ariana2008
عضو جدید
سلام به تمام دوستان
میخواهم کتابی دیگه از پروانه ش(شیخلو )بذارم
به نام حق
دیر انگار سر مست زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم باز ننشست
از رای سر نمی توان تافت بر روی تو در نم توان بست
از پیش پای تو رفتنم نیست چون ماهی افتاده در شست
فصل اول
راسته که میگویند دنبال خوشیختی گشتن اشتباهه,خوشبختی پیدا شدنی نیست بلکه ساختنیه
بیتا دلم پره ,همیشه موقع دلتنگیهام یاد تو می افتم حیف که از من خیلی دوری ,من تو سخترین موقعیت زندگیم باهات آشنا شدم تو بهم کمک کردی تا دوباره سر پا شدم یادته چقدر دلت میخواست زندگیمو برات تعریف کنم همیشه میگفتی من موندم تو چطور تو سن نوزده سالگی انقدر درمونده ای اونموقع هنوز آماده نبودم تا برات از زندگیم بگم ولی الان تو این نامه همه چی را مینویسم تا بفهمی چرا انقدر درمونده ام
تو یه با غ بزرگ همراه با خانواده ی عمو و عمه ها زندگی میکردیم
خونه هامون با فاصله سی متر از هم در یک طرف باغ قرار گرفته بود و عمارت بزرگ پدر جون در طرف دیگه ی باغ که وصیت کرد بعد از مرگش برسه به عموی بزرگترم فرزام ....بعد مرگ پدر جون هیچکدام از فرزاندانش حاضر نشدند باغ را بقروشند میگفتند ریشه ی ما تو این خونه است
عمو فرزام خارج کشور زندگی میکرد و حتی بعد همونجا ازدواج کرده بود فقط یک بار به تنهایی برای مراسم خاکسپاری پدر چون اومد و بعد اون دیگه ندیده بودمش...فرزند دوم خانواده عمو فرزین بود دو تا پسر داشت شاهرخ و مهراب و یک دختر بنام شیوا
شاهرخ شش سال از من بزرگتر بود و درست مثل زن عموم سرد و خشک بود شیوا از من دو سال بزرگتر بود و مهراب که یکسال از من کوچکتر بود و بهترین دوست من!
بعد عمو فرزین پدرم بود که فقط منو داشت و به دردانه ی فامیل معروف بودم و در آخر عمع فریبا که دو تا دختر داشت آتنا و آرمیلا
آتنا همسن شیوا و آرمیلا یکسال کوجکتر از مهراب ...
مثل خواهر و برادر بودیم البته گاهی دعوا هم میکردیم من خیلی با آتنا دمخور نبودم و در کل مهراب همبازی تمام دوران کودکی من محسوب میشد
من تک تک اونها را بهت معرفی کردم بیتای عزیزیم تا بدونی دور ورم خیلی شلوغ بود و شلوغترین فرد من و مهراب بودیم همیشه همه را اذیت میکردیم و کلی میخندیدیم کاش تو همون تو دوران می موندیم خوش بودیم خیلی زیاد.....بزرگ شدیم و رسیدیم به مرحله ی حساس نوجوانی همه چی از همین دوران شروع شد من اسمشو گذاشتم دوران نحسیت...............
