مرتب کرد و به لیست خرید چند مورد اضافه کرد ....
در همان موقع ، بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت : " فیلم جالبی بود ، من میرم بخوابم " و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقا همین کار را انجام داد !


نا سلامتی روز پدر هستا این چیه گذاشتی, پاکش کن
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح زود مادری برای بیدار کردن پسرش رفت. مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است. پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه. مادر: دو دلیل به من بگو که چرا نمی خوای بری مدرسه. پسر: 1- همه بچه ها از من بدشون می یاد. 2- همه معلم ها از من بدشون می یاد. مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه. پسر: مامان دو دلیل برام بیار که چرا من باید برم مدرسه؟ مادر: 1- تو الآن پنجاه و دو سالته. 2- تو مدیر مدرسه هستی!
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرق دیوانه و احمق

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد، مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.پس چرا توی تیمارستان انداختنت». دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، چند روزی میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟
خداوند پاسخ داد: دستور کار او را دیدهای؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسهای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
. . .
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت: شش جفت دست؟ امکان ندارد!!
خداوند پاسخ داد: فقط دستها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.
به این ترتیب، این میشود یک الگوی متعارف برای آنها.
. . .
خداوند سری تکان داد و فرمود: بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش میپرسد که چه کار میکنید، از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد!!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را میفهمد و دوستش دارد.
. . .
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.
خداوند فرمود: نمیشود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس میتواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد.
. . .
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد . . . امّا ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.
بله نرم است، امّا او را سخت هم آفریدهام . . . تصوّرش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد.
. . .
فرشته پرسید: فکر هم میتواند بکند؟
خداوند پاسخ داد: نه تنها فکر میکند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.
. . .
آنگاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی، زیادی مواد مصرف کردهاید.
خداوند مخالفت کرد: آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید: اشک دیگر چیست؟
خداوند گفت: اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
. . .
فرشته متاثر شد.
شما نابغهاید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کردهاید، چون زن ها واقعاً حیرت انگیزند.
زنها قدرتی دارند که مردان را متحیر میکنند!
همواره بچه ها را به دندان میکشند.
سختی ها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگی را به دوش میکشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند.
وقتی میخواهند جیغ بزنند، با لبخند میزنند.
وقتی میخواهند گریه کنند، آواز میخوانند.
وقتی خوشحالند گریه میکنند.
و وقتی عصبانیاند میخندند.
برای آنچه باور دارند میجنگند.
در مقابل بی عدالتی میایستند.
وقتی مطمئنند راه حلّ دیگری وجود دارد، نه نمیپذیرند.
بدون کفش نو سر میکنند، که بچههایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر میروند.
بدون قید و شرط دوست میدارند.
وقتی بچههایشان به موفقیتی دست پیدا میکنند گریه میکنند و و قتی دوستانشان پاداش میگیرند، میخندند.
در مرگ یک دوست، دل شان میشکند.
با از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین میشوند،
با اینحال وقتی میبینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا میمانند.
آنها میرانند، میپرند، راه میروند، میدوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
. . .
قلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد.
زنها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند، میدانند که بغل کردن و بوسیدن میتواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد.
کار زنها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند.
زنها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
. . .
خداوند گفت: این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!!!
فرشته پرسید: چه عیبی؟
... خداوند گفت: قدر خودش را نمیداند!!!
 

Similar threads

بالا