avayestan
کاربر بیش فعال
خدايا! نميدانم چه بايد بكنم. مانده ام گرفتار با اين آدمها. امروز عصر، در پارك قدم ميزدم، يكي را ديدم، نظرم را جلب كرد. مردي آرام نشسته بود، فكر ميكرد كه تغيير و تحول را شروع ميكند و فكر ميكرد، اگر ثانيه ها تكرارپذير بود، كنف يكون ميشد.
به اتاق زمان رفتيم، او را به گذشته دلخواهش بردم. او را با همان تجربه، با همان فكر، به گذشته دلخواهش بردم. راهنمايي اش كردم!
او باز همانگونه زندگي كرد؛ دوباره همانگونه تجربه كرد، و دوباره، همان شد كه بود، دروغ گفت،
مانند بقيه.
دنبال يكي ميگردم كه از گذشته پشيمان نباشد، راهنمايي ام كن!"
از دفتر يادداشتهاي روزانه يك غول چراغ جادو
به اتاق زمان رفتيم، او را به گذشته دلخواهش بردم. او را با همان تجربه، با همان فكر، به گذشته دلخواهش بردم. راهنمايي اش كردم!
او باز همانگونه زندگي كرد؛ دوباره همانگونه تجربه كرد، و دوباره، همان شد كه بود، دروغ گفت،
مانند بقيه.
دنبال يكي ميگردم كه از گذشته پشيمان نباشد، راهنمايي ام كن!"
از دفتر يادداشتهاي روزانه يك غول چراغ جادو