حریم عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه ديگرش كنار گوشي تلفن يك كامپيوتر بچشم ميخورد نيكا حدس زد آنجا اتاق كار كيانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روي مبل چرمي كنار اتاق نشست و پلكهايش را روي هم فشرد ، نيكا پيش رفت و گوشي را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حاليكه مطمئن بود هيچ كس گوشي را بر نخواهد داشت . چند لحظه اي گوشي را در دستش فشرد ، ولي بيهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كيانوش كرد. او چنان بيحركت نشسته بود كه گويا بخواب رفته است. نيكا آرام آرام به او نزديك شد و آهسته گفت: " كسي جواب نميده."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي آنكه چشمهايش را باز كند زمزمه كرد:"خيالتون راحت شد؟" نيكا بجاي آنكه پاسخي دهد گفت:" ميتونم برم؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اين زودي از اينجا خسته شديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي چي اصرار كرديد كه بريد؟ من سعي كردم امروز بشما خوش بگذره ولي ظاهرا موفق نبودم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اصلا اينطور نيست باور كنيد به من خيلي خوش گذشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس براي چي بهانه مي آريد كه بريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هم شما و هم من خوب مي دونيم كه علت عدم حضور ايرج خان در جمع ما چيه؟ اون نظر مساعدي نسبت به من نداره، جز اينه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نمي دانست چه بگويد . بنابراين سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما مي دونستيد ايشون منزلتون نيستند . پس به اين نتيجه مي رسيم كه صحبتهاي شما بهونه ايه براي رفتنتون."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نميخواستم بيش از اين مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با ديگران زود دلتنگ مي شيد . اين رو از ظاهرتون براحتي ميشه فهميد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين هم يه بهانه ديگه...... خوب راه رو كه بلديد ، لطفا منو تنها بذاريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخي نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهي كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ايرج را با مادر در ميان گذاشت آنگاه در گوشه اي تنها نشست ساعتي گذشت ، ولي از كيانوش خبري نشد و ظاهرا براي كسي هم مهم نبود، زيرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كيومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در اين ميان تنها او بود كه هم صحبتي نداشت و منتظر كيانوش بود . ولي اين انتظار بطول انجاميد و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتي بر سر ميز غذا نشست عذرخواهي مختصري نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذيرايي نمايند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهاي متنوع و رنگارنگ بود، و شام نيز در محيطي دوستانه صرف شد اما در حين صرف شام نيز كيانوش كلامي با نيكا سخن نگفت، چهره اش را غباري از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته مي نمود. بعد از صرف چاي مهمانها كم كم براي رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد براي رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمي با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در اين ميان كيانوش باز هم غايب بود وقتي آنها داخل باغ شدند نيكا كيانوش را ديد كه انتظار آنان را مي كشيد . دكتر پيش آمد تا با او نيز خداحافظي كند اما كيانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و اين برايش لذتبخش بود . بزودي آنها داخل اتومبيل كيانوش جاي گرفتند و ماشين درحاليكه خانم مهرنژادپيوسته ازكيانوش ميخواست آرام براند براه افتاد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ماشين سكوت دلنشين خيابانهاي شب زده را درهم مي شكست و پيش مي رفت كيانوش در سكوت مي راند، نيكا در آينه صورت مغموم او را مي ديد و لبهايش را كه گويي بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش ميخواست كيانوش را وادار به صحبت كند . براي همين آهسته پرسيد:" آقاي مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لحظه اي سربلند كرد و از آينه نگاهي به نيكا انداخت . او احساس كرد در اين نگاه كلام و مفهوم خاصي نهفته است كه او نميتواند بفهمد:" دلم براي منزلتون تنگ شده، ميخواستم يه باره ديگه اونجا رو ببينم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خيلي كه تغيير نكرده؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، مثل سابق، شما كه سري بما نمي زنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اين به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زياده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهاي آرام ماشين نيكا را به عالم خواب مي كشاند در اينحال او بي اختيار آنچه را كه از دفتر خاطرات كيانوش خوانده بود، مرور ميكرد و همه آنچه را از او شنيده بود در ذهن خود تصوير مي نمود، با آنكه هرگز عكسي از نيلوفر نديده بود، براحتي اورا در ذهن خود مجسم مي نمود. دكتر به آهستگي با كيانوش شروع به صحبت كرد. شايد راجع به وضعيت روحي و بيماريش سوال ميكرد اما نيكا اشتياقي به شنيدن نداشت و بيشتر ترجيح مي داد به روياي خود بپردازد حتي آرزو ميكرد راه طولاني تر شود تا او همچنان در اينحال باقي بماند وقتي چشمانش را گشود تا خانه راهي نمانده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***********************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همين كه گفتم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا رودر رويش ايستاد و فرياد زد:" بيخود گفتي."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج كمي جا خورد، ولي بروي خود نياورد و اوهم فريادكشيد:" توهمسرمن هستي ، هرجا برم باهام مي آيي."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من پا اون طرف مرز نمي ذارم، حتي اگه تو به من وعده بهشت بدي![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گوش كن دختر، ما مي ريم پيش شادي ، تو تنها نخواهي بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون كه رفته پشيمونه، حالا تو نمي خواي بري پيشش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من مطمئنم تو پشيمون نمي شي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من به تظمين تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوري ميتوني مادرت روبا اينحال مريض رها كني و بري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون ديگه بخودم مربوطه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس حرفهاي اساسي كه ميخواستي بزني اينها بود، تو در اين چند ماه منو ديوونه كردي، ديگه نميتونم تحمل كنم، هر روز يه ساز ميزني، ببين ما قبل از ازدواج راجع به اين مساله به توافق رسيده بوديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونم ، ولي تو بايد كمي منطقي باشي، من اينجا نمي تونم كار كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قحطي كار اومده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاري كه مناسب من باشه، بله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه حضرت والا كي هستي؟ چقدر پر مدعا![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با من بحث نكن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه نميايي باشه مساله اي نيست من تنها ميرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به جهنم هر قبرستوني دوست داري برو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه ميرم و تا زمانيكه قول اومدن ندي، برنميگردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش اين خبرو تو خوابم نخواهي شنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما مي ريم مي بيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نِ ....... مي ....... ريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ايرج نيز بدنبال او دويد . او پله ها را با سرعت طي كرد و از روي مبل داخل هال كيفش را برداشت . ايرج مقابلش ايستاد و گفت:" حالا كجا؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميرم خونه خودمون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- صبر كن تا مادرت بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مادرت شب اينجا مي مونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بمونه ، من نمي مونم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور ميل خودته ، ولي سعي كن به حرفهام فكر كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خون نيكا بجوش آمد و فرياد زد:" ساكت شو!"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد بي آنكه خداحافظي كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتي پايش را به كوچه گذاشت ديگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گريستن كرد . عابرين با تعجب به او نگاه ميكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گريست. احساس شكست و خستگي ميكرد. قدمهايش چنان سست و لرزان بود كه گويا در ميان ابرها قدم بر ميداشت . زماني به اين سو و آني بسوي ديگر متمايل ميشد و تنه اي از عابري ميخورد و بي اعتنا به راهش ادامه مي داد. در اين لحظات به سر چهارراهي رسيد ، ولي همچنان بي تفاوت و بي حوصله قدم به خيابان گذاشت . راننده اي كه از مقابل مي آمد عابري را ديد كه گويا در خواب قدم بر ميدارد با آنكه فهميد او ابدا متوجه خيابان نيست، اما از آنجا كه سرعتش بسيار زياد بود نتوانست بموقع اتومبيلش را متوقف سازد و در مقابل ديدگان حيرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمين خورد. راننده لحظه اي به جسم بيهوش او نگريست، و شيارهاي خون كه تا چندين متر آنطرف تر پاشيده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. ديدن مصدوم در ميان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بيندازد.بي اختيار پايش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرين بتوانندكاري انجام دهندازصحنه گريخت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]******************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در بخش اورژانس بيمارستان تمام وسائل مصدوم بررسي گرديد، اما آدرسي از او بدست نيامد . تنها در داخل كيف پولش كارت ويزيتي بنام شركت بازرگاني مهرنژاد و آقاي كيانوش مهرنژاد پيدا شد. مسئولين بيمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشي شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگاني مهرنژاد بفرماييد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببخشيد خانم اونجا آقايي بنام كيانوش مهرنژاد كار مي كنند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ايشون رئيس شركت هستند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميتونم با اين آقا صحبت كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از بيمارستان تماس مي گيرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- وقت قبلي داشتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيرخانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- در اينصورت متاسفم ، ايشون الان در جلسه مهمي شركت دارند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني در شركت نيستند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا هستند ، اما تاكيد فرمودند كسي مزاحمشون نشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم محترم الان وقت اين حرفا نيست مساله مرگ و زندگي در ميونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي..............[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي نداره خواهش ميكنم عجله كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منشي با اكراه از جاي برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كيانوش در ميان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشي را برداشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- الو وقت بخير، من كيانوش مهرنژاد هستم، با من امري بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس آقاي مهرنژاد شماييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من از بيمارستان.......... زنگ ميزنم ساعتي پيش مصدومي رو به اينجا آوردند، ايشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسايلش ما كارت شما رو پيدا كرديم، اگر امكان داشته باشه سري بما بزنيد و مصدوم رو شناسايي كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- الساعه خدمت ميرسم، ولي ميشه لطف كنيد و مشخصات مصدوم رو بگيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانمي هستند بنظر بيست و دو سه ساله، ولي متاسفانه نشونه خاص ديگه اي نيافتيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي تونم سوالي بكنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لطفا سوال كنيد در دست ايشون انگشتر برلياني با حروف((N )) وجود داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اجازه بديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش احساس كرد صداي ضربان قلب خود را ميشنود هر لحظه آرزو ميكرد كه پاسخ منفي بشنود بالاخره بار ديگر صدا برخاست كه مي گفت:" بله آقا ، درسته"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سرش گيج رفت و ديگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همين الان مي آم." تماس را قطع كرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خودش هم نفهميد مسير بين شركت و بيمارستان را چگونه طي كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتي فراموش كرد ماجرا را براي منشي خود توضيح دهد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در طي مسير با آخرين سرعت حركت ميكرد، بي محابا از چراغ قرمزها مي گذشت و خيابانهاي يكطرفه را ورود ممنوع طي ميكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بيمارستان رسيد با سرعت پياده شدو بداخل بيمارستان دويد. يكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نيكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بايستي هر چه سريعتر به اتاق جراحي روانه شود و زمانيكه او كنجكاوانه حالش را پرسيد ، پرستار وضعيت بيمار را وخيم و بحراني اعلام كرد. كيانوش با سرعت به دنبال كارهاي تشكيل پرونده رفت. لحظاتي بعد او نيكا را بر روي برانكار ديد، چهره اش خون آلود و رنگ پريده بنظر مي رسيد، لحظه اي به لكه هاي بزرگ خون روي ملحفه سفيد خيره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پايين رفت و با حالتي عصبي سيگار كشيد، مردي كه كنار سالن ايستاده بود و به او مي نگريست نزديكر آمد و پرسيد:" مصدم چه نسبتي با شما داره؟" كيانوش لحظه اي سكوت كرد نمي دانست چه بايد بگويد ، بي اختيار گفت:"خواهرمه"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصادف كرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راننده كجاست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين جمله بخاطر كيانوش آمد كه فراموش كرده جزئيات قضيه را پي جويي نمايد بنابراين ضمن عذر خواهي از مرد بطرف اطلاعات بيمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بي اطلاعي نمود. طبق راهنماييش به نگهباني بيمارستان رفت. در اتاقك نگهباني مرد جواني برايش توضيح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گريخته، ولي مسئولين با استفاده از اطلاعات شاهدين حادثه بدنبال او هستند ، در حين صحبت او، چشم كيانوش به گوشي تلفن خورد و بياد آورد كه بايد خانواده دكتر را در جريان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشيد پاسخي نشنيد. نااميدانه گوشي را برجاي خود گذاشت و به جلوي در اتاق عمل بازگشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]**********************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج مادر، پس چرا نيكا نيومد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه مي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني چه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج جان نيكا چيزي بشما نگفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حرفتون شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه بابا، چرا انقدر سوال پيچم مي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من دلم شور ميزنه الهه خانم، نيكا عادت به اين كارها نداره، هيچوقت بي اطلاع من تا دير وقت جايي نمي مونه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالا هم كه دير نشده زن دايي، مي آد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ايرج جان، من ديگه نمي تونم منتظر بمونم، ميرم خونه شايد اونجا باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج بلند شو ماشين رو روشن كن، منم مي آم افسانه جون، شايد حدست درست باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زياد عجله نكنيد الان اون مياد اينجا، ما مي ريم اونجا ، هر دو سرگردون مي شيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج هم بي ربط نميگه افسانه جون اگه موافقي نيمساعت ديگه منتظرش بمونيم ، اگه نيومد اونوقت همه با هم مي ريم منزل شما، هر جا باشه پيداش مي كنيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه با ترديد پذيرفت و بار ديگر برجاي نشست و چشم به عقربه هاي ساعت دوخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]**************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با آنكه عقربه هاي ساعت ديواري بيمارستان بسيار كند حركت ميكرد، اكنون بيش از 4 ساعت از زماني كه نيكا را به اتاق عمل برده بودند، مي گذشت . كيانوش دو بار ديگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولي هر دو بار بي نتيجه بود. او احتمال مي داد كه عيب از خطوط تلفن باشد، بنابراين تصميم گرفته بود بمحض پايان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعي ميكرد افكار درهم ريخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دويد و اما بيرون آمدن برانكار او را برجاي ميخكوب كرد، خيره خيره به تخت روان نگاه كرد و نيكا را با سري پانسمان شده و صورتي متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگيز ساخته بود كه سيگار از لاي انگشتان كيانوش بر زمين افتاد . چهره نيكا نشان مي داد كه در جدالي سخت با مرگ دست و پنجه نرم مي كند . كيانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شيلنگ مي گذشت خيره شد و مسير آنرا تا دستان نحيف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگين انگشتري روي دستش توجهش را بخود جلب كرد، اين همان انگشتري بود كه به نيكا هديه كرده بود ولي تا كنون آنرا در دستش نديده بود، با اينحال امروز زماني كه نشانه هاي بيمار را مي پرسيد بي اختيار سراغ آنراگرفته بود و دست لرزانش را پيش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بيار دختر" با رسيدن به اتاق مراقبتهاي ويژه با ديگر ناچار به توقف گرديد، درست در همان حال بخاطر آورد بايد سري به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتيجه عمل را جويا شود و در دل خود را بخاطر اين قصور سرزنش كرد و سراسيمه بسوي اتاق دكتر دويد. قبل از آنكه سوالي كند با ديدن چهره دكتر وضعيت بيمار را دريافت ، با اينحال ضمن تشكر از دكتر احوال نيكا را پرسيد، دكتر ابتدا پرسيد:" شما چه نسبتي با بيمار داريد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايشون دختر يكي از دوستان بنده هستند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش عمدا جمله اش را بي تفاوت بيان كرد تا اعتماد دكتر را براي بيان واقعيت بخود جلب كند دكتر درحاليكه به چهره رنگ پريده و لرزان جوان مي نگريست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته ايد كه من تصور كردم همسر يا نامزد شماست."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خير اينطور نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس حتما به دوستتون و دخترش خيلي علاقمنديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من زندگيم رو مديون ايشون هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر سري تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنيد آقاي.... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مهرنژاد هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي فرموديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مهرنژاد، كيانوش مهرنژاد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما با آقاي كيومرث مهرنژاد نسبتي داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ايشون عموي بنده هستند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونيد بيشتر از 50% سهام اين بيمارستان متعلق به ايشونه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نام بيمارستان را با محتويات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چرا زودتر آشنايي نداديد؟ رئيس بيمارستان از ديدن شما خرسند خواهند شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگيد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله همونطوركه عرض كردم خيلي متاسفم كه نمي تونم خبر خوشي بشما بدم ما هر چه از دستمون مي اومد انجام داديم ، ولي تا زماني كه به هوش نياد نمي تونم اظهار نظر قطعي كنم، وضعش خيلي وخيمه ، يك شكستگي عميق در جمجه، دو شكستگي شديد در ران و زانوي پاي راست كه باعث شده استخوان حتي از گوشت پا بيرون بزند و اين وضع بسيار وخيمه ، بعلاوه كوفتگي شديد در ناحيه شانه، بازو ، پاي چپ و همينطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بيش از همه نگران كرده ، وضعيت ترك جمجمه و آسيب احتمالي به مغزه و بعد از اون شكستگي هاي وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بايستي تا مدتها بستري باشه و درد كشنده اي رو تحمل كنه كيانوش سرش را بزير انداخت و بزحمت از روي صندلي برخاست و بي آنكه كلامي بگويد از اتاق خارج شد در همين حال پرستار بخش بسوي او آمد و گفت:" همراه بيمار، نيكا معتمد شما هستيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بيمارتون نياز شديد به خون داره، شما مي تونيد بهش خون بديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گروه خونتون چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- +O[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس مشكلي نيست دنبال من بياييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود انديشيد :" بعد از اين كار بايد حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت هشتم

قسمت هشتم

قسمت هشتم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه گوشي را بر زمين گذاشت و بانگراني گفت:"الهه خانم جواب نمي ده چه خاكي بر سرم كنم؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد تلفنتون خرابه خيلي وقتها اينطور ميشه اون هفته يادته ما هي زنگ ميزديم فكر كرديم خونه نيستيد ، ولي شما گفتيد خونه بوديد، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نيكا يا اينجا مي آد يا ميره خونه خودتون ، جاي ديگه اي نداره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هم از همين ميترسم اينطور كه معلومه اون نه اينجاست نه خونه حالا چه كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خونسرد باش زن، الان ايرج رو خبر ميكنم ، ميريم سري به خونتون مي زنيم، من مطمئنم اونجاست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ساعت از 9 گذشته ، چرا نيكا زنگ نميزنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لابد فكر كرده شما شام اينجا مي موني ، از اون گذشته اين وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بياد بيرون و تو اون خيابون تلفن گير بياره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه خونه هم باشه باز دل من شور ميزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابي نداره ، خدا اين مسعود رو خير بده با اين بلايي كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عمه از آشپزخانه بيرون آمد و فرياد زد:" ايرج ....... ايرج"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج از پله ها پايين آمد، اكنون آثار نگراني در چهره او نيز هويدا بود، ولي با اينحال اميدوار بود نيكا صرفا بخاطر لجبازي با او آنها را بي خبر گذاشته باشد. نزديك مادرش شد و گفت:" بله"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج جان آماده شو بريم خونه دايي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم من آماده ام اگه شما حاضريد ماشين رو روشن كنم؟...... زن دايي شام خورد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه بابا ، زن بيچاره با اين همه دلهره مگه ميتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اينجا بود![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالا دايي نيست، من كه هستم ، امر بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فعلا بريم خونه دايي ، شايد اونجا باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوي منزل دكتر مي رفتند ، چنين بنظر مي آمد كه اضطراب لبهاي هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزديكتر مي شدند ، دلهره مادر نيكا افزون مي گرديد، هر چه سعي ميكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گوهي نمي داد . كم كم نماي خانه از دور هويدا شد افسانه از همان جا دريافت كه چراغ اتاق نيكا خاموش است، اما شجاعت ابراز اين حقيقت را نداشت و آشكارا مي لرزيد و بخود اميد مي داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ايرج جلوي در توقف كرد. بازهم نوري از هيچ روزني خارج نمي شد . افسانه سراسيمه بطرف در حياط دويد و چندين مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولي پاسخي نشنيد ، آنگاه ديوانه وار خود را بردر كوفت و فرياد كشيد:" نيكا ، نيكا"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج ومادرش سعي كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقي نيفتاده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زن دايي كليد رو بديد شايد خواب باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه در ميان گريه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نيكا هميشه تا ديروقت بيداره."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با اينحال دست در كيفش كرد و كليد را بسمت ايرج گرفت، ايرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه ناي برخاستن از روي زمين را نداشت ، الهه خانم زير بغل او را گرفت و ياريش كرد ، افسانه به او تكيه كرد و داخل حياط شد ، اما هنوز چند گامي نرفته بودند كه ايرج با چهره اي درهم بازگشت و گفت:" نيست بريم ، اينجا موندن بي فايده است . دستمون از همه جا كوتاهه"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه احساس سر گيجه كرد و چشمانش سرگيجه كرد و چشمانش سياهي رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمين شد . الهه خانم و ايرج بزحمت او را بداخل ماشين بردند و كمي آب به صورتش پاشيدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صداي بلند شروع به گريستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چي بدم؟ دخترم كجاست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آروم باش زن دايي ، خودتون رو كنترل كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي تونم ..... نمي تونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج سوئيچ را گرداند و ماشين بحركت در آمد . افسانه سعي كرد آرام باشد با دقت بخيابان نگاه كرد، شايد در اين دقايق نيكا مي آمد . هنگاميكه به پيچ سر خيابان رسيدند . ماشيني از مقابلشان پيچيد و برايشان بوق زد، اما ايرج بي اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ايرج جان مثل اينكه با ما كار داشت."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بعد رو به عقب برگشت، ماشين دور زده بود و بدنبال آنها مي آمد وبرايشان چراغ ميزد، ناگهان چيزي بخاطر افسانه رسيد و فرياد زد:" نگه دار كيانوشه."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب باشه ، تو اين موقعيت اون رو كم داشتيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در اين لحظه ماشين به كنار آنها رسيد شيشه پايين آمد و چهره كيانوش نمايان شد كه مي گفت: ايرج خان، منم كيانوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج بظاهر لبخند زد و ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد. كيانوش نيز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ايرج قبل از آنكه كيانوش به جلوي پنجره برسد:" فعلا بهش چيزي نگيد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در همين لحظه كيانوش جلوي پنجره رسيد خم شد و چون هميشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج بي حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نمي دانست چطور آغاز كند . بنابراين با من و من گفت:" منزل بوديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج با همان لحن قبلي پاسخ داد :" بله حالا هم جايي مي ريم ، خيلي هم عجله داريم ."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با وجود سفارشات ايرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كيانوش جان به ما كمك كن نيكا گمشده."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج به زن داييش چشم غره رفت وخواست چيزي بگويد كه كيانوش گفت:" اتفاقا من هم براي همين مسئله مي خواستم خدمت برسم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برق اميدي در چشمان افسانه درخشيد ، ولي ايرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من امروز شركت بودم كه......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر موافق باشيد به ماشين من تشريف بياريد در راه همه چيز رو توضيح ميدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه پياده شد. الهه خانم و ايرج هم از او تبعيت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسيد:" فقط يك كلمه بگيد كه بر سر نيكا چي اومده؟ حالش خوبه؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آروم باشيد خانم معتمد ، متاسفانه نيكا خانم تصادف كردند ، ولي حالا حالشون خوبه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه بازهم بگريه افتاد و ايرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ويزيت من توي كيف نيكا خانم بود ، مسئولين بيمارستان منو خبر كردن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كارت ويزيت شما؟ حتما خودتون بهش داديد نه؟ شايدم پيش شما اومده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش ديگر نتوانست خونسردي خود را حفظ نمايد و اينبار با عصبانيت پاسخ گفت: خير من هرگز ايشون رو ملاقات نكردم، حتي تماس تلفني هم با هم نداشتيم ، فعلا هم تصور نمي كنم وقت اين حرفها باشه ، اگه الان شما نمي آيي من خانم معتمد رو ميبرم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه خانم نيز به تائيد گفته هاي كيانوش گفت:" بريم كيانوش خان، عجله كنيد..... خواهش ميكنم زودتر، ميخوام دخترم رو ببينم ."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره اي متعجب بحركت در آمد و ايرج نيز بناچار درهاي ماشبن را قفل كرد و به سوي ماشين كيانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كيانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسيد: خوب آقاي مهرنژاد از نيكا بگيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همونطور كه گفتم نيكا خانم امروز بعد از ظهر با يه اتومبيل تصادف كردند و آسيب ديدند ، ايشون رو به بيمارستان منتقل كردند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي آسيب ديده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه خانم معتمد نترسيد، فقط استخوان پاي راستشون شكسته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فقط همين يعني واقعا دخترم زنده است؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من بشما اطمينان مي دم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما چه ساعتي خبردار شديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي آنكه به ايرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پس چرا زودتر بمن خبر ندادي ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش كه از سوالات كسل كننده ايرج به تنگ آمده بود ، بي حوصله گفت: چطور مي تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندين مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسي جواب نداد، از شما هم آدرسي نداشتم . حالا هم به اميد خراب بودن تلفن به اينجا اومدم و تصادفا شما رو ديدم............ راستي خانم معتمد آقاي دكتر كجا تشريف دارند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون با يك گروه تحقيق رفته شمال كشور ........... بايد بهش اطلاع بدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فردا اينكار رو ميكنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، بله..... آقاي مهرنژاد شما با نيكا صحبت كرديد ؟ چي گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه من با ايشون صحبت نكردم خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايشون بيهوش بودند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه فرياد كشيد :" بيهوش ، شما كه گفتيد....."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، ولي نترسيد، چون علت بيهوشي عمل پاش بوده فقط همين ....... متاسفانه راننده متواريه، ولي شاهدين ماجرا گفتند كه ظاهرا نيكا خانم خيلي بي توجه از خيابان عبور ميكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، يكي از شاهدين به مامورين گفتند چندين متر قبل از چهارراه با دختر جواني برخورد كرده كه در خيابون گريه ميكرده ، اون حتي احتمال داده كه دختر قصد خودكشي داشته، مامورين دراينمورد از من سوال كردند ولي من كاملا رد كردم....... معذرت ميخوام خانم معتمد امروز اتفاقي براي نيكا خانم افتاده بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]افسانه و الهه خانم هر دو به ايرج نگريستند و پاسخي ندادند . ايرج كه متوجه نگاههاي آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هيچ اتفاقي نيفتاده"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش همه چيز را دانست . با خشم به ايرج نگاه كرد و پايش را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشرد . ماشين از جا كنده شد و زوزه كشان سينه جاده را شكافت و پيش رفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]*******************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهاي ويژه در جدال با مرگ تلاش مي نمود، ولي ظاهرا مرگ پنجه هاي هولناك خود را براي ربودن بيماري كه چون فرشتگان با سري باند پيچي شده و رخساري مهتابي بر روي تخت خفته بود گشوده بود. در اين مدت او غرق در ميان تجهيزات پزشكي توسط سرم و لوله تغذيه مي شد، ولي با اينحال از اندام زيبايش تنها پوستي براستخوان مانده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر روز پرستاران بخش زن جواني را مي ديدند كه از صبح زود پشت در اتاق او مي ايستاد . به اميد ديدن او از پشت شيشه لحظه شماري ميكرد، اما زمانيكه اين اجازه به او داده مي شد، او تنها قادربودآني چشم بر چهره جوانش بدوزد. جواني كه اينك شايد تمام بخش مي دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خميده تر از روز اول مي نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سويي همسرش كه مي بايست در اين شرايط بحراني تكيه گاه او مي شد و از سوي ديگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگيش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتي قدرت فراهم نمودن مايحتاج پزشكي دخترش را هم نداشت. در اين موقع آن جوان مي آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسويش جلب مي شد. جواني زيبا، متين ، مودب ، ابتداي امر آنها تصور ميكردند او نامزد بيمار است ، اما در برخورد هاي بعدي با ايرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست اين خانواده است و آنها نمي دانستند چگونه است كه اين دوست اينطور دلسوزانه آنها را ياري مي نمايد؟ او از صبح يار و نديم خانواده مجروح بود، براي تهيه مايحتاج بيمار به او مراجعه ميشد و او بدون از دست دادن وقت همه چيز را مهيا مي نمود. هر شب ساعتي پس از آنكه ستارگان درخشش هميشگي خود را در آسمان از سر مي گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل مي رساند و پس از آن نگهبان بيمارستان جواني را مي ديد كه در ميان اتومبيل خود زير پنجره هاي ساختمان بيمارستان شب را به صبح مي آورد ، گاهي نيمه شبها او را مي ديد كه در خيابانهاي خالي قدم ميزند و چشم بر پنجره اتاقها مي دوزد. در اين ميان پيرمرد ، جوان را به صرف چاي دعوت ميكرد. او ساعتي را در اتاقك نگهباني ميگذراند ، اما كمتر جمله اي بينشان رد و بدل ميشد.پيرمردگويا حال كسي را كه عزيزي در بيمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشدخوب مي دانست براي همين هم او را چندان بحرف نمي كشيد و جالب آن بود كه هرگز نپرسيده بود بيمار با او چه نسبتي دارد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله هاي بيمارستان بالا آمد در اين مدت ديگر همه او را مي شناختند او جسته و گريخته نامش را از اين و آن مي شنيد و ناچار بود با آنها احوالپرسي نمايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چون روزهاي گذشته سبد زيبايي از گلسرخ در دست داشت. اينكار هر روز او بود كه به اميد به هوش آمدن بيمار برايش گل مي آورد ، ولي گلها پژمرده مي شدند. بي آنكه نگاه بيمار حتي بر شاخه اي از آنها بيفتد، ولي او نا اميد نمي شد. و هر روز اين عمل را تكرار ميكرد. آنروز هم جلوي در اتاق ايستاد، هنوز ملاقات كنندگان ديگر بيمار نرسيده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه اي بر چهره نيكا خيره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز ديگه نذار اينها خشك بشن. با يه نگاه به ما و اين گلها جون بده ، خواهش ميكنم نيكا ، فقط يك لحظه چشمات رو باز كن."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روي صورت رنگ پريده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضايتي در را بست. از انتهاي راهرو پرستاري بسمت اتاق مراقبتهاي ويژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كيانوش خود را به او رساند، صبح بخير گفت و از وضعيت بيمار پرسيد . پرستار سري تكان دادو داخل شد.به كيانوش نيز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار ديگر وارد اتاق شد. پرستار وضعيت دستگاهها را چك كرد و چيزهايي يادداشت نمود. روبه كيانوش كرد و گفت:"آقاي مهرنژاد متاسفانه فعاليت مغزي بيمار خيلي ضعيفه."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به من بگيد خانم ....... بگيد كه اون ............. زنده مي مونه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار شانه هايش را بالا انداخت و براي سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگي دست خداست."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بطرف تخت نيكا رفت بالاي سر او ايستاد و زمزمه كرد:" تو زنده مي موني، من مي دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهاي راهرو دكتر ، همسرش و ايرج را ديد كه بطرفش مي آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]*************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بر فراز دره اورا مي ديد پاي بر سنگهاي سست نهاده بود و به بيكرانه هاي آسمان چشم دوخته بود. ميخواست فرياد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولي تنها دهانش را باز ميكرد و صدايي از حنجره اش خارج نمي شد. ناگهان سنگ زير پايش لغزيد و او بر زمين افتاد و بسوي دره سرازيرشد ، اما در آخرين لحظه به شاخه خشكي چنگ زد و آويزان شد . او فرياد مي كشيد و كمك ميخواست ، بطرفش دويد ، دويدن بر روي صخره هاي سخت كار آساني نبود و پيوسته بر زمين مي افتاد ، ولي باز برمي خاست و مي دويد خون از كف دستهايش جاري بود و سوزشي شديد در زانوانش احساس ميكرد و باز همچنان مي دويد ، ولي او ديگر فرياد نمي كشيد بلكه در سكوت به شاخه مي نگريست كه ريشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بيرون مي آمد، به نزديكش رسيد ، ناگهان شاخه از ريشه در آمد بطرف شاخه خيز برداشت و در آخرين لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با دستان خون آلودش مچهاي دستش را گرفت و فرياد كشيد:" بيا بالا نيكا، بيا بالا."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از خواب پريد بجاي كوهستان در ميان اتومبيلش بود. چند لحظه اي طول كشيد تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بيمارستان زير باران پاييزي دلگيرتر از هميشه بنظر مي رسيد. با وجودي كه تمام تنش را عرق خيس كرده بود احساس گرما ميكرد. كاپشنش را از روي صندلي عقب برداشت وتنش كرد و زيپ آنرا تا انتها بالا كشيد . در ماشين را باز كرد و قدم بخيابانهاي خيس و باران خورده گذاشت . صداي ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خيابانهاي خالي از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سرو صورتش خورد، تمام تنش مي لرزيد . با تمام قدرت بسوي بيمارستان شروع به دويدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسيد . دربان با تعجب به او نگريست ، ولي او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چيزي بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طي كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندين مرتبه ساق پايش با پله ها برخورد كند و درد زمين خوردنهاي عالم رويا را برايش تداعي نمايد . با اينحال باز هم دويد . به راهروي طبقه پنجم كه رسيد پرستار بخش حيرت زده به سويش دويد و گفت :" آقاي مهرنژاد شما چتون شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بايد..... بايد نيكا رو ببينم...... حالشون چطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوبه ، شما خيس شدي . بذاريد براتون حوله بيارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لازم نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سرما مي خوريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم خانم پرستار اجازه بديد ببينمش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اول....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اول اون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالا كه اصرار داريد ، باشه ، بيايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار همچنان متعجب همراه كيانوش وارد اتاق شد ، جوان يكراست بسوي تخت بيمار رفت . بالاي سرش ايستاد . پرستار كنارش آمد و پرسيد:" خيالتون راحت شد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله متشكرم........ مي دونيد من................. من خواب بدي ديدم و نگران شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد علتش آشفتگي اعصابتونه، شما به استراحت نياز داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بي آنكخ نگاهش را از صورت نيكا بردارد پاسخ داد:" بله ، امكان داره."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ناگهان احساس كرد پلكهاي نيكا ميلرزد ، دستپاچه گفت:" مي بينيد پلكهاش ميلرزه."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصور مي كنيد ، اون در شرايطي نيست كه چشماش رو باز كنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي من ديدم اين جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسيار آرام ادامه داد:" نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازهم پلكهاي بيمار لرزيد و اين بار آنچنان مشهود بار كه حتي پرستار هم متوجه شد ، نزديكتر آمد و گفت:" بازهم صداش كنيد ظاهرا عكس العمل نشون مي ده."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با صدايي لرزان بار ديگر زمزمه كرد: نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن ، سعي كن."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيمار اين بار به وضوح پلكهايش را برهم فشرد پرستار گفت: ممكنه به زودي بهوش بياد اين نشونه خيلي خوبيه من بايد به دكتر اطلاع بدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش ذوق زده گفت: مي دونستم ، مي دونستم موفق مي شه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار وضعيت دستگاهها را چك ميكرد كه بار ديگر در مقابل چشمان حيرتزده و پر اشك كيانوش پلكهاي بيمار لرزيد و بالا رفت ، او براي لحظه اي چشمانش را گشود ، ولي تنها آني و باز پلكهاش روي هم افتاد، كيانوش سرش را بر لبه تخت بيمار گذاشت . او اكنون بوضوح گريه ميكرد. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با آنكه خفتن بر روي صندلي اتومبيل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط ميكرد. از زمانيكه بيدار شده بود سرحال بود، يادآوري و تجسم صحنه اي كه نيكا چشمهايش را گشود به او اميد مي داد و به وجدش مي آورد و احساس ميكرد آنروز ، روز خوشي خواهد بود. اول از همه چون هر روز سري به نيكا زد و از وضعيتش پرسيد. پرستار به او خبر داد كه فعاليتهاي مغزي بيمار در حد چشمگيري افزايش يافته و او اين خبر را به فال نيك گرفت و شادمان سري بشركت زد . حتي منشي ها و مشاورينش نيز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق بشركت امده، ولي او تنها ساعتي آنجا ماند و دوباره به بيمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ايرج پشت در اتاق نيكا برخورد كرد. با گشاده رويي با آنها احوالپرسي نمود. او چنان سرحال مي نمود كه تعجب ديگران را برانگيخت تا آنجا كه علت اين نشاط ناگهاني را از او جويا شدند. كيانوش لبخندي چون هميشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:" من خبر خوشي براتون دارم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينكه فعاليت مغزي دخترم افزايش يافته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينكه بله ، ولي من ميخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه اي بهوش اومدند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر سه نفر با حيرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض وترديد پرسيد: " راست مي گيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج در حاليكه سعي ميكرد صحبتهاي كيانوش را رد كند .گفت:" اگه اينطوره چرا پرستار بما چيزي نگفت."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم شايد چون اون لحظه پرستار شيفت شب اينجا حضور داشتن...... ولي اين مسئله بايد در پرونده شون ذكر شده باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازهم نگاههاي آنها پرترديد بود كيانوش با تعجب گفت:" حرفهاي منو باور نمي كنيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم معتمد پاسخ داد:" باور مي كنم، باور مي كنم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد از شادي به گريه افتاد. ايرج به كيانوش نزديك شد و پرسيد:" شما اين چيزها رو از كجا مي دونيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش لحظه اي ترديد كرد آنگاه گفت:" با پرستار تماس گرفتم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كدوم پرستار؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پرستار شيفت شب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه وقت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- معلومه ديشب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني شما نيمه شب با بيمارستان تماس گرفتيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله چون در روز فرصتي پيش نيومد........... حالا مگه اشكالي داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ولي دلم ميخواد بدونم شما براي چي انقدر نگران نيكا هستي و حتي نيمه هاي شب از خواب بلند مي شي و احوالش رو ميپرسي. در حاليكه من چنين كاري رو نمي كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نگاهي غضبناك به او كرد و پاسخ داد:" شما هرچه ميخواهيد مي كنيد بمن مربوط نيست ولي من زندگيم رو به پدر اين دختر مديونم و بايد به او كمك كنم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنگاه بي آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روي گرداند و گفت:" كيانوش جان خانم مي گن همين روزها نيكا بهوش مياد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با خود گفت:" شايد همين امروز."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چيزي گفتيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتم اميدوارم بزودي بهوش بيان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما آنروز هم خورشيد با آسمان آبي وداع گفت و اختيار را بدست شب سپرد، ولي او بهوش نيامد . ايرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كيانوش نيز نزديك غروب دكتر وهمسرش را كه اكنون روزنه اي از اميد در دلشان مي درخشيد به منزلشان برد، ولي خود بار ديگر به بيمارستان بازگشت و يكسره به اتاق نيكا رفت و بالاي سرش ايستاد . لحظه اي درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:آقاي مهرنژاد شما منزل نمي ريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميرم يه ساعت ديگه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بريد استراحت كنيد. ما مراقب بيمار شما هستيم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونم ، اما فكر ميكنم امروز بهوش بياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي الان تقريبا روز تموم شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه هنوز وقت هست . من يكساعت ديگه با اجازه شما منتظر مي مونم اگه بهوش نيومد ميرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور ميل شماست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار سرم خالي را با سرم پرديگري تعويض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار ديگر رو به كيانوش كرد و گفت: فراموش نگنيد اگه بيمار بهوش اومد ما رو خبر كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شب بخير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شب شما هم بخير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با رفتن او كيانوش بار ديگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقايق در سكوت سپري مي شد و او در انتظاري سرد و كشنده بسر ميبرد نگاهش بر روي صورت مهتابي بيمار ميخكوب شده بود و در انتظار عكس العملي از او مضطربانه لحظات را ميشمرد. نگاهي بساعتش كرد دقايقي بيشتر تا 9 نمانده بود. ديگر بايد ميرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون ديگر روزها سپري شد و او بهوش نيامد . با خستگي بسيار از جاي برخاست ، براي آخرين بار نگاهش را بر روي ملحفه سفيد بالا برد تا بصورت رنگ پريده بيمار رسيد ، احساس كرد كسي او را به ماندن ترغيب مي كند ، اما ديگر نمي توانست درنگ كند بايد مي رفت ، اولين قدم را كه برداشت بنظرش رسيد در آخرين لحظات پلكهاي بيمار لرزيد، براي همين دوباره سر گرداند، ولي او همانطور آرام خفته بود . گامي دگر برداشت ، اما نتوانست سومين قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالاي سر او ايستاد. ناگهان ديد كه او سعي ميكند چشمانش را بگشايد ، صورتش را نزديكتر برد و با دقت به او نگريست ، سپس آرام صدايش كرد:" نيكا، نيكا" تلاش بيمار سبب شد او با اميد بيشتري بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختي چشمانش را گشود و لبهايش لرزيد، گويا ميخواست چيزي بگويد ، اما كيانوش صدايي نشنيد ، باز هم صدايش كرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا همه جا را تار مي ديد، تمام نيرويش را در چشمانش جمع كرد، چهره اي مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سيماي انساني تبديل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كيانوش كلماتي گنگ شنيد و احساس كرد او مادرش را ميخواند . كنار تخت نشست و با لحني نوازشگر گفت:" نيكا منم كيانوش."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كيانوش انديشيد كه او بار ديگر از هوش رفته ولي او باز هم چشمانش را باز كرد و اين بار كلام ديگري گفت كه كيانوش تعبير كرد آب ميخواهد ولي نمي دانست چه بايد بكند، آيا مي توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بايستي پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دويد و فرياد زد:" پرستار........ پرستار."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شيفت شب از اتاقي بيرون دويد و پرسيد:"چي شده؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون...........اون بهوش اومده و............ آب ميخواد، چكار بايد بكنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دنبال من بياييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار و پس از او كيانوش با سرعت وارد اتاق شدند. پرستار بطرف بيمار دويد و علائم حياتي او را چك كرد، اما بيمار هيچگونه حركتي نكرد پرسيد:"واقعا بهوش آمده بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله............حتي با من صحبت كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي حالا كه اينطور بنظر نمي آد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش جلوتر آمد و به نيكا نگريست و با تعجب گفت:"نمي دونم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار نگاه خاصي به كيانوش كرد، گويا با نگاهش مي گفت:" خيالاتي شدي!" اما اينبار هم بيمار خيلي بموقع چشمانش را گشود و باز ناله كرد:"آب."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار دستمالي را مرطوب كرد و روي لبهاي او گذاشت و زنگ را فشرد و گفت:" بايد دكتر رو خبر كنيم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش حيرت زده وسط اتاق ايستاده بود، در يك لحظه چندين پرستار و دكتر اتاق نيكا را پر كردند، دكتر با سرعت او را معاينه كرد. او بشدت دچار تهوع شده بود و پرستاران دستپاچه سعي ميكردند به او كمك كنند. دقايقي بعد آرام گرفت. او را بار ديگر روي تخت خواباندند. سكوت اتاق را فرا گرفت تنها گاهي نجواي آرام پرستاران سكوت را مي شكست. پرستار آمپولي را به داخل سرم او فشرد. رنگ سرم به زردي گراييد . كيانوش جلو رفت و از دكتر پرسيد:"بازم بيهوش شد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر با تعجب به او نگاه كرد و گفت:" شما هم اينجاييد آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش پاسخي نداد دكتر ادامه داد: "نه ، فقط خوابيده، بشما تبريك ميگم بالاخره بهوش اومد. از فردا براش آبميوه بياريد. كم كم بايد غذا بخوره و براي اينكار از مايعات شروع مي كنيم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با سر جواب مثبت داد. بعد با ترديد پرسيد: يعني خطر رفع شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گمان مي كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خدا رو شكر ، باور نمي كنم ، چه وقت به بخش مي بريدش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه حالش مساعد باشه بزودي ، شايد همين فردا، پس فردا.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي خوبه، عاليه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش منتظر جوابي از دكتر نشد و در حاليكه با خود كلماتي نامفهوم را زمزمه ميكرد، از اتاق خارج شد و بطرف اتومبيلش رفت، نگهبان دم در او را ديد كه با چهره اي شاد بطرف در خروجي مي رفت، سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت:" بفرما شام جوان"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم پدر الان ميرم شام ميگرم هر دو با هم ميخوريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- احتياج نيست بيا حاج خانم سيب زميني و تخم مرغ آب پز گذاشته، فكر كنم به هر دومون برسه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه پدرجون، اون رو بذار براي صبحانه فردا، بساط چاي رو آماده كن تا من بيام.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه پسرم زود بيا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بطرف ماشين دويد ، فورا ماشين را روشن كرد و بسوي اولين رستوران راند. هنوز نيمساعت نگذشته بود كه او در اتاقك مشغول چيدن سفره بر روي زمين بود. او در مقابل پيرمرد روي زمين نشست و هر دو شروع كردند. كيانوش احساس كرد مدتهاست چيزي نخورده . غذا بنظرش بسيار دلچسب و خوش طعم مي آمد، پيرمرد در حين صرف شام از هر دري سخن مي گفت. يكبار هم احوال نيكا را پرسيد . كيانوش احساس كرد ميتواند با او براحتي صحبت كند. بنابراين ماجراي بهوش آمدن نيكا را برايش تعريف كرد. بعد از شام پيرمرد در دو ليوان لب پريده زرد رنگ چاي ريخت ولي كيانوش با ميل بسيار آنرا نوشيد. مرد جعبه شيريني را كه او با خود آورده بود بازكرد و روي زمين گذاشت . و تشكر كنان بار ديگر ليوانها را پركرد. كيانوش ليوان دوم را هم با همان تمايل اولي نوشيد . پيرمرد با آن چهره آرام و مهربان به او لبخند ميزد و او احساس ميكرد وجودش از شادي لبريز گرديده است. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]***********************************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبح روز بعد با وجودي كه صبح يك روز پاييزي بود، به ديد كيانوش پر طروات تر از يك صبح بهاري مي نمود . او صبح زود اتومبيل دكتر را ديد كه مقابل در بيمارستان توقف كرد و سرنشينان آن يكي پس از ديگري خارج شدند اما كيانوش از جاي خود حركت نكرد ، تنها لحظه اي چشمانش را بر هم گذاشت و صحنه بيدار شدن نيكا را در حضور خانواده اش تجسم كرد آنها مسلما خيلي خوشحال مي شدند، ايستادن در مقابل بيمارستان بيهوده بود، او بايد مي رفت. اكنون ديگر كاري در آنجا نداشت با بي ميلي سوئيچ را گرداند و ماشين را روشن كرد و يكراست بخانه رفت.[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت نهم

قسمت نهم

قسمت نهم ::gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بار ديگه پلكهايش را گشود و آب طلب كرد، مادرش فورا چند قاشق آبميوه در گلويش ريخت ، او بسختي آن را فرو داد و بار ديگر ناليد:"پام، پام" مادر چشمان پر اشكش را برصورت نحيف و رنگ پريده دخترش دوخت و زير لب دعا كرد. دختر در حالتي نيمه بيهوش پيوسته ناله ميكرد. تنها گاهي بر اثر تزريق مسكني لحظاتي آرام ميگرفت ولي چون تاثير آن از بين ميرفت باز ناله را از سر مي گرفت، تقريبا تمام طول شب نيز وضع او چنين بود با آنكه از انتقال او به بخش سه روز ميگذشت هنوز كاملا به هوش نيامده بود. مادش در تمام اين مدت بي قرار و مضطرب بر بالينش مي نشست و پدرش هر غروب خسته و دل آزرده راه خانه خالي را در پيش ميگرفت و ميرفت تا در سكوت خانه به تماشاي جاي خالي همسر ودخترش بنشيند و ديوانه وار بگريد. ايرج نگران آينده و حال وخيم همسرش هر روز به بيمارستان مي آمد و شب هنگام بازگشت ، درحاليكه نمي توانست هيچ پاسخ اميدوار كننده اي بمادر بيمارش بدهد و اما كيانوش، او كارهاي خسته كننده هروز شركت را دنبال ميكرد اما ديگر به بيمارستان نمي رفت و تنها به گرفتن گزارشات تلفني از دكتر اكتفا ميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با گذشت روزها بيمار كم كم به حالتهاي اوليه خود باز مي گشت.صبح روز هفتم وقتي چشمانش را گشود مادرش را بنام خواند ، دكتر با شادي اعلام كرد كه حافظه بيمار فعال است و او ميتواند همه چيز را بياد آورد پس از آن او ، پدرش و حتي ايرج را نيز بازشناسي كرد. دكتر از آنها خواست تا بيمار را خسته نكنن ، ولي سعي نمايند خاطرات گذشته را بيادش بياورند . اكنون اندك اندك وضعيت عمومي او رو به بهبود مي رفت تا آنجا كه حتي صحنه تصادف و ماجراي دعواي آنروز را با ايرج بخاطر آورد، اما تصميم گرفت در اينمورد صحبتي نكند. از مادرش خواست تا آنچه در اين مدت بر او گذشته برايش شرح دهد، مادر همه چيز را تعريف كرد، در هر جمله صحبتي از كيانوش و زحمات و لطفهايش آورد. ولي با اينحال نيكا مي انديشيد چگونه است كه اكنون بعد از گذشت 20 روز از بستري شدنش در بخش او حتي يكبار نيز به ملاقاتش نيامده بود![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهي به ساعتش نمود تا نيم ساعت ديگر ساعت ملاقات آغاز ميشد ، فكر ديدن پدر و ديگران وجودش را از اشتياق پر كرد و سعي نمود چهره اي شاد بخود گيرد تا پدر از ديدن او خرسند گردد. سپس چشم به در دوخت تا زماني كه دكتر با دسته گلي زيبا در آستانه آن ظاهر شد، آنگاه لبخند رضايت صورتش را پوشاند پس از پدر ايرج از راه رسيد . هنوز نيمساعت نگذشته بود كه اتاق از عيادت كنندگان پر شد، نيكا در ضمن صحبتهايش با پدر از او خواست تا مادرش را به همراه خود بمنزل ببرد زيرا احساس ميكرد محيط بيمارستان و اين پرستاري دراز مدت او را خسته و رنجور نموده ، مادر با شنيدن سخنان نيكا بشدت مخالفت كرد و گفت كه هرگز او را تنها نخواهد گذاشت . اما وقتي اصرار بيش از حد نيكا را ديد با گفتن جمله فعلا تا زمان رفتن خيلي مانده ، به بحث خاتمه داد ، نيكا هنوز سرگرم بحث بود. ناگهان صداي مردي كه پدرش را دكتر معتمد ميخواند توجهش را جلب كرد. احساس كرد لحن كلام برايش آشناست . رويش را بسمت در گرداند و از لا به لاي عيادت كنندگان چشمش بمردي جلوي در افتاد، اشتباه نكرده بود او كيومرث خان بود. انديشيد كه بعد از كيانوش وارد خواهد شد ، اما برخلاف تصورش بعد از او مهندس مهرنژاد و همسرش ، با سبد گل بسيار زيبايي وارد شدند و بطرف تخت نيكا آمدند و نيكا باز انديشيد ، كيانوش پس از پارك ماشين و با فاصله از آنها خواهد آمد ، ولي وقتي پدر از كيومرث خان حال كيانوش را پرسيد دانست كه باز هم اشتباه كرده است، زيرا او پاسخ داد او هم قصد داشت خدمت برسد ولي متاسفانه كاري پيش آمد و مجبور شد به جلسه فوري برود....... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا ديگر گوش نكرد ، خانم مهرنژاد با مهرباني به دلجويي از نيكا پرداخت و مهندس از وضعيت بد خيابانها و بي دقتي رانندگان سخن گفت، پدر ومادرش از لطفهاي كيانوش گفتند و تشكر كردند، ولي ظاهرا آن دو بي اطلاع بودند و بجاي آنها كيومرث خان از نگراني كيانوش صحبت كرد و از اداي دينش نسبت به خانواده دكتر و نيكا دانست كه او در جريان كارهاي برادرزاده اش قرار دارد . خانواده مهرنژاد زياد آنجا نماندند و پس از يك خداحافظي گرم و صميمانه آنها را ترك كردند ، كم كم ديگران نيز رفتند و اتاق خلوت شد . ايرج سبد بزرگ گل را برداشت و به طعنه گفت: مهندس خيلي زحمت كشيده . بعد جعبه بزرگ شيريني را كه كيومرث خان آورده بود باز كرد و در حاليكه به نيكا تعارف ميكرد باز گفت:" برعكس برادرزاده اش آدم قابل تحمل و خوش سليقه ايه."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با غيظ بي آنكه خود بخواهد از كيانوش دفاع كرد و پاسخ داد:" تو بابت نجات من به اون مديون هستي، پس حق نداري اينطور درباره اش صحبت كني."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج با دلخوري در حاليكه بطرف دكتر مي رفت گفت:" كاش مي دونستم چرا خودت رو موظف به دفاع از اون مي دوني؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخي نداد در همين حال پرستار وارد شد و پايان زمان ملاقات را اعلام كرد . عيادت كنندگان آماده رفتن شدند . به اصرار نيكا مادر نيز با آنان همراه شد و نيكا را تنها گذاشت . اما هنوز چند لحظه اي از اين تنهايي نگذشته بود كه احساس دلتنگي كرد چشمش را به پنجره دوخت و به حياط پاييز زده بيمارستان خيره شد، احساس كرد اين دلگيرترين و سخت ترين پاييز در ميان بيست و دو سه پاييزي است كه گذرانده است ، قطره اي اشك چشمانش را سوزاند . براي آنكه جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد ، لحظه اي پلكهايش را برهم نهاد . ناگهان صداي پايي اورا بخود آورد . با اشتياق چشمانش را گشود اما در مقابل خود كسي جز دكتر و پرستار را نديد ، دكتر براي ويزيت شبانه آمده بود . نيكا به او خسته نباشيد گفت و دكتر در سكوت او را معاينه كرد پس از آن از پايش پرسيد و او از درد شكوه كرد . دكتر با لبخند پاسخ داد" كه اين مسئله بعد از آن شكستگي شديد و عمل جراحي طبيعي است ." بعد صحبت آقاي مهرنژاد را پيش كشيد و از نيكا سوال كرد :" شما چه نسبتي با آقاي مهرنژاد داريد ؟ امروز ايشون رو همراه بردار و خانم بردارشون اينجا ديدم ." نيكا با تعجب به دكتر نگاه كرد و پرسيد:" شما اونها را مي شناسيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر پاسخ داد :" البته آقاي مهرنژاد با بيش از 50% سهام اين بيمارستان از پرنفوذترين اعضاء هيئت مديره هستند" بعد اضافه كرد:" شما اين مساله رو نمي دونستيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا نگاهي به دكتر كرد و گفت:" خير ايشون از دوستان پدر من هستند و من زياد به امور شخصي خانواده مهرنژاد واقف نيستم ."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر با گفتن جمله ايشون مرد بسيار خوبي هستند اتاق نيكا را ترك كرد و او بار ديگر تنها ماند و به غروب بيرون اتاق خيره گرديد، بنظرش رسيد بوي خوشي اتاقش را پر كرده ، اما حوصله رو گرداندن نداشت . شايد كسي از جلوي در عبور كرده بود و باد بوي عطر او را به داخل اتاق آورده بود . اما لحظه اي بعد احساس كرد منبع اين بوي خوش كاملا در كنارش قراردارد. به سرعت برگشت و با تعجب در مقابل خود كيانوش را ديد . او با احترام سر خم كرد و گفت:" سلام خانم معتمد."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما هستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله .............. معذرت ميخوام ظاهرا كمي ديرتر از ساعت ملاقات رسيدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا چشمانش را به سبد گلسرخ زيبايي دوخت كه در دست كيانوش بود و آرام پرسيد: چطور اومديد بالا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كار دشواري نبود اين نگهبانها منو مي شناسند ........... خوب حالتون چطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوبم ................ متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- معذت ميخوام كه نتونستم زودتر خدمت برسم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا ناگهان بخاطر آورد اين نخستين باري است كه كيانوش به ديدارش مي آيد، برآشفته و عصبي پاسخ داد:" يعني در اين بيست روز شما حتي چند دقيقه هم بيكار نبوديد كه بتونيد تلفني حالي از من بپرسيد؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش يكه خورد و گفت:" مزاحم خودتون نمي شدم فكر ميكردم شايد حالتون مساعد نباشه و نتونيد صحبت كنيد ، اما تقريبا هر روز حالتون رو از دكتر ميپرسيدم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا به ديدنم نيومديد؟ در حاليكه مي دونستيد بشما نياز دارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به من نياز داريد؟ اين تنها فكري بود كه هرگز به ذهنم نرسيد، دور و بر شما مثل هميشه شلوغ بود . من فكر نميكردم وجودم براتون اهميتي داشته باشه........... حالا واقعا شما بمن نياز داشتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا اين مرتبه بر عكس چند جمله اول لحظه اي انديشيد و با خود گفت: " چرا بايد از اين غريبه توقع داشته باشم كه به ديدنم بيايد ؟چرا با او اينگونه سخن گفتم؟ در حاليكه در اين مدت بهترين يار خانواده ام بوده. " از گفته هاي خود پشيمان شد ، نگاهش را از گلها گرفت و به كيانوش نگريست كه همچنان در انتظار جواب او ايستاده بود. آرام گفت:" چرا وايسادين؟ خواهش ميكنم بنشينيد، منو ببخشيد. محيط بيمارستان خسته و عصبي ام كرده و در اين ميون هيچكس مقصر نيست."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نشست . ولي ظاهرا مايل بود جواب سوالش را بشنود . اما نيكا علاقه اي به گفتن پاسخ نداشت . لذا گفت:" امروز پدر و مادرتون و كيومرث خان اينجا بودند، وقتي اونها رو بدون شما ديدم واقعا به اين نتيجه رسيدم كه منو فراموش كرديد، يا در اين مدت انقدر شما رو خسته كردم كه ديگه نمي خوايد منو ببينيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين چه حرفيه ؟ تصور مي كنيد ميتونم شما و محبتهاتون رو فراموش كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخ نداد و كيانوش ادامه داد:" شما هيچ زحمتي براي من نداشتيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينطور نيست شما از هيچ محبتي در حق من فروگذار نكرديد . حتي خون شما حالا در رگهاي من جريان داره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش زمزمه كرد:خون من در رگهاي پاك شما ، اين براي من مايه افتخاره . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا جسته وگريخته سخنان اورا شنيد پرسيد: شما چيزي گفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خير، گفتم اميدوارم هرچه سريعتر خوب بشيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر ميكنم بخت با من يار بوده كه حالا نفس ميكشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوشبختانه همين طوره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته لطف شما رو هم نبايد ناديده گرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باز شروع كرديد........... خوب حالا چطوريد؟ هنوز هم درد داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله پام عذابم ميده ، نمي دونيد كي اين وزنه ها رو از پام باز ميكنن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به گمونم مدتي بايد بمونه ، شما دختر مقاومي هستيد اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سعي ميكنم باشم ، حداقل بخاطر پدر ومادرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آفرين! من هميشه شما رو تحسين كردم و حالا بيشتر از گذشته [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر ميكنم شما نياز به استراحت داشته باشيد، اگر اجازه بديد زودتر رفع زحمت كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اين زودي، حتما از اينجا هم به يك جلسه ديگه خواهيد رفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، ولي فردا صبح به سوئيس پرواز ميكنم، دلم ميخواد چيزي بخوايد كه به رسم سوغات براتون بيارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فقط سلامتي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اون بابت مطمئن باشيد من سخت جونم، چيز ديگه اي بخواهيد ، تعارف نكنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هرچي كه بقول معروف چشمتون رو گرفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لااقل بگيد در چه نوع مغازه اي؟....... پوشاك خوبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، خيلي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اميدوارم بتونم چيزي مطابق سليقه شما پيدا كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما خيلي با سليقه ايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از كجا مي دونيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از خريدهاي قبلتون، مثلا اون انگشتر برليان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون انگشتر رو براي اولين بار روزي كه به بيمارستان اومدم توي دستتون ديدم، انگشتهاي شما به اون جلوه بخشيده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد هم برعكس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصور نمي كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا خنديد ، مكثي كردو گفت: پس با اين حساب تا مدتها شما رو نمي بينم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب حتما مدتي در سوئيس مي مونيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، من دو روز ديگه در سنگاپور جلسه دارم، فقط دو روز در سوئيس مي مونم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس سه روز ديگه تهران هستيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تهران نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس كجا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يكسره به شيراز[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون هم دنبال كار؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينطور كار كردن شما رو خسته ميكنه و زود از پا مي افتيد، كسي نيست كه بتونه بهتون كمك كنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه متاسفانه خودم بايد برم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش از جا برخاست نيكا بي اختيار گفت:" ديگه به ديدنم نميايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحنش حالت خاصي داشت. خودش هم تعجب كرد كه چرا اينطور ملتمسانه اين جمله را ادا كرده است. كيانوش لبخند كمرنگي زد و پرسيد:" چرا ميخوايد بازم منو ببينيد، درحاليكه مي دونيد مصاحب خوبي نيستم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشتباه مي كنيد نظر من ابدا اين نيست............ اگر جاي من بوديد مي فهميديد ديدن يك دوست در اين حالت چقدر براي انسان شادي آفرينه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هم قبلا بستري بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، يكسال واندي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يكسال؟ خداي من! خوب پس حتما مي فهميد من چي ميگم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه در اينمورد تفاهم نداريم، چون من حتي نمي خواستم پرستارهام رو ببينم، ديدن هيچ كس برام شادي آفرين نبود ، خانواده ام رو هم نه ميشناختم نه دوست داشتم ببينم، تنهايي رو ترجيح مي دادم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا متحير گفت:" كه اينطور و خواست بپرسد چرا بستري بوديد؟ اما منصرف شد، ولي خود كيانوش بي تفاوت گفت:" تعجب نكنيد چون من در تيمارستان بستري بودم نه بيمارستان. وبعد خنديد نيكا هم از حرف او خنده اش گرفت در همان حال كيانوش بطرفش خم شد وگفت:خانم كوچولو دوست داريد بشما چيزي بدم كه هم سرگرمتون كنه ، هم فكر ميكنم براتون جالب باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا متعجبانه نگاهش كرد وگفت: البته، چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت و آنرا روي تخت گذاشت شماره هاي رمزش را گرداند و درش را بازكرد نيكا آنقدر براي ديدن سورپريز كيانوش عجله داشت كه ناخودآگاه بداخل كيف سرك كشيد كيانوش لبخند زد و در كيفش را بسمت نيكا گرداند . نيكا شرمگين و اهسته گفت:" معذرت ميخوام كنجكاو شدم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نگاهش را به نيكا دوخت و گفت :" اصلا خودتون برداريد ببينم مي تونيد پيداش كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني اجازه دارم كيف شما رو وارسي كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته خيالتون راحت باشه، نامه هاي عاشقانه ام رو منزل گذاشتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا ابروانش را درهم كشيد و گفت: قلمش بشكنه هر كس براي شما نامه عاشقانه بنويسه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با صداي بسيار بلند خنديد وحيرتزده پرسيد:" چرا؟"[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكابازهم ازگفته خودتعجب كردگوياكس ديگري بجاي اوحرف ميزدسرش رابزير انداخت و گفت: همينطوري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش بار ديگر خنديد و گفت: بالاخره دنبالش مي گرديد يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا احساس كرد او امشب خيلي سرحال است در حاليكه دستش را بسوي كيف دراز ميكرد گفت: شما امشب خيلي سرحاليد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از زمانيكه پام رو در طبقه پنجم گذاشتم و به مقابل اتاق شما رسيدم حالتم به اين صورت تغيير كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا حرفش را جدي نگرفت كيف را بسمت خود كشيد وگفت: مي دونيد شما رو از بوي عطرتون شناختم هميشه اين بو رو مي ديد ، حتي بعد از رفتنتون بوي شما توي خونه مون پيچيده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اين بو خوشتون نمي آد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بالعكس خيلي هم خوشم مي آد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش باز هم لبخند زد و در همان حال دستش را پيش برد تا پاكتي را كه روي لوازمش قرار داشت بردارد ولي نيكا با سرعت به پشت دستش زد و گفت:"" دست نزنيد ، خودتون اجازه داديد كيفتون رو بازرسي كنم."[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش دستش را عقب كشيد و با دست ديگرش جاي ضربه نيكا را گرفت و گفت: هر چه شما بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دلجويانه پرسيد :" محكم زدم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ابدا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا شروع به زير و رو كردن كيف كرد و در همان حال با صداي بلند نام محتويات آنرا بر زبان آورد ........ يه ماشين حساب فوق مدرن ، يه سررسيد با آرم شركتتون ، دوتا دسته چك ، يه دسته چك خارجي ، يه گذرنامه ، يك بليط هواپيما و يه مشت ورق پاره كه معلوم نيست به چه دردي ميخورد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد وگفت: خانم ورق پاره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب بابا من كه اسمشون رو نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همون بهتر كه ندونيد.......... ميخواهيد راهنماييتون كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، ممنون ميشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جيب پشت در كيف رو نگاه كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دستش را داخل قسمت پشت در كرد دفتري را لمس كرد كمي آنرا بالا كشيد دفتر خاطرات كيانوش بود. هيجان زده فرياد كشيد: دفتر خاطراتتون![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله براتون جالبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهترين چيزي كه ممكن بود دريافت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يادتون مي ياد قبلا گفته بودم روزي دفتر رو بهتون ميدم بخونيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله و فكر ميكنم بهترين زمان رو انتخاب كرديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوشحالم كه شما رو راضي مي بينم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لحظه اي سكوت كرد، آنگاه با ترديد گفت: مطمئن هستيد كه به من اجازه مي ديد دفترتون رو بخونم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نگاه خاصي به نيكا كرد، ولي او مفهوم آنرا درك نكرد، گرچه مي دانست منظوري در آن نگاه نهفته است بعد با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" بخونيد براي من هيچ فرقي نداره ، چون در شما رغبت اين كار رو ديدم اونو با خود آوردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به هر حال متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب من ديگه ميرم، آرزو ميكنم زودتر سلامت خودتون رو بدست بياريد، اگر احتياجي به من داشتيد حتما تماس بگيريد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي گيرم ، هر وقت خودتون لازم ديديد به ديدنم بياييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر روز خوبه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما انقدر گرفتاريد كه بايد بگم هر ماه هم خوبه، هر چند فكر نمي كنم ماهانه هم نوبت بما برسه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما هر وقت اراده كنيد من در خدمتتون هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مثلا فردا صبح؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر وقت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قرارتون در سوئيس چي ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با يه تلفن منتفي مي شه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شوخي كردم......... آه خداي من فراموش كردم از شما پذيرايي كنم، لطفا از داخل يخچال چيزي بياريد گلويي تازه كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم ديگه بايد برم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش مي كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با بي ميلي در يخچال را گشود و جعبه شيريني بيرون آورد ، اين همان جعبه اي بود كه عمويش آورده بود، نيكا با ديدن آن خنديد و گفت: مي دونيد اين شيريني رو كي آورده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله كيومرث[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از كجا فهميديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از نام شيريني فروشي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خودم گفتم شيريني رو از كجا بگيرند ، سفارش سبد گل رو هم تلفني به گل فروش دادم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا ؟ پس چطور گلسرخ نبود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چون ميخواستم سبد گلسرخ رو خودم بيارم........ شما هم شيريني ميل داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جعبه را مقابل نيكا گرفت و اشاره كرد: از اون سري دومي ها برداريد خوشمزه تره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به خواست او عمل كرد . كيانوش خود نيز از همان سري برداشت و جعبه را سرجايش گذاشت فكر آن پاكت هنوز ذهن نيكا را بخود مشغول كرده بود براي همين با شيطنت خنديد و گفت: با اين مغلطه كاريها خوب از دادن اون پاكت بمن سرباز زديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شيريني در دهان كيانوش ماند . با تعجب به نيكا نگاه كرد، در همان حال بار ديگر كيفش را باز كرد و پاكت را در آورد ، مقابل نيكا گرفت. شيريني را فرو برد و گفت: بفرماييد سركارخانم، شما خودتون بازش نكرديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چون ديدم تمايلي نداريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازم از اين حرفها زديد ، چند دفعه عرض كنم كه اين حرفها براي من كهنه شده، حالا بگيريد و باز كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به پاكت نگريست كه بر پشت آن نوشته بود (( حضور محترم جناب آقاي كيانوش مهرنژاد)) پاكت را گرفت و كارت دعوت آنرا بيرون كشيد در همان حال گفت:عروسي دعوت شديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه جشن تولد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خيال نيكا راحت شد كارت را كاملا بيرون كشيد و باز كرد ولي وقتي نام ميزبان را درانتهاي آن ديد دچار حالت خاصي گرديد، زيرا در انتهاي دعوتنامه نام كتايون عبدي بچشم ميخورد و نيكا بخوبي اين نام را در خاطر خود داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تولد چه وقتيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پنج شنبه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما شما برنامه هاتون رو طوري تنظيم كرديد كه اون شب تهران باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا پنج شنبه خيلي مونده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اميدوارم خوش بگذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم اجازه مرخصي مي فرماييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم خيلي لطف كرديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خدانگهدار خانم معتمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خدانگهدار آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد و زير لب گفت :" به اين سرعت تلافي ميكنيد؟" بعد در را باز كرد اما نيكا او را بنام خواند: كيانوش خان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش برگشت : جانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا از لطفتون ممنونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم ، ميتونم بازم يه ديدنت بيام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته منتظرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مزاحمت نميشم خداحافظ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خارج شد و نيكا باز احساس دلتنگي كرد ، ناگهان بياد دفتر افتاد و دلتنگيش را فراموش كرد، ديگر احساس تنهايي نميكرد بر عكس مشتاقانه ميخواست دفتر را بخواند ابتدا تصميم گرفت آغاز اين كار را به صبح فردا موكول كند براي همين دفترچه را تنها ورق زد و آهسته گفت: چه خوش خط. بعد آنرا بست و داخل كشوي كنارش قرار داد و دراز كشيد چند لحظه اي گذشت . خدمه بيمارستان توزيع شام را آغاز نموده بودند در باز شد و چرخ غذا جلوي آن نمودار گرديد ، مسئول توزيع، سيني غذاي نيكا را روي ميزش قرار داد و خارج شد، نيكا بزحمت دوباره نشست چشمش كه به غذاها خورد اشتهايش را از دست داد چند قاشقي به زور خورد، بعد ميز را كنار زد و دراز كشيد تا بخوابد اما حس كنجكاوي خواب را از چشمانش ربوده بود دلش ميخواست زودتر قصه كيانوش را بخواند دستش را دراز كرد و دفتر را از داخل كشو بيرون كشيد و با سرعت ورق زد و از قسمتهاي خوانده شده گذشت و ادامه داستان را آغاز كرد .[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دهم

قسمت دهم

قسمت دهم ::gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 19 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز سه روز است كه در خيابان 14 شرقي يعني همان خياباني كه آن روز او را پياده كردم پرسه ميزنم . از صبح تا غروب آفتاب ، ولي هيچ نشاني از او نيافته ام ، فردا صبح باز هم دسته گلي تهيه ميكنم و به آن خيابان ميروم بالاخره او را خواهم يافت، حتي اگر تمام روزهاي سال را هم در آن خيابان سر كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 23 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امشب چهارمين دسته گل خشك شده را روي ميز قرار دادم ، ترسم از آن است كه روزي اين دسته گلهاي خشك شده تمام اتاقم را پر كند ، ولي هيچ اشكالي ندارد هر طور شده او را مي يابم . دلم براي قاصدك عشق ميسوزد فكر ميكنم از اينكه در دستهاي من اسير است خسته شده ، او طالب گل زيباي من نيلوفر است . گاهي فكر ميكنم بهتر آنست كه انديشه او را از سر بيرون كنم ولي چگونه ، وقتيكه چشمانش حتي لحظه اي از نظرم دور نميشود، خدايا نمي دانم چه بايد بكنم ؟ بيش از 10 روز است كه بشركت نرفته ام ، جلساتم تمام منتفي گرديده و كارهايم روي هم تلنبار شده و من تنها بيماري را بهانه ميكنم و تا رفع كسالت بخود مرخصي داده ام . اما آيا روزي اين كسالت برطرف خواهد شد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 25 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من و قاصدك عشق امروز را هم دست خالي بازگشتيم به گمانم او از من خسته تر است، هرچه باشد او بيش از من براي رسيدن به صاحبش دلتنگي ميكند .دلم بحال هر دويمان ميسوزد يعني امكان دارد او را هرگز نبينم هر چند در انتظار لحظه ديدارش لحظه شماري ميكنم ، ولي هنوز نمي دانم اگر روزي او را ببينم چه بايد گويم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 27 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز ، روز تولدم است. تعجب نكن الان توضيح ميدهم چرا امروز را اينطور لقب داده ام ، باورت ميشود ، امروز اورا ديدم و حتي با او هم صحبت شدم ، حق داري باور نكني خودم هم هنوز باورم نميشود ، بگذار برايت تعريف كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبح ساعت 8 طبق معمول اين چند روز بدنبال گمشده ام بخيابان موعود رفتم ، ماشين را در گوشه اي پارك كردم و طول و عرض خيابان را چندين مرتبه طي كردم ، ديروز وقتي باز هم از خيابانگردي نتيجه نگرفتم ، تصميم گرفتم كه امروز به مغازه هاي محل سري بزنم و سراغ او را از آنها بگيرم ، البته قبلا هم چندين مرتبه اين فكر را كرده بودم ولي از ترس آنكه براي او مشكل آفرين شود صرفنظر كرده بودم ، اما امروز ديگر طاقتم طاق گرديده بود ، براي همين وارد مغازه اي شدم ، صاحب مغازه پيرمرد خوش مشربي بود ، گويا قبلا هم مرا ديده بود چون آشنايان با من احوالپرسي كرد، بي مقدمه سوال كردن را صلاح نديدم و تقاضاي پاكتي سيگار كردم و در حين آنكه پيرمرد سيگار را مي آورد سر صحبت را با او باز كردم ، پيرمرد سيگار را داخل كفه ترازو گذارد و با لهجه شيريني شروع به صحبت كرد. براي آنكه بيشتر بمانم نداشتن فندك را بهانه كردم . بسته اي كبريت خواستم و در عين حال سعي نمودم موضوع صحبت را به افراد محل بكشانم . پيرمرد جعبه كبريت را هم آورد ، ولي هنوز صحبتهاي ما به نتيجه مطلوب نرسيده بود ناچار اينبار نوشابه اي طلب كردم و براي آشنايي بيشتر از او نيز خواستم تا به حساب من براي خود نيز نوشابه اي باز كند. او ابتدا نپذيرفت ولي چون اصرار بيش از اندازه مرا ديد با اكراه پذيرفت . در حين نوشيدن نوشابه ها نيز نتوانستم صحبتها را به جهت مطلوب سوق دهم زيرا او از ساكنين آن محل در 50 سال قبل سخن مي گفت بيش از اين درنگ را جايز ندانستم و از او خواستم تا حساب مرا بگويد ناگهان صدايي از پشت سرم گفت: منم ميتونم يه بسته آدامس بردارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به جانب صدا برگشتم ، صدايي كه چون ابر در نظرم لطيف و آسماني جلوه ميكرد از آنچه ديدم كم مانده بود قالب تهي كنم . درست پشت سر من او ايستاده بود ، با لباسي به رنگ آسماني كه از او چهره اي چون فرشتگان ساخته بود ، آنچنان هيجان زده شده بودم كه بي اختيار فرياد زدم : نيلوفر من . نيلوفر اشاره كرد خونسردي خود را حفظ كنم و خود با خونسردي تمام رو به فروشنده كرد وگفت: آقاي ملكي لطفا يه بسته آدامس هم به من بديد . پيرمرد در حاليكه با تعجب بما مي نگريست بسته اي آدامس نيز كنار سيگار گذارد و گفت: با هم حساب كنم؟ من چنان هيجان زده شده بودم كه نتوانستم پاسخي بدهم تنها زمانيكه ديدم نيلوفر كيف پولش را باز ميكند بخود آمدم و گفتم : نيلوفر خانم خواهش ميكنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد رو به فروشنده كردم و پرسيدم : چقدر بايد تقديم كنم؟ مبلغ را پرداختم ، بي آنكه اجناس خريداري شده را بردارم آماده رفتن شدم ، اما اشاره نيلوفر سبب شد متوجه اشتباهم شوم و برگردم و خريدهايمان را بردارم ، با هم از مغازه خارج شديم من به او نگريستم و گفتم : بالاخره ستاره سهيل من طلوع كرد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او لبخندي دل انگيز زد و گفت: شما اينجا چه مي كنيد آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دنبال شما مي گشتم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دنبال من؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب بفرماييد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همينجا ، وسط خيابون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس كجا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه اجازه بديد داخل اتومبيل خدمتتون عرض كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با سر پاسخ مثبت داد بعد هر دو براه افتاديم او گفت: هرگز فكر نميكردم يه بار ديگه شما رو ببينم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منم نمي خواستم مزاحم بشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاسخم را شنيد ولي حرف ديگري نزد من چندگام جلوتر رفتم و در ماشين را باز كردم و كنار ايستادم تا سوار شود ، سوار شد در را بستم و با سرعت سوار شدم . او نگاهي پر تمسخر به من نمود و گفت: شما هميشه براي خريد سيگار به اين مغازه مي آي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحن پر تمسخرش دستپاچگي ام را بيشتر كرد با همان حال گفتم : خير حقيقت اينه كه دنبال شما مي گشتم تمام اين چند روز [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با حسن ختام برنامه اوندفعه بازم ميخواستيد منو ببينيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مجبور بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس تمايلي در كار نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاسخش خونم را بجوش آورد نمي داني با چه لحن سردي اين جمله را ادا كرد ميخواستم سرش فرياد بكشم" چطور ميتوني اين حرفها رو بزني؟ من بخاطر تو چندين روزه تو اين خيابون سرگردونم ، حالا تو اينطوري صحبت مي كني " اما برخود مسلط شدم و گفتم: چيزي بالاتر از تمايل بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بي اعتنا خنديد خنده اش بنظرم مضحك آمد با همان لحن سرد گفت: نگفتي چرا ميخواستي منو ببيني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما چيزي گم نكرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چيزي كه شما پيدا كرده باشيد ...... تصور نمي كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي اشتباه ميكنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بجاي آنكه پاسخش را بدهم گلسرش را از داشبورت خارج كردم روبه رويش گرفت و گفتم :نگاه كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهش را به قاصدك عشق دوخت، اما هيچ تعجبي در نگاهش نديدم گويا برايش عادي بود. بعد لحظه اي مكث خنديد بلند و كشدار، آنقدر خنديد كه گونه هايش بسرخي گراييد. متعجب نگاهش كردم . نميدانستم چه بايد بگويم .خنده اش برايم چنان چندش آور و احمقانه بود بود كه احساس سرگيجه كردم . اما بالاخره پايان يافت ، هنوز ته مانده كمرنگي از آن خنده در صورتش بود كه گفت: فقط همين ؟ تمام اين روزها بخاطر اين پروانه بدنبال من مي گشتي ، خيلي مسخره است![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با غيظ پاسخ دادم: حتي اگه اين گلسر براي شما بي ارزش باشه ، من خودم رو موظف ديدم اون رو به صاحبش پس بدم ، تحت هر شرايطي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از تحكم صدايم جا خورد و گفت:" تصور كردي سر زير دستات فرياد ميكشي؟ من كارمند شما نيستم آقاي رئيس. بي آنكه خود بخواهم لب به پوزش گشودم.اخمهايش را از هم گشود و اينبار همان لبخند دلفريب هميشگي لبانش را زينت داد و آهسته گفت: خوب كيانوش خان لحظه اي مكث كرد. از شنيدن اسمم از زبان او چنان هيجان زده شدم كه چون برق گرفتگان در جاي خشك شدم و چشم به او دوختم . خنده اش عميق تر شد و ادامه داد: چرا اينطوري نگام ميكني؟ من فقط خواستم بگم از من يه مژدگاني بخواهيد، ظاهرا رسم بر اينه كه وقتي گمشده كسي رو بيابند طلب مژدگاني مي كنند من هم آماده ام بفرماييد. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هيچ چيز جز رضايت شما نميخوام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، هرچي ميخواهيد بگيد، عجله كنيد ممكنه نظرم تغيير كنه و از دادن مژدگاني صرفنظر كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي درنگ كردم و پرسيدم: هر چي بخوام مي پذيريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر معقول باشه ، حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر ميكنم معقوله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس معطل چي هستيد؟ بگيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من...... من اين پروانه رو ميخوام .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي به چهره ام خيره شد و گفت: پس چرا اون رو آورديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چون ميخواستم براي برداشتن كسب اجازه كنم...... خوب تقاضام زياده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه اتفاقا بر عكس فكر ميكردم چيز ديگه اي بخواهيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مثلا چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آدرس ، شماره تلفن يا لااقل يه ديدار ديگه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تازه بخاطر آوردم كه تقاضاي خيلي ناچيزي كردم و حق با اوست ولي به آن پروانه زيبا خيلي علاقمند شده بودم . اصلا ديدار دوباره او را به آن پروانه مديون بودم بهر حال سكوتم را كه ديد گفت: همانطور كه قول داده بودم مي پذيرم اين پروانه مال شما.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تشكر كردم و او پرسيد: اين پروانه به چه درد شما ميخوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي فقط ازش خيلي خوشم اومده ، خيلي زيباست![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بنظر شما اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد حق با شما باشه...... خوب من ديگه بايد برم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمي دانستم چه بگويم كه بماند جمله اش غافلگير كننده بود آهسته و از روي ناچاري گفتم: به همين زودي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، جايي كار دارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي نگاهش كردم بخود جرات دادم و گفتم : ميتونم شما رو برسونم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قلبم به تپش افتاد و انتظار چون حيواني وحشي به دلم چنگ ميزد مي دانستم كه رد ميكند و همينطور مي دانستم كه عمدا جوابش را با تاخير مي دهد و قصد دارد مرا عذاب دهد. بالاخره زبان به سخن گشود و گفت: مگه شما كار و زندگي نداريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاري مهمتر از رسوندن شما نه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب پس حركت كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لحظه اي با ترديد نگاهش كردم ، باورم نميشد كه پاسخ مثبت شنيده باشم ، از درنگم تعجب كرد و گفت: چي شد، پشيمون شدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هيجان زده پاسخ دادم: نه همين الساعه قربان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حركت كردم و گفتم : امر بفرماييد سركار خانم از كدوم طرف بايد برم ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فعلا از اين خيابون خارج شو. بقيه مسير رو هم ميگم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يادتون باشه از طولاني ترين راه آدرس بديد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاسخي نداد تنها به صندلي تكيه زد و چشمانش را روي هم نهاد. احساس كردم قصد استراحت دارد، براي همين سكوت اختيار كردم . سر خيابان نيش ترمزي زدم و خواستم بپرسم به كدام سو؟ كه او همانطور با چشمان بسته گفت: سمت راست با تعجب نگاهش كردم و گفتم: از كجا فهميديد به انتهاي خيابون رسيديم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لبخندي زد و پاسخ داد: مثل اينكه تو اين محله زندگي ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در دل هوش و ذكاوتش را ستودم و آهسته سوال كردم : خسته هستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانش را گشود و گفت: نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باز همان نگاه سبز به صورتم پاشيده شد . نگاهي كه تاب تحمل در مقابل جاذبه اش را در خود نمي ديدم براي همين ترجيح دادم نگاهم را از نگاهش بدزدم . سكوت را شكست و پرسيد : دفعه اول بود كه به اين خيابون مي اومديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنديدم و گفتم: دفعه اول؟ به گمونم بتونم بگم از ابتدا تا انتهاي اين خيابون چندتا خونه است و در هر كدام چه رنگيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي مي گيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهش به دسته گل جلوي ماشين خيره شد. تازه بياد آوردم فراموش كردم آنرا به او تقديم كنم، ولي او فرصت اينكار را بمن نداد و گفت: هديه اي از جانب دختران محله ماست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ............ مي دونيد اين دسته گل خيلي خوش اقباله برعكس بقيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چون اين گل بدست صاحبش رسيد ولي بقيه در اتاق من خشك شدند. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد گل را برداشتم و مقابلش گرفتم و گفتم: براي زيباترين بهار زندگي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنديد و گل را از دستم گرفت، گلبرگي از گل سرخي جدا كرد و ناخنش را در آن فشرد و آنرا پاره كرد گفتم: اگر مطابق ميلتون نيست مي بخشيد ، من نمي دونستم شما به چه نوع گلي علاقمنديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالا ميخواهيد بدونيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، شايد بعد از اين برام لازم باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر نميكنم به كارتون بياد، ولي بهر حال من گل اركيده رو به گلهاي ديگه ترجيح ميدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گلبرگ پاره شده را از شيشه بيرون انداخت و در همانحال گفت: برو داخل اتوبان . بداخل اتوبان پيچيدم و با همان سرعت كم پيش راندم . خنديد و گفت: تندتر از اين نمي تونيد بريد، حتي يه دوچرخه هم ميتونه از ماشين مدل بالاي شما سبقت بگيره.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تصميم گرفتم مهارتم را در راندن اتومبيل به رخش بكشم . پايم را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشردم، ماشين از جا كنده شد و با سرعت سرسام آوري بجلو رفت. دو سه مرتبه عمدا ماشين را به اينطرف و آنطرف اتوبان منحرف كردم ، ميخواستم او را بترسانم تا از من بخواهد آهسته برانم ولي او كف دستهايش را محكم به هم كوفت و هيجان زده فرياد كشيد: آفرين ، تندتر . از جسارت او تعجب كردم ، بنظرم پديده اي عجيب آمد تا بحال دختري چون او را نديده ام . سرعتم را چنان افزايش دادم كه براي خودم هم وحشتناك بود. ولي او هيچ وحشتي نداشت . چند لحظه بعد هيجانش فروكش كرد ، خونسرد به صندلي تكيه داد و گفت: خوب كافيه ، مهارتت رو نشون دادي حالا هر طور ميخواي برو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از سرعتم كاستم در حاليكه از رفتارش متحير مانده بودم . اينبار من سكوت را شكستم و گفتم: خيلي حرفها هست كه بايد براتون بازگو كنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]*************************[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با بي تفاوتي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بازم هوس دعوا و مشاجره كردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، چرا دعوا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مثل اوندفعه كه از حرفهاي من ناراحت شدي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ناراحت نشدم ، اگه اينطور بود الان اينجا نبودم ، ولي قبول بفرماييد شما كم لطفي فرموديد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تكرار كرد: كم لطفي . احساس كردم بازهم آن ماسك مسخره را بر چهره زد ، از صميميت چند لحظه پيش در او نشاني نبود، اين مرتبه خيلي جدي پرسيد: حرف حسابتون چيه؟ از من چي ميخوايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخواستم بيشتر با هم آشنا بشيم ،البته اگه اشكالي نداشته باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس شجره نامه منو ميخوايد بدونيد .ميتونيد براي بازشناسي من از دايره هويت شناسي پليس بين الملل كمك بگيريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمي دانم چرا سعي ميكرد از جملات نيشدار و پرطعنه استفاده كند، ولي به هر حال بعد از آن خوي پرخاشگر، ملاطفت اين ديدار نعمتي بود كه من بايد آن را حفظ مي نمودم . بنابراين نبايد از كنايه هايش دلگير مي شدم . ولي در عين حال نمي دانستم چه بايد بگويم و سكوت را ترجيح دادم . سكوتم را كه ديد لبخند زد و گفت : اخمهاتون رو باز كنيد . اون چه كه مي خوايد براتون مي گم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هر چه كه مايل به شنيدنش هستيد بپرسيد، شروع كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته ، ولي قبلا از اينكه خواسته منو برآورده مي كنيد ازتون متشكرم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تشكر لازم نيست ، اگر تمايلي داريد گوش كنيد . اسمم نيلوفره ، 22 ساله هستم و در آپارتماني در همين خيابون زندگي ميكنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تنها؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مي دونيد زماني انسان بر سر دو راهي انتخاب قرار مي گيره و نميتونه هيچ كدوم از دو راه رو انتخاب كنه ، بهتره هر دو رو كنار بذاره به راه سوم فكر كنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما در يك چنين وضعيتي قرار گرفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، البته دو سال قبل و من انتخابم رو انجام دادم ، مي دونيد پدرم مردمتعصبي بود. پايبند به يكسري اعتقادات كذايي، بر عكس اون مادرم به هيچ كس و هيچ چيز پايبند نبود و اين مساله هميشه باعث درگيري بين اونها بود . پدر در آرزوي خانواده اي هسته اي بود . ميخواست شب وقتي از سركار مياد. همه ما سر ميز غذا حاضر باشيم ولي حتي يك شب هم چنين نشد چون من، برادرم نيما و مادرم هركدوم گرفتار كارهاي خودمون بوديم ، تو خونه ما در همه وقت و هميشه يك نفر غايب بود. افراد خانواده كمتر باهم برخورد داشتند و اين خلاف خواست پدر بود كه دوست داشت قدرت مطلقه خونه باشه از زماني كه بياد دارم اون دو تا هميشه در حال مشاجره بودند، مادر ميخواست از هر قيدي آزاد باشه و پدر ميخواست همسري وفادار و فرزنداني سر به راه داشته باشه. مسخره نيست عصرفضا و چنين افكار مضحكي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميخواستم حرفش را رد كنم، اما ترسيدم از من برنجد ، بنابراين اجازه دادم حرفش را ادامه دهد و او چنين گفت: ومن مانده بودم و اين دو راهي، زماني پدر حق رو بخود مي داد و منو بسوي خود ميخواند و روزي مادر به رفتن همراهش تشويقم ميكرد و من واقعا سرگردون بودم، شما بودي چه ميكردي؟ بنظر من هر دو احمق بودند ، از هيچ كدومشون دلخوشي نداشتم ، موجودات كسل كننده! نيما ترجيح داد با مادر بره و رفت، قبل از اون هم كمتر ايران بود . چند ماهي مي اومد و دوباره نزد اقوام مادر در خارج از كشور ميرفت. اونها رفتند و من و پدر مونديم . از اون پرسيدم : تصميمش چيست؟ اون ميخواست پيش مادرش بره و من مي بايست سالها عصا كش اون پيرزن خرفت و غرغرو ميشدم . بايد مي نشستم و چرندياتش رو راجع به پدر و مادرم مي شنيدم ، بنابراين تصميم گرفتم با پدر همراه نشم ميخواستم آزاد باشم. آزاد و بدون تعهد. نميخواستم براي خودم پايبندي ايجاد كنم گفتم منم ميرم پيش مادر...... ولي نرفتم . همين جا آپارتماني اجاره كردم...... حالا من در تنهايي روزگار مي گذرونم، پدرم منزوي و گوشه گير شده، از شما چه پنهون گمونم قاطي كرده ومادرم وبرادرم تو ينگه دنيا خوش مي گذرونند.اين آخرين جمله اش بود بعد از آن سكوت كرد و بمن خيره شد، نگاهي طولاني و نافذ . آنگاه فرمان داد بايستم . به آنچه گفت عمل كردم و فورا كناري پارك كردم . ناگهان فرياد زد: به من نگاه كن![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهش كردم متعجب و با ترديد . او ادامه داد: شنيدي؟ حالا فهميدي من كي ام؟ يه دختر بيچاره از يه خانواده نابسامان و مسخره . حالا باز هم اصرار داري منو ببيني. دلت ميخواد آدرس منزلم رو بدوني و هرجا ميخوام برسونيم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدون آنكه لحظه اي بينديشم پاسخ دادم: بله. البته الان هم پشيمان نيستم . من واقعا او را دوست دارم چرا بايد بخاطر خانواده اش طردش كنم . تازه اكنون در مقابلش خود را مسئول مي دانم . او طعم خوشبختي را در زندگي نچشيده، اما من او را خوشبخت خواهم كرد . نمي داني چقدر تعجب كرد وقتي ديد اينطور راسخ پاسخ مثبت مي دهم . فرياد كشيد: ديوونه شدي، مي دوني چي ميگي؟ چراي مي خواي موقعيت خودت رو با اين عشق بي فرجام خراب كني. اين مسخره بازيها رو كنار بذار و به خودت بيا ، عشق رو براي كتابهاي قصه بذار و به واقعيات زندگي فكر كن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در پاسخش گفتم: حالا شما گوش كنيد سركار خانم. من از روزي كه چشم باز كردم ، يه ماشين حساب تو دستم بود و حسابهاي شركت پدرم رو چك ميكردم. بايد بشركت و كارهاش رسيدگي ميكردم. پدر خيلي زود خودش را بازنشسته كرد . چون كار طاقت فرساي شركت بزرگ ما خيلي زود آدم رو از پا مي اندازه و بعد من موندم و كلي كار . از صبح تا غروب آفتاب پاسخ تلفن، تلگراف ونامه مي دادم ، هنوز تازه جواني بيشتر نبودم ، كه بايد با مشاورين مالي و حقوقي و بازرگاني هر روز به يه شهر مي رفتم . انقدر در كارم غرق بودم كه بندرت ياد زندگي شخصي ام مي افتادم . اصلا نفهميدم سالها چطور طي شد؟ من بودم و كار بود و شركت. ولي حالا نه، حالا ميخوام بقول شما به واقعيات زندگي فكر كنم ، ميخوام بخودم بيام و براي خودم زندگي كنم نه براي تراز نامه شركتم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كاش مي توانستم توصيف كنم چقدر زيبا خنديد، چقدر دلنشين نگاهم كرد، لحظاتي در همانحال سپري شد بعد شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت: اميدوارم پشيمون نشي و حرفاي امروزت رو فردا فراموش نكني .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من به او قول دادم كه هرگز آنچه را گفتم فراموش نكنم و حالا با خود نيز پيمان مي بندم كه هرگز و تحت هيچ شرايطي دست از او نكشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 10 آبان [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كار دشواري بود ، ولي بالاخره پايان يافت . امروز روياي من به حقيقت پيوست . من و نيلوفر صبح به يك دفتر ثبت رفتيم و با هم نامزد شديم . تعجب نكن الان توضيح مي دهم . او اولين شرطش براي پذيرفتن تقاضاي ازدواج من آن بود كه بي حضور و اطلاع هيچ كس ما باهم نامزد شويم . حتي نزديكترين كسانمان نيز نبايد به اين راز پي مي بردند و بجاي صيغه عقد بخواست او تنها صيغه محرميت براي دوران نامزدي بين ما جاري شد . ثبتي صورت نگرفت و چيزي در شناسنامه ها يمان درج نگرديد، ولي لااقل اين حسن را دارد كه من از اين پس ميتوانم بي هيچ مشكلي به ديدار او بروم . او همسر من است ولي مشكلترين قسمت قضيه پنهان كردن اينكار از خانواده است . فكر ميكنم آنها حق دارند اين مهمترين مساله زندگي پسرشان را بدانند . ولي او نميخواهد من هم قول داده ام بخواست او عمل كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهارشنبه 25 آبان [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يعني قبل از اين هم زندگي به اين زيبايي بود، پس واي بر من كه در تمام اين مدت از اين همه زيبايي غافل بودم، چرا انقدر دير بخود امدم؟ چرا اينقدر دير بهار به پاييز زندگي من سرك كشيد؟ نمي داني چه روزهاي پر نشاط و زيبايي را مي گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط مي دهد . من بخاطر او و بياد او زندگي ميكنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 27 آذز[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از افكارش تعجب مي كنم. نمي دانم چرا تا اين حد از مسئوليت و محدوديت گريزان است. او دختر عجيبي است. نميخواهد هيچ چيز او را وادار به انجام كوچكترين كاري و يا ترك عملي نمايد، گاهي تصور ميكنم در وجود او هيچ احساس و محبتي وجود ندارد .گاهي او از سنگ ميشود . در آن هنگام سبزي چشمانش ديگر آن باغ بهاري نيست ، بلكه مانند خزه اي بر روي سنگها در زير آب زلال رودخانه است . در اين لحظات احساس ميكنم زندگي با او كار دشواري است . درك او خيلي سخت است و كارهايش تعجب آور .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 10 ديماه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميخواهد به ديدار مادرش برود. نمي توانم بگذارم به تنهايي سفر كند دلم ميخواده با او همراه شوم. ولي او اصرار دارد. تنها برود مي گويد: اينطور راحت تر است. ولي نبايد بدون من برود . من بي او مي ميرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 7 بهمن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزهاي تنهايي سخت و عذاب آور است . لحظات اين روزها كشنده و كشدار مي گذرد. چرا اين هجران بسر نمي آيد؟ با آنكه قرار بود تا آخر دي ماه باز گردد ولي هنوز نيامده. من، شهريار صميمي ترين دوستم و تنها كسي كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او ميفرستم . البته بهتر است بگويم او به ميل خود بخاطر من متحمل اين زحمت ميشود. حالا مي فهمم چقدر او را دوست دارم.[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 11 بهمن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتي به او بخاطر تاخير يازده روزه اش گله كردم ، بي تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصباني كرد. بي اختيار سرش فرياد كشيدم . ولي او باز با همان حالت بي تفاوتي از شهريار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 15 بهمن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بالاخره ميان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اينبار ديگر اجازه دهد به خانواده ام معرفيش كنم، ولي او باز هم خنديد و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندين مرتبه به او اصرار كردم ولي او هر بار بنوعي از زيراينكار شانه خالي ميكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نيلوفر را با او درميان بگذارم . او فقط در اين حد مي داند كه من دختري را در نظر دارم . فكر ميكنم به همين علت است كه دائما بمن مي گويد ميخواهد عروسش را ببيند ، ولي وقتي اين سخنان را به نيلوفر مي گويم تنها مي خندد و باز هم از همان خنده ها . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 18 بهمن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پدرش در يك آسايشگاه بستري است، از او خواستم تا به ديدارش برويم، ولي او تنها آدرس آسايشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه هاي مهمتري دارم."وظيفه خود دانستم سري به او بزنم و اگر به چيزي نياز داشت برايش مهيا نمايم .هرچند زماني كه سالم بود مرا نديده بود و بطور قطع نمي شناخت .بهر حال به آسايشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولين آنجا مرا به اتاقش راهنمايي كردند .خداي من! مردك بيچاره حالت عجيبي داشت . رنجور و كسل در گوشه اي از اتاق روي زمين نشسته بود و به چهره اي نامريي چنگ ميزد و بلند بلند سخن مي گفت ، كلماتش روند خاصي نداشت ، معلوم نبود چه ميگويد ، گاهي چند كلمه مشخص مي گفت، ولي باز بيراهه مي رفت، كنارش روي زمين نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعي كردم نيلوفر را به خاطرش بياورم ، او با صداي بلند خنديد و چندمرتبه تكرار كرد " زالوي كوچك، زالوي پست كوچك! بعد از من خواست تا نزديكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روي شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را مي مكد ، زالو ، زالوي پست كوچك . درست مثل زالوي پست بزرگ . مرا هم زالو به اين روز انداخت مي بيني دنيا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر مي كشند . بعد آنها مثل من ميشوند ، اول تو، بعد ديگران . زالوها هر روز بر تن يكنفر مي نشينند ، زالوها با هيچ كس تا ابد نمي مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در انديشه خون يك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بينداز ، عجله كن ، قبل از اينكه خونت ، آبرويت و شخصيتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در ميان دستهاي لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمينان دادم و با افسردگي تركش كردم . نمي دانم چطور يك دختر ميتواند تا اين حد بيرحم باشد . بايد به ديدار پدرش برود .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 23 بهمن . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به ديدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشيد كه من قبول كنم فرصت اينكار را ندارد . به او گفتم خودم مي رسانمت و بعد بر مي گرديم ، نيمساعت هم طول نمي كشد ، ولي او باز هم دليل آورد . بخاطر اين بهانه جويي ها از او خيلي دلخورم . گويا او دلش نميخواهد با هيچ كس ملاقاتي داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمايل او به ديدار مادرش ميباشد ، ولي من گاهي فكر ميكنم ديدار او هم بهانه اي بيش نيست . نيلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع ميرود . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جمعه 26 بهمن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز باز هم به ديدار مرد بيچاره رفتم. مدتي در حياط تيمارستان با هم قدم زديم . او برايم از زالوها سخن گفت ، زالوهايي با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بي سر وته بود كه از آن سر در نياوردم ، ولي در ظاهر با او همدردي كردم. وقتي ميخواستم برگردم پرستار از من خواست به ديدار دكترش بروم . من هم پذيرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحي وجسمي مرد از من خواست تا بيشتر به ديدارش بيايم . لحن كلامش طوري بود كه گويا اعلام خطر ميكرد .اما نميخواست در من ايجاد دلهره نمايد و جالب اينجا بود كه حتي از من نپرسيد با او چه نسبتي دارم .وقتي به منزل رسيدم فورا با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم .چه هياهو وجنجالي! ظاهرا سرش خيلي شلوغ بود ، بمحض آنكه صدايم را شنيد گفت: كيانوش جان تو هستي . از لحن كلامش دانستم كه بايد منتظر جملات دل آزاري باشم . بعد از احوالپرسي قبل از آنكه من فرصتي براي حرف زدن بيابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نميتواند زياد صحبت كند . من هم به او اطمينان دادم زياد وقتش را نگيرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنيده بودم برايش نقل كردم ، ولي عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زيرا بر عكس تصور من با صداي بلند خنديد و گفت:" پس داره مي ميره؟" پاسخ دادم: نيلوفر خواهش ميكنم كمي انصاف داشته باش اين چه حرفيه؟ اون پدرته . ولي او فرياد كشيد : به جهنم كه مي ميره . آنقدر عصباني بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گويا دانست كه دلگير شده ام چون پرسيد: كيانوش دوست داري با ما باشي ؟ تشكر كردم و خداحافي كردم ، درحاليكه وجودم پر از ياس وگله بود، وقتي ميخواستم گوشي را بگذارم بار ديگر صدايم كرد و گفت: كيانوش خيلي دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با اين جمله گويا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتي اكنون كه اين خطوط را مينويسم ديگر از او چندان دلگير نيستم و شايد سعي ميكنم كارش را توجيه كنم و برايش دليل موجهي بيابم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 2 اسفند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز نتوانستم نيلوفر را متقاعد كنم به ديدار پدرش برود . خود نيز وقت نكرده ام سري به او بزنم ، چون كارهاي پايان سال شركت كمتر وقت آزاد برايم باقي مي گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نيلوفر بشدت مخالف است .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 6 اسفند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز را بايد به فال نيك گرفت روز بسيار خوبي بود ! باور كردني نبود واقعا كه اين نيلوفر دختر عجيبي است . شناخت او و پيش بيني اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كيومرث بشركت آمدند، ساعتي آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولي كيومرث ماند و ما مشغول صحبت شديم . هنوز ساعتي نگذشته بود كه يكي از منشي ها اطلاع داد خانمي بنام نيلوفر ميخواهد مرا ببيند . خدا را شكر كه قبلا قضيه نيلوفر را به كيومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولي فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحي ببار مي آمد . خلاصه چنان هيجان زده شدم كه كيومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندين مرتبه اداي مرا در آورد و با اين كارش مرا كه بشدت عصبي و مضطرب شده بودم عصباني تر كرد . نيلوفر آمد و من او را به كيومرث معرفي كرد. بالاخره اولين آشنايي فاميلي صورت گرفت و من بايد اميدوار باشم كه بزودي او را با مادرم و مهندس نيز آشنا كنم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ابتدا او ظاهرا از ديدار كيومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتي با او همصحبت شد چنين بنظر رسيد كه او را پسنديده باشد. لحظاتي بعد ما از اتاق كار خارج شديم و كيومرث را تنها گذاشتيم . من تمام قسمتهاي شركت را به او نشان دادم و او با اشتياق همراهيم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كيومرث تمام رفتارهاي من و او را زير ذره بين قرار داده بود و پيوسته حركات ما را تقليد ميكرد و به هر دويمان مي خنديد . ولي وقتي ميخواست برود خيلي جدي بمن گفت: تعريفش رو خيلي شنيده بودم ، ولي هرگز تصور نميكردم خانم آقاي كيانوش مهرنژاد اينطوري باشه ، اون دختر نمونه ايه، مودب، زيبا و بسيار خوش مشرب. فكر نميكردم تا اين حد خوش سليقه باشي و من به او اطمينان دادم كه در اينمورد هيچ شباهتي به او ندارم ، چون گمان نمي كنم در وجود او ذره اي سليقه بتوان يافت ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهارشنبه 15 اسفند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم. وقتي داخل اتاق شدم ، پيرزن رنجوري را كنار ديوار ديدم ، او با چشماني اشكبار به بيمار مي نگريست ، نزديكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بيمار به تخت بسته شده، پيرزن از ديدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهي نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمي آورم . نمي دانستم خود را چگونه معرفي كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفي كردم . البته اين در حالي بود كه حتي نمي دانستم او كجا كار ميكرده. پيرزن برايم گفت كه پرستاران گفته اند من به ديدار پسرش مي روم ، ولي او گفته فردي با اين مشخصات را نمي شناسد ، ولي اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بيمار خيره شدم . چشمانش بسته بود و چند جاي صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پيرزن حالش را پرسيدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ريه هايش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزديك دچار حملات عصبي ميشود . به گمانم كارش به جنون شديد كشيده شده چون آنطور كه پيرزن اظهار ميكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهاي سبز چشم ميجنگد و هر چه به دستش مي آيد به در و ديوار مي كوبد و گاهي حتي خود را براي نابود كردن آنها به در و ديوار مي زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همين حين مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تويي پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نيما اشتباه گرفه ، ولي بزودي دانستم كه اينطور نيست . او شروع به صحبت كرد و گفت: مي بيني با من چه مي كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهاي بسته كه نمي تونم با زالوها بجنگم . با اين حساب تموم شهر از زالوها پر مي شه ، ديگه زندگي معنايي نخواهد داشت ولي اينها نمي ذارن. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چند مرتبه فرياد كشيد : اينها نمي ذارن. پرستاران با صداي فرياد او داخل شدند و آمپول آرامبخشي را به مرد كه همچنان نعره مي زد تزريق كردند ، او اكنون به زمين وزمان ناسزا ميگفت، زيرا آنها نمي گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپايان رساند . ديدن اين منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بياد پيرزن بيچاره افتادم .او در گوشه اي ايستاده بود و آرام آرام اشك مي ريخت . تماشاي اين صحنه براي يك مادر مسلما كشنده بود .دقايق در ميان فريادها بيمار يكي پس از ديگري سپري مي شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بيرون راندند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيرزن آهسته آهسته در راهرو پيش ميرفت، گويا ناي بلند كردن پاهايش را نداشت، من صداي كشيده شدن گالشهاي كهنه اش را بر روي كفپوش راهرو مي شنيدم . سعي كردم او را دلداري بدهم، با كوشش بسيار و چند جمله تسكين دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بيماري يارشان باشم . پيرزن باز به گريه افتاد، از بيكسي و تنهايي شكايت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بيش از حد اصرار ورزيد داخل خانه شدم ، خانه اي كه بوي نم و كهنگي فضايش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باريم چاي آماده كرد و در همانحال گفت: مي دوني اون ازيتا رو مي پرستيد، همينطور نيما و نيلوفر رو ، اونها تمام زندگي پسرم بودند اون مهربونترين پدر و باوفاترين همسر در تمام دنيا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولي عشق آزيتا چندان در دلش ريشه دوونده بود كه نتونستيم مقابلش مقاومت كنيم ، بالاخره هم با وجودي كه مي دونستيم چه اشتباه بزرگي مرتكب مي شيم تن به اين كار داديم و اونها رو به عقد هم در آورديم . روزهاي اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگي بي بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزاديهاي بي حد وحصرش رو به دور ريخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از اين وصلت ناراحت بودند، ودامادي در شان ومنزلت خودشون ميخواستند، براي اونها وجود ناصر مايه ننگ و آبروريزي ميون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمي تونستند جلوي سر وهمسر سر بلند كنند ونامي از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودي كه با آغاز اين زندگي زمين و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پايه يك زندگي زيبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترين مرد دنيا بود .آزيتا واقعا همسر خوبي بود . زيبا بود و مليح . ديروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختري متين و موقر بود با تولد نيما زندگي اونها بيش از پيش شيرين شد طوري كه ضرب المثل فاميل شده بودند . همه به ناصر و آزيتا بخاطر داشتن او زندگي غبطه مي خوردند . درست يكسال و نيم بعد نيلوفر بدنيا اومد. ناصر دخترش رو مي پرستيئ و اين وضع پيوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچيك انقدر مشغله داشتند كه حتي فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو براي گردش بپارك مي بردند، با طلوع اولين ستاره بر ميگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج مي شد و به اداره مي رفت، وقتي بر ميگشت وجودش تشنه ديدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما اين خوشبختي رويايي زياد طول نكشيد ، نيلوفر اولين كيف مدرسه رو خريده بود و در تب وتاب اولين مهرماه بود كه ناگهان خبر رسيد پدر آزيتا در بستر بيماري افتاده و در اين روزهاي رنج و درد دخترش رو بياد آورده و ميخواد يكي يكدونه اش رو ببينه ، ولي آزيتا از اين امر سرباز زد و به ديدارش نرفت . برادرهاش خيلي تلاش كردند راضيش كنند، حتي خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دريابه ، ولي اون گفت كه هرگز پدرش رو نمي بخشه . به اين ترتيب اونا راهشون رو كشيدند و رفتند سال ديگه اي هم سپري شد، اما در اين مدت آزيتا گاهگاهي براي ديدن پدرش بي تابي ميكرد ، با اينحال حاضر نشد به ديدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد يه بار ديگه سر وكله غريبه ها تو زندگي اونا پيدا شد، اينبار هم بردارهاش به ديدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرين روزهاي حياتش رو مي گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز براي ديدار پدر اقدام نكني، شايد فردا خيلي دير باشه. اونشب آزيتا تا صبح ناآرام و گريان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولي داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتي از او بعمل نياورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو ميخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.يادمه پيش من اومد و گفت كه دلش شور ميزنه و ميترسه كه اين آغاز بدبختي اونها باشه و همينطور هم شد. بيماري پدرش دو سالي طول كشيد نيلوفر پا به نه سالگي گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چيز تغيير كرد. هرچند پيش از اون هم گاه گاهي آزيتا ساز ناساز مي زد ، ولي ناصر به روي خودش نمي آورد . بله داشتم مي گفتم مرد پولدار مرد ووصيت نامه اش باز شد ، لحظه اي سكوت كرد به استكان چاي مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرماييد سرد ميشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آهسته چشمي گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنين ادامه داد : اون ثروت كلاني رو به دخترش بخشيده بود و به زودي دختري كه حتي اميد نداشت شامي در منزل پدرش صرف كنه وارث نيمي از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزيتا از اين ثروت كلان چشم بپوشه، حتي پيشنهاد كرد پولها رو صرف امور خيريه كنه و اجازه بده اونا فقير ولي خوشبخت زندگي كنند . ولي اون بشدت اين حرف رو رد كرد و اين آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزيتا زير و رو شد، ديگه ناصر براش هيچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خويش بازگشت . روزهاي اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار مي اومد ، ولي هرچه مي گذشت كارهاش عجيب تر ميشد و خواسته هاش بر ناصر گرون مي اومد . در اينحال آزيتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش مي داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه اي پسر بيچاره من بتنهاييي براي بقا خوشبختي شون مي جنگيد و در جبهه ديگر آزيتا و فرزندانش سعي ميكردند او رو با زندگي جديد وفق بدن ولي هرگز چنين نشد. پسرم با زندگي جديدش سازش نكرد، ولي از طرف ديگه آزيتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمي توانست خودش رو از قيد اون رها كنه ، روزي كه ابلاغ دادگاه مبني بر تقاضاي طلاق بدستش رسيد ، كاخ آرزوهاش فرو ريخت، از اون روز دچار تشنج عصبي شد و ديگه بهبود پيدا نكرد . ناصر نمي توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هيچ عنوان راضي به اينكار نمي شه، اين كشمكش دو سال تموم بطول كشيد و در اين مدت ناراحتي اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت براي اينكه خودش رو از شر او خلاص كنه يكسال مرخصي بدون حقوق بهش داد . در اين بين آزيتا از موضوع بيماري ناصر مطلع شد اما بجاي اينكه كمكي كنه از اون بعنوان وسيله اي براي توجيه طلاق استفاده كرد و به اين ترتيب دادگاه با توجه به مدارك پزشكي ناصر رو دچار بيماري شديد رواني معرفي كرد و غيابا راي به طلاق او داد . اين ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اينحال باز به بچه هاش اميدوار بود ، اما هيچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به اين ترتيب او شش ماه در آسايشگاه بستري شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خيلي تغيير كرده بود. شايد هفته ها هم كلامي صحبت نميكرد .خيلي كم غذا ميخورد و تنها سيگار مي كشيد و چاي ميخورد . روز به روز رنجورتر مي شد، براي همينه كه حالا تا اين حد پيرتر از سنش بنظر مي رسه هركس در نگاه اول اونو پيرمردي تصور ميكنه .بله ناصر هر روز به اداره مي رفت و شبها خسته و نا اميد باز مي گشت ولي شكايتي نميكرد وحرفي نميزد . ساعتها به نقطه اي خيره مي شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگي در چهره اش نمودار بود. و در اين روزها حتي بيشتر از زمانيكه تو آسايشگاه بود از بين رفته بود در سكوتش نوعي درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب ميكرد. بعد از اون آرامش يكساله ناگهان نيمه شبي از رختخواب به حياط دويد و در حاليكه فرياد ميزد: زالو، زالو خودش رو به در و ديوار مي كوبيد، با مشت و سر به ديوارها مي زد تا زالوهاي خيالي رو از بين ببره، دائما فرياد مي كشيد: زالو سبز چشم همه تون رو مي كشم. از اون روز پاي زالوها به زندگيش باز شد و كارش رو به اينجا كشيد كه خودتون بهتر مي دونيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پيرزن سكوت كرد و با گوشه روسريش اشكاهيش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هيچوقت از اونها نمي گذره ، خدا انتقام منو و پسر بيچاره ام رو از اونها ميگيره، من از اين بابت مطمئنم، اين پاسخ مناسبي براي عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگريه افتاد سعي كردم او را آرام كنم ولي گفت : چطور ميتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسيه كه من تو اين دنيا دارم. شما جاي من بوديد چه ميكرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم بحال پيرزن خيلي سوخت . واقعا حق داشت.حتي حالا هم چهره غمگين واشك آلود او لحظه اي از نظرم دور نميشود من بايد به آنها كمك كنم اين وظيفه انساني من است. نيلوفر هر چه ميخواهد بگويد، در بيماري پدرش مقصر است، پس بايد جبران كند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 19 اسفند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او باز هم در ندارك است.ميخواهد تعطيلات سال نو را به ديدار مادرش برود و اين در حالي است كه من خيال جشن عقد را در اغاز بهار در سر ميپروراندم، ولي او هر روز بهانه مي آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ايران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعيت بلا تكليف ما خاتمه دهد، اما او نمي پذيرد و معتقد است هنوز براي اين كار زود است. بهتر است ما يكديگر را بشناسيم، او فرصت بيشتري مي طلبد و من اين زمان را در اختيارش قرار خواهم داد. بر سر ديدار پدرش نير همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نميخواهد پدرش را ببيند و معتقد است اين به نفع هر دوي آنهاست زيرا براي پدرش هم بهتر آن است كه او را نبيند نمي دانم با وجودي كه ادعا مي كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضي نميشود كوچكترين كاري را بخاطر من انجام دهد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جمعه 24 اسفند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غروبهاي جمعه هميشه غم انگيز است . ولي امروز غم انگيزتر از جمعه ديگر است . صبح نيلوفر به ديدار مادرش رفت و تا پايان تعطيات نوروز باز نميگردد .و تمام نقشه هاي من براي اين روزها نقش بر آب شد. من و شهريار او را به فرودگاه رسانديم پس از رفتن او نهار را با شهريار صرف كردم در حين صرف نهار در مورد نيلوفر صحبت كرديم. او معتقد بود نيلوفر حق دارد. ازدواج تصميمي نيست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجاي او رفتار نمايم شهريار مي گفت كه من اين روزها بهانه گير شده ام و آنچه از نيلوفر ميگويم حقيقت ندارد، بلكه ريشه آن در حساسيت بي مورد من نسبت به اوست . فكر ميكنم او حق دارد شايد علاقه بيش از حد من به نيلوفر باعث رفتارهاي ناشايستم مي گردد. مي خواهم اين مساله را با هديه اي ارزنده جبران كنم. براي اين منظور تصميم گرفته ام آشياني در خور اين پرستوي شكسته بال بسازم. آشياني مطابق سليقه او ، كه مي دانم نادر است. مهندش آرشيتكت توانايي است . ولي ترجيح مي دهم نقشه اين بنا را خود طرح ريزي كنم ميتوانم از شهريار نيز كمك بگيرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من بايد تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناييمان زمان زيادي نمانده پس بايد از همين فردا آغاز كنم. من براي او كلبه اي در خور خواهم ساخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 28 اسفند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوشبختانه كار ساختن خانه خيلي راحت آغاز شد ، چون با كمك كيومرث براحتي توانستم قطعه زميني در محل دلخواه خود بيابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمايم . به شهريار سفارش كردم دراينمورد با نيلوفر صحبتي نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم ديدم تذكري بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نيلوفر به ديدار ناصرخان رفتيم. حال مرد بيچاره تعريفي نداشت. عفونت ريه هايش شدت بيشتري يافته است و دچار تنگي نفس ميشود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 3 فروردين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نوروز امسال مي توانست خيلي زيباتر از اين باشد ، ولي افسوس كه نيلوفر همه چيز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل اين بهار زيبا بدون زيباترين گل زندگي، كاش او مي پذيرفت قبل از عيد رسما نامزديمان را اعلام كنيم آنوقت به گمانم روزگار من خيلي بهتر مي شد. دلم برايش تنگ شده، گويا سالهاست كه رفته، وقتي اين جاست باورم نميشود كه تا اين حد پايبند اويم ولي وقتي مي رود احساس ميكنم نفس كشيدن هم در اين شهر برايم دشوار است . تصور نميكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنين بود مسلما اين همه وقت مرا تنها نمي گذاشت و نمي رفت ، خداي من! چه بيچاره ام كه دلبري چنين سنگدل و بي احساس دارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من براي آمدنش لحظه شماري ميكنم و به انتظار ديدارش مشتاقانه منتظر مي مانم . اميدوارم لااقل اين مرتبه با تاخير نيايد . بيا دختر ديوانه ام كردي ![/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت یازدهم

قسمت یازدهم