شاید با خودت فکر کنی دارم یکی از این داستانهای خسته کننده را تعریف میکنم,آرامش مدام کسل کنندس,گاهی طوفان هم لازمه
پدرم با عموهام و شوهر عمه هام یک کارخانه بزرگ مواد غذایی را اداره میکردند ...همه چی خوب بود که نمیدونم بی دقتی کدام از یک عمو یا شوهر عم باعث شد کارخانه در آستانه ی ورشکستگی قرار بگیره باغ تبدیل شده بود به ماتم کده تا اینکه عمو پیشنهاد کرد از برادر بزرگترشون یعنی عموفرزام کمک بگیرند امید سرابیه که اگه ناپدید بشه همه از تشنگی می میریم اونموقع امید ما شده بود عمو فرزام
عمو به محض شنیدن ماجرا خودشو همراه با خانواده عازم ایران میکنه تا اینجا همه چی خوب بود دوباره خنده بر روی لبهامون پدیدار شده بود و خوشحال بودیم
فصل دوم
میخواهم کتابی دیگه از پروانه ش(شیخلو )بذارم
به نام حق
دیر انگار سر مست زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم باز ننشست
از رای سر نمی توان تافت بر روی تو در نم توان بست
از پیش پای تو رفتنم نیست چون ماهی افتاده در شست
فصل اول
راسته که میگویند دنبال خوشیختی گشتن اشتباهه,خوشبختی پیدا شدنی نیست بلکه ساختنیه
بیتا دلم پره ,همیشه موقع دلتنگیهام یاد تو می افتم حیف که از من خیلی دوری ,من تو سخترین موقعیت زندگیم باهات آشنا شدم تو بهم کمک کردی تا دوباره سر پا شدم یادته چقدر دلت میخواست زندگیمو برات تعریف کنم همیشه میگفتی من موندم تو چطور تو سن نوزده سالگی انقدر درمونده ای اونموقع هنوز آماده نبودم تا برات از زندگیم بگم ولی الان تو این نامه همه چی را مینویسم تا بفهمی چرا انقدر درمونده ام
تو یه با غ بزرگ همراه با خانواده ی عمو و عمه ها زندگی میکردیم
خونه هامون با فاصله سی متر از هم در یک طرف باغ قرار گرفته بود و عمارت بزرگ پدر جون در طرف دیگه ی باغ که وصیت کرد بعد از مرگش برسه به عموی بزرگترم فرزام ....بعد مرگ پدر جون هیچکدام از فرزاندانش حاضر نشدند باغ را بقروشند میگفتند ریشه ی ما تو این خونه است
عمو فرزام خارج کشور زندگی میکرد و حتی بعد همونجا ازدواج کرده بود فقط یک بار به تنهایی برای مراسم خاکسپاری پدر چون اومد و بعد اون دیگه ندیده بودمش...فرزند دوم خانواده عمو فرزین بود دو تا پسر داشت شاهرخ و مهراب و یک دختر بنام شیوا
شاهرخ شش سال از من بزرگتر بود و درست مثل زن عموم سرد و خشک بود شیوا از من دو سال بزرگتر بود و مهراب که یکسال از من کوچکتر بود و بهترین دوست من!
بعد عمو فرزین پدرم بود که فقط منو داشت و به دردانه ی فامیل معروف بودم و در آخر عمع فریبا که دو تا دختر داشت آتنا و آرمیلا
آتنا همسن شیوا و آرمیلا یکسال کوجکتر از مهراب ...
مثل خواهر و برادر بودیم البته گاهی دعوا هم میکردیم من خیلی با آتنا دمخور نبودم و در کل مهراب همبازی تمام دوران کودکی من محسوب میشد
من تک تک اونها را بهت معرفی کردم بیتای عزیزیم تا بدونی دور ورم خیلی شلوغ بود و شلوغترین فرد من و مهراب بودیم همیشه همه را اذیت میکردیم و کلی میخندیدیم کاش تو همون تو دوران می موندیم خوش بودیم خیلی زیاد.....بزرگ شدیم و رسیدیم به مرحله ی حساس نوجوانی همه چی از همین دوران شروع شد من اسمشو گذاشتم دوران نحسیت...............
شاید با خودت فکر کنی دارم یکی از این داستانهای خسته کننده را تعریف میکنم,آرامش مدام کسل کنندس,گاهی طوفان هم لازمه
پدرم با عموهام و شوهر عمه هام یک کارخانه بزرگ مواد غذایی را اداره میکردند ...همه چی خوب بود که نمیدونم بی دقتی کدام از یک عمو یا شوهر عم باعث شد کارخانه در آستانه ی ورشکستگی قرار بگیره باغ تبدیل شده بود به ماتم کده تا اینکه عمو پیشنهاد کرد از برادر بزرگترشون یعنی عموفرزام کمک بگیرند امید سرابیه که اگه ناپدید بشه همه از تشنگی می میریم اونموقع امید ما شده بود عمو فرزام
عمو به محض شنیدن ماجرا خودشو همراه با خانواده عازم ایران میکنه تا اینجا همه چی خوب بود دوباره خنده بر روی لبهامون پدیدار شده بود و خوشحال بودیم
فصل دوم
آخرین ویرایش توسط مدیر: