خاطره:اولین روزی که به دانشگاه رفتم!

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اولین روزی که به دانشگاه رفتم متاسفانه بینی ام بزرگتر از ان بود که خوب دید داشته باشم لذا از تمامی دوستان به دلیل عدم توانایی در ثبت جزییات عذر خواهی میکنم.
هنوز از سرویس دانشگاه پیاده نشده بودم که چندتا از علافهای دانشگاه که بعدا فهمیدم بابابزرگ دانشگاه هستن! تا مرا دیدند در گوشی پچ پچ کردند . نگاهی به سر و وضعم انداختم . خوب بود مانتوی ام را اقدس خانم خیاط دوخته بود 3 4 متری پارچه برده بود! قسمش داده بودم کسر کار نگذارد تا خوب از اب در بیاید!
حالا چرا خنده دار بود الله اعلم ! :cry:

مثل کسانی که دانشگاه را مثل کف دستشان بلد بودند شماره کلاس را چک کردم و راه افتادم سمت کلاس.داشت یادم میرفت گفتم خوبیت ندارد مسئولین را تحویل نگیرم.در بین راه با هر کسی به سر و وضعش می خورد کاره ای باشد و یک روز کارمان پیشش گیر کند محکم و درست و حسابی احواالپرسی کردم!
مادر بزرگ خدا بیامرزم می گفت خوبیت ندارد دختر یک ریز حرف بزند! پس شما هم لطف کنید خاطراتتون را بگذارید تا من هم ادامه بدم


پاورقی:" نوشته ها طنز فی البداهه است"
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین روزی که به دانشگاه رفتم متاسفانه بینی ام بزرگتر از ان بود که خوب دید داشته باشم لذا از تمامی دوستان به دلیل عدم توانایی در ثبت جزییات عذر خواهی میکنم.
هنوز از سرویس دانشگاه پیاده نشده بودم که چندتا از علافهای دانشگاه که بعدا فهمیدم بابابزرگ دانشگاه هستن! تا مرا دیدند در گوشی پچ پچ کردند . نگاهی به سر و وضعم انداختم . خوب بود مانتوی ام را اقدس خانم خیاط دوخته بود 3 4 متری پارچه برده بود! قسمش داده بودم کسر کار نگذارد تا خوب از اب در بیاید!
حالا چرا خنده دار بود الله اعلم ! :cry:

مثل کسانی که دانشگاه را مثل کف دستشان بلد بودند شماره کلاس را چک کردم و راه افتادم سمت کلاس.داشت یادم میرفت گفتم خوبیت ندارد مسئولین را تحویل نگیرم.در بین راه با هر کسی به سر و وضعش می خورد کاره ای باشد و یک روز کارمان پیشش گیر کند محکم و درست و حسابی احواالپرسی کردم!
مادر بزرگ خدا بیامرزم می گفت خوبیت ندارد دختر یک ریز حرف بزند! پس شما هم لطف کنید خاطراتتون را بگذارید تا من هم ادامه بدم


پاورقی:" نوشته ها طنز فی البداهه است"
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شما ادامه بده . . .تموم که شد مام حتما همراهیت میکنیم . . .

یعنی میگید حرف خانم جان خدا بیامرز(مادربزرگم ) را زمین بندازم!

راستی یادم رفت بگم .همین خانوم جان با دانشگاه رفتن من زیاد موافق نبود! مخصوصا از وقتی پیش خودمون بمونه ها پسر شاطر محلمان بگی نگی دلش پی دل من افتاده بود! خوب من که از دختر عمه منیر کمتر نبودم !
 

error.ok4u

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب بعدش چي شد ؟! نمي خواي بمونيم تو خماريش كه !! بگو ديگه :surprised:
 

error.ok4u

عضو جدید
کاربر ممتاز
یعنی میگید حرف خانم جان خدا بیامرز(مادربزرگم ) را زمین بندازم!