قسمت یازدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم معتمد شما چكار مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دست و پايش را گم كرد و پاسخ داد: شب بخير خانم رئوف.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شب بخير عزيزم ، شما بايد استراحت كنيد . مي دونيد ساعت چنده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئنا نيمه شبه كه شما براي تزريق آمپول من اومديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- درسته شما بيماريد، دوران نقاهت رو مي گذرونيد ، نبايد تا اين وقت شب بيدار بمونيد . كتاب مي خونديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله........ تقريبا در واقع داستان ميخوندم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بايد داستان جالبي باشه كه شما رو تا اين حد علاقمند كرده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخي نداد، پرستار هواي سرنگ را گرفت و گفت: آماده ايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در حال تزريق آمپول بار ديگر پرسيد: نگفتيد از كدوم نويسنده است؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از يه نويسنده گمنام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني من اون رو نمي شناسم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا اتفاقا حتي او رو ديديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يه نويسنده كه من ديدمش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي اون نويسنده نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از آشنايان شماست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس دفتر خاطرات ميخونديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آفرين كاملا درسته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حالا اجازه مي ديد نام صاحب دفتر رو هم حدس بزنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر مي كنيد بتونيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب بفرماييد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار لبخند زيبايي زد و گفت: همون جوان قد بلند و لاغر اندام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايرج رو مي گيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، نامزد شما به زيبايي اون نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس كي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همون مردي رو ميگم كه وقتي شما بيهوش بوديد هر روز به اينجا مي اومد حتي گاهي نيمه شبها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب به پرستار نگاه كرد و گفت: من نمي دونستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا ؟ من خودم يه نيمه شب باروني ايشون رو ديدم كه سراسيمه به بيمارستان اومد . درحاليكه سرتاپا خيس بود تمام تنش مي لرزيد .ازش خواستم حداقل خودش رو خشك كنه ، ولي اون فقط مي گفت ميخواد شما رو ببينه ....... خواب بدي ديده و نگرانه . بعد رفتيم به اتاق مراقبتهاي ويژه ، مدتي در اتاق بالاي سرتون نشست ، بعد رفت .گمونم شبها توي ماشين جلوي بيمارستان مي خوابيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تعجب نيكا دوچندان شد و گفت: خانم رئوف مطمئنيد كه اون كيانوش بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله كيانوش مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- درسته فكر ميكنم اسمشون همين بود،چون شنيده ام كه باآقاي مهرنژادعضو هيئت مديره نسبتي داره [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- برادر زاده ايشونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله،نميشه بسادگي اينمرد رو فراموش كرد.اززيبايي چشمگيري برخورداره........ راستي مجرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شكسته بنظر ميرسه ، موهاش جوگندمي شده.............. فكر نميكنم سنش زياد باشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه سنش زياد نيست، اما كمي عصبيه ، شايد براي همينه كه شكسته شده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونيدخانم معتمد، مدتيكه اينجا بود،دائما همه راجع بهش صحبت ميكردندمرد ايده آلي بنظرمياد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همينطوره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار دفترچه رااز دست نيكا گرفت و داخل كشو گذاشت و گفت: حالا بخوابيد.............. راستي چرا آقاي مهرنژاد اين روزها كمتر به اينجا مي آد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش خيلي گرفتاره، چون يه شركت بزرگ رو اداره ميكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار پتو را بر روي نيكا كشيد وگفت: آفرين!...... خوب ادامه اش براي صبح ، باشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هرچي شما بفرماييد ...... شب بخير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار خارج شد نيكا باز تنها شد دلش ميخواست به خواندن ادامه دهدولي ظاهرا امكان پذير نبود. براي همين هم چشمانش را برهم فشرد و سعي كرد چهره نيلوفر را تجسم كند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبح زمانيكه نيكا از خواب برخاست ، از ديدن عقربه هاي ساعت تعجب كرد ، باورش نمي شد تا اين ساعت خوابيده باشد. شايد علتش بيخوابي ديشب بود . شب گذشته حتي بعد از آنكه دفتر را بسته بود فكر كيانوش و داستان زندگيش راحتش نگذاشته بود و خواب را از چشمانش ربوده بود .چشمانش را ماليد، احساس ضعف ميكرد نگاهي به سرم رو به اتمامش انداخت، دستش را بلند كرد و زنگ را بصدا در آورد .چند لحظه بعد پرستاري داخل شد و سرم را تعويض نمود . بعد مستخدم برايش صبحانه آورد. چند لقمه اي خورد و سيني را پس زد و دفتر را از داخل كشو در آورد و روي ميز گذاشت .لحظه اي به آن خيره شد نمي دانست الان كيانوش در چه حالي است، حتما امروز را در سوئيس خواهد گذراند و فردا در سنگاپور، چه كار جالبي! هر لحظه يكجا. با اين حساب تمام كشورهاي جهان را در مدت كوتاهي خواهد گشت . ولي ظاهرا او راضي بنظر نمي رسيد ، شايد هم حق داشته باشد . اين رفت و آمدها هركسي را خسته ميكند. فعاليت او بيش از توانش است و اين مساله او را از پاي مي اندازد. بايد به او بگويد تا اين حد بخود فشار نياورد و خود را خسته نكند ، ولي شايد اين حرف درست نباشد. او نبايد در كارهاي كيانوش دخالت كند . ممكن است خود او هم نخواهد غريبه اي در كارش دخالت نمايد. فكر اينكه او اكنون فرسنگها با كيانوش فاصله داشت سبب گرديد برايش احساس دلتنگي نمايد. خودش هم احساسش را نسبت به اين جوان نمي دانست ، ولي همين قدر مي دانست كه براي او نگران است ، درحاليكه موردي براي نگراني نمي ديد. دفتر را برداشت و كمي عقب كشيد و در حاليكه جرعه جرعه چايش را مي نوشيد قسمتهاي خوانده شده را از نظر گذراند درست وقتي چشمش به اولين سطر ناخوانده افتاد، صدايي او را بخود آورد:.............. سلام سركارخانم![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سرش رابلند كرد . در آستانه در ايرج ايستاده بود و به او مي نگريست از ديدن او اصلا خوشحال نشد . زيرا با اين حساب فرصت خواندن دفتر را از دست مي داد . با اينحال لبخندي زد و گفت: سلام بفرماييد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سعي كرد دفتر را زير پتويش پنهان كند ، اما ايرج آنرا ديد وگفت: چيزي مي خوندي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله يه داستان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جلدش به كتاب شبيه نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو يه دفتره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- داستان دست نويس ميخوندي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- داستان واقعي بود، خاطرات مي خوندم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دفتر خاطرات؟ چكار مسخره ايه دفتر خاطرات نوشتن، ولي از اون مسخره تر دفترخاطرات ديگرونه....... حالا دفتر مال كيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لحظه اي مكث كرد. نميخواست از كيانوش صحبت كند .بنابراين گفت: دفتر يكي از پرستارهاست تازه باهاش آشنا شدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور ...... خوب حالت چطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از اينكه ايرج بيش از اين در مورد دفتر كنجكاوي نكرد خوشحال شد و بگرمي پاسخش را داد ايرج باز گفت: براي گرفتن مژده اومدم ، خبر خوشي دارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خبر خوش؟ خوب بگو ببينم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اول مژدگاني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بگو مژدگاني سر جاش باقيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فراموش نمي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه مطمئن باش، حالا بگو ديگه جون بسرم كردي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم مي گم، شادي خانم براي ديدن شما به ايران مياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با شادي فرياد كشيد: چه عالي! كي مي آد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بزودي ، شايد تا آخر همين هفته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي خوبه ، واقعا كه خبر خوبي بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج به نقطه اي خيره شد ، ناگهان لبخند بر لبانش خشكيد . نيكا با تعجب امتداد نگاه او را دنبال كرد و به سبد گل كيانوش رسيد . قبل از آنكه فرصت فكر كردن بيابد ايرج گفت: ديروز وقتي ما مي رفتيم اين سبد گل اينجا نبو، بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بعد از اينكه ما رفتيم كسي به ديدن تو اومد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه اشكالي نداره ميخوام بدونم اين سبد گل قشنگ رو كي آورده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه هيچ اشكالي در كار نيست ، ديروز بعد از اينكه شما رفتيد.........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش مهرنژاد به اينجا اومد همينطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا ايشون بعد از ساعت ملاقات به اينجا ميان؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بر حسب اتفاق اينطور شده بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونست ساعت ملاقات تموم شده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟ تاحالا بيمارستان نرفته، بار اولش بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بس كن ايرج، اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من حق دارم بدونم اين مرد براي چي به ديدن تو مي آد؟ چرا با خانواده اش نيومد؟ پس معلوم ميشه كه عمدا زماني رو انتخاب ميكنه كه مزاحمي اين جا نباشه . اون ميخواد با تو تنها باشه و من از او هيچ خوشم نمي ياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوشت نياد. چه اهميتي داره؟ من به كيانوش گفتم هر وقت كه بخواد ميتونه اينجا بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوبه ، چشمم روشن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بيست و چند روزه من اينجام، ولي او حتي يه بار هم به ديدن من نيومده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور مطمئن باشم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو بايد مطمئن باشي چون من ميگم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج لحظه اي سكوت كرد، و به چهره عصبي و بر افروخته نيكا نگريست آنگاه سري تكان داد و گفت: فقط فراموش نكن كه من تلافي ميكنم و فقط در يك صورت تو رو مي بخشم و اون اينكه قول بدي ديگه اونو نبيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من گناهي مرتكب نشدم ، كه لازم باشه تو منو ببخشي . هركاري دلت ميخواد بكن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو بخاطراون پسره با من بحث و جدل ميكني، چه حكمتي تو اين كاره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من بخاطر حرفاي بيخودت بحث ميكنم نه بخاطر كيانوش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج جلو آمد دستش را زير چانه نيكا برد و سرش را بالا آورد و در چشمانش خيره شد و گفت : به من دروغ گفتي ، اون دفتر متعلق به كيانوش بود، اينطور نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سكوت كرد و پاسخي نداد. ايرج با خشم دستش را عقب كشيد و با سرعت دفتر را از كنار تخت نيكا برداشت و با تمسخر گفت: دفتر خاطرات[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فرياد كشيد : تو حق نداري اونو باز كني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج با خونسردي گفت: مطمئن باش بازش نميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد جلوي پنجره ايستاد، آنرا گشود . نيكا آشفته پرسيد: تو ميخواي چكار كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي ، چيز مهمي نيست فقط اين دفتر رو بحياط پرت ميكنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فرياد كشيد: نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج دفتر را بلند كرد و گفت:چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا اينبار با لحن ملتمسانه اي گفت: نه ايرج خواهش ميكنم ، اين دفتر پيش من امانته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب باشه با علاقه اي كه اون نسبت به تو داره گمون نكنم مشكلي پيش بياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- علاقه؟ كدوم علاقه؟ اون نه به من نه به هيچ دختر ديگه اي دلبستگي نداره [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور نميكنم، اگه اينطوره ، اين كارهاي مسخره كه بخاطر تو انجام مي ده چه معنايي داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كدوم كارها ؟ اين كه بعد از چند وقت يه مرتبه به ديدن من اومده، كار زياديه؟ ايرج اين كار رو نكن ، خواهش ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس قول بده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه قولي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بگو كه ديگه اونو نخواهي ديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تنها به اين علت كه من ازش خوشم نمياد فقط همين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي اين درست نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج خود را آماده پرتاب نشان داد وگفت: پس......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا مضطربانه ميان كلامش پريد و گفت: قبول ميكنم . ايرج با صداي بلند خنديد و گفت: پس ارزش دفترش بيشتر از خودشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد پنجره را بست و كنار تخت نشست ، نيكا دفتر را از دستش قاپ زد و آنرا به سينه فشرد. بغض راه نفسش را بسته بود . بزحمت خود را كنترل كرد و بي آنكه به ايرج نگاه كند ، بغض آلود گفت: برو بيرون، ميخوام استراحت كنم. بعد روي تختش دراز كشيد و ملحفه را روي سرش كشيد. قطرات اشك آرام آرام از زير مژگانش سرك مي كشيد و بر روي گونه هايش سر ميخورد ، روي تخت مي چكيد و در آن فرو ميرفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج ملحفه را كنار زد بصورت گريان نيكا نگريست و آرام پرسيد: تو داري گريه مي كني؟ ..... ناراحت شدي؟ من شوخي ميكردم.........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دلش ميخواست سرش فرياد بكشد ، ولي توانش را نداشت فقط دوباره سرش را زير ملحفه برد و با گريه گفت: برو...... برو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ايرج از جاي برخاست و بي آنكه حرف ديگري بزند اتاق را ترك كرد، با رفتن او نيكا گويي آ‍زاد شده بود، با صداي بلند شروع به گريستن كرد ، در همين حين پرستار وارد اتاق شد، با شنيدن صداي گريه نيكا بطرف تخت رفت ملحفه را از روي او كنار زد و گفت: خانم معتمد گريه مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بخود آمد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت: نه چيز مهمي نيست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي چي گريه ميكرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دلم براي خونه مون تنگ شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار لبخند شيريني زد و گفت: خانم معتمد بچه شديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه خسته شدم، مي دونيد من چند وقته اينجا اسيرم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مي دونم ، ولي شما هم مي دنيد ما اينجا بيمارهايي داريم كه نزديك يكساله بستري هستند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يكسال؟ خداي من! اگر من بودم مي مردم....... خانم رئوف من كي مرخص هستم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر وقت وزنه هاي پاتون رو باز كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس همين امروز بازشون كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخواهيد بخاطر اين عجله يه عمر شل بزنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس تحمل داشته باشيد......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي زنگ تلفن فرصت ادامه كلام را از پرستار گرفت. با اشاره نيكا او گوشي را برداشت نيكا اطمينان داشت مادرش پشت خط است، بنابراين به حرفهاي پرستار گوش نميكرد ، نيكا زمزمه كرد : پس شادي است . سپس گوشي را گرفت و گفت: الو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام عرض شد سركار خانم معتمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آه...... آقاي مهرنژاد شما هستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مزاحم هميشگي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اختيار داريد، چطور شد يادي از ما كرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشكالي داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- برعكس خيلي خوب كرديد ، چون من حسابي دلم گرفته بود و حوصله ام سر رفته بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار در حال خروج گفت: بگو گريه كردي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و نيكا خنديد . كيانوش متوجه شد و پرسيد: چي گفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي پرستار بود، خانم رئوف گفت بگو گريه ميكردي. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گريه؟ راست ميگه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه بابا ، مهم نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي خواهيد بگيد چي شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتم كه مهم نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور ميل شماست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب خوش مي گذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جاي شما خالي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دوستان بجاي ما، كجا هستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا عصر سوئيس ، ولي عصر ميرم سنگاپور ....... مي دونيد خانم معتمد فراموش كردم بپرسم شما به چه رنگي علاقمنديد؟ وقتي رفتم خريد يادم اومد، گفتم برگردم بپرسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من كه قبلا گفته بودم با سليقه خودتون خريد كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتي در مورد رنگ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازم هر طور شما مايليد، ولي من چندان خوش سليقه نيستم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من قبول دارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم، حالا از خودتون بگيد حالتون چطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوبم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازم پاتون درد ميكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه بله . مي دونيد من امروز تا نزديك 10 صبح خواب بودم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله چون ديشب تا ديروقت بيدار بودم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پاتون ناراحتتون ميكرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، مشغول مطالعه بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بسيار خوب ، حالا چه كتابي ميخونديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كتاب زندگي يه پسر خوب رو.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من! يعني تا دير وقت دفتر منو مي خونديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، مگه اشكالي داره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، ولي شما نبايد اين كارو بكنيد . در حال حاضر بايد فقط استراحت كنيدو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- درسته، ولي آنقدر كنجكاو بودم كه نمي تونستم بيش از اين صبر كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا كجا رسيديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا سال نو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس خيلي خونديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تقريبا ، شما خيلي خوب مينويسيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر نميكردم اينطور باشه، مي دونيد من زياد مطالعه ندارم ، بنابراين خوب نمي تونم بنويسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، خيلي خوب نوشتيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- الان تو هتل هستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خانم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- در جلسه شركت كرديد؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- موفقيت آميز بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بد نبود ...... در واقع خوب بود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوشحالم ، كي از سنگاپور مي آييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پنج شنبه صبح زود، به وقت تهران 6 صبح ميرسم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بياد تولد كتايون افتاد ، انديشيد: پس براي تولد در تهران است و حتما به جشن ميرود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 0000 الو خانم معتمد قطع كرديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه گوش ميكنم بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهتره من بيشتر از اين مزاحمتون نشم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه صحبت كنيد، مزاحم نيستيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس شما بگيد، من گوش ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما خسته ايد آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تا چند دقيقه پيش بودم، ولي الان نيستم . مكالمه با يه هموطن خستگي رو از تن به در ميكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم ، شما لطف داريد ، راستي يه خبر مهم ، شادي هم به ايران مي آد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي مي گيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه وقت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد با شما برسه، چون اونم قول آخر هفته رو داده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما رو كي از بيمارستان مرخص مي كنند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد تا آخر هفته مرخص بشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گمون نكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بخاطر پام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتيد هنوز درد مي كنه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله وگاهي خيلي شديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كمي درد وقتي پلاتين رو مجددا از پاتون خارج كنند براتون مي مونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما فكر مي كنيد من بتونم يكبار ديگه پام رو روي زمين بذارم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته ، ولي مدتي زمان مي بره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دلم براي قدم زدن تنگ شده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اونم زير بارون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي قشنگه، موافقيد؟[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله حق با شماست ولي حالا اواخر پاييزه و هوا سرده ، راهپيمايي باروني رو به بهار موكول كنيد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي من گفتم زير بارون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب بجاي بارون پاييز ، بارون بهاري چطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- موافقم ............ من انقدر شما رو به صحبت گرفتم كه گمونم تموم سود معامله تون رو بايد بابت صورتحساب تلفن بپردازيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت: مي ارزه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با تعجب پرسيد: چي گفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي گفتم مانعي نداره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستي دلتون ميخواد شادي رو ببينيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به پدرم پيشنها ميكنم به افتخار شادي و سلامتي من يه مهماني مفصل بده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اميدوارم بشما خوش بگذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به همه ما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني منم جز مدعوين هستم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي.......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي نداره، اين ديگه جشن نامزدي نيست كه با بهانه بتونيد رد كنيد چطور مي تونيد ، به جشن تولد بريد، ولي نمي تونيد به مهماني ما بيايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحن كلام نيكا چنان تهاجمي بود كه كيانوش با صداي بلند خنديد . خودش هم تعجب كرده بود كه اينطور كيانوش بيچاره را قبل از جنايت قصاص مي كند . كيانوش بعد از مكث كوتاهي گفت: شما سلامتي خودتون رو بدست بياوريد، اصلا من مهماني مي دم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا پاسخ داد: خيلي ممنون ما فقط بيايد كافيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما ، خوب خانم معتمد ديگه مزاحمت كافيه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نيكا دلش ميخواست براي كيانوش درد دل كند، اما امكانش نبود بنابراين گفت: ديگه ا اين حرفا نزنيد. لطف كرديد، قبض تلفن رو هم برام ارسال كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما با من امر ينيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خير، فقط مراقب خودتون باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما هم دختر خوبي باشيد و به دستورات پزشكان خوب عمل كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينبار من بايد بگم حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب، خدانگهدار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- موفق باشيد و خدانگهدار.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديگر صدايي نيامد و نيكا گوشي را سرجايش گذاشت. باز همان افكار آزار دهنده به مغزش هجوم آورد، فكر ايرج و عاقبت كار....... و هزاران فكر ديگر، براي همين باز هم به دفتر كيانوش پناه بردو دفتر را در دستانش گرفت لحظه به جلد آن خيره شد و زير لب گفت: نيلوفر چطور تونستي مردي چون او را آزار دهي؟ بعد دفتر را گشو و با سرعت ورق زد و شروع به خواندن كرد :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 13 فروردين:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز شايد اكثريت مردم ايران در گردشگاهها به تفريح مشغول بودند ، ولي من خود را در اتاقم حبس كرده بودم. نيلوفر قول داده بود تا دهه اول فروردين باز گردد . آخرين مهلت بازگشت او دهم بود ، ولي اكنون سه روز گذشته و او هنوز نيامده ، دو روز قبل شهريار بازگشت و گفت نيلوفر را ديده و اين در حالي بود كه من حتي نمي دانستم مقصدشان يكي است! ظاهرا آنها هم برحسب اتفاق يكديگر را ملاقات كرده اند از او پرسيدم : نيلوفر كي مي آيد؟ او گفت دقيقا معلوم نيست، ولي بزودي مي ايد بعد ياد آوري كرد كه تولد نيلوفر نزديك است و من از قبل فكرش را كرده ام ، برايش يك اتومبيل خواهم خريد. هديه اي كه مي دانم مورد پسندش قرار ميگيرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 18 فروردين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديروز نيلوفر آمد . ساعت فرودش را قبلا تلفني اطلاع داده بود و من به استقبالش رفتم ، وقتي نگاهم بر او افتاد بسختي توانستم خود را كنترل نمايم . دسته گل اركيده اي را كه برايش برده بودم به دستش داد ، ولي او آنرا با خنده بر سرم كوبيد و گفت: بجاي اين گلها يك كلمه حرف حساب بزن . ومن گفتم : چرا دير كردي؟ او خنديد و گفت: حرف حساب.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم : يعني اين حرف بي حساب بود؟ خيلي دلم برات تنگ شده بود، نيلوفر هيچ مي دوني من بدون تو مي ميرم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا بحال به اين زيبايي نخنديده بود ، ولي نگاهش برق عجيبي داشت ، برقي كه در آن چهره شيطان مجسم مي شد. بهر حال او را به آپارتمانش رساندم و در راه كلي صحبت كرديم ، ميخواستم از او بخواهم كمي با هم گردش كنيم ، ولي احساس كردم خيلي خسته بنظر مي رسد ، براي همين هم از بازگو كردن تقاضايم صرفنظر نمودم امروز صبح باز هم به ديدنش رفتم و نهار را با هم صرف كرديم . بعد از نهار او براي ديدن يكي از دوستانش رفت و من هم به شركت بازگشتم و تا ساعتي پيش آنجا بودم ، حالا دوباره دلم براي نيلوفر تنگ شده ، گويا سالي است او را نديده ام ، گمانم تنها يك راه برايم وجود داشته باشد . آن هم اين كه نيلوفر براي هميشه در كنارم بماند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 26 فروردين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يك هفته است كه با او بحث ميكنم. از او ميخواهم جواب قاطعي به من بدهد.ميخواهم بدانم بالاخره راضي به ازداج با من هست يا نه؟ امروز بعد از آنهمه لبخند ها و سكوتهاي تمسخر آميز زبان به سخن گشوئ و جملاتي را ادا كرد كه تمام وجودم را به آتش كشيد ، و كاخ آرزوهايم را ويران كرد . او گفت: گوش كن كيانوش ، عزيزم ما الان هم خوشبخت هستيم چرا بايد با به وجود آوردن يه تعهد دست وپاي خودمون رو ببنديم ازدواج چندان هم كار عاقلانه اي نيست ، باعث ميشه انسان اسير يك سري اعتقادات و مسئوليتهاي مزخرف بشه ، عاقلانه فكر كن كيانوش ، بيا از زندگي لذت ببريم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به او پاسخ داد: ولي اين درست نيست ما بايد زندگي مستقلي رو تشكيل بديم ، صاحب فرزند بشيم ....... نگذاشت كلامم را ادامه دهم ، فرياد كشيد : بچه؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديگه چي، تو چه توقعاتي از آدم داري؟ من از بچه متنفرم و هر گز چنين اشتباهي رو مرتكب نميشم ، بچه به چه دردي ميخوره ، من و تو براي والدينمون چكار كرديم كه بچه هامون بخوان براي ما بكنن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هيچ توقعي از فرزندانم ندارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب ميپذيرم ، ولي من بخاطر خود اونام تن به اين كار نميدم. چرا اون بيچاره ها رو به اين زندگي پرآشوب هدايت كنم؟ مگه تو زندگي چيزي بجز بدبختي هم عايدشون مي شه؟ اگه دختر باشه يه جور اسير زندگيه، و اگه پسر باشه يه جور ديگه . من هرگز اين خواسته ات رو برآورده نميكنم . بايد ازش بگذري . اطمينان داشته باش كه قبول نمي كنم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهش كردم . لحظه اي مكث كردم و پرسيدم : پس تكليف ما چي ميشه؟ تا كي بايد اينطور بلا تكليف زندگي رو سر كنيم؟ ما بايد سر وسامون بگيريم ؟ من نميتونم اينطور ادامه بدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قبل از آنكه پاسخي بدهد. باز هم چشمانش را خزه ها تسخير كردند و من اطمينان حاصل نمودم كه كلامش جانم را به آتش خواهد كشيد و چنين نيز شد ، چون او بي تفاوت شانه هايش را بالا انداخت ، لبخندي مضحك زد و گفت: خوب ادامه نده ، كسي تو رو مجبور نميكنه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چنان عصباني شده بودم كه حتي نميتوانستم كلامي در پاسخش بيابم بنابراين بي آنكه پاسخي بدهم راهم را كشيدم و آمدم ، حتي با او خداحافظي هم نكردم ميدانستم او تنوع طلب است و از همه چيز خيلي زود خسته ميشود ولي فكر نميكردم در مورد من هم چنين باشد . و به اين صراحت بگويد ميتوانم او را براي هميشه ترك كنم ، اين حرفش برايم غير قابل تحمل بود . او با اين افكار پوسيده شبه غربي همه چيز را از دريچه تنگ نگاه خود و حوضچه متعفن عقايد مسخره اش مي بيند . ديگر بسراغش نخواهم رفت ، تا خودش بيايد ، هرچند كار بسيار دشواري است، ولي هرطور كه شده تحمل ميكنم ، ولي اگر او هرگز نيايد چه؟ آنوقت چه كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 29 فروردين [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز به ديدار پدر ومادربزرگش رفتم، حالش فرقي نكرده بود . به مادربزگش گفتم ميتوانم دخترش را قانع كنم تا به ديدار پدر بيايد، ولي پيرزن لبخند پرمعنايي زد وگفت: اون هرگز نمياد، همونطور كه مادرش نيومد . براي نيلوفر پدرش مرده. سالهاست پدرش رو فراموش كرده ، بيخود خودتون رو بزحمت نيندازيد. حرف پيرزن كاملا درست بود، زيرا من بارها از او خواسته بودم به عيادت پدرش برود، ولي او هرگز نپذيرفته است . در حال حاضر سه روز است كه از او بي خبرم . ساعتي پيش شهريار به اينجا آمد و گفت كه ماجرا نيلوفر را شنيده ، خيلي تعجب كردم وقتيكه ديدم او حق را به نيلوفر داد و بر من بخاطر بحث و جدل با نيلوفر خرده گرفت، حتي گفت: رفيق نيمه راه، دختره رو تنها توي پارك رها كردي و به خونه اومدي واقعا كه از تو بعيده ، گفتم: تو هم اگه جاي من بودي همين كار رو ميكردي، تو كه نمي دوني اون به من چي گفت ، بايد خدا رو شكر كني كه فقط رهاش كردم اگه يه ذره غرت داشتم نميذاشتم اين حرفها رو بزنه و يه سيلي محكم تو گوشش ميزدم . خنديد و گفت: خدا رو شكر كه غيرت نداري . بعد با لحني آرام ادامه داد: گوش كن كيانوش تو فكر نميكني زيادي در هر مورد تعصب بخرج مي دي ؟ كيا الان عصر فضا و تكنولوژيه . كمي بازتر فكر كن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عصباني شدم و بر سرش فرياد كشيدم : مسخره ست. بازتر فكر كن! يقينا روشنفكري از ديدگاه تو اينه كه من به زندگي حيووتي تن بدم .كسيكه مسئوليت نمي پذيره حتي مسئوليت مادر يا پدر شدن رو حيوونه نه انسان ، هر چند بيچاره حيوونام در مقابل فرزندانشون احساس مسئوليت مي كنند . شهريار تو ديگه چرا؟ من فكر ميكردم ما همديگر رو خوب مي فهميم ولي ظاهرا عقايد پوچ نيلوفر به تو هم سرايت كرده ، وسط حرف پريد و گفت: خوب اگه اينطور فكر ميكني نيلوفر رو رها كن . اون دختري نيست كه تو مي خواي . تو اين شهر هزارها نيلوفره كه شايد يكي از اونها با تو همفكر و هم عقيده باشه. پاسخ دادم: اگه بر سر حرفش باقي بمونه مسلما همين كارو هم ميكنم. من عشق رو فداي انسانيت ميكنم نه انسانيت رو فداي عشق، من هرگز خودم رو آلوده منجلابي كه اون بهش عشق ميورزه نميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو نمي فهمي كه انسان بايد بخاطر عشقش از عقايد و افكارش و حتي از زندگيش بگذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من اينكار رو ميكنم برطي اينكه بدونم اونچه كه بعد از اين بدست مي آرم حداقل از نظر اصول انساني پذيرفته شده است [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي خيره خيره بمن نگريست و گفت: بهش گفته بودم اين چنيني، اما بقدرت نفوذش خيلي اطمينان داره فكر ميكنه كه تو رو براحتي بزانو در مي آره. در ضمن به من گفت بهت بگم هوقت خواستي ميتوني به ديدنش بري، اون پيوسته در انتظارته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با قاطعيت پاسخ دادم: من نمي رم . بهش بگو اين بار اون بايد قدم پيش بذاره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه بهش ميگم ولي از من بشنو و زيادي سخت نگير، چون اونم به اندازه تو لجبازه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به جهنم كه لجبازه ، هر چي باشه ، برام مهم نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي فكر كرد بعد در چشمانم نگريست و گفت: من كه مي دونم دروغ مي گي چرا مي خواي خودت رو عذاب بدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي اينكه موجوديتم رو ثابت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو همه جا روحيه برتري طلبي ات رو حفظ مي كني ، ولي گاهي بايد زير دست بود هميشه نميشه بر زندگي سوار شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بس كن شهريار ، اين حرفها كه تو مي زني فقط يكسري تصورات باطله ، من هميشه در مقابل نيلوفر متواضع بودم ، چون دوستش دارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس اعتراف كردي كه دوستش داري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه شك داشتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، ولي خيلي هم مطمئن نبودم . توپسر عجيبي هستي! براي تولدش چكار مي كني؟ ميخواي در قهر بموني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه لازم باشه، بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من! ديوونه شدي. تو كه چندين ماهه براي تولدش نقشه ميكشي حالا....... نمي دونم چي بگم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس بهتره چيزي نگي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني زحمت رو كم كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منظورم اين نبود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شوخي كردم، خودم مي دونم، ولي تو امشب سرحال نيستي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اتفاقا خيلي هم سرحالم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باز دروغ گفتي؟........... به هرحال و در هر صورت من ترجيح مي دم وقت بهتري مزاحمت بشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هرطور خودت مايلي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دقايقي بعد شهريار رفت و باز من ماندم و تنهايي . اين روزها از كارهاي او نيز به اندازه كارهاي نيلوفر تعجب مي كنم![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 2 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ما هنوز با هم قهر هستيم ، اما هر شب با هم تماس مي گيريم ، ولي هيچكدام كلامي بر لب نمي آوريم وقتي تلفن زنگ مي زند احساس ميكنم بوي او اتاقم را پر ميكند و مطمئن ميشوم كه اوست . سراسيمه بسمت تلفن ميروم و گوشي را بر ميدارم ، اما او حتي يك كلمه حرف نمي زند . تنها صداي نفسهايش را ميشنوم و آرامش مي گيرم . مطمئن ميشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهي هم به من مي انديشد و هر شب با وجودي كه روابطمان تيره شده با من تماس مي گيرد در اين لحظات احساس ميكنم ديوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاري بكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهارشنبه 4 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او همچنان لجبازش مي كند. نه راحتم مي گذارد كه بتوانم با خود كنار بيايم و نه قدم پيش مي گذارد و از در آشتي در مي آيد. غرورش به او اجازه نمي دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمي انديشم ، برايم اهميتي ندارد ولي ميترسم اگر اين مرتبه هم من پا پيش بگذارم دفعات بعدي هم وجود داشته و او با اين خيال كه با قدرت نفوذش بر روي من هر كاري را ميتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمي دانم تكليفم چيست؟ولي بهرحال هديه تولدش را امروز عصر خريدم و به پاركينگ خانه آوردم . هيچ دلم نميخواهد هديه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش ميشد فكري كرد نميدانم چرا او اينقدر لجباز است همين الان يكبار ديگر زنگ زد ولي باز هم سكوت . شايد اينطور بهتر مي توانيم با هم حرف بزنيم . سخن با زبان سكوت ....... جلال مي گويد شهريار آمده من مجبورم براي ساعتي دست از نوشتن بكشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شهريار رفت بسته اي از طرف نيلوفر آورده بود و زياد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگي بسيار زيبا از او بود عكسهايي كه پيش از اين قولشان را داده بود. حتي يك لحظه هم نميتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهايش با من سخن مي گويند احساس ميكنم چشمانش حالت خاصي دارد و شايد نوعي ندامت در نگاهش موج ميزند ، او غير مستيقم نخستين گام را برداشته و حالا نوبت من است. همين الان با او تماس مي گيرم ، ديگر نميتوانم حتي لحظه اي را بدون او سپري كنم..................[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با او تماس گرفتم بيش از يكساعت و نيم با هم صحبت كرديم. اگر مي دانستم اينطور صحبت مي كند همان روز اول تماس مي گرفتم . آنقدر شاد و هيجان زده ام كه حتي نميتوانم آنچه را كه بينمان گذشت به رشته تحرير در آورم. وقتي تلفن زنگ ميزد، گويا با هر صدايي قلبم فرو مي ريخت ، دلم ديوانه وار سر به ساحل سنگي سينه مي گوفت ، شايد قصد گريز از حصار تنگ سينه را داشت. چندين مرتبه صداي بوق شنيده شد ، ولي كسي پاسخ نداد . براي لحظه اي انديشيدم ، او منزل نيست ، ولي چشمم كه بساعت افتاد ديدم پاسي از نيمه شب گذشته تازه فهميدم چكار اشتباهي كرده ام، او در اين زمان بايد در خواب باشد . خواستم گوشي را بگذارم كه صداي آسمانيش را شنيدم . خواب آلوده و خسته بنظر مي آمد . نمي دانستم چه بگويم، او براي دومين بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: اين وقت شب منو از خواب بيدار كردي كه سكوت رو در گوشم زمزمه كني؟ يه چيزي بگو . باور كن كه خيلي دلتنگم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نيلوفر قشنگم احساس دلتنگي كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام رفيق نيمه راه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام فرشته انسان نما![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه عجب يادي از ما كرديد آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما هميشه بياد شما هستيم سركار خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس تلفنهاي مكررتون هم به همين دليله؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- الان كه تلفن كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه عجب ! حالا اگه پشيمون هستي قطع كن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه پشيمون نيستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب بگذريم، حالت خوبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب؟ مگه بدون تو مي شه خوب بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه از شوخي گذشته خوبي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منم شوخي نكردم، چطور مگه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي ، همين طوري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب تعريف كن خوش مي گذره خانم خانمها[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اي بد نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خودمونيم نيلوفر خيلي بي رحمي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من يا تو؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- معلومه تو؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اين خاطر كه اين چند روز حسابي منو عذاب دادي . اين بي رحمي نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو اينطور تصور كن، ولي بالاخره چه كسي اين وسط گذشت كرد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو!؟! خداي من، اشتباه نكن عزيزم؟ اين من بودم كه خاطره گمشده نيلوفر رو در ذهنت تداعي كردم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خاطره گمشده؟ حتي يه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نميشد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چرا سراغم رو نمي گرفتي؟ تا اينكه بالاخره شهريار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردي كه نيلوفري هم وجود داره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ديوونه نشو دختر، اين چه حرفيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من قبول نمي كنم، چون بيشتر از تو ناراحت بودم ، ديشب خواب بدي ديدم . امروز خيلي نگران بودم براي همين هم عكسها رو برات فرستادم ميخواستم مطمئن بشم حالت خوبه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راست مي گي تو واقعا براي من نگران بودي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من! نيلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خيلي زياد انقدر كه كم مونده بود ديوونه بشم ، نمي دوني حالا بخوبي برام مشخص شده كه بدون تو مي ميرم . من تنهاي رو نميتونم تحمل كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصور نكن تحمل اين روزها براي منم آسونه . روزهاي خيلي بدي بود كيانوش خيلي بد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونم عزيزم و از اين بابت عذر ميخوام.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد او شروع به تعريف ماجراهاي اين چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برايش بگويم . من هم گفتم كه در اين چند روز تمام كارهايم مختل شده بود و توان انجام هيچ كاري را نداشتم و او زيبا و معصومانه مي خنديد و مرا دلداري مي داد. من ميخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولي ترسيدم مكالمه خوش و شادمان بار ديگر به جنجال تبديل شود بنابراين ترجيح دادم وقت ديگري راجع به اين مساله صحبت كنم . بعد از پايان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بيدار بود و من آنقدر در خيابان، رو به روي پنجره اتاقش ايستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابيده و بخانه بازگشتم واقعيت اين است كه اكنون نور اميدي در دلم تابيده ، سپيده نزديك است و من هنوز بيدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادي خواب به چشمانم نمي آيد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 5 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فردا قشنگترين روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستي و امشب بهترين شب زندگيم بود . بخواست نيلوفر ما امشب جشن گرفتيم ، ولي نه يك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صداي ديگران را نداشت ما يك جشن دو نفره برپا كرديم و بعد شام را بيرون صرف نموديم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشين پياده شدم وگفتم: سركار خانم خيلي ممنون كه ما رو رسونديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله شما با ماشينتون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ماشين من؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، چرا انقدر تعجب كردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در سكوت نگاهم كرد. سوئيچ را جلويش گرفتم و گفتم : تقديم به زيباترين و مهربانترين دختردنيا بمناسبت سالروز تولدش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنديد و گفت : پس چرا وقتي گفتم اتومبيلت رو عوض كردي خنديدي و گفتي بله؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اتومبيل من و خانم نداره، اين ماشين متعلق به خانم بنده است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چرا سوئيچش رو به من مي دي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه شما سركار خانم نيلوفر نيستيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا هستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس درسته ، لطفا بپذيريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مقابلم ايستاد و سوئيچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگير كردي اصلا نمي دونم چي بگم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعدسرش را به سينه ام تكيه داد وگفت: فقط ميتونم تو خيلي خوبي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]احساس ميكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهايش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نيلوفر، بيش از هر كس و هر چيز در دنيا، با من بمون نيلوفرم من به تو محتاجم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد با نارضايتي از هم جدا شديم ، من نميخواهم حتي لحظه اي بدون او باشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جمعه 6 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امشب، شبي بسيار دلگير است، سر دردي كشنده عذابم مي دهد تمام شادي ديروز و ديشب از بين رفته و من خود را اسير سراب مي بينم . حالا مي فهمم چرا نيلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگيريم ، او واقعا از سر و صدا بيزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بيزار بود . نمي دانم آخر چرا؟ شايد او مي انديشيد وجود من محفل شاديشان را بر هم خواهد زد، چه بگويم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلويم را مي فشارد . هيچ وقت تا اين حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم ياد اورا نميكرد و به آپارتمانش نمي رفتم و هر گز نمي فهميدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتي شهريار نيز دعوت شده بود، ولي به من قصدش را هم نگفته بود . نمي دانم اينكار او چه معنايي دارد ، وقتي او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس ديدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمي دادم با آن لباس و آن آرايش زننده به خودنمايي مشغول شود . حالا نيلوفر هيچ ، شهريار چرا؟ او كه صميمي ترين و بهترين دوست من بود، خداي من از تمام زندگي احساس تنفر ميكنم ! همه مردم دروغگو و بي معرفت هستند .هرگز شهريار و نيلوفر را نخواهم بخشيد ، آنها چطور توانستند با من چنين كنند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دو قطره اشك از چشمان نيكا به روي دفتر چكيد . دلگيري خودش و خواندن ماجراي غمناك زندگي كيانوش او را به گريه انداخته بود . دلش بحال كيانوش كه درياي محبتش را بي دريغ به نيلوفر بپاي نيلوفر ريخته و در مقابل رنجها كشيده بود مي سوخت ، دلش بحال خودش نيز مي سوخت، ماجراي كيانوش و نيلوفر چندان تفاوتي با قصه پر غصه زندگي خودش و ايرج نداشت . ايرج هم چون نيلوفر پيوسته او را عذاب مي داد . در همين حال در اتاق باز شد ، مستخدم سيني غذا را بداخل آورد . نيكا نگاهي از سر بي اشتهايي به غذاهاي داخل سيني انداخت و حس كرد چيزي از گلويش پايين نخواهد رفت . [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت دوازدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بازهم ملاقات كنندگان رفتند و او تنها ماند ، او ماند و هزاران فكر درهم و پريشان . امروز ايرج به ملاقاتش نيامده بود و اين مسلما آغاز دوره ديگري از جنگ و جدل بود. وقتي همه جمع شده بودند ، مادرش متعجب پرسيد: پس چرا ايرج نيومده ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و نيكا بناچار پاسخ داد: اون صبح تا ظهر اينجا بود براي همين هم عصر نيومده و پدرش با خنده گفت: خانم شما كاري به كار جوونها نداشته باش ليلي و مجنون خلوت ميخوان اين شلوغي به كارشون نمي آيد در حضور من و شما كه نمي تونند حرفهاشون رو بزنن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و نيكا تنها لبخند زد.لبخندي غم انگيز تر از گريه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر براي ويزيت شبانه آمد نيكا اصرار داشت بداند كي مرخص ميشود ولي دكتر جواب قاطعي نداد تنها گفت: صبح فردا يه بار ديگه از پاتون عكس ميگيرم وچون روي درهم كشيده نيكا را ديد با خنده ادامه داد: اگه وضعيت پاتون مساعد نبود مرخص مي شيد. بشرط اينكه هفته اي دو بار براي انجام معاينه و فيزيوتراپي به بيمارستان بياين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا هيجانزده گفت: هفته اي 4 بار مي آم، فقط بذاريد برم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر لحظه اي به نبكا خيره شد و بعد گفت: اينجا تا اين حد بشما بد ميگذره؟ خانم معتمد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]واو پاسخ داد: نه، خسته شدم همين.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر لبخندي زد و اتاق را ترك كرد و نيكا به زمستان تازه از راه رسيده حياط بيمارستان خيره شد در حاليكه به زمستان زندگي خود و زندگي خزان زده كيانوش فكر ميكرد . بنظر او روزگار خيلي بي رحم بود، انقدر بي رحم كه عشق و زندگي كيانوش را به تباهي بكشاند و سرنوشت او را با عقايد پوچ و بي هويت ايرج گره بزند . و باز نگاهش با جلد دفتر خاطرات كيانوش گره خورد. زندگي او بار ديگر دختر جوان را بخود خواند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دوشنبه 9 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز بعد از ظهر شهريار بشركت آمد . وقتي وارد اتاق شد وجودش را ناديده گرفتم نزديك آمد و سلام كرد، ولي پاسخي ندادم باز تكرار كرد: سلام عرض شد آقاي مهرنژاد . با سر جواب سلامش را دادم و او ادامه داد: خوبي؟ چون سكوتم را ديد باز لب به سخن گشود و گفت : گوش كن كيانوش، من اومدم تا از جانب خودم و نيلوفر از تو عذرخواهي كنم و اونچه رو كه اتفاق افتاده برات توجيه كنم. خواهش ميكنم به حرفام گوش كن چون در اون صورت حق رو بما مي دي باز هم سكوت كردم اين مرتبه با عصبانيت گفت: گوش ميكني بگو؟ خود را مشغول مطالعه پرونده روي ميز نشان دادم و بعد براي آنكه ثابت كنم سخنانش برايم بي اهميت است شاسي آيفون را فشردم . منشي فورا پرسيد: فرمايشي بود آقاي مهرنژاد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم لطفا به آقاي صديق بگيدبراي جلسه فردا حتما در شركت حضور داشته باشند راس ساعت 5/9[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چشم آقاي رئيس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مكالمه كوتاهم كه پايان يافت ، او برخاست مقابل ميزم ايستاد پرونده را از دستم كشيد و بر روي ميز كوفت و گفت: گفتم اومدم عذرخواهي، هم از جانب خودم و هم از جانب نيلوفر مي شنوي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با تمسخر پاسخ دادم : تو وكيل مدافعه اونم هستي؟ يك نفر بايد ضمانت خودت رو بكنه. تو اومدي ضامن اون بشي! خيلي مسخره ست . و بعد فرياد كشيدم: چرا خودش نيومد كسر شانش شد؟ ديگه نميخوام شما رو ببينم . نه تو ، نه نيلوفر رو،‌حالا از جلوي چشمم دور شو رفيق مهربانتر از جان.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او برخاست كه برود ناگهان در باز شد و نيلوفر وارد شد . در دستش يك دسته گل سرخ زيبا بود ، و لباسي به رنگ چشمانش بر تن كرده بود. لحظه اي به من نگريست بعد جلو آمد و لبخند زنان گفت: آقاي مهرنژاد اين چه طرز برخورد با يه دوسته شما رو مودبتر از اين مي دونستم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمي دانستم چه بگویم بي اختيار تمام بدنم به لرزه افتاد . سعي ميكردم نگاهش نكنم، زيرا فقط يك نگاه به چشمان سبز او لازم بود تا همه چيز را از خاطر ببرم ، بنابراين بي آنكه سربلند كنم گفتم: سركار خانم خوش اومديد چرا ايستاديد؟ بفرماييد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- عذر ميخوام كه بي اجازه داخل شدم ، مي دوني منشي ات گفت كه به دستور تو من هر زمان كه به اينجا بيام بي اجازه داخل شم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به طعنه پاسخ دادم.البته هر دوي آنها نشستند . من باز مشغول كارشدم با دستهاي لرزان اوراق روي ميز را جابجا ميكردم و خود را مشغول نشان مي دادم . لحظات با كشش و پر اضطراب در گذر بودند و سكوت بين ما همچنان برقرار بود بالاخره نيلوفر برخاست و در مقابلم ايستاد ، دستش را روي دستم گذاشت و آرام گفت: ميتونم يه ليوان آّب بخوام؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با تماس دستش تمام وجودم گر گرفت. سعي كردم آرامش خود را حفظ نمايم ولي كار بسيار دشواري بود . پشت سر او شهريار را ديدم كه سرش را پايين انداخته بودم و با دسته كليدش بازي ميكرد. با دست ديگرش سيگارم را در جا سيگاري خاموش كرد و گفت: كمك نمي خواي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اينبار با تسلط كامل گفتم: نه متسكرم، شما هنوز خسته او ضيافت باشكوهيد بهتره استراحت كنيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد با نارضايتي دستم را كنار كشيدم ، لحظه اي بمن خيره شد . فورا سرم را پايين انداختم ولي سنگيني نگاهش نيز به اندازه خود آن قلبم را به تپش وا ميداشت آرام گفت: كيانوش گوش كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من هيچ چيز رو گوش نمي كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم كيانوش گوش كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطلبي وجود نداره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس گوش نمي كني؟ حتي اگه بگم جون نيلوفر گوش كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بي اختيار سرم را بالا آوردم ، نگاهش با نگاهم تلاقي كرد گفتم: چي ميخواي بگي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فاتحانه لبخندي زد وگت: حالا شدي پسر خوب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لطف داريد اگر پسر خوبي بودم حتما بمن هم اجازه مي داديد به مهموني بيام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با حالت خاصي پاسخ داد: بچه نشو عزيزم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عصباني شدم و گفتم : ترجيح مي دم بچه باشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ميخواستم برخيزم ، ولي دستهايش را روي شانه هايم فشرد و مرا مجبور به نشستن كرد ، مقابلم ايستاد و گفت: خوب پس بشين پسر خوب تا برات بگم. بي اختيار اطاعت كردم و او با لبخند دلنشيني ادامه داد: ميخوام سوالي بكنم و دلم ميخواد واقعيت رو بگي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با لحني خشن گفتم: بپرس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از خشونت لحنم تعجب كرد ، اما به روي خود نياورد و بي اعتنا ادامه داد : شب تولد من كه ما دوتا با هم جشن گرفتيم يادته.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، كه چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخواستم بدونم اون شب براي تو شب خوبي بود يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سكوت كردم . مصرانه پرسيد: بگو خواهش ميكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آهسته گفتم : قشنگترين شب زندگيم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او هم به همان آهستگي پاسخ داد : همين رو ميخواستم بشنوم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد رو به شهريار كرد و گفت: ادامه بده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شهريار هم برخاست و تزديك ما آمد و گفت: مي دوني كيانوش ، اين نقشه رو نيلوفر طرح ريزي كرد و گفت كه تو هيچ علاقه اي به سر وصدا و هياهو و حتي دوستانش نداري . پس اين جشن تنها تو رو ناراحت ميكنه ، بنابراين تصميم گرفت يك جشن دو نفره به افتخار تو ترتيب بده ، چون تصور ميكرد تو اين رو ترجيح مي دي ، اگه ما مي دونستيم اين موضوع تو رو ناراحت مي كنه ، هرگز اين كار رو نميكرديم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سخنش را نيلوفر اينطور ادامه داد: من واقعا متاسفم . ظاهرا تو رو نشناختم وگرنه باعث ناراحتي ات نمي شدم .كيانوش اگه دلخوري پيش اومده اشكال در كار ما بوده و من با شجاعت و صراحت از تو عذر ميخوام منو ببخش و باور كن قصد ناراحت كردن تو رو نداشتم رفتار اون روز در مقابل دوستانم براي من قابل پذيرش نبود ، من واقعا شرمنده شدم ، با تعريفهايي كه من از تو كرده بودم ، اين برخورد همه چيز رو خراب كرد . اونها ........ خداي من نمي دونم چي بگم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهش كردم چشمانش پر از اشك بود، رو در رويش ايستادم و بي اختيار گفتم: نيلوفر منو ببخش خودم هم مي دونم رفتار اون روزم غلط بود ولي باور كن دست خودم نبود من ...... من واقعا معذرت ميخوام.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او خنديد، شهريار هم مرا در آغوش كشيد و عذرخواهي كرد. هرچند كلام هر دوي آنها صادقانه مي نمود ، ولي نمي دانم چرا توجيهشان را نميتوانم بپذيرم .![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهارشنبه 18 ارديبهشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز به ديدار پدر نيلوفر رفتم ، حالش هيچ تفاوتي نكرده كه هيچ بيماريش وخيم تر نيز شده است ، مثل هميشه تنها رفتم و مادر بزرگش را هم ديدم . او همچون گذشته افسرده بود و در نگاهش سردي ياس موج ميزد، كاش ميتوانستم براي او كاري بكنم ، ولي افسوس كه از هيچ كس كاري ساخته نيست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 26 ارديبهشت [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هديه تولد نيلوفر برعكس آنچه تصور كرده بودم ابدا مناسب نيست ، زيرا با اين كار او را از خود دورتر كردم ، چرا كه او اين روزها پيوسته به همراهي دوستان عزيزش با اتومبيلش در حال گشت و گذار است و كمتر يادي از من مي كند و من در اين روزها بيشتر برايش احساس دلتنگي ميكنم، حالا به اين نتيجه رسيده ام كه وقتي مي گويند زنان پايبند احساس هستند ، دروغ مي گويند . اين تنها شايعه اي است كه خود آنها بر سر زبانها انداخته اند ، برعكس آنها با اين نقش بازي كردنها ، مردان ساده دل را مي فريبند ، اگر غير از اين است چرا من زماني كه يك روز از ديدارم با نيلوفر مي گذرد، براي او دلتنگ ميشوم، ولي او حتي اگر دو ماه هم مرا نبيند تصور نمي كنم ذره اي برايم احساس دلتنگي كند . نمونه آن زماني است كه پايش را از مرز بيرون مي گذارد ، ديگر دلش نمي خواهد باز گردد و بيچاره من كه منتظر او ميمانم و در تنهايي انتظار مي كشم . همانطور كه پدرش انتظار ديدن مادرش را در هر دم و باز دم مي كشد . در راه وصال ما هيچ مانعي وجود ندارد، كيومرث ماجرا را بسيار خوب براي خانواده ام توجيه كرده . مادر مي گويد دختر مورد علاقه مرا در هر شرايطي كه باشد به احترام عشق من مي پذيرد . مخصوصا از زمانيكه كيومرث نيلوفر را ديده و پيوسته وصف او را در مقابل مهندس ومادر مي كند، آنها مشتاق تر هم شده اند . مهندس با رابطه فعلي ما بشدت مخالف است، او معتقد است هر چه سريعتر بايد تكليف خود را مشخص نماييم او مي گويد: كيانوش شتر سواري دولا دولا نمي شه. و راست هم مي گويد، چون ما از يكطرف دائما با يكديگر به گردش مي رويم و حتي او بشركت مي آيد و از طرف ديگر موضوع نامزديمان را از همه پنهان مي نماييم به هر حال من در مقابل خانواده كار را بهانه ميكنم و ميگويم چون تا پايان سال مالي بشدت درگير كارهاي شركت هستم نميتوانم ازدواج كنم ، ولي اواخر سال حتما اين كار را خواهم كرد، در اين موقع كيومرث دائما قول مي دهد كه كارهاي شركت را به نحو احسن انجام دهد و آن وقت است كه مادر و مهندس نيز با او هم عقيده ميشوند ، مهندس مهرنژاد معتقد است او و كيومرث براحتي از عهده كارها بر مي آيند و مادر مي گويد : مگه ازدواج تو چقدر كار داره؟ و من با خنده پاسخ مي دهم: فقط يه سال ميريم ماه عسل. كيومرث مرا تازه به دوران رسيده ميخواند و همه محكومم مي كنند ، ولي من نميتوانم واقعيت را به آنها بگويم ، چون ميترسم ديد آنها نسبت به نيلوفر منفي شود .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 7 خرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز تمام آنچه را كه بين من و نيلوفر گذشته است ، براي كيومرث شرح دادم و علت واقعي تاخير در ازدواجم را برايش توجيه نمودم ، بنظر او دلايل نيلوفر براي اين تاخير پوچ و بيهوده است ، بنابراين از من اجازه خواست تا با نيلوفر شخصا صحبت نمايد . من منوط به پذيرش نيلوفر موافقت نمودم زيرا تصور نميكردم او بپذيرد كه با كيومرث سخن بگويد . نزديك ظهر با منزلش تماس گرفتم از او خواستم چنانچه براي عصر برنامه اي ندارد، وقتي بگذارد با هم به رستوران هميشگي برويم . او از پيشنهاد استقبال كرد، عصر با هم همراه شديم و من آنجا برايش همه چيز را شرح دادم و گفتم: عموم مشتاقه كه با شما صحبت كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي فكر كرد آنگاه لبخند پر شيطنتي زد و پرسيد: راجع به چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راجع به خودمون ، ولي دقيقا نمي دونم چي ميخواد بگه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اين ملاقات بدون تو انجام ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه تو اينطور مايلي از نظر من مشكلي نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر ميكنم تو نباشي بهتره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور تو بخواي........ پس باهاش ملاقات مي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته ، چرا كه نه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- برنامه با تو، خبرش رو بمن بده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از او بخاطر پذيرفتن تقاضايم تشكر كردم و ديگر تا زماني كه از هم جدا شديم در اين رابطه كلامي بينمان رد و بدل نشد ، ولي من هنوز هم متحيرم كه او چطور پذيرفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهارشنبه 10 خرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعتي پيش كيومرث از اينجا رفت، ترتيب ملاقاتش را با نيلوفر امروز عصر داده بودم ، چهره اش بر افروخته و حالتش منقلب بود. مي دانم هر چه هست از گفتگوي امروزش با نيلوفر ناشي مي شد، ولي او زياد صحبت نكرد . تنها از من پرسيد: كيا ميتوني ازش دست برداري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بي آنكه لحظه اي فكر كنم قاطعانه پاسخ دادم : نه، به هيچ وجه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او سري تكان داد و با تاسف گفت: پس هيچي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد آهنگ رفتن كرد . مقابلش ايستادم و مانعش شدم و با اصرار فراوان خواستم بدانم كه بين او و نيلوفر چه گذشته ، اما او باز از پاسخ طفره مي رفت و در مقابل اصرارهاي من تنها جملات كوتاهي بكار ميبرد كه من از آنها هيچ نمي فهميدم . بالاخره با عصبانيت فرياد كشيدم: لعنت به تو كيومرث ، بالاخره مي گي بين شما چي گذشته يا از نيلوفر بپرسم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او پوزخندي زد و گفت: اون هرگز نميگه ، چرا كه اگر غير از اين بود نميخواست تو غايب باشي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مايوسانه پاسخ دادم: ولي كيومرث من به پاسخ امشب تو اميدها بسته بودم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]متاثر نگاهم كرد و گفت: كيانوش نيلوفر دختري نيست كه تو از زندگي طلب مي كني، اگه ميتوني ازش دوري كن وگرنه هرگز خوشبخت نخواهي شد، عقايد اون كاملا با تو متضاده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از اين بابت كه علت گفته هاي كيومرث تنها عقايد نيلوفر بود خوشحال شدم زيرا از قبل مي دانستم كه او با من هم عقيده نيست بنابراين با لبخند پاسخ دادم: اينكه چيز مهمي نيست، تفاهم بعد از ازدواج پيش مي آد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او بازهم سرش را تكان داد با شناختي كه از او دارم مي دانم تنها زماني سرش را اينگونه تكان مي دهد كه كار را به بن بست رسيده پندارد . بنابراين فرياد كشيدم: اينطور سرت رو تكون نده ، همه چيز درست ميشه ، بگو ببينم راجع به ازدواج چي گفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او به تلخي گفت: اگه لازم باشه تا صبح هم همينطور سرم رو تكون مي دم . من فكر نميكنم اون هرگز به ازدواج با تو راضي بشه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد بدون آنكه كلام ديگري بر زبان آورد مرا تنها گذاشت و رفت. تا ساعتي غرق در خود بهت زده و نگران بر جاي نشستم تا آنكه بالاخره بخود آمدم . از جاي برخاستم و با آپارتمان نيلوفر تماس گرفتم ولي او منزل نبود . هنوز هم نمي دانم كه كيومرث از نيلوفر چه شنيده كه اينگونه در مورد او سخن مي گفت . كاش خود نيلوفر خانه بود و ميتوانستم از خودش بپرسم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 13 خرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز نتوانسته ام بفهمم كه مكالمه بين كيومرث و نيلوفر چه بوده است چون هر دوي آنها از سخن گفتن در اين رابطه طفره مي روند . مجبورم براي بك سفر تجاري يك هفته اي به سوئيس بروم ، خيلي سعي گردم كه اينكار را به كس ديگري محول سازم اما نشد ، احتمالا صبح روز دوشنبه عازم خواهم شد، دلم ميخواست شهريار هم ميتوانست همراه من بيايد ، ولي ظاهرا او هم گرفتار است . امروز با نيلوفر در مورد رفتن صحبت كردم و از او خواستم تا ليستي از آنچه مايل است برايش بياورم تهيه كند. او لبخندي زد و بعد ابراز دلتنگي و نگراني نمود . نمي دانم چرا تصور ميكنم آنچه گفت صادقانه نبود. نگاهش طوري پر نشاط مي نمود كه گويي از اينكه هفته اي از دست من خلاص ميشود خوشحال است . اين روزها فكر صحبتهاي كيومرث و رفتارهاي عجيب و غريب نيلوفر آرامش روز و خواب شبهايم را از من ربوده است . فكر آينده عذابم مي دهم زيرا شك دارم بر وفق مرادم باشد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سه شنبه 23 خرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ديروز از سفر بازگشتم . نيلوفر و شهريار به استقبالم آمده بودند . وقتي نيلوفر را با آن دسته گل در ميان استقبال كنندگان ديدم، خستگي تمام هفته پر دردسري را كه گذرانده بودم از تن به در كردم . امروز تمام سوغات و هدايايي را كه برايش خريده بودم ، به منزلش بردم ، علاوه بر آنچه خواسته بود مقداري نيز با سليقه خود برايش خريد كرده بودم . از جمله لباس عروس بسيار زيبايي با يك تاج از مرواريد و سنگهاي درخشان . لباس بقدري زيبا بود كه حتي نيلوفر هم نتوانست از ابراز احساساتش جلوگيري كند . وقتي ميخواستم منزلش را ترك كنم. جعبه لباس عروس وتاج آنرا برداشتم . نيلوفر نگاه متعجبش را بمن دوخت و گفت: فكر ميكردم براي منه، ولي ظاهرا من فقط بايد نگاهش ميكردم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنديدم و گفتم: بله ، همينطوره . اين لباس متعلق به عروس روياهاي منه . تو هر وقت تصميم گرفتي عروس روياهاي من بشي با كمال ميل اون رو تقديمت ميكنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي سكوت كرد و با جديت گفت: تو مي دوني من خيلي حسودم . هرگز نخواهم گذاشت كسي به زندگي تو راه پيدا كنه ، تو حق نداري در مقابل من از دخترهاي ديگه اي حرف بزني . حتي اگر من در زندگيت نباشم ، سايه ام هست ، سايه اي كه نمي ذاره هيچكس ديگه اي پا در جايگاه من بذاره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از سخنانش خيلي خوشحال شدم و با خنده گفتم : حسود كوچولوي قشنگم هرگز كسي در زندگي من جاي تو رو نخواهد گرفت ، هيچ بجز تو عروس روياهاي من نخواهد بود ، ولي اين تو هستي كه نميخواي غير از اينه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز عصبانيتش فروكش نكرده بود و با همان لحن قبلي ادامه داد: اوايل ماه آينده ميرم دنبال مادرم و به اينجا مي آرمش ، حتي اگه شده به زور قبل از اينكه تو در انتخابت تجديد نظر كني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنقدر خوشحال بودم كه نمي دانستم چه بگويم او نزديكتر آمد و گفت: كيانوش ، شرايط منو براي ازدواج مي پذيري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته هرچي كه باشه، فقط بگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه حالا نه ، به وقتش همه چيز رو ميگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور خودت مايلي . در مورد آوردن مادرت شوخي كه نميكردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس براي اوايل تيرماه براي بليط رزرو ميكنم خوبه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، اگه زحمتي نيست اينكار رو بكن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منتظرم مي موني تا برگردم يا تا اون موقع لباس منو كس ديگه اي پوشيده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه تو اين لباس رو نپوشي هرگز هيچكس ديگه نخواهد پوشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باور كنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قسم ميخورم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب اگه بپوشم چي؟ اونوقت بعد از من كس ديگه اي اون رو ميپوشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنديدم و گفتم : اونوقت اختيار بدست سركار خانمه اگر صلاح بدونن مي تونن لباسشون رو در اختيار ديگران بذارن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه ديوونه ام ؟ من ميخوام عروس تكي باشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همينطور هم مي شه، اطمينان داشته باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- و يك چيز ديگه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- امر بفرماييد سركار خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخوام در مورد همه مسائل زندگي مثل اين پيراهن صاحب اختيار باشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش همينطوره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او با شادي كودكانه اي خنديد و گفت: خيلي خوبه پس هيچ مشكلي پيش نمي ياد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر هم مشكلي بوجود بياد خودم برطرفش ميكنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او خنديد ، عاشقانه خنديد ، خنده اي كه وجودم را پر از نشاط كرد ، كاش كيومرث هم آنجا بود و سخنان نيلوفر را مي شنيد . خوب مي دانم كه اگر برايش تعريف كنم هرگز باورش نخواهد شد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شنبه 3 تيرماه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعت 4 بعداز ظهرامروز بالاخره نيلوفر پرواز كرد ،اينمرتبه برعكس دفعات قبل چندان از رفتنش ناراحت نيستم ، زيرا اميد ره آورد اين سفر دوريش را برايم آسان ميكند ،من منتظر بازگشت او مي مانم و با بازگشت او فصل جديدي از زندگي پر دردسر من آغاز ميشود، فصلي زيبا مانند بهار پس از زمستاني سرد و طولاني . ولي نمي دانم چرا دلم شور ميزند و نميتوانم راحت باشم ، شايد علتش عكس العملهاي كيومرث است . با آنكه تمام ماجرا را برايش تعريف كرده ام ، ولي او باور نميكند . البته حرف خاصي نميزند ، ولي از آنچه ميگويد ميتوان نتيجه گرفت كه چندان هم به اين ماجرا خوشبين نيست ، بر عكس او من با دلي پر از اميد و آرزو تا روز وصال لحظات هجران را شمارش ميكنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 11 تير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]8 روز از رفتن نيلوفر ميگذرد 8 روز پر التهاب و پر اميد ، يكي دوبار با هم تماس داشته ايم ، ولي او گفت هنوز با مادرش صريحا صحبت نكرده ، ولي از حاشيه هايي كه گفته و آنچه شنيده ميتوان به موافقت او هم اميد بست ..... امروز بيش از هر روز احساس دلتنگي ميكنم ، چون شهريار نيز رفت وقتي نيلوفر نباشد ، تمام اميد من به شهريار است ، او سنگ صبور من است و ما دائما در مورد نيلوفر با هم صحبت ميكنيم ، اما زمانيكه او هم مي رود ديگر هيچ اميدي برايم باقي نمي ماند ، به همين دليل هم عصر بمنزل كيومرث رفتم ، او از ديدن من خوشحال شد ، با هم مشغول صحبت شديم . بسختي توانستم موضوع صحبت را به نيلوفر بكشانم چون او هيچ علاقه اي به صحبت در اينمورد ندارد، ولي به هرحال من سر صحبت را باز كردم ، چند دقيقه اي كه صحبت كرديم او گفت : ميخوام ازت سوالي بكنم ولي نميخوام مثل اوندفعه حتي قبل از لحظه اي تفكر جوابم رو بدي .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم : خوب بپرس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهم كرد و چون نگاهش طولاني شد و لب به سخن باز نكرد گفتم: بگو ديگه من حاضرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم چطور بگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با زبان شيرين فارسي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي تو در زبانهاي ديگه اي هم تبحر داري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، انگليسي، ايتاليايي، آلماني ، فرانسه ، به هر زباني كه ميخواهي بگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كاش مي شد با زبان بي زباني بگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو تب نداري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كمون نكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس علت اين هذيون گفتن ها چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خودمم نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اصل مطلب دور نشيم ، سوالت رو بپرس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميدوني......... مي دوني كيا.......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم بگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فرصت بده تا بگم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از همين حالا تا هر وقت كه بخواي ساكت مي مونم ، شما نطق بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفم در حاليكه من ميخوام كاملا جدي صحبت كنم ، تو همه چيز رو يه شوخي برگذار مي كني[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- معذرت ميخوام ، من منظوري نداشتم حالا بگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيا تو فكر ميكني چنانچه نيلوفر ازدواج با تو رو بپذيره و شما رسما زن و شوهر بشيد ، تمام مشكلات تو حل ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منظورت چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من فكر ميكنم اونوقت تازه آغاز مشكلاته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، مشكلات همسر داري ، پدر شدن ، فكر خونه و شير خشك بچه و هزار مشكل ديگه ، منم قبول دارم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي منظور من اين مشكلات نيست ، بذار يه جور ديگه سوالم رو مطرح كنم براي تو همين كافيه كه اسم تو در شناسنامه او ثبت بشه و اسم اون در شناسنامه تو ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه ديگران چطور به همديگه تعلق پيدا مي كنند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تعلق پذيري توسط دلها انجام ميشه ، دلها بايد همديگر رو بپذيرن ، اينكه نامي هم دردفتر ثبت بشه فقط يك قسمت جزئي از قضيه است ، قسمت اعظم ماجرا در همون مساله دلها خلاصه مي شه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس دراينصورت ما همين حالا هم يك زوج خوشبختيم ، چرا كه نه تنها دل من بلكه تمام وجودم و زندگي و هستيم به نيلوفر تعلق داره .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو رو كه نميدونم ، ولي اون چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گمون كنم اونم همينطور باشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تنها حدس و گمان كافي نيست ، اطمينان لازمه ، تو اين اطمينان رو داري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لحظه اي سكوت كردم . آيا ميتوانستم در اين مورد به او اطمينان داشته باشم؟ نه تصور نمي كنم . بنابراين براي آنكه به سوالش پاسخ ندهم گفتم: منكه هيچ سر در نمي آرم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا سر در مي آري، فقط كمي فكر كن ، خوب و همه جانبه فكر كن . نيلوفر داراي عقايد منحصر به فرديه . اون از مسئوليت گريزانه ، تنوع طلبه ، پايبند هيچ نوع محدوديتي نمي شه و اينها مسائليه كه تو بايد حتما در نظر بگيري [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حرفي براي گفتن نداشتم و تنها سكوت كردم . اكنون سه ساعت از نيمه شب گذشته ولي فكر صحبتهاي كيومرث خواب را از چشمانم ربوده است نمي توانم بخوابم ، زيرا خوب مي دانم كه متاسفانه او كاملا درست مي گويد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 25 تير [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]22 روز است كه نيلوفر ايران را ترك كرده ، شهريار نيز هنوز باز نگشته و من حسابي تنها مانده ام . نمي دانم چرا نيلوفر كار را به تاخير مي اندازد و مثل هميشه امروز و فردا ميكند . فكر ميكنم قصد دارد به اين بهانه سالي را نزد مادرش بماند . دست آخر هم بيايد و بگويد نشد يا موافقت نكرد و از اين قبيل حرفها....... با آنكه هرشب با او تماس مي گيرم هنوز نتيجه اي عايدم نشده ، معلوم نيست چه مي گويد ، زماني مادرش را مقصر مي داند و گاهي بدنبال فرصت براي زمينه سازي ميگردد ، هر بار بالاخره پاسخي به سوالاتم مي دهد و مرا از سر باز مي كند . اما بهر حال من هنوز اميدوارم كه او با دست پر باز گردد ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چهارشنبه 11 مرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز خبري از آمدن نيلوفر نيست . من هم در اين مدت براي آنكه خود را مشغول نمايم بيش از پيش سرگرم كارهاي ساختماني شده ام، اگر اشكالي پيش نيايد ترجيح مي دهم روز عروسي با سالروز آشناييمان هماهنگ گردد و به اين ترتيب درست در همان شب ميتوانيم پاي درخانه اي بگذاريم كه هديه من به اوست . بنابراين بايد از هم اكنون به فكر تزئينات داخلي ساختمان باشم زيرا ظاهرا چيزي به اتمام كارهاي ساختماني آن نمانده پس از اين نوبت به كارهاي داخلي و سفتكاري آن مي رسد . بنابراين بايد زودتر در تدارك بر آيم . لعنت بر اين كيومرث آنقدر آيه ياس در گوشم خوانده كه ديگر حالم از زندگي بهم ميخورد . براي همين هم سعي ميكنم اين روزها كمتر اورا ببينم . چون واقعا نميتوانم با او بحث و جدل نمايم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 19 مرداد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بالاخره سركارخانم نيلوفر پس از يكماه و نيم بازگشت . ابتدا قصد داشتم چون هميشه بخاطر تاخيرش و اينكه در اين مدت پاسخ مشخصي به تلفنهاي من نمي داد با او درگير شوم . ولي او بعد از احوالپرسي اوليه بلافاصله گفت:مادرم به دامادش خيلي سلام رسوند . هيجان زده فرياد كشيدم : پس چرا قبلا نگفتي گه با ازدواجمون موافقت كرده .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مليحانه خنديد و پاسخ داد: ميخواستم بعنوان ارمغان اين خبر رو شخصا بهت بدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمي دانستم از خوشحالي چه كنم ، گفتم : واقعا متشكرم نيلوفر [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تشكر لازم نيست ، من بخاطر خودم اينكار رو كردم . راستي لباسم ، لباسم كجاست؟ از تن كي بايد در بيارمش؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لباست توي خونه است . هنوز نه تنها كسي اون رو تن نكرده بلكه حتي هيچ كس لباست رو نديده فكر كردم شايد مايل نباشي تا قبل از اون شب كسي اون رو ببينه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اتفاقا خوب كاري كردي ولي كيانوش............[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كلمه ولي باعث شد قلبم از جاي كنده شود: باز هم يك ولي ديگر. با دلهره و ترديد نگاهش كردم و گفتم: ولي چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: مادر تا اوايل پاييز نميتونه بياد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از دلشوره خلاص شدم و با خوشحالي پاسخ دادم : فقط همين؟ اينكه مشكلي نيست.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غبار اندوه بزودي از چهره اش زدوده شد و با شادي گفت : مي ترسيدم ، اين مساله باعث رنجشت بشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منكه نزديك به يكسال صبر كردم يكي ، دو ماه ديگه هم روش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آفرين پسر خوب ......... راستي شهريار هنوز نيامده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ، ولي امروز ، فردا سر وكله اش پيدا مي شه ، از دفعه بعدم حق نداريد با هم بريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]احساس كردم ناگهان رنگش پريد و دستپاچه شد ، بسختي توانست برخود مسلط شود بعد پرسيد: براي چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در حاليكه از تغيير ناگهاني حالتش تعجب كرده بودم ، لبخند زدم و گفتم : چرا جا خوردي؟ فقط به اين علت كه من خيلي تنها مي شم ، اين چه وضعيه ، تك تك بريد ديگه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نفس راحتي كشيد و گفت: چشم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستي نيلوفر خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله كيانوش خان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بايد سري هم به كيومرث بزنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخوام اين خبر رو خودت بهش بدي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هر طور شما بخواهيد آقا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از شنيدن كلماتش بقول قديميا قند در دلم آب ميشد . او پرسيد: محل كار كيومرث كجاست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- همه جا و هيچ جا ، اگه آدرسي ازش ميخواي ، آدرس منزلش رو در اختيارت ميذارم، هرجا كه باشه شبها بخونه مي آد، در طول روز مشكل بشه جايي پيداش كرد ولي اگه دوست داشته باشي ترتيب ملاقاتت رو خودم مي دم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ممنون همين اندازه كه آدرسش رو داشته باشم كافيه خودم از پس كارها بر مي آم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد آدرس و شماره تلفت كيومرث را در اختيارش گذاشتم، و باز صحبت به خودمان برگشت . با وجودي كه تمايل داشتم بيشتر او سخن بگويد و من شنونده باشم در عمل برعكس شد و بيشتر من از نقشه هاي آينده ام برايش حرف زدم و او با لبخند و رضايت گوش ميكرد و جالب آنكه اين بار بر عكس دفعات قبل حتي در يك مورد كوچك نيز با من مخالفت نكرد ، شايد اين سر آغاز پيروزي من در زندگي است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يكشنبه 13 مهر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزها از پي يكديگر مي گذرند ، روزهاي انتظار را بي صبرانه از صبح به شب و از شب به صبح پيوند مي دهيم و مشتاقانه در انتظار پاييز چشم به برگهاي نيمه سبز درختان دوخته ايم . و زمان تكراري و بي تنوع در حال گذر است و هيچ اتفاق خاصي نمي افتد . تنها مساله اي كه ممكن است بزودي رخ دهد ديدار مادر و مهندس مهرنژاد با نيلوفر است . او بالاخره پذيرفت كه با خانواده من ملاقات كند ، اما اكنون موضوع مكان قرار است ، به او ميگويم بمنزل ما بيا ، مي گويد به خواستگاريت بيايم . مي گويم پس وقتي مشخص كن و اجازه بده آنها بيايند ، اين بار مي گويد آپارتمانم اينطور است و آنطور است . شايد اگر هيچكدام از دو را فوق را نپذيرد مجبور شوم به آنها پيشنهاد كنم در جايي ديگر ، مثلا در يك رستوران يكديگر را ملاقات نمايند هرچند كه چندان رغبتي به اين كار ندارم ولي بهر حال از هيچ بهتر است .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آه راستي كار هديه سالگرد هم رو به اتمام است . از آغاز اين هفته كار گچبري ، آينه كاري و رنگ را شروع كرده ام . خوشبختانه كيومرث قول داده ترتيب دكوراسيون و تزئينات داخلي ساختمان را بدهد و من از بابت واقعا خوشحالن ، زيرا نه وقت اينكار را دارم و نه حوصله اش را ، از آن گذشته كيومرث در اين موارد خوش سليقه و سختگير است و مسلما بهتر از عهده انجام اين كار بر مي آيد . خداي من ! نمي دانم چرا شهريورماه امسال اينقدر طولاني است هرچه مي گذرد تمام نميشود ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پنج شنبه 24 شهريور[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اكنون ساعت 3:30 بعد از نيمه شب است، ولي من هنوز نتوانستم بخوابم ، آنقدر دچار هيجان و اضطرابم كه حتي پلكهايم روي هم نمي آيد . فردا روز بزرگي است ! چون فرداشب بالاخره مادر و مهندس با نيلوفر ملاقات خواهند كرد . احساس ميكنم نتيجه اين ديدار برايم خيلي با اهميت است . با آنكه در مراسمي از اين قبيل غالبا پسران از اين ميترسند كه دختر دلخواهشان مورد پسند خانواده قرار نگيرد ، در مورد من وضع بر عكس است . يعني من بيشتر از اين دلهره دارم كه مبادا نيلوفر آنها را نپسندد و اين بار اين بهانه را بدست آورد و باز سر ناسازگاري گذارد و تمام نقشه هاي مرا نقش بر آب نمايد . آنقدر در گوش مادر و مهندس خوانده ام چنين بگوييد و چنان كنيد كه ديگر خسته شده اند . صدبار سفارش كرده ام تحت هيچ شرايطي با نيلوفر بحث نكنند، سرشب كه منزلشان بودم مادر گفت: پسر جون ماكه با هم دعوا نداريم اين يه مراسم آشناييه ، هرچند كه خيلي مسخره است .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و من عصباني شدم و بي اختيار فرياد كشيدم : همين يك كلمه كافيه ، مسخره يعني چه ؟ خوب اون دوست نداره ما به خونه اش بريم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بيچاره مادرم از گفته خود پشيمان شد و در حاليكه سعي ميكرد مرا آرام سازد گفت: كيانوش ، عزيزم تو زيادي هيجان زده شدي كمي بر خودت مسلط باش هيچ اتفاقي نمي افته . و مهندس ادامه داد: حق داره خانم ، بايد هم هيجان زده باشه ميخواد ازدواج كنه گرچه همه كارها رو بدون ما كرده ولي عيبي نداره..... روز خواستگاري خودمون رو فراموش كردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ادامه نده كيوان ادامه نده ، تو آبروي منو پيش فاميل و خانواده بردي دست وپا چلفتي! ميوه برمي داشتي همه ميوه ها مي ريخت ، چاي بر مي داشتي از سر استكان سرازير مي شد، قند بر ميداشتي قندون بر مي گشت و همه قندها مي ريخت......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من حسابي خنده ام گرفته بود مهندس هم در مقام دفاع از خود بر آمد و گفت: دستهاي لرزان شما مسبب اين اتفاقات بود خانم فراموش كردي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كي؟ من؟ دستهاي من مي لرزيد ، خواب ديده بودي آقا![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دستهات به كنار چرا صورتت آنقدر سرخ شده بود كه خواهرم مي گفت مثل دخترهاي دهات سرخ و سفيده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نخير صورتم خشكي زده بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من در سكوت آن دو را مي نگريستم و با خود مي انديشيدم كه اين بحث تا صبح نيز ادامه مي يابد . بنابراين آهسته از اتاق خارج شدم. آن دو آنقدر سرگرم بحث بودند كه ابدا متوجه خروجم نشدند . مسلما وقتي بخود آمدند و جاي مرا خالي ديدند كه من در اتاق خوابم بودم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ولي من هيچ قصد ندارم مثل پدر آبرو ريزي كنم و اين در حالي است كه مطمئن هستم نيلوفر هم هرگز مانند مادر دچار هيجان نميشود . بهر حال من امشب شادم خيلي شاد . تنها مساله اي كه كمي نگرانم كرده رفتار كيومرث است از روزي كه اين قرار را با نيلوفر ثابت كرده ام چندين مرتبه با او تماس گرفته ام و خواسته ام كه او نيز با ما همراه شود، ولي او نپذيرفته است . امشب نيز وقتي اصرار بيش از حد مرا ديد گفت: ببين كيانوش من هيچ تمايلي به ديدن نامزد تو ندارم . فهميدي؟ پس اصرار نكن چون من نميخوام هيچوقت ديگه اي هم ببينمش .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمي دانم دو مرتبه چه شده ولي حدس ميزنم هرچه هست از دومين ديدارشان ناشي ميگردد در ديدار هفته قبل آن دو متاسفانه باز هم من غايب بودم ولي مطمئن هستم او بالاخره نيلوفر را مي پذيرد ، تنها مشكل اين است كه نمي تواند عقايد منحصر بفرد نيلوفر را بپذيرد ، اصلا او نميتواند خانمها را تحمل كند اگر غير از اين بود به گمانم اكنون فرزنداني در سن و سال من داشت ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جمعه 25 شهريور [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خدا را شكر بالاخره نفس راحتي كشيدم، همه چيز بخير گذشت . قصد كردم شرح وقايع امشب را سطر به سطر بنگارم تا يادگاري باشد براي سالهاي آينده ، شايد يك روز دختر قشنگم و يا پسر عزيزم اينها را بخواند و بر عشق جواني پدر لبخند بزند . ديشب قرار بود امروز غروب من بدنبال نيلوفر بروم ، اما او صبح تماس گرفت و گفت كه تصميم دارد خودش به تنهايي به رستوران هميشگي بيايد فقط من بايد ساعتي را براي اين ديدار مشخص نمايم . ابتدا خواستم مخالفت نمايم ، ولي از ترس آنكه مبادا اين برايش دستاويزي گردد تا ملاقات را منتفي نمايد اعلام موافقت كردم و به او ساعت 5/7 را پيشنها نمودم او نيز پذيرفت . عصر من با عجله مادر و مهندس را راه انداختم ، بيچاره مادر آنقدر هول شده بود كه بعضي چيزهايي كه ميخواست فراموش كرده بود بياورد و در راه يكسره بمن غر مي زد . من براي نيلوفر گردنبندي خريده بودم تا مادر به او هديه كند . او در راه به يكباره گفت: كيانوش گردنبند رو فراموش كردم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آنچنان ناگهاني ترمز كردم كه صداي جيغ لاستيكها با بوق ماشين پشت سر در هم آميخت و در خيابان پيچيد . پدر با تعجب بمن نگريست و مادر عصباني فرياد زد : چه خبرته؟ شوخي كردم بابا [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من كه كلافه شده بودم با غيظ پاسخ دادم : شوخي قحط بود؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر با ملايمت گفت: ببخشيد آقا ، حالا را بيفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من هم پشيمان از برخوردهاي عصبي ام پاسخ دادم : شما ببخشيد سركار خانم مهرنژاد ، حالا حتما آوردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله آوردم خيالت راحت باشه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دو مرتبه به راه افتاديم مهندس معتقد بود با سرعتي كه من مي روم هرگز نخواهيم رسيد و مادر پيوسته در مورد غيبت كيومرث سوال پيچم ميكرد . به هر حال وقتي رسيديم ، هنوز سه ربع به موعد قرار مانده بود . تازه اگر نيلوفر سر وقت مي آمد . مادر با اخم اين مساله را گوشزد كرد ، ولي من به روي خود نياوردم . نشستيم و من سفارش دسرهاي مورد علاقه آن دو را دادم ، ولي احساس كردم خودم به هيچ عنوان نميتوانم چيزي بخورم ، اما از ترس آنكه مورد نصيحت و موعظه قرار نگيرم براي خود نيز سفارشاتي دادم در حاليكه نگاهم به صفحه ساعت ميخكوب شده بود و انتظار در سينه ام حالت خفگي ايجاد ميكرد به پدر سفارش نمودم چنانچه آشنايي ديد خود را به آن راه بزند و با او صحبت نكند . بمادر نيز سفارش كردم زياد پر حرفي نكن ، و به نيلوفر هم فرصت حرف زدن بدهد . من هر چه سفارش ميكردم آن دو تنها مي خنديدند. طوريكه تصور ميكردم مرا مسخره مي كنند و سفارشاتم را شوخي تلقي مي نمايند و از اين بابت بيشتر كلافه مي شدم . هرچه آنها بيشتر مرا مطمئن مي ساختند ، من بي تاب تر مي شدم ! خصوصا زمانيكه به موعد قرار نزديك و نزديكتر مي شديم . بالاخره عقربه هاي ساعت 30/7 را نشان داد ولي من اطمينان داشتم كه او با تاخير خواهد آمد ، اما بر خلاف تصور من هنوز چندثانيه اي نگذشته بود كه چهره او از دور هويدا شد. با سرعت از جاي برخاستم تا به استقبالش بروم ، ولي بر اثر اين عجله صندلي واژگون شد و ظرف كرم كارامل بر اثر تكان شديد ميز روي زمين افتاد . مادر و مهندس لبخند معني داري به يكديگر زدند و من با خود انديشيدم (( پسر كو ندارد نشان از پدر تو بيگانه خوانش نخوانش پسر)) آنگاه بطرف نيلوفر رفتم، لباسي همرنگ چشمانش بر تن داشت و اين همرنگس تا آنجا بود كه انسان تصور ميكرد رنگ چشمانش از لباسش متاثر است ،‌او بگرمي با من احوالپرسي كرد، بنظرم چندان هيجانزده نيامد، درحاليكه آهسته صحبت مي كرديم به سر ميز آمديم . مادر و مهندس از جا برخاستند و ضمن احوالپرسي به او خوشامد گفتند . بعد بار ديگر هر چهار نفر پشت ميز قرار گرفتيم . لحظه اي نگاهش كردم . با آن لبخند مليح ، زيباييش چند برابر شده بود ، با خود فكر كردم، يعني بنظر آن دو نيز نيلوفر اينقدر زيباست ! براي گرفتن پاسخ چندان معطل نماندم زيرا مادر از زير ميز پايش را به پايم زد و با اشاره گفت: خيلي زيباست . و من احساس غرور كردم . او بسيار زيبا و دلنشين سخن مي گفت ، سعي ميكرد كمتر سحبت نمايد و بيشتر شنونده باشد .مادر او را سوال پيچ ميكرد . من به او چشم غره مي رفتم ، ولي نيلوفر مليحانه مي خنديد و پاسخ مادر را با صبر ومتانت مي داد . او امشب رفتاري از خود نشان داد كه من هرگز تصورش را هم نميكردم ، از آن يكدندگي و لجاجت ذاتيش خبري نبود او واقعا خانمي برازنده و با شخصيت بود طوري كه مادر و پدرم نيز در همان يك ديدار شيفته او شدند . آنها متعجب از اين همه حسن كه در وجود او گرد آمده بود، حسن سليقه و انتخاب مرا تبريك مي گفتند و من بخود باليدم ! [/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سیزدهم

قسمت سیزدهم

قسمت سیزدهم : :gol:

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شب بخير سركار خانم معتمد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شب بخير خانم رئوف، خسته نباشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم، نوبت تزريق آمپولهاست ، آماده ايد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگه نباشم هم چاره اي نيست ، پس بهتره باشم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازم دفتر رو مي خونديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آقاي مهرنژاد تهران هستند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه فردا صبح مي آن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خارج از كشور هستند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، ايشون خيلي فعال هستند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باز هم درد فرو رفتن سوزن در بدنش، در اين مدت اين درد برايش هميشگي شده بود . پيوسته سوزش سوزن را در تن و رگهايش احساس ميكرد . خانم رئوف گويا متوجه درد او شده باشد ، با مهرباني پرسيد : خيلي كه درد نگرفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه ديگه عادت كردم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به اميد خدا بزودي تموم ميشه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم...... خانم رئوف شما بيكاريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بيكار كه نه، ولي شما آخرين بيمار بوديد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميشه كمي اينجا بمونيد ؟ ميخوام باهاتون صحبت كنم، حوصله ام خيلي سر رفته .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته ، چرا كه نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف كنار تخت نيكا نشست ، نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت: خب دخترم چرا بي حوصله اي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم همينطوري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- احساس دلتنگي مي كني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شايد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- براي مادر و پدرتون يا براي نامزدتون؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم شايد براي همه و شايد هم براي هيچكس[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار چشمانش را گرد كرد و گفت: چه حرفايي مي زنيد![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم رئوف يادتون هست دفعه قبل كه صحبت ميكرديد شما راجع به كيانوش حرفهايي زديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، ولي كدوم حرف مورد نظرته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما گفتيد اون در اين مدت هميشه به ديدار من مي اومد حتي گاهي نيمه هاي شب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله گفتم كه خودم يكبار ايشون رو نيمه شب اينجا ديدم ، اونشب بارون شديدي مي باريد از سر تا پا خيس شده بودن چنان رنگ پريده و لرزان بودن كه من براشون نگران شدم تازه يه خبر جديدتر هم دارم حدسم درست بوده خانم معتمد، ايشون شبها در خيابون روبه روي بيمارستان مي خوابيدن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو خيابون؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله دربان هرشب آقاي مهرنژاد رو مي ديده كه داخل ماشين مي خوابيده حتي بعضي از شبها پيش دربان هم مي رفته .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما از كجا مي دونين؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از دربان پرسيدم چون خيلي كنجكاو شده بودم ، يعني اون شب كه نيمه شب ايشون رو توي بيمارستان ديدم كنجكاويم تحريك شد، دربان خيلي ازشون تعريف ميكرد بنظر او كيانوش خان مردي بسيار متين و محجوبه اون حتي باور نميكرد كه آقاي مهرنژاد برادرزاده يكي از بزرگترين سهامداران بيمارستان باشه ........ راستي خانم معتمد ، آقاي مهرنژاد نامزد دارند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فعلا نه ، ولي به گمانم بزودي خواهند داشت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي دلم ميخواد نامزدشون رو ببينم دختري كه به ايشون بياد بايد خيلي ديدني باشه![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه من اون دختر رو نديدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف لحظه اي مكث كرد و بعد با ترديد پرسيد: راستي روابط شما با نامزدتون چطوره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از چه نظر؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كلي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه چندان خوب[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ما خيلي اختلاف عقيده داريم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از شما بهتر چه كسي رو ميخواد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا خنديد و پاسخ داد: شما لطف داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فاميل هستيد ديگه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله دختردايي ، پسر عمه هستيم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتم كه من و همه پرستاران بخش ، قبل از اين فكر ميكرديم آقاي مهرنژاد نامزد شماست همه مي گفتند شما دو نفر خيلي بهم مي آيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گونه هاي نيكا گل انداخت و لبانش را لبخندي زيبا زينت داد . يكباره احساس كرد دلش ميخواهد حرفهايي كه در دلش تلنبار شده براي يك نفر بازگو نمايد و چه كسي بهتر از پرستارش .دلش نميخواست بمادرش چيزي بگويد و باعث ناراحتيش شود . ولي بالاخره بايد براي يك نفر حرف ميزد و عقده دلش را خالي ميكرد براي همين گفت: مي دونيد ايرج از كيانوش متنفره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم ، آدم عجيبيه ، از عقايدش متنفرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس چرا با هم قرار ازدواج گذاشتيد ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- وقتي قرار ازدواج گذاشته شد اينطوري نبود نزديك يك ساليه كه خيلي تغيير كرده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- علتش رو نمي دوني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستش نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگران نباش در ابتداي زندگي همه از اين مشكلات دارن ولي اگه مي بيني اختلافتون ريشه هاي جدي داره ، از همين اول كار ، شروع نكرده تموم كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا نميشه؟ هنوز كه اتفاقي نيفتاده....... نكنه دوستش داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر ميكنم يه زماني دوستش داشتم ، خيلي زياد ولي حالا.........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سكوت كرد ، زيرا نمي دانست چه بايد بگويد . خانم رئوف سكوت را شكست و گفت: بشما توصيه ميكنم كه در اينمورد عاقلانه تصميم بگيريد چون مهمترين تصميميه كه در تمام عمرتون خواهيد گرفت .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- عقل حكم ميكنه كه بقول شما شروع نكرده تموم كنم ، ولي شرايط نامساعده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از چه نظر؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بشما گفتم كه ايرج پسر عمه منه من حداقل بخاطر عمه و فاميل خصوصا پدرم نميتونم اينكار رو بكنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني شما محكوم به سوختن هستيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار نگاهي به چهره زيبا ومليح نيكا انداخت كه اكنون رنگ پريدگي ناشي از بيماري آنرا دلنشين تر هم كرده بود و در دل گفت: آخه چرا؟ حيف اين دختر نيست كه مثل من بيچاره بشه . ولي از كسي كاري بر نمي آمد درست مثل زماني كه او در چنين دامي اسير گشته بود شايد سرنوشت اين دختر جوان تكرار سرنوشت شوم او بود[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم رئوف به چي فكر مي كنيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هيچي ، مهم نيست؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بار ديگر نگاهي به چهره گرفته نيكا نمود براي آنكه موضوع صحبت را تغيير دهد گفت: شنيدم شركت مهرنژاد ، شركت بزرگيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله همينطوره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- در چه رشته اي فعاليت دارن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بازرگاني و جالب اين است كه شركت به اين بزرگي رو از سالها قبل ، كيانوش به تنهايي اداره ميكنه![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بهش مياد از اينكارها بكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله مرد خيلي پركاريه برعكس ايرج[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نامزدتون؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با سر تائيد كرد . خانم رئوف لبخندي زد و گفت: گوش كن نيكا جون تو نبايد نامزدت رو با كيانوش خان مقايسه كني ، تو خودت مي دوني اون مرد كامليه ولي اينو بدون كه فقط درصد كمي از انسانها كاملند و اگه شما بخواي بين يه انسان استثنايي با يه انسان عادي قياس كني ، مسلما كارت اشتباهه ، شايد كيانوش يكي از اون استثناها باشه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما از كجا فهميديد من اونها رو با هم مقايسه ميكنم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مشكل نيست عزيزم ، از صحبتهاتون پيداست [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بي اختيار گفت: مسخره نيست؟ اونكه همه در موردش اينطور حرف مي زنند ، كيانوش رو ميگم ، اونكه همه تعريف و تمجيدش مي كنند اون ديگه چرا؟ دختري كه اون رو رد كرده ، دختري كه با كارهاش اون بيچاره رو به مرز جنون كشونده ، بايد ديوونه بوده باشه . ديگه از زندگي چي ميخواسته ؟ از اون بهتر كي !؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف با تعجب به نيكا نگاه كرد و گفت: پس آقاي مهرنژاد شكست عشقي داشتن؟ حدس ميزدم ، ميشه براحتي از چهره شكسته شون فهميد . نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، او ناخواسته راز كيانوش را فاش نموده بود ، ولي ديگر دير شده بود ، او نمي توانست حرفش را پس بگيرد تنها ميتوانست از خودش عصباني باشد . با اينحال با سر حرفهاي خانم رئوف را تائيد كرد .خوشبختانه خانم رئوف از جاي برخاست و گفت : خب عزيزم تو بايد استراحت كني ، بهتره من برم تا راحت باشي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم و معذرت ميخوام كه وقتتون رو گرفتم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم ، من شما رو واقعا دوست دارم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما لطف داريد ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار پتوي نيكا را رويش كشيد ، خم شد و گونه اش را بوسيد و دلجويانه گفت: فكرش رو نكن راحت بخواب ، همه چيز درست مي شه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اميدوارم ........ راستي خانم رئوف شما بچه داريد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، يه دختر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي دلم ميخواد ببينمش ...... اسمش چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لعيا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه اسم قشنگي ! ميشه يه روز با خودتون بياريدش ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا احساس كرد ناراحتي و غم عضلات چهره پرستار جوان را منقبض كرد و او با صدايي گرفته گفت: متاسفانه نميشه چون پيش من زندگي نمي كنه ، پيش مادربزرگ و پدرشه . خودمم ده ماهه كه نديدمش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آخه چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چون ما متاركه كرديم و لعيا تحت سرپرستي پدرشه .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]قطره اي اشك از چشمان خانم رئوف سر خورد ، نيكا باز هم از گفته خود پشيمان شد ، ولي اينبار هم سودي نداشت . پرستار ضمن خارج شدن صداي غمگين نيكا را شنيد كه مي گفت: متاسفم ، واقعا متاسفم .[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]*********************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي هواپيما هنگام فرود سر دردش را تشديد ميكرد ، چشمانش را به شدت برهم فشرد، وقتي هواپيما از حركت ايستاد نفس راحتي كشيد . برخاست وكيفش را برداشت و به راه افتاد. همينكه پايش را بر اولين پله هواپيما گذاشت ، احساس آرامش كرد و با خود انديشيد: چقدر دلش براي هواي پاك شهرش تنگ شده . كاش سرش درد نميكرد آنوقت ميتوانست براحتي لبخند بزند سر درد او را بياد دكتر معتمد انداخت اگر دكتر اينجا بود به او توصيه ميكرد آب سرد به شقيقه هايش بزند ، در هواي آزاد با چشمهاي بسته قدم بزند و به زيبايهاي طبيعت فكر كند و مهمتر از همه از خوردن مسكن خودداري نمايد وقتي آخرين قسمت گفته هاي دكتر را بياد آورد، دستش را كه براي برداشتن مسكن در جيب فرو كرده بود ، بيرون كشيد و لبخند زد ، اين لبخند را بياد نيكا زد و همزمان انديشيد اكنون او چه ميكند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پايش را درون سالن گذاشت ، هياهوي استقبال كنندگان توجهش را جلب كرد، ولي مسلما كسي منتظر او نبود، خيلي جالب آمد اگر اكنون نيكا آنجا مي بود ، ولي چرا اون؟ چرا به او مي انديشيد؟ حتي خودش هم نمي دانست ، اما بهر حال اين نخستين باري بود كه وقتي قدم در فرودگاه مي گذاشت خاطرات رفت و آمدهاي نيلوفر در ذهنش زنده نمي شد و عذابش نمي داد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوش اومديد آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]با تعجب به جانب صدا برگشت و عمويش را ديد و گفت: اِ ، كيومرث تويي، صبح بخير.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام گرم مرا هم بپذيريد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتما مي پذيرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بفرماييد قربان اين گلها براي شماست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم ، چرا زحمت كشيدي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خواهش ميكنم . زحمتي نبود فعلا بيا بريم تا برات بگم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش كيفش را از روي زمين برداشت ، كيومرث لبخند زد و گفت: طبق معمول همين يه كيف.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خير آقا ، اتفاقا اين بار، باروبنه ام زياده، بايد بعد از انجام مراحل ترخيص تحويل بگيرم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باوركن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- امروز من چيزهاي زياد باور نكردني مي بينم ، چيزهاي خيلي عجيب![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميدوني كيانوش صبح كه ميخواستم به استقبالت بيام، با خودم گفتم اون قيافه عبوس كه هميشه در فرودگاه تكرار مي شه ديدن نداره، ولي باز هم دلم نيومد ، اومدم با كمال تعجب ديدم آقاي مهرنژاد سرخوش و سرحال قدم به سالن گذاشتند و برعكس هميشه برامون سوغات هم آوردند ، اين باور كردنيه؟![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا كه نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس در اين صورت بايد بگم كيانوش جان دكتر معتمد معجزه كرده و البته من از اين بابت خيلي خوشحالم ، چون ايشون باعث شدن تو براي من سوغات بياري.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اشتباه نكن . چيزهايي كه گفتم هيچكدوم مال تو نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا براي خودم متاسفم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي گي براي چه كسي تحفه آوردي يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نگو هيچ اهميتي نداره ، ولي من مطمئنم يكي از اون بسته ها كادوي تولد امشبه و تو اون رو براي كتايون آوردي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- امروز مثل اينكه زيادي زود از خواب پا شدي ، هنوز در عالم هپروتي آقا پسر . اين حرفا چيه مي زني؟ در ضمن اشتباع مي كني خيلي هم سرحال نيستم . چون سرم درد ميكنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اينكه هميشگيه، ولي باور كن كه امروز سرحالي، يا لااقل مثل هميشه دمق نيستي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟ پس حالا كه اينطوره بگو ببينم ماشين رو كجا پارك كردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اونطرف ، نمي بيني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش نگاهي بسمتي كه كيومرث نشان كي داد انداخت و بي آنكه ماشين را ببيند گفت:آهان و به آن سمت راه افتاده ، ولي كيومرث بازويش را كشيد و گفت: كجا حواس پرت؟ تو اصلا ماشين رو ديدي؟ از اينطرف[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بعد كيانوش را بسمت مخالف كشيد او كه كمي عصبي شده بود با صداي بلند گفت: چرا سر ميگردوني؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ميخواستم مشاعرت رو امتحان كنم ببينم هنوز كار ميكنه يا نه؟ ولي ظاهرا جواب منفيه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دست بردار كيومرث، تو درست بشو نيستي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از اين درست تر چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش خنديد و پاسخي نداد ، هر دو بطرف ماشين رفتند و سوار شدند بمحض آنكه نشستند كيانوش پرسيد: ديگه به ملاقات دختر دكتر نرفتيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه تو اجازه نداده بودي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مسخره بازي در نيار، ازش خبري نداري؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از كجا انقدر مطمئني كه من ازش باخبرم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فقط حدس زدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس اشتباه كردي ، من ميخواستم بپرسم كي مرخص مي شه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نمي دونم، ولي اميدوارم لااقل با اين همه دردسر بالاخره بتونه راه بره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دكتر اديب از وضع پاش چندان راضي نبود، گمونم قصد داره دوباره عملش كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جدي مي گي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاسفانه بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ولي اون همين الان هم به اندازه كافي از بيمارستان خسته شده، نميتونه تحمل كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چاره اي نيست جونم، بالاخره بايد خوب بشه يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا از اول درست عملش نكردند حالا دو مرتبه ميخوان تكرار كنند ، اصلا لازم نكرده ، مي برمش به يه بيمارستان ديگه ، پيش متخصص زبده تر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث با تعجب به او نگاه كرد و گفت: آروم باش پسر اونو به يه بيمارستان ديگه مي بري؟ تو به چه حقي راجع به اون تصميم مي گيري، مگه پدرشي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش با همان عصبانيت پاسخ داد: نه پدرش نيستم، ولي ميتونم پدرش رو قانع كنم . دكتر اديب و همكاراش هر كاري از دستشون مي اومده ، كردند ديگه نميخواد اينبار هم خودشون رو به زحمت بندازند . همين كه گفتم اگه لازم باشه اصلا مي برمش خارج از كشور[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيانوش عزيزم باز داغ كردي؟ پسر خوب چرا مثل بچه ها حرف مي زني؟ تصور كردي دكتر دلش ميخوا يه بار ديگه اون رو عمل كنه؟ اونم دلش ميخواست نيكا خوب بشه. حالام طوري نشده، اميدوار باش كه اين مرتبه همه چيز بخوبي تموم بشه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- توكه نمي دوني اون از موندن تو بيمارستان چقدر كسل شده؟ پرستارش مي گفت از دلتنگي گريه مي كنه.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حق داره، ولي خوب چاره اي نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نميخوام ديگه تو اون بيمارستان عمل بشه ، مي برمش پيش پرفسور زرنوش [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زرنوش قبول نمي كنه، نوبت هاي ويزيت اون سالانه است ، يكسال ديگه هم نوبت به نيكا نمي رسه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبول ميكنه من باهاش صحبت مي كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس گوش كن! اول با زرنوش صحبت كن، اگه قبول كرد مساله رو با دكتر و نيكا در ميون بذار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- باشه يه فكر ديگه هم دار[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- امر بفرماييد قربان[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي شه قبل از عمل چند روزي مرخصي گرفت؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- لابد اين بار مي خواي ببريش مسافرت![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله، ولي من نه، با خانواده اش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- و خانواده همسرش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]او عمدا اين جمله را با تاني بر زبان راند و با دقت به چهره كيانوش نگاه كرد، تا تاثيرش را از چهره او بخواند ، ولي كيانوش بي تفاوت پاسخ داد: بله اگه اونام بيان خوبه، مي رن به ويلاي من، شمال.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ممكنه دكتر با اين تحرك مخالفت كنه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب اگه موافقت كرد مي رن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بايد از پرفسور مرخصي بگيري[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله بهش مي گم اين دختر روحيه لازم رو براي عمل نداره ، بايد تجديد قوا كنه و اگه موافقت كرد تمام كارها رو روبه راه مي كنم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث باز هم در چهره كيانوش دقيق شد و‌ آهسته گفت: ميتونم سوالي بكنم.؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كيا، علت اين همه نگراني ، اين همكاري و دلسوزي چيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيانوش پاسخي نداد . كيومرث باز گفت : آيا اين كارها فقط بخاطر قدر داني از زحمات دكتره يا بخاطر خود نيكا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بخاطر هر دو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پاسخ كيانوش رنگ از رخسار كيومرث پراند ، ولي نتوانست سوالي بكند و اجازه داد كيانوش خود ادامه دهد: تو فراموش كردي كه، اين مرد منو با زندگي پيوند داد من زندگيم رو بهش مديونم ، گذشته از اين نيكا جوونه و من دلم به حالش ميسوزه . در اينمورد نه فقط اون، بلكه هر جوون ديگه اي هم جاي اون بود كمكش ميكردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كيومرث نفس راحتي كشيد احساس كرد خيالش راحت شد. كيانوش دستش را زير چانه اش ستون كرد و به بيرون خيره شد و در فكر فرو رفت در حاليكه احساس ميكرد صداي ضربان قلبش را ميشنود.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]********************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم معتمد داروهاتون دير مي شه، بلند شيد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بزحمت چشمانش را گشود . چشمش كه به پرستار خورد و گفت: مگه ساعت چنده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از نه گذشته نميخواي بيدار شي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار به نيكا در نشستن كمك كرد. نيكا نگاهي به سيني صبحانه كرد و گفت: لطفا داروهام رو بديد من ميلي به صبحانه ندارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه ميشه اين داروها رو ناشتا خورد ؟ لااقل ليوان شير رو سر بكشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] نيكا با بي ميلي شير را برداشت و از پرستار پرسيد : امروز چه روزيه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پنج شنبه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فكر كرد يعني الان شادي آمده؟ كيانوش چطور؟ شايد اگر شادي مي آمد، ايرج هم همراه او به ديدارش مي آمد . اگر ايرج بيايد چطور بايد با او برخورد كند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم معتمد كپسولهاتون دير شده ، عجله كنيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا جرعه اي ديگر از شيرش را نوشيد و در همان حال كپسولها را از دست پرستار گرفت و تشكر كرد، هنوز آخرين قرص را نخورده بود كه دكتر براي ويزيت آمد . نيكا منتظرش بود . ميخواست از نتيجه عكسبرداري ديروز مطلع گردد ، بنابراين پيش از هر حرف ديگري پرسيد: خوب آقاي دكتر من كي مرخص مي شم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حقيقتش نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چظور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آخه عكس پاي شما رو دكتر اديب به شوراي پزشكي ارجاع دادن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گفتم دقيقا نمي دونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بغض گلوي نيكا را فشرد . او فكر ميكرد تا شنبه بخانه مي رود ولي حالا.....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- گوش كنيد خانم معتمد، احتمالا مجبور هستيم يه بار ديگه پاي شما رو عمل كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فرياد كشيد : چي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آروم باشيد ، خانم چاره ديگه اي نيست . در غير اينصورت مجبور مي شيد تا پايان عمر از عصا استفاده كنيد عمل قبلي شما..........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ادامه نديد دكتر، نمي خوام چيزي بشنوم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اجازه بديد....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نميخوام ، نميخوام منو تنها بذاريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر به پرستاران اشاره كرد از اتاق خارج شوند ، خودش هم بدون هيچ حرف ديگري خارج شد در حاليكه صداي گريه بيمار جوانش را مي شنيد و حال او را درك ميكرد. وجود دختر جوان را احساس درماندگي و خستگي پر كرده بود . چقدر از اين اتاق ، از اين تخت و حتي از اين زندگي بيزار بود . چقدر دلش براي خانه خودشان و اتاق كوچكش تنگ شده بود . ناگهان به ذهنش رسيد مسلما كيانوش از اين قضايا باخبره، عمويش در جريان همه امور قرار داشت و حتما او را نيز مطلع كرده ، ولي چرا كيانوش در اين مورد حرفي نزده بود؟ بايد با او تماس مي گرفت در اينمورد تنها مي توانست به او تكيه كند و از او كمك بخواهد . ولي شماره تلفن؟ هر چه فكر كرد شماره را بخاطر نياورد اما اين مشكل مهمي نبود، زيرا شركت مهرنژاد شركت بزرگي بود و مركز اطلاعات شماره تلفنها ميتوانست او را راهنمايي نمايد ، بزحمت گوشي تلفن را بسوي خود كشيد و مخابرات بيمارستان را گرفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بفرمائيد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببخشيد يع خط آزاد ميخواستم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اتاق شماره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه، اجازه بديد ، من شماره ندارم ميشه خواهش كنم شما از مركز اطلاعات شماره ره بگيريد به اتاق من وصل كنيد ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شركت بازرگاني مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، منتظر باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا چشم به تلفن دوخت و منتظر ماند لحظات به كندي سپري ميشدند . و بالاخره تلفن زنگ زد و ارتباط برقرار گرديد...........الو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شركت بازرگاني مهرنژاد ، بفرماييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اجازه بديد وصل كنم دفترشون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صداي موزيك از گوشي شنيده شد لحظه اي بعد خانمي از آنسو پاسخ داد: دفتر آقاي مهرنژاد بفرماييد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببخشيد ميخواستم با آقاي كيانوش مهرنژاد صحبت كنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- وقت تماس قبلي داشتيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خير[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ايشون تشريف ندارند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني هنوز از مسافرت برنگشتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تشريف آوردند ، تهران هستند ، ولي امروز فكر نكنم بشركت بياد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متشكرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شما؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بعدا تماس ميگيرم ، ببخشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]منشي كيانوش ديگر به نيكا فرصتي نداد و گوشي را گذاشت . او هم با دلخوري گوشي را برروي دستگاه قرار داد و باخود فكر كرد: حتما منشي كيانوش خيلي عصباني شد كه وقتش رو بخاطر من حروم كرده . براي همين هم فرصت خداحافظي بهم نداد ، ولي حالا كه اينم نيست چكار بايد كرد؟ راستي امروز چه روزيه؟ آهان پنج شنبه .......... فهميدم تولد........... كيانوش حتما به جشن تولد كتايون مي ره، براي همين هم امروز شركت نرفته . ناگهان احساس كرد كه دچار حالت خاصي ميشود ، شايد اين درست همان حالتي بود كه كيانوش در شب نامزدي نيكا به آن دچار شده بود. تركيبي از حسادت ، نفرت و آرزوهاي محال و شايد كمي.......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باز روي تخت دراز كشيد ، دلش ميخواست با صداي بلند گريه كند و فرياد بكشد ، اما افسوس كه اينكار هم دردي را دوا نميكرد . لعنت بر اين ايرج ! اكنون كه به او احتياج داشت مثل هميشه غايب بود . اصلا مقصر او بود اگر بحث آن روز در نمي گرفت ، شايد هرگز اين اتفاق نمي افتاد ولي او قبول نخواهد كرد . به جهنم اصلا همه چيز به جهنم ، او ديگر نميخواهد راه برود . همان بهتر كه شل باشد ، اصلا همان بهتر كه ديگر زندگي نكند . با اين تصورات بار ديگر بغض در گلويش شكست و صداي گريه اش بلند شد . صورتش را از روي بالش بلند كرد ، دفتر كيانوش را برداشت و در دست گرفت قطرات اشك از چشمانش بيرون ميزد ، روي گونه هايش سر ميخورد و با صداي آرام چك چك بر روي جلد زيباي دفتر مي چكيد ، در همان حال با خود فكر كرد: شايد ايندفتر با طعم شور اشك آشنا باشد. شايد شبهاي بسياري اشكهاي كيانوش صفحات و جلد ايندفتر را مرطوب ساخته است اشكهايش را از روي جلد دفتر پاك كرد و آهسته گفت: تنها چيزي كه الان ميتونه حداقل براي لحظاتي منو از اين عذاب روحي و فكري نجات بده تو هستي . بعد شروع به ورق زدن كرد و در همان حال با غيظ ادامه داد: مهموني خوش بگذره جناب آقاي مهرنژاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز به صفحه مورد نظرش نرسيده بود كه صدايي او را بخود آورد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- سلام بر زيباترين و خانم ترين زن داداش دنيا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سرش را بالا آورد جلوي در شادي با سبدي از گل ايستاده بود . نيكا دفتر را يست و با خوشحالي فرياد كشيد: شادي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي جلو آمد او را در آغوش كشيد و گفت: نيكا عزيزم ، چي به روز خودت آوردي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به گريه افتاد و در ميان گريه بريده بريده گفت: شادي ديگه ..... خسته شدم ....... نميتونم تحمل كنم ....... ميخوام ....... ميخوام به خونه برگردم ..... اينا ميخوان يه بار ديگه پام رو عمل كنند، ولي من ....... من ديگه نميتونم شادي ....... نميتونم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي با وجود آنكه خود نيز گريه ميكرد، سعي داشت نيكا را آرام كند . براي همين هم سرش را بلند كرد ، اشكهايش را پاك كرد و گفت : عزيزم آروم باش . تو كه دختر مقاومي بودي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بودم ، ولي ديگه نيستم ، باور نمي كني طاقتم تموم شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرا باور ميكنم ولي چاره اي نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا سعي كرد خود را كنترل كند بزحمت لبخندي زد و گفت: كي رسيديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 6 صبح [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- عمه و بقيه كجا هستند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راستش من به اونا نگفتم ميام اينجا ، اونا گفتند ملاقات بعد از ظهره و من بايد تا اون موقع صبر كنم..... ولي من صبر نكردم ، گفتم ميخوام گشتي توي خيابونا بزنم ، اما يكراست اومدم بيمارستان ، جلوي در بليطم رو به نگهبان نشون دادم و اصرار كردم اين مسافر غريب رو راه بده ، بيچاره دلش بحالم سوخت و اجازه رو صادر كرد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كه اينطور واقعا از لطفت ممنونم ، شادي جون[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- آفرين ، مودب شدي، حتما ويروس اين بيماري رو از آقاي مهرنژاد گرفتي راستي حالش چطوره؟ من هر وقت زنگ ميزنم حالش رو مي پرسم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو لطف داري ، اونم خوبه . ولي از وقتي من اينجام ، فقط يه بار ديدمش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- زياد اينجا نمي آد.... از خودت بگو از مازيار و هومن چطورند؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- هومن اومده زن دائيش رو ببينه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خداي من! پس با پسرت اومدي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نخير ، خانوادگي سفر كرديم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه خوب، مازيارم اومده؟ چه عجب مازيارخان افتخار دادند قدم بخاك ما گذاشتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يادت باشه اين حرفا رو به خودشم بگي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش مي گم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ببينم از اينجا مي شه بخونه تلفن كرد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- البته ، صفر رو بگير تقاضاي خط آزاد كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بايد زودتر اينكارو بكنم وگرنه اونا فكر مي كنن من گم شدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه آدم تو خاك خودش هم گم ميشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله خانم ، وقتي به حد ما با اين خاك غريبه شدي، اونوقت خيلي راحت گم هم مي شي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس تابه تمام كلانتريها اطلاع ندادن كه يه دختر كوچولوي بيست وهشت ، نه ساله گم شده تلفن كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي در حاليكه صفر تلفن را مي گرفت با خنده گفت: مسخره كن خانم حق هم داري ، اگر غير از اين باشه جاي تعجب داره. بعد تقاضاي خط آزاد كرد چند لحظه اي ، طول كشيد تا اجازه برقراري ارتباط داده شد . دراين لحظات حتي زمانيكه شادي شماره منزل عمه را ميگرفت نيكا صداي تپش قلبش را بوضوح مي شنيد . آنگونه كه ميترسيد شادي نيز صداي آنرا بشنود . بالاخره يكنفر گوشي را برداشت و شادي گفت: الو..... سلام. [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نترس داداش جان دزد منو نميبره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ...... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اگر گفتي كجا هستم ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- .....[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- جايي كه تو آرزويش رو داري، پيش نامزدت ، نيكا خانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در همان حال نگاهش را به نيكا دوخت ، نيكا احساس دلهره اي عجيب ميكرد . يعني ايرج چيزي به شادي نگفته بود [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چطور نداره ديگه اومدم . مثل اينكه من بچه همين شهرم ها . فراموش كردي ، الانم پيش نيكا هستم همين جا مي مونم تا بعد از ظهر كه شما بياييد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ............[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- به نفع تو شد حالا با نيكا صحبت كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ..........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني چه وقت نداري ، مازيار كه غريبه چند دقيقه ديگه برو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ..........[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- منتظرت باشه ، مازيار كه غريبه نيست .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا دقيقا مي دانست كه حالا ايرج چه مي گويد . با عصبانيت خروشيد : من باهاش حرفي ندارم ، قطع كن [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي با تعجب به نيكا نگاه كرد و در حاليكه سعي ميكرد لبخند بزند گفت: بازم از اون ناز و اطفارهاي نامزدي! بعد خطاب به ايرج ادامه داد: خوب كاري نداري خداحافظ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي فرصت ديگري به ايرج نداد، گوشي را بر جايش گذاشت و رو به نيكا كرد و گفت: باز چه خبره؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با عصبانيت پاسخ داد: برادرت انسان نيست ، اون يه احمقه ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي جا خورد ولي بجاي جبهه گيري در مقابل نيكا با لحني آمرانه پرسيد : چرا ؟ ناراحتت كرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون موقعيت منو درك نميكنه ، تو مي دوني چرا من تصادف كردم؟ در اين موردم مقصر اون بود . اون روز آنقدر با من سر رفتن از ايران بحث كرد كه من عصباني شدم و مثل ديوونه ها از خونه بيرون زدم . من اصلا متوجه چهارراه نشدم يكمرتبه بخودم آمدم كه در ميون زمين و آسمون معلق بودم . بعد صداي خرد شدن استخونهام رو شنيدم ، ولي اون خودش رو هيچ مقصر نمي دونه من چيزي به روش نياوردم ، اونم چيزي نگفت ، ولي حالا كه منو به اين روز انداخته بازم موقعيت ووضعيت منو درك نميكنه ، ومثل بچه ها دائما بهونه جويي ميكنه ، من ديگه نميتونم اون و عقايد مسخره و كارهاي بچه گونه اش رو تحمل كنم . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا به گريه افتاد شادي، نزديكتر آمد و شانه هاي او را در دست فشرد و گفت: آروم باش عزيزم ، تو دختر عاقلي هستي، خودت بهتر مي دوني ، كه شروع هر زندگي كلي درد سر داره . مدتي زمان لازمه تا اخلاق همديگر رو به دست بياريد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بعد اشكهاي نيكا را پاك كرد و گفت: حالا بگو ببينم برادر ديوونه ام چي ميگه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون ميگه بايد از ايران بريم ، ميگه اينجا نميتونه كار مناسبي پيدا كنه و زندگي كنه ، من حاضر نيستم خانواده ام رو ترك كنم . تو كه مي دوني ، من و پدر ومادرم چقدر به همديگه وابسته ايم . من چطور ميتونم چنين فكري رو بكنم؟ از اين گذشته اگه اون نميتونه تو ايران زندگي كنه ، منم نميتونم بيرون از مرز زندگي كنم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي ، با تعجب گفت: ايرج ميخواد از ايران بره؟ بيخود كرده.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با سر تصديق كرد و شادي با عصبانيت ادامه داد: پس تكليف مادر چي ميشه؟ من ميگم خودمم برگردم . فقط منتظرم سال آينده درس مازيار تموم شه زود بارمو ببندم و برگردم حالا آقام ميخواد تشريف بياره![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من كه هرچي گفم فايده نكرد مرغ اون يه پا داره [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو خودت رو ناراحت نكن ، در وضعيت فعلي هيچ صلاح نيست كه تو اعصابت رو با اين مسائل بيخود خرد كني ، من با اون صحبت مي كنم همه چيز درست ميشه ، بتو قول مي دم ، تو هم ديگه از اين حرفها نزن نمي تونم تحمل كنم يعني چه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تو هم جاي من بودي تحمل نميكردي دلم ميخواد يكي از كارهاي ايرج رو مازيار انجام بده ، تا ببيني ميتوني تحمل كني يا نه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي لبخند زدوگفت: اگه شده بالنگه كفش درستش ميكنم كسي بيجا كرده دختر دايي ملوسك منو اذيت كنه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا هم خنديد ، هيچ دلش نميخواست شادي را ناراحت كند ، بيچاره شادي ، او چه تقصيري داشت ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب ديگه تعريف كن روزگار چطور مي گذره ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- با آمپول و قرص وسرن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- از جاي بهتري تعريف كن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- شادي ، ميدوني من اجازه نمي دم بازم پام رو عمل كنند [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- ديوونه شدي؟ داي گفت اگه پات رو عمل نكنن هيچ اميدي به راه رفتنت نيست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس پدر مي دونه! همه مي دونن جز من . اگر دستم به كيانوش برسه پوست از سرش ميكنم اون حتما قبل از همه فهميده [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- يعني عموش گفته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خوب به اون بيچاره چه ربطي داره؟ شايد خودش هم نمي دونسته[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- اون همه چيز را مي دونه ، چند روز گذشته ايران نبود، فكر ميكنم امروز صبح با شما اومده باشه شايد كمي ديرتر يا زودتر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- كجا بوده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چه مي دونم دو روز سوئيس ، دو روز سنگاپور مثل پرنده هر دفعه يه طرف[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي دونستي به دايي پيشنهاد كرده دكترت رو عوض كنه ؟ يه جراحم پيشنهاد كرده ، به گمونم پرفسور بود ، ولي اسمش را فراموش كردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا!؟! تو اين چيزها رو از كجا مي دوني ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبل از اينكه به اينجا بيام ، يكي دوبار خونه شما تماس گرفتم اشغال بود بالاخره كه تماس گرفتن دايي گفت كه با كيانوش مهرنژاد صحبت ميكردم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- پس اون اومده ؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله ، به دايي پيشنهاد كرده تو چند روزي به خونه بري و تجديد روحيه كني ، بعد دوباره براي عمل تو يه بيمارستان ديگه كه خودش با پرفسور نمي دونم كي ، انتخاب ميكنه بستري بشي.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با عصبانيت گفت: خوبه ، خيلي خوبه همه راجع به من تصميم مي گيرن ، مثل اينكه هيچ لزومي نداره من چيزي بدونم . همين كه خودشون بدونن كافيه . اينا چي تصور كردند؟ اصلا من نميخوام پام رو عمل كنم تموم شد ، ديگه هم در اينمورد حرفي نزن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي با تعجب نگاه كرد و بعد از لحظه اي مكث گفت: من فكر ميكردم تو از اين بابت خودت رو به اندازه يه تشكر به كيانوش بدهكار بدني ، ولي ظاهرا اون به تو بدهكار شده، چرا امروز اينقدر از دست اون عصباني هستي؟ راستي چرا؟ اين سوالي كه نيكا خودش نيز پاسخش را نمي دانست شادي چون سكوت نيكا را ديد ادامه داد: حتما بعد ازظهر دايي دراينمورد باهات صحبت ميكنه ونظرت رو جويا ميشه ، مطمئن باش هيچكس بدون كسب اجازه از محضر سركار خانم كاري انجام نمي ده . نيكا احساس ميكرد بغض گلويش را ميفشرد ، اما قصد نداشت بيش از اين شادي را برنجاند ، بنابراين با زحمت لبخند زد.[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا