خودتو با یه شعر وصف کن...!

گلابتون

مدیر بازنشسته
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون, به خون دل ما دست گشود ای ساقی

منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی

در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقت و نه از روی مجاز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود
افتیم به صندوق عدم یک یک باز
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرم خوشست و ببانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
عبوس زهد بوجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوشخویم
شدم فسانه بسرگشتگی و ابرو دوست
کشیدم در خم چوگان خویش چون گویم
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!

نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!


 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وزغم ما هیچ غم نداشت
یارب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند وکشت وعزت صید حرم نداشت
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سکوت سیاه

ابرو به هم کشیدم و گفتم
چون من در این دیار بسی هست
رو کن به دیگری که دلم را
دیگر نه گرمی هوسی هست
رنجور و خسته گفتی : اگر تو
بینی به گرد خویش بسی را
من نیز دیده ام چه بسا لیک
غیر از تو دل نخواست کسی را
جانم کشید نعره که : ای کاش
این گفته از زبان دلت بود
ای کاش عشق تند حسودم
یک عمر پاسبان دلت بود
اینک در سکوت شبانگاه
در گوش من صدای تو اید
در خلوت نهان خیالم
یادی ز چشم های تو اید
آن چشم ها که شب همه ی شب
عمری به چهره ام نگران بود
چشمی که در سکوت سیاهش
صد ناگشوده راز نهان بود
چشمم ز چشم های تو خواهد
کان گفته را گواه بیارد
دردا که این سیاهی ی مرموز
جز موج راز ، هیچ ندارد
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نه انم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولت خواهم
ذره خاکم و در کوی توام جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
صد ره به رخ تو درگشودم من
بر تو دل خویش را نمودم من

جان مایه آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی, فزودم من

میسوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم من

تا من بودم نیامدی, افسوس!
وانگه که تو آمدی, نبودم من!
 

ed323

عضو جدید
انقدر درد درون را در دل خود ریختم تا که خود با درد هستی سوز خود امیختم برگ زردی بودم و در تند باد حادثات بر تن هر شاخه بی ریشه ای اویختم:gol:
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
با هر قدمی که میزنی رو. به خیال
میخشکد و می رود دلم رو به زوال

در قلب منی ولی مخالف با توست
عقلم وهمیشه بر سر توست جدال

ما هر دو دوسیب یک درختیم ولی
من کال و تو امروز رسیدی به کمال

یک عمر که رفتی و نبود از تو خبر
این را تو شروع کردی و من هم حال ...

از پیش تو می روم فقط یک دو سه روز
یک ماه دو ماه نه...که شاید دو سه سال

با این همه لیای اساطیری من
دل کندن من از تو محال است محال
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش !
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
پیاده !!!
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خوش خیال

وجدانهای خفته
اشک های سرازیر
دستهای ناتوان
دلهای غمین
هیچ کدام را دوست ندارم
ولی با آنها زندگی می کنم
چه بر سرمان می اید
چه پیش می اید
چی عوض می شود
چی جابجا می شود
نمی دانم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تنها چیزی را که می دانم زندگی است
باید زندگی کرد،زندگی
و باز همان حرفهای قشنگ ......
........... دلها را جمع کنید
و سامان را بخرید
با عشق
با دوستی
با صفا
با صمیمیت
ساز مهربانی را در کوچه ها بزنید
نترسید
نلرزید...
آآآآآه
من کمکان در رویا ها غوطه ورم
کاش .........
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه دل رو به رویای تو بستم
اگه از بغض پاییزت شکستم
نمی دونی تو این شبگریه ی تلخ
هنوز مدیون چشمای تو هستم...

*
تو معصومی مث اندوه بارون
مث تنهایی یک معبد دور
نشد قسمت کنیم تنهاییمونو
تو این فصل حریق آینه و نور

*
تو این دنیای دلگیر و مه آلود
کسی جز تو به فکر بغض من نیست
من از چشمای معصوم تو خوندم
که شب اینجا شب عاشق شدن نیست!
 

russell

مدیر بازنشسته
شناختم همه را ، همه را ،

شبها و صبحها و غروب دمان را شناخته ام،

زندگیم را با قاشق های چای خوری پیموده ام ;

صداهایی را می شناسم که به خاموشی می روند

پابه پای خزانی رو در مرگ

در زیر ساز و سرود اتاقی دوردست

پس اکنون چه کنم ؟؟؟

 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به ياد کدامين خاطره اينگونه دست و پا می زنم
و به عشق کدامين ياد اينگونه لبريز از اشکم ؟
گذشته را به ياد دارم ... کودکی ام را ... نو جوانی ام را .
اينک جوانم....
با شوق جوانی . با عشق جوانی .
امروز در شور لحظه لحظه های جوانی ام بهار را با تمام وجود می پيمايم ...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این شب هایی که بی ستاره می آیند
من
کنار تنهایی دراز می شم!
و برای آرزو های یتیمم
– تا سحر-
لالایی می خوانم!
و سحر
هنگامی که فرشته ها
-همان فرشته هایی که خورشید از مغرب گیسوان طلاییشان طلوع می کند-
به نماز می ایستند
به آغوش خدا پناه می برم
و آنقدر برایش از تو و غصه ی نبودنت می گویم
که شانه هایش می لرزد از اینهمه غم!

 

nimagolpesar

عضو جدید
آنقدر درد درون را در دل خود ریختم
تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم
تا جدا ماند من در من زهر بیگانه ای
از تو هم ای عشق بیفرجام من بگریختم
برگ زردی بودم و در تندباد حادثات
برتن هر ساقه بی ریشه ای آویختم
 

Similar threads

بالا