تمام مسیر باقی مونده تا خونه رو دویده بودم...وقتی رسیدم جلوی درب خونمون برای لحظاتی ایستادم و دستم رو به دیوار گرفتم و سعی كردم از اون حالت نفس نفس زدنم كه در اثر دویدن بهم دست داده بود كم كنم... احساس میكردم از تمام بدنم حرارت بلند میشه...سرخی گونه هام رو خودم احساس میكردم...وای خدا جون چرا اینطوری شدم؟!...من كه همیشه منتظر همچین لحظه ایی بودم...پس چرا یكدفعه مثل دیوونه ها شروع كردم به دویدن؟!!! هنوز نفس نفس میزدم و دهنم خشك خشك شده بود... صاف ایستادم و مقنعه ی روی سرم رو مرتب كردم و كیف روی دوشم رو به حالت عادی قرارش دادم و كلاسورمم مثل همیشه به جلوی سینه ام چسبوندم و بعد زنگ درب رو زدم. صدای مامان رو از اف.اف شنیدم كه گفت:بله؟ - منم مامان...باز كن... وقتی وارد خونه شدم بوی ماكارونی تموم خونه رو پركرده بود...غذای مورد علاقه ی من كه همیشه هم با پنیر باید بخورمش... مامان توی آشپزخانه بود...ازهمون هال با صدای بلند سلام كردم و برعكس همیشه كه اول میرفتم صورتش رو می بوسیدم اون روز سریع به اتاقم وارد شدم و درب رو هم بستم! توی آینه به صورتم نگاه كردم...وای خدا...چقدر گونه هام سرخ شده!!! مقنعه و مانتوم رو درآوردم و به جالباسی آویزون كردم...كیف و كلاسورم رو با پا هل دادم زیرمیز تحریرم و از اتاق خارج و به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم. وقتی بیرون اومدم صدای مامان رو شنیدم كه گفت:مهسا...ناهار حاضره...غذات رو كشیدم زودتر بیا تا سرد نشده... وارد آشپزخانه كه شدم مامان نگاهش به روی من ثابت موند و بعد گفت:چیه؟...نمره ی خوب نگرفتی كه باز تا از درب اومدی رفتی توی اتاقت؟ روی صندلی نشستم و چنگالم رو برداشتم و گفتم:نه...اتفاقا"شیمی20شدم...ف قط خیلی گرسنه ام... و بعد كف دستم رو بوسیدم و به سمت مامان فوت كردم و گفتم:علی الحساب این رو بگیر...سیر كه شدم ماچت میكنم...میترسم اگه با این شكم گرسنه بیام طرفت شما رو به جای ناهار بخورم... مامان لبخند مهربونی به لب آورد و گفت:چرا حالا داشتی میدویدی؟...نكنه اونم به خاطر گرسنگیت بوده...مگه دنبالت كرده بودن یا خودت دزدی كرده بودی دختر كه اونجوری توی كوچه در حال دویدن بودی؟ فهمیدم مامان از پنجره ی آشپزخانه من رو در حال دویدن دیده بوده!!! غذایی كه خورده بودم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم! مامان سریع لیوانی رو از آب پر كرد و به دستم داد و گفت:وا...چه خبرته؟...آرومتر بخور... كمی آب خوردم و بعد گفتم:تند نمیخوردم خواستم جوابتون رو بدهم كه غذا پرید گلوم... - خوب حالا واسه چی میدویدی؟ برای لحظاتی نمیدونستم چه دروغی باید سر هم كنم چون مطمئنا" واقعیت رو نمیتونستم بگم...یعنی جرات نداشتم...البته جرات كه نه ولی خوب پرده های حیایی كه مامان بین من و خودش كشیده بود هیچ وقت به من این اجازه رو نمیداد كه در مورد مسائل خاصی كه این اواخربیش از قبل فكرم رو مشغول كرده با اون صحبت كنم... نگاه مامان كه به حالت انتظار برای جواب هنوز به روی صورتم بود رو میدیدم و توی مغزم دنبال یه بهونه میگشتم تحویلش بدهم... بعد از لحظاتی گفتم:راستش...