قسمت چهاردهم
قسمت چهاردهم
قسمت چهاردهم :
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي كنار پنجره ايستاده بود و به آسمان مي نگريست . ساعتي پيش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولي شادي پيش او مانده بود و اكنون ساعتي بود كه سكوت اختيار كرده بود . نيكا خوب مي دانست كه در سكوت او نوعي ملامت و سرزنش وجود دارد. شايد حق با او بود. برخورد نيكا با پدرش هيچ درست نبود . او سر پدر فرياد كشيده بود كه به كسي اجازه نمي دهد در موردش تصميم بگيرد ، فرياد كشيده و با گريه گفته بود كه ديگر هرگز نميتواند راه برود .اين را بخوبي مي داند و براي همين هم حاضر نيست بيهوده بار ديگر آن دردهاي وحشتناك را تحمل كند . فريادهاي او ديگران را وادار به سكوت كرده بود و ديگر در آن مورد حرفي نزده بودند . در اين ميان رفتار ايرج از بقيه غير قابل تحمل تر بود. او هيچ دخالتي در صحبتهاي آنهانميكرد . چنان سرد و بي تفاوت برخورد كرده بود كه حتي مازيار هم فهميده بود بين آنها مشكلي بوجود آمده .ايرج هميشه همين طور بود. كوچكترين مشكل زندگيش را همه بايد مي فهميدند .اما حالا دلش نمي خواست به او فكر كند . دلش ميخواست حرفهاي قشنگ بزند و كلمات زيبا بشنود. از اين سكوت كسالت آور دلش مي گرفت و براي آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادي كرد و گفت : اينجا يه پرستار هست كه شيفت شب كار ميكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمي دوني چقدر خانومه اينجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بياد ببينمش![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟.........مجرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاهله ولي متاركه كرده ، يه دختر داره اسمش لعياست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي پاسخش را نداد .نيكا لحظه اي مكث كرد و پرسيد: حوصله ات سر رفته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بنظر كه اينطور مي آد، حالا مي فهمي من تو اين زندون چه روزگار تلخي رو مي گذرونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي خنديد و گفت: ولي حوصله ام سر نرفته، برعكي خيليم سرحالم ، حالا بيا باز كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي بازي؟ فوتبال؟ با اين پاي چلاق فقط فوتبال مزه مي ده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرند نگو دختر ، بيا گل يا پوچ يا نون بده كباب ببر بازي كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي خب، بيا بشين رو تخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي نشست ، نيكا يكدفعه بياد دفتر كيانوش افتاد ، با وجود شادي ديگر نمي توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كيانوش شد و پرسيد: ساعت چنده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 5/6 [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كيانوش در مهماني است شايد اگر شادي او را صدا نميكرد، ساعتها به اين مساله فكر ميكرد ولي صداي شادي كه فرياد زد: دستات رو بذار ببينم، ميخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادي بازي شروع شد آنها چنان شاد و با هيجان بازي ميكردند كه گويا تمام غصه هايشان را فراموش كرده بودند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زمانيكه خانم رئوف وارد شد، نيكا با صداي بلندي مي خنديد و مي گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاديِ دختر جوان لبخند را بر لبهاي پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلي را از سبد كنار تخت بيرون كشيد و مقابل نيكا گرفت و گفت: اينم گل . نيكا و شادي متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نيكا بلافاصله به شادي اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادي خانم، شادي جان بهترين پرستار دنيا خانم رئوف.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتي نمودند . پرستار در حاليكه لبخند رضات بر لبانش مي درخشيد گفت: خدا رو شكر شادي خانم اومد تا خنده نيكا جون رو ببينم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه تا حالا خنده اش رو نديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر نميكنم ، شما زند داداش بد اخلاقي داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصور نميكردم ، اينطور باشه، نيكا، خانم چي مي گن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با دلخوري پاسخ داد: شماهام اگر بجاي من بوديد بد اخلاق مي شديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي خنديد و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتي پيرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگي كمتر از تو غر ميزد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار و نيكا هر دو خنديدند و نيكا پرسيد: كدوم مادر بزرگت كه من نمي شناسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبل از بدنيا آمدن تو مرحوم شئ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دروغگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف هم خنديد و بعد اضافه كرد: من ديگه مزاحمتون نمي شم.اما نيكا فورا پاسخ داد: نه بنشينيد خانم ما از مصاحبت شما لذت مي بريم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادي سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعريف كرد، از ماجراي آشنائيش با مازيار گفت تا به هومن رسيد ، نيكا و پرستار نيز گاهي با جملاتي اظهار نظر ميكردند ولي بيش از همه شادي بود كه سخن مي گفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]******************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكايكبارديگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه ديگر نگهبان مي آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد ميكردكه :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقت ملاقات تمام است براي آسايش و آرامش بيماران خود هر چه سريعتر بيمارستان را ترك كنيد . آنقدر اين جملات را شنيده بود كه حسابي حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پيش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و ديگران احساس دلتنگي نمود . بار ديگر با تحكم گفت: مادر ببين بازم دارم ميگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همين وسائل مي آم بايد منو مرخص كنند وگرنه اين بخش رو روي سرم ميذارم ، من شنبه ميخوام خونه باشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعي كرد او را آرام كند و دلجويانه گفت: ولي دخترم......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما فرياد نيكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانيت گفت: ولي نداره همين كه گفتم . همه به نيكا چشم دوختند ولي او بي اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه ميخوام بيام خونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هيچكس حرفي نزد چهره دكتر گرفته بود. نيكا بغض كرده بود و به غروب خورشيد مي نگريست كه صداي نگهبان را شنيد ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستي كه تصميمت رو گرفتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله شما هم مطمئن باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتي اگه به قميت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا اين بار نيز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه مي تونستند كاري كنند تا حالا كرده بودند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي تونيم دكترت رو عوض كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راجع به اين مساله بعدا صحبت مي كنيم ، فعلا فقط ميخوام از اينجا خلاص بشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر ديگر حرفي نزد ، ولي چهره اش حتي گرفته تر از لحظات پيش بود ، ايرج جلو آمد و گفت: اميدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من مي آم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش حالا كه شاديم اينجاست خيلي خيلي خوش مي گذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي آم ، حتما مي آم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر به ايرج چشم غره رفت شايد توقع داشت او هم نيكا را به ماندن تشويق كند بهر حال آنها پس از يك خداحافظي طولاني او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگي بسراغش آمد دلش هواي گريه داشت ميخواست دامن دامن اشك بريزد، اما باز بخود نويد مي داد كه خواهد رفت ، ولي آن نهيب وحشت بار بر سرش فرياد كشيد: به چه بهايي خواهي رفت؟ نيكا تو تا پايان عمر بايد بر روي اين چرخهاي نفرين شده بنشيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهايش گرم ميشود صداها در نظرش دورتر و دورتر مي شد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابيديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بزحمت چشمايش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، ميل ندارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نه پرستارم ، نه پرستاري بلدم اما همين قدر مي دونم كه بيماران بايد حتما شام بخورن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهايش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقاي مهرنژاد شماييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
قسمت چهاردهم
قسمت چهاردهم :

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي كنار پنجره ايستاده بود و به آسمان مي نگريست . ساعتي پيش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولي شادي پيش او مانده بود و اكنون ساعتي بود كه سكوت اختيار كرده بود . نيكا خوب مي دانست كه در سكوت او نوعي ملامت و سرزنش وجود دارد. شايد حق با او بود. برخورد نيكا با پدرش هيچ درست نبود . او سر پدر فرياد كشيده بود كه به كسي اجازه نمي دهد در موردش تصميم بگيرد ، فرياد كشيده و با گريه گفته بود كه ديگر هرگز نميتواند راه برود .اين را بخوبي مي داند و براي همين هم حاضر نيست بيهوده بار ديگر آن دردهاي وحشتناك را تحمل كند . فريادهاي او ديگران را وادار به سكوت كرده بود و ديگر در آن مورد حرفي نزده بودند . در اين ميان رفتار ايرج از بقيه غير قابل تحمل تر بود. او هيچ دخالتي در صحبتهاي آنهانميكرد . چنان سرد و بي تفاوت برخورد كرده بود كه حتي مازيار هم فهميده بود بين آنها مشكلي بوجود آمده .ايرج هميشه همين طور بود. كوچكترين مشكل زندگيش را همه بايد مي فهميدند .اما حالا دلش نمي خواست به او فكر كند . دلش ميخواست حرفهاي قشنگ بزند و كلمات زيبا بشنود. از اين سكوت كسالت آور دلش مي گرفت و براي آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادي كرد و گفت : اينجا يه پرستار هست كه شيفت شب كار ميكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمي دوني چقدر خانومه اينجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بياد ببينمش![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- واقعا؟.........مجرده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- متاهله ولي متاركه كرده ، يه دختر داره اسمش لعياست[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي پاسخش را نداد .نيكا لحظه اي مكث كرد و پرسيد: حوصله ات سر رفته؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- نه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بنظر كه اينطور مي آد، حالا مي فهمي من تو اين زندون چه روزگار تلخي رو مي گذرونم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي خنديد و گفت: ولي حوصله ام سر نرفته، برعكي خيليم سرحالم ، حالا بيا باز كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چي بازي؟ فوتبال؟ با اين پاي چلاق فقط فوتبال مزه مي ده[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- چرند نگو دختر ، بيا گل يا پوچ يا نون بده كباب ببر بازي كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خيلي خب، بيا بشين رو تخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي نشست ، نيكا يكدفعه بياد دفتر كيانوش افتاد ، با وجود شادي ديگر نمي توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كيانوش شد و پرسيد: ساعت چنده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- 5/6 [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كيانوش در مهماني است شايد اگر شادي او را صدا نميكرد، ساعتها به اين مساله فكر ميكرد ولي صداي شادي كه فرياد زد: دستات رو بذار ببينم، ميخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادي بازي شروع شد آنها چنان شاد و با هيجان بازي ميكردند كه گويا تمام غصه هايشان را فراموش كرده بودند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زمانيكه خانم رئوف وارد شد، نيكا با صداي بلندي مي خنديد و مي گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاديِ دختر جوان لبخند را بر لبهاي پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلي را از سبد كنار تخت بيرون كشيد و مقابل نيكا گرفت و گفت: اينم گل . نيكا و شادي متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نيكا بلافاصله به شادي اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادي خانم، شادي جان بهترين پرستار دنيا خانم رئوف.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتي نمودند . پرستار در حاليكه لبخند رضات بر لبانش مي درخشيد گفت: خدا رو شكر شادي خانم اومد تا خنده نيكا جون رو ببينم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مگه تا حالا خنده اش رو نديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- فكر نميكنم ، شما زند داداش بد اخلاقي داريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- تصور نميكردم ، اينطور باشه، نيكا، خانم چي مي گن؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا با دلخوري پاسخ داد: شماهام اگر بجاي من بوديد بد اخلاق مي شديد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شادي خنديد و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتي پيرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگي كمتر از تو غر ميزد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرستار و نيكا هر دو خنديدند و نيكا پرسيد: كدوم مادر بزرگت كه من نمي شناسم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- قبل از بدنيا آمدن تو مرحوم شئ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- دروغگو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خانم رئوف هم خنديد و بعد اضافه كرد: من ديگه مزاحمتون نمي شم.اما نيكا فورا پاسخ داد: نه بنشينيد خانم ما از مصاحبت شما لذت مي بريم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادي سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعريف كرد، از ماجراي آشنائيش با مازيار گفت تا به هومن رسيد ، نيكا و پرستار نيز گاهي با جملاتي اظهار نظر ميكردند ولي بيش از همه شادي بود كه سخن مي گفت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]******************[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكايكبارديگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه ديگر نگهبان مي آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد ميكردكه :[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقت ملاقات تمام است براي آسايش و آرامش بيماران خود هر چه سريعتر بيمارستان را ترك كنيد . آنقدر اين جملات را شنيده بود كه حسابي حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پيش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و ديگران احساس دلتنگي نمود . بار ديگر با تحكم گفت: مادر ببين بازم دارم ميگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همين وسائل مي آم بايد منو مرخص كنند وگرنه اين بخش رو روي سرم ميذارم ، من شنبه ميخوام خونه باشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعي كرد او را آرام كند و دلجويانه گفت: ولي دخترم......[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اما فرياد نيكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانيت گفت: ولي نداره همين كه گفتم . همه به نيكا چشم دوختند ولي او بي اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه ميخوام بيام خونه[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هيچكس حرفي نزد چهره دكتر گرفته بود. نيكا بغض كرده بود و به غروب خورشيد مي نگريست كه صداي نگهبان را شنيد ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستي كه تصميمت رو گرفتي؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- بله شما هم مطمئن باشيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- حتي اگه به قميت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا اين بار نيز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه مي تونستند كاري كنند تا حالا كرده بودند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي تونيم دكترت رو عوض كنيم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- راجع به اين مساله بعدا صحبت مي كنيم ، فعلا فقط ميخوام از اينجا خلاص بشم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر ديگر حرفي نزد ، ولي چهره اش حتي گرفته تر از لحظات پيش بود ، ايرج جلو آمد و گفت: اميدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه . [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من مي آم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مطمئن باش حالا كه شاديم اينجاست خيلي خيلي خوش مي گذره[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- مي آم ، حتما مي آم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دكتر به ايرج چشم غره رفت شايد توقع داشت او هم نيكا را به ماندن تشويق كند بهر حال آنها پس از يك خداحافظي طولاني او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگي بسراغش آمد دلش هواي گريه داشت ميخواست دامن دامن اشك بريزد، اما باز بخود نويد مي داد كه خواهد رفت ، ولي آن نهيب وحشت بار بر سرش فرياد كشيد: به چه بهايي خواهي رفت؟ نيكا تو تا پايان عمر بايد بر روي اين چرخهاي نفرين شده بنشيني.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهايش گرم ميشود صداها در نظرش دورتر و دورتر مي شد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابيديد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نيكا بزحمت چشمايش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، ميل ندارم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]- من نه پرستارم ، نه پرستاري بلدم اما همين قدر مي دونم كه بيماران بايد حتما شام بخورن[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهايش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقاي مهرنژاد شماييد؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]