راستی یادم رفت بگم .همین خانوم جان با دانشگاه رفتن من زیاد موافق نبود! مخصوصا از وقتی پیش خودمون بمونه ها پسر شاطر محلمان بگی نگی دلش پی دل من افتاده بود! خوب من که از دختر عمه منیر کمتر نبودم !
حالا اين يه بارو اخشال نداره , ما به خانوم جان نميگيم زياده روي كردي ! :surprised:
 

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خب بعدش چي شد ؟! نمي خواي بمونيم تو خماريش كه !! بگو ديگه :surprised:

نه عزیزم ادامه میدم.
راستش دارم فی البداهه می نویسم و نمیخوام فقط به اولین روز ختمش کنم . البته اگر خوشتون اومد
 

monrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اولین روزی که رفتم هنوز دانشکده فنی ساختمون جدیده ش تموم نشده بود. اولین کلاس هم مبانی برنامه سازی بود که رفتم سر کلاس چشمتون روز بد نبینه یه عالمه دار بست وسط کلاس بودش. جالبه همه بچه های کلاس هم تمام و کمال تشریف آورده بودن... :w25:
هی روزگار...
یادش بخیر...
 

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
همین که در کلاس را باز کردم چشم به جمال پسر شاطر افتاد! فهمیدم کار سرنوشت است!

پسر شاطر چیزی نگفت اما من خودم از برو رویش حرفش را خواندم! بر خلاف ان چهارتا علافی که تیپ م خندیدند گویا پسر شاطر پسندیده بود!
من که تا دیشب از ترس اینکه مبادا عروس شاطر شوم و دور دانشگاه را خط یا همان خیط بکشم! خوابم نبرده بود ، حالا که فهمیدم پسر شاطر ادم فرهیخته ای است ! ازدواج را پیوندی بس مهم و مقدس یافتم!
نفهمیدم استاد کی امده بود! اما داشت از مزایای علم و دانش حرف میزد! و میگفت از هر چیز ی واجب تر است!حتی از نان شب ! از این حرفش خوشم نیامد! حالا اگر کسی دیگر نانوایی نمیرفت پسر شاطر اه در بساط نداشت تا خواستگاری بیاید!
 

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ادامه اش باشه واسه شب های بعد.فعلا
 

dbadel.ce

عضو
می خور که فلک بهرهلاک من و تو
قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
 

حسین-تی

عضو جدید
یادش بخیر . .
حدود دوسال پیش بود . .
با اینکه همه بهم میگفتن بچه بشین خونت ، هفته ی اول دانشگاه هیچ خبری نیست . . . تو مخم نمیرفت و عین نمونه ی بارز یه بچه ترم یکی ، ساعت 6 صبح تاریخ 87/7/1 از خواب ناز بیدار شدم و شروع کردم به آماده شدن . . . طبق معمول همیشه ، یه لباس تکراری و کهنه که رنگ و بویی از تازگی - لااقل به مناسبت شروع سال تحصیلی - نداشت پوشیدم و موبایلمو گذاشتم رو سایلنت و یه سری خرت و پرت جمع کردم و ساعت 6:30 با یه وضعیت کاملا معمولی ( یا شایدم فراتر از معمولی!) راه افتادم به سمت دانشگاه . . . (کلا معتقدم زیاد جالب نیست که عین هیچی ندیده ها تا سال جدید میشه یا اتفاقی میفته بریم لباس بخریم و . . .! آدم باید نیازاشو در طول سال برطرف کنه!)
ساعت 6:30 دقیقه، صف ماشین های خطی به سمت بابل و من با یه حالت نگرانی و با مرور یه سری حرفای مزخرف و روحیه بخش تو مخم سعی در آرووم نشون دادن خودم داشتم . . ولی خب. . . هیچ فایده ای نداشت! فکرشو بکنین!!! تو صف یه خانم بر میگرده بهم میگه چرا اینقد مضطربی!!! . . .! . . خلاصه سوار ماشین شدم و 15 دقیقه بعد یعنی نزدیکای ساعت 6:45 صبح رسیدم بابل . . .! از اونجایی که به خاطر شرایط روحیم همیشه و به خاطر هر چیز بی ارزشی احساس نگرانی میکنم ، دوباره این احساس سراغم اومد و فک کردم نکنه نتونم دانشگاه رو پیدا کنم! و دیر برسم سر اولین کلاسم! . . .! آخه زمان ثبت نام با برادرم ، اونم سوار ماشین ، اومدم دانشگاه و جای خاصی از بابل رو بلد نبودم . . .! خلاصه . . .! یه ماشین دربستی گرفتم و ساعت 6:55 رسیدم دانشگاه!!!!!
ساعت 6:55 :
پامو میزارم تو دانشگاه که اولین تیکه رو از دربون میشنوم ! :برو خروسارو از خواب بیدار کن !!! و هر هر شروع میکنن به خندیدن . . .! منم هاج و واج نگاشون میکردم که اینا دیگه چی میگن! و تو دلم گفتم دهنتونو . . . و سریع یه نگا به اطراف انداختم دیدم کسی نباشه و از اونجا دور شدم . . . .! رفتم تو محیط دانشگاه گشت زدم دیدم پرنده پر نمیزنه . . .! یکم گذشت و ساعت شد 7:30 دیدم چند نفر دارن از در میان داخل ! فک کنین! همه موها سیخ و فشن ! همه Update ! . . . چن قدم رفتم جلو دیدم یکیشون خیلی آشنا میزنه! دیدم بععععله! یکی از بچه های دبیرستانه . . .منتها زیاد باهاش صمیمی نبودم . . .! با دوستاش اومده بود . . . به هر حال از تنهایی خیلی بهتر بود! رفتم جلو و سلام احوال پرسی کردیم و شروع کردیم به قدم زدن . . .
راستش یکم باش غریبی میکردم . . آخه دوستای فابریکش باهاش بودن و من نه خودشو درست میشناختم و نه دوستاشو . . . خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم به سمت ساختمون برق-علوم پایه - کلاس 104 . . .! لازم به ذکره که برادران زحمت کش تدارکات با آب و تی مشغول تمیز کردن ساختمون بودن . . . .! دیدم وضع اینجوریه از ساختمون زدم بیرون رفتم تو محوطه دانشگاه روی یکی از نیمکت ها یکم نشستم . . . یکم گذشت و دیگه ترم بالاییا اومده بودن و بگو بخند و . . .! منم دیدم خب که چی عین اسکلا نشستم دارم نگاشون میکنم!
خلاصه ضایع هست اینجا باشم و دیگه برگشتم خونه!:) (اینم از روز اول یونی!)
 

sh@di

عضو جدید
عرض کردم دارم فی البداهه می نویسم . خوشحالم وشتون اومد . روزهای اینده ادامه میدم الان دیگه باید برم پسر شاطر صداش در میاد!:biggrin:

اهاااااااااااای پسر شاطر بیا اینو جمش کن از اینجا :biggrin: ... صدف هنوز ناشر پیدا نکردی قرار نبود متناتو مفتی بذاریا .... راستی داستان جدید یا مال قدیماست رو نکرده بودی
 
آخرین ویرایش:

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اهاااااااااااای پسر شاطر بیا اینو جمش کن از اینجا :biggrin: ... صدف هنوز ناشر پیدا نکردی قرار نبود متناتو مفتی بذاریا .... راستی داستان جدید یا مال قدیماست رو نکرده بودی

نه . اینها را همین الان نوشتم.ناشر هم پیدا کردم.
خوب باید یه تیلیغاتی بشه تا بعدا یکی کتاب های منو بخره!

راستی یه داستان جدید شروع کردم.
 

kazimoto

عضو جدید
کاربر ممتاز
من روز اولی که رفتم دانشکده . اولین کلاسو اشتباهی رفته بودم. حالا من ترم اولی نشستم سر کلاس بچه های ترم پنجی. یهو دیدم استاد اومد تو و بین بچه ها نمودار پخش کرد. من پیش خودم گفتم عجب دانشگاهیه اینجا نیومده نمودار دادن دستمون. حالا من هر چی نگاه میکردم نمیفهمیدم نمودار چیه. استاد پرسید بچه ها این نمودار چی میخواد بگه. دیدم همه دستشونو بردند بالا الا من. نصف روحیه ام همونجا تلف شد. هر کی یه توضیحی میداد . مونده بودم اینا که ترم اولین از کجا میدونند. از بغلی پرسیدم ترم چندمی؟؟ گفت ترم 5 .:D:D:D
حالا دیگه سه میشد اگه پا میشدم. انگشت نما میشدم. خلاصه با یه قیافه حق به جانبی نشستم تا اخر جلسه. داشتم خفه میشدم . اون دو ساعت بدترین دوساعت عمرم بود.
 

farzan001

عضو جدید
روز اول با کلی ذوق و شوق رفتیم برگه انتخاب واحدرو گرفتیم دیدیم ترم اولی بهمون 13 واحد دادن کلی خورد تو حالمون که این چه وضعیه بابا؟ آخه 13 تا هم شد واحد؟ عینهو مشروطیا
از همون روز از دانشگاه خوشم نیومد.
 

salimipour

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولین روزی که به دانشگاه رفتم متاسفانه بینی ام بزرگتر از ان بود که خوب دید داشته باشم لذا از تمامی دوستان به دلیل عدم توانایی در ثبت جزییات عذر خواهی میکنم.
هنوز از سرویس دانشگاه پیاده نشده بودم که چندتا از علافهای دانشگاه که بعدا فهمیدم بابابزرگ دانشگاه هستن! تا مرا دیدند در گوشی پچ پچ کردند . نگاهی به سر و وضعم انداختم . خوب بود مانتوی ام را اقدس خانم خیاط دوخته بود 3 4 متری پارچه برده بود! قسمش داده بودم کسر کار نگذارد تا خوب از اب در بیاید!
حالا چرا خنده دار بود الله اعلم ! :cry:

مثل کسانی که دانشگاه را مثل کف دستشان بلد بودند شماره کلاس را چک کردم و راه افتادم سمت کلاس.داشت یادم میرفت گفتم خوبیت ندارد مسئولین را تحویل نگیرم.در بین راه با هر کسی به سر و وضعش می خورد کاره ای باشد و یک روز کارمان پیشش گیر کند محکم و درست و حسابی احواالپرسی کردم!
مادر بزرگ خدا بیامرزم می گفت خوبیت ندارد دختر یک ریز حرف بزند! پس شما هم لطف کنید خاطراتتون را بگذارید تا من هم ادامه بدم


پاورقی:" نوشته ها طنز فی البداهه است"


خاطره اخرین روز های دانشگاه من برات جلو جلو تعریف میکنم """ ساعت 9 بود که وارد کلاس شدم ، دوباره استاد یه نگاه سردی به نشانه اعتراض به من کرد ولی من اصلا به روی خودم نیاوردم و رفتم ته کلاس نشته ام ، طبق معمول موبایلم از کیفم در اوردم و شروع کردم یه چند تا تک زنگ زدن به همکلاسی هایم زدم که مشغول یادداشت برداری بودن ، چه حالی میده وقتی با عجله گوشی اشون در میارن و میدیدی سرکاری انوقت کلی از جزوه نوشتن عقب میوفتادن ، یه 20 دقیقه که نشته بودم سرکلاس طبق معمول به استاد گفتم خسته نباشی و باز استاد یه نگاه سردی از روی عصبانیت به من کرد و گفت " خسته نیستم هنوز یک ساعته دیگه از کلاس مونده دیر امدی میخواهی زود بری"" .................. خلاصه بعد از کلاس دوباره شروع کردم به امار گرفتن از بچه ها که دیروز کی با کی بوده و کی با کی حرف زده و کی از کی جزوه گرفتن ، وای نمدونید چه لذتی داره این امار گرفتن و همکلاسی هایمون سوژه قرار دادن ...."""""""""""""""""

پایان قسمت اول..
 

hadi manafi

عضو جدید
روز اول دانشگاهه من بيستوهفتمين روز دانشگاه بقيه همكلاسيا بود . از كارگاه با وانت رفته بودم با تيپ كارگاهي و پشت وانتم فرقون و بيل و كلنگ كه بيل و كلنگارو گذاشتم جلو و رفتم كلاس همه بر وبر نگام مي كردن . جالب اينجاست كه استادم مهندس ناظر مون بود باهاش يه سلام و عليك مشتي كردم و دست دادم و ... و رفتم ل‍ژ نشستم رو برگه مرخصي نت برداشتم و رفتم تا يه هفته ديگه ....:cool:
 

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روز اول با کلی ذوق و شوق رفتیم برگه انتخاب واحدرو گرفتیم دیدیم ترم اولی بهمون 13 واحد دادن کلی خورد تو حالمون که این چه وضعیه بابا؟ آخه 13 تا هم شد واحد؟ عینهو مشروطیا
از همون روز از دانشگاه خوشم نیومد.

:cry:
 

100af

مدیر تالار مهندسی صنایع
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روز اول دانشگاهه من بيستوهفتمين روز دانشگاه بقيه همكلاسيا بود . از كارگاه با وانت رفته بودم با تيپ كارگاهي و پشت وانتم فرقون و بيل و كلنگ كه بيل و كلنگارو گذاشتم جلو و رفتم كلاس همه بر وبر نگام مي كردن . جالب اينجاست كه استادم مهندس ناظر مون بود باهاش يه سلام و عليك مشتي كردم و دست دادم و ... و رفتم ل‍ژ نشستم رو برگه مرخصي نت برداشتم و رفتم تا يه هفته ديگه ....:cool:
:):):)
 

Similar threads

بالا