سركوچه...نه سر كوچه كه نه...سر خیابون چند تا پسر داشتن فوتبال بازی میكردن...بعد یكدفعه دعواشون شد...منم خوب ترسیدم...شما كه میدونی چقدر از دعوای مردا و پسرا میترسم... مامان كه حالا خودش هم مشغول خوردن غذا شده بود گفت:كی میخوای دست از این رفتارت بردای؟...خوب چند تا پسر دعواشون شده به تو چه ربطی داره كه اینطوری میدویدی؟...نمیگی یكی از همسایه ها تو رو اینجوری ببینه به عقلت شك میكنه؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:خوب چیكار كنم؟...میترسم دیگه...دست خودم نبود... از دروغی كه گفته بودم احساس خوبی نداشتم برای همین میخواستم هر چه زودتر به اتاقم برگردم! بعد از اینكه ناهارم تموم شد به اتاقم برگشتم و درب رو بستم و همونجا پشت به درب تكیه دادم و نشستم روی زمین...خدایا چرا وقتی جلوی من ایستاد و گفت سلام من اینقدر ترسیدم؟!!!...مگه من همیشه آروزی این رو نداشتم كه بهم توجه كنه؟!!...پس چرا حالا كه خودش با پای خودش اومده بود سر راهم اینجوری مثل خل ها رفتار كرده بودم؟!!!...حالا پیش خودش چی فكر میكنه؟ كتاب و دفترم رو از توی كیفم كه زیر میز تحریر رفته بود كشیدم بیرون و سعی كردم سرم رو به درس گرم كنم... اما مگه میشد؟!!! هر لحظه صورت جذابش كه جلوم ایستاده بود می اومد توی نظرم...صدای گیراش...قد بلند و سینه ی پهن و مردونه اش...وای خدایا...چرا نمی تونم بهش فكر نكنم؟... خدایا كاش چیز دیگه خواسته بودم... تا شب هر كاری كردم و هر چی تلاش كردم حواسم رو روی كتاب و دفترم متمركز كنم نشد كه نشد!!! وقتی برای شام مامان صدام كرد اصلا" اشتهایی برای غذا نداشتم اما میدونستم تا من رو سر میز شام توی آشپزخانه نبینه خودشم دست به غذا نمیزنه! با كلافگی كتاب و دفترم رو پرت كردم روی تختم و به آشپزخانه رفتم. از مقدار غذایی كه كشیدم مامان بلافاصله فهمیدم میل به غذا ندارم و گفت:چرا اینقدر كم كشیدی؟...نكنه سرما خوردی كه اینقدر بی اشتهایی... تا خواستم جواب بدهم تلفن زنگ خورد...از روی صندلی بلند شدم كه برم گوشی رو بردارم مامان گفت:تو بشین غذات رو بخور...من جواب میدهم... خودم رو با همون چند تا قاشق برنج و خورشتی كه كشیده بودم سرگرم كردم...فكرم مشغول بود و زیاد متوجه ی مكالمه ی مامان پای تلفن نشدم...وقتی برگشت به آشپزخانه من غذام رو تموم كرده بودم! نگاهی به من و بشقابم كرد بعد نشست روی صندلی و گفت:پسر ناهید بود... نگاه متعجبم رو به مامان دوختم و گفتم:ناهید؟!!...ناهید كیه؟ - عمه ات دیگه... لبخندی از روی تمسخر زدم و گفتم:آهان...یكی از همون عمه هایی كه دو ماه پیش توی فوت مادر بابام برای اولین بار دیدمشون؟ مامان در حالیكه غذا میخورد با حركت سر پاسخ مثبت به من داد. یك تیكه نون لواش رو زدم توی ماست و گذاشتم دهنم و گفتم:واسه چی زنگ زده بود؟ - میدونی پسر ناهید كدوم یكی بود؟ - نه بابا...توی اون شلوغی كه من حتی عموها و عمه هام رو نمیشناختم چطوری میتونم بفهمم عمه ناهید كی بود كه حالا بدونم پسرش كدوم یكی از اون تحفه ها بوده...حالا چیكار داشت؟ مامان كه انگار سوال من رو اصلا" نشنیده بود گفت:همون كه خیلی برخوردش خوب بود دیگه...خوش تیپ و خوش هیكل بود...موقع برگشتن هم خیلی اصرار داشت ما رو بیاره برسونه...یادت اومد؟ با بی قیدی شونه هام رو بالا انداختم و تصویر مبهمی از شب عزاداری مادر پدرم توی ذهنم اومد و گفتم:خوب...حالا چیكار داشت؟...چهلم مادر بابا هم كه شما رفتی...نكنه از الان زنگ زدن واسه سال دعوتمون كنن...
مامان از حرف من خنده اش گرفت و گفت:خدا خفه ات نكنه دختر...نه بابا...زنگ زد گفت میخوان خونه ی مادر بزرگت رو بفروشن و برای انحصار وراثت یكسری فتوكپی شناسنامه و اینجور چیزها از من میخواست تا فردا بیاد همه رو بگیره ببره... از روی صندلی بلند شدم و بشقاب و قاشق و چنگالم رو در ظرفشویی گذاشتم و گفتم:میخواستی بگی ما ارث نمیخوایم...مگه بزرگتر از اون نبود زنگ بزنه و این چیزها رو از ما بخواد؟...بعد از اینهمه سال كه هیچ وقت سراغی از ما نگرفتن طوریكه من اصلا" نه مادربزرگم رو میشناختم و نه هیچكدوم از اون طایفه رو...حالا واسه ارث بودن ما ضروریه؟...اه...اینها دیگه كی هستن... مامان لیوان آبی رو كه برداشته بود كمی از اون خورد و گفت:مهسا بس كن...من باید كینه داشته باشم كه ندارم...اونها باید كینه داشته باشن كه ندارن...تو چرا این وسط... به میون حرف مامان رفتم و گفتم:اونها كینه داشته باشن؟!!!...واسه چی اون وقت؟!!!...چرا؟!!!...چون بابام عاشق تو شده بوده؟!!!...چون تو یه زن مطلقه بودی؟!!!...پسرشون عاشق تو شد قبول میخواستن من و تو رو طرد كنن چرا بابام رو دیگه توی خونشون راه ندادن؟!!!...چرا وقتی بابام مریض شد و 16ماه افتاد گوشه ی خونه و بیمارستان بهش سر نزدن؟!!...چرا حتی وقتی فهمیدن سرطان گرفته نیومدن حالش رو بپرسن؟!!...از تو بدشون می اومد با پسرشون چرا اینطوری كردن؟!!!...تازه از شما هم نباید بدشون می اومد...مگه این شما بودی كه دنبال بابام افتادی؟...شما كه تا آخرین لحظه هم اینطور كه خودتو بابام تعریف میكردین از زیر ازدواج مجدد فراری بودی و بهش میگفتی خانواده اش رو به خاطر تو رها نكنه...خودم شاهد بودم هر سال عید چقدر التماس میكردی تا بابا رو راضی كنی بره به خانواده اش سر بزنه ولی هر بار كه میرفت راهش نمیدادن و میگفتن چون با تو ازدواج كرده مادرش عاقش كرده...اونقدر پست بودن كه وقتی بابام هم مرد توی مراسم عزای بابام هم شركت نكردن!!!... مامان با كف دستش كوبید روی میز و فریاد كشید:بس كن مهسا...بسه دیگه... بعد سكوتی بین من و مامان حاكم شد... لحظاتی گذشت و مامان در حالیكه هر دو دستش از آرنج روی میز بود سرش رو میون دستاش گرفت و به بشقابش نگاه كرد و سپس درست مثل اینكه داره با خودش حرف میزنه گفت:من هیچ كینه ایی از هیچكس به دل ندارم...14سال با شریفی زندگی كردم كه بهترین سالهای زندگیم بود ولی خدا نخواست از بركت حضور شریفی بیشتر از این لذت ببرم...شریفی هیچ وقت برای من و تو كم نگذاشت...دنیای محبت بود...ولی حیف كه خانواده اش نتونستن من رو قبول كنن...اگه می پذیرفتن كه شریفی و من واقعا در كنار هم خوشبختیم شاید این قهر20سال طول نمیكشید...شریفی از غصه دق كرد...میدونستم عاشق من و تو هستش ولی خوب ته قلبش میخوندم كه دلش برای فامیلش برای خواهراش و برادراش تنگ شده...میدونستم دلش برای پدر و مادرش تنگ شده...وقتی باباش مرد و رفت توی مراسمباباش...با اون افتضاح و دعوا مادرش از مجلس بیرونش كرد و گفت كه اومده ارث بگیره...از همون روزها غصه آنچنان به دلش چنگ زد كه غمش سرطان شد و از پا درش آورد...درسته كه فامیل بابات بد كردن به ما...ولی تو به خاطر احترامی كه باید تا آخر عمرت به بابات بگذاری حق نداری بهشون توهین كنی...تو حق نداری با این حرفات به آتیش زیر خاكستر دل من جون دوباره بدهی...مهسا یادتباشه من گذشت كردم چون میدونستم بابات دوستشون داره پس تو هم حق نداری بهشون بد بگی...الانم به خاطر قانون بر ارث باید یكسری مدارك رو تكمیل كنن كه این مدارم مربوط به تمام وراث میشه...ارواح خاك بابات فردا كه سعید پسر ناهید اومد اینجا رفتاری نكنی كه من شرمنده ی بابات بشم... نفس عمیق و صدا داری كشیدم و گفتم:اگه صبح بیاد كه من نیستم...مدرسه ام...اگرم بعد از ظهر بیاد اصلا" از اتاقم بیرون نمیام تا مبادا خاطر مبارك این آقا سعید از دیدن رفتاره بنده مكدر بشه...خوبه؟ مامان سرش رو بلند و به من نگاه كرد و گفت:مهسا...!!! از دیدن صورت سفید و توپول مامان با اون موهای خوش حالتش كه به طور مادرزادی بلوطی رنگ بود و با اون ابروهای كشیده اش كه حالا به اخم نشسته بود خنده ام گرفت و گفتم:ببخشید مامان جون...الهی قربونت بشم كه هر وقت موهات رو نگاه میكنم یاد داستان آن شرلی با اون موهای حنایی رنگش می افتم... هر وقت من این حرف رو میزدم مامان به خنده می افتاد و این بار هم خنده اش گرفت و گفت:امان از دست تو با این زبونت... رفتم طرفش و صورتش رو بوسیدم...به خاطر شام تشكر كردم و برگشتم به اتاقم. با هر جون كندنی بود اون شب تا ساعت2بیدار موندم و كمی درس خوندم... صبح كه مامان بیدارم كرد با كلی غرغر و داد و بیداد همراه بود چرا كه شب همونجا وسط اتاقم روی دفتر كتابام خوابم برده بود!!! تمام استخوانهام درد میكرد...فهمیدم به خاطر وضعیتی كه خوابم برده بوده و هیچ پتویی روی خودم نكشیده بودم سرما خوردم! صبحانه رو كه خوردم راهی مدرسه شدم...از كوچه كه اومدم بیرون هنوز20یا30قدم دورتر نرفته بودم كه صداش رو از پشت سرم شنیدم:مهسا؟...یه لحظه صبر كن... وای خدایا...خاك برسرم...اینجا...توی محل؟...اگه یكی من رو میدید و می رفت به مامانم میگفت چی؟ برنگشتم...حتی سرعت راه رفتنمم كم كه نكردم هیچ تازه تندتر هم قدم برداشتم...هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه محكم آستین كاپشنم رو گرفت و گفت:چرا اینطوری میكنی تو؟!!...مگه من لولو خور خوره ام دختر؟!!...یه لحظه خوب وایسا... دوباره ترس و اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود...بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:نیما...تو رو قرآن...اینجا نزدیك خونه ی ما اگه یكی الان من رو ببینه... - خودم حواسم هست...كسی این وقت صبح توی این خیابان نیست...اونقدر كه سرت پایینه یه ذره سرت رو بگیر بالا اطرافت رو ببین...هیچكس نیست...ببین مهسا من داره دیرم میشه باید زودتر برم دانشگاه كلاس دارم...بیا...عكسهای تولد لیلا رو برات ظاهر كردم...بگیر...دیروزم میخواستم همین ها رو بهت بدهم اونجوری مثل دیوونه ها فرار كردی...بگیر... ادامه دارد دوباره ترس و اضطراب همه ی وجودم رو گرفته بود...بدون اینكه نگاهش كنم گفتم:نیما...تو رو قرآن...اینجا نزدیك خونه ی ما اگه یكی الان من رو ببینه... - خودم حواسم هست...كسی این وقت صبح توی این خیابان نیست...اونقدر كه سرت پایینه یه ذره سرت رو بگیر بالا اطرافت رو ببین...هیچكس نیست...ببین مهسا من داره دیرم میشه باید زودتر برم دانشگاه كلاس دارم...بیا...عكسهای تولد لیلا رو برات ظاهر كردم...بگیر...دیروزم میخواستم همین ها رو بهت بدهم اونجوری مثل دیوونه ها فرار كردی...بگیر... وای خدای من چقدر شنیدن صداش و دیدنش در این فاصله برام لذت بخشه! با تمام لذتی كه از این لحظات میبردم اما ترس هم همه ی وجودم رو پر كرده بود... برعكس همه ی دوستام كه هر كدوم از سال اول دبیرستان تا الان كه پیش دانشگاهی رو میگذروندیم هر كدوم سه تا چهارتا دوست پسر عوض كرده بودن من هنوز با كسی دوست نشده بودم! البته از سال دوم دبیرستان كه به تولد لیلا رفته بودم و نیما رو برای اولین بار اونجا دیده بودم همیشه توی تنهایی بهش فكر میكردم اما تا حالا نشده بود اینطوری با هم برخورد داشته باشیم! صدای نیما من رو به خودم آورد كه گفت:بگیر دیگه...چرا ماتت برده؟! به دستش نگاه كردم...چند تا عكس از تولد لیلا توی دستش بود كه منم توی اون عكسها بودم! خودم رو جمع و جور كردم و بهش گفتم:اینها دست تو چیكار میكنه؟! لبخند قشنگی به لبهاش نشست و گفت:اگه یادت باشه اون شب من عكس مینداختم...عكسها رو كه ظاهر كردم اونهایی كه تو هم توشون بودی رو دوباره ظاهر كردم و به لیلا گفتم خودم میدمشون به مهسا... لب پایینم رو با دندون گزیدم و سریع عكسها رو از نیما گرفتم و گفتم:مرسی... برگشتم و دیگه معطل نكردم و به سمت مدرسه راهی شدم...توی مسیر سریع عكسها رو گذاشتم توی كیفم تا بعد سر فرصت همه رو نگاه كنم... تا برسم مدرسه یك لحظه از فكر اتفاقی كه دقایقی پیش افتاده بود راحت نمیشدم! وارد مدرسه شدم...دیدم لیلا طبق معمول با چند نفر دیگه كنار شیرهای آبخوری ایستادن و صدای خنده و شوخیش همه ی فضای حیاط مدرسه رو پر كرده! با اشاره ی دستم بهش گفتم بیاد كارش دارم! لحظاتی بعد پشت سر من وارد سالن و بعد هم با هم به كلاس رفتیم. با صدایی آهسته بهش گفتم:چرا عكسهای من رو دادی نیما بهم بده؟!...خودت میمردی اونها رو بهم بدهی؟ خنده ی شیطنت آمیزی روی لباش نقش بست و گفت:خاك تو سرت...كی میخوای آدم بشی؟...دست از این بچه بازیت برنمیداری؟...خوب من كه صد دفعه بهت گفتم نیما از تو خوشش میاد چرا دائم مثل خل و دیوونه ها ازش فرار میكنی؟...بابا به خدا نیما پسر بدی نیست... آستین مانتوش رو گرفتم و محكم كنار خودم نشوندمش روی نیمكت و گفتم:صدات رو بیار پایین الاغ...هیچ میدونی اگه یكی توی محل میدید این جناب نوه ی عمه ی مادرگرامیت داره با من حرف میزنه و میرفت به مامانم میگفت بعدش باید چه... حرفم رو قطع كرد و گفت:همه ی سفارشها رو بهش كرده بودم باز نمیخواد روضه ی مامانم مامانم سر كنی...ببین نیما به خدا پسر بدی نیست...الان4ساله كه اومده زیرزمین خونه ی ما زندگی میكنه ودانشجو هست تا حالا نشده ما چیز بدی ازش دیده باشیم...احتمالا"امسال ماموریت باباشم تموم میشه...ننه و باباشم برمیگردن تهران...خیلی خری...همه ی دخترا جون میدن واسه دوست شدن با همچین پسری...حالا چرا این از توی آدم به دور خوشش میاد واسه منم جای سواله...البته همچین بد سلیقه هم نیست خوشگل نیستی كه هستی سفید نیستی كه هستی...كلا" بازاری پسندی و دل پسرای ایرونی هم كه غش میره واسه... به میون حرفش رفتم و گفتم:لیلا خفه شو...الهی بمیری...صدات رو بیار پایین...تو رو جون مامانت به این نیما بگو بار آخرش باشه توی محل ما میاد...به خدا اگه یكی از همسایه ها ببینه میره به مامانم میگه... لیلا غش غش خندید و گفت:ببین مهسا...ما الان دیگه پیش دانشگاهی هستیم...خدا بخواد كنكور میدیم و بعدش هر كی میره پی كار خودش و زندگی و دانشگاه خودش...آخرش كه چی؟...مامانت تا كی میخواد هی به تو بگه دست از پا خطا نكنی؟...تا كی میخواد به تو بگه چون بابابالای سرت نیست و به رحمت خدا رفته مردم محل دارن چهارچشمی نگاهت میكنن و مبادا پات رو كج بگذاری...آخه احمق پس فردا توی دانشگاه كه با كلی پسر رو به رو میشی میخوای چیكار كنی؟...هان؟...حتما هر كی بیاد طرفت میگی نه نیا چون مامانم گفته ال و بل...مهسا دیگه گذشت اون زمان كه دختر بتمرگه توی خونه و منتظر باشه تا خواستگار براش بیاد و زرتی بره بشینه پای سفره ی عقد...الان تا پسر و دختر مدتی با هم دوست نباشن و خوب همدیگرو نشناسن اصلا" اسم خواستگاری وسط نمیاد...حالا این نیمای بدبخت كه از تو خوشش اومده دو ساله كه داره به من التماس میكنه...چشمش تو رو گرفته...یه مدت بگذار دوست بشه باتو...هم تو از عقب موندگی دربیای هم اون تو رو بهتر بشناسه...شاید اصلا" تو اونی نباشی كه دنبالشه...اصلا" شاید فهمید كه اگه بخواد جدی جدی عاشقت بمونه درست مثل اینه كه خر مخش رو تریت كرده توی آب فاضلاب و خورده باشه... از شنیدن اینكه نیما عاشق من شده موهای تنم سیخ شد!!! درسته كه من خودم از دو سال پیش خیلی به نیما فكر كرده بودم و هر وقت كه میدیدمش حال خاصی بهم دست میداد اما هیچ وقت فكر نمیكردم كه اون عاشقم...عاشق...یعنی واقعا؟!!! مطمئن بودم لیلا از احساس درونی من نسبت به نیما بی خبره...نه تنها لیلا كه دوست صمیمی من بود بلكه هیچكس از دل من خبر نداشت...اصولا" با تمام صمیمتی كه با لیلا داشتم اما دلم نمی خواست حرف دلم رو به كسی حتی به لیلا گفته باشم! خیره به صورت لیلا نگاه میكردم و از درون غوغایی در دلم به پا شده بود...اما ظاهرم رو حفظ كرده بودم تا مبادا لیلا از چیزی بویی ببره!!! دوباره خندید و گفت:بدجنس...تو هم كه بدت نمیاد از نیما...پس دیگه اینهمه خودت رو واسه چی لوس میكنی؟ سریع به میون حرفش رفتم و گفتم:بسه دیگه لیلا...شورش رو در آوردی...كی گفته من نسبت به این فامیل شما نظر مساعدی دارم؟...ببین من برای مامانم خیلی احترام قائلم برای شخصیت خودمم همین طور...اصلا" هم از اینكه مثل بقیه ی بچه ها خودم رو بازیچه ی دست این پسر و اون پسر كنم خوشم نمیاد...تا الانم از اینكه با پسری دوست نبودم احساس كمبود نكردم...به این فامیلتون بگو بار آخرش باشه... لیلا در حالیكه هنوز میخندید ابروهاش از شنیدن حرفهای من بالا رفت و گفت:خجالت نكشی ها...هر چی دلت میخواد بار من بكن...یعنی من بی شخصیتم كه دوست پسر دارم؟...نه خوشگل خانم من بی شخصیت نیستم اما این رو باور كن كه تو ازآدم به دوری...به جون خودم با این اخلاق و روشی كه تو پیش گرفتی و از پسرها اینجوری فرار میكنی شب عروسیت دچار مشكل میشی...میترسم اون شب هم به داماد بگی...وای نه به من دست نزن اگه دست بزنی بی شخصیتم كردی... از حرفش خنده ام گرفت و خواستم بزنم توی سرش كه با خنده از روی نیمكت بلند شد و سریع از كلاس دوید بیرون! اون روز تا ساعت آخر دیگه حرفی بین من و لیلا در این خصوص مطرح نشد و بیشتر در مورد درس و تست و امتحان و كنكور و ساعتهایی رو كه باید به طور جدی برای بعضی تستها بگذاریم بحث میكردیم.
نگاه سعید برای لحظاتی به چشمهای من خیره موند و بعد رو كرد به مامانم و گفت:شما به مهسا جون چیزی نگفتین؟!! مامان تا خواست جواب بده بلافاصله پیش دستی كردم و گفتم:چرا...اتفاقا" همه چیز رو گفته...میخواستم ببینم اگه من و مامانم ارث نخوایم بگیریم باید چیكار كنیم؟ سعید نگاه عمیق و متفكرش رو به من دوخت و گفت:ولی این ارث حقتونه...كسی نمیخواد چیزی رو از روی ترحم به شما ببخشه...حق خودتونه... از كلمه ی ترحمی كه سعید به كار برده بود حالت عصبی بهم دست داد و گفتم:ما نیازی به این حق نداریم...شكر خدا لنگ پول ارث خانواده ی پدریم هم نیستیم... مامان با حالتی از تحكم و عصبانیت گفت: مهسا!!! رو كردم به مامان و گفتم:بله؟...نكنه میخوای ازشون ارث بگیری؟!!!...این خانواده اگه خیلی باعاطفه بودن موقع مرگ بابام... مامان به میان حرفم اومد و با عصبانیت گفت:بس كن مهسا... نگاه سعید هنوز به روی من ثابت بود... ادامه دادم:بس كنم؟...چرا؟!!..مامان مطمئن باش این طایفه الان به خاطر عاطفه نیست كه سراغ ما اومدن...الان فقط مجبورن بیان دنبال ما چون ما هم یكی از وراث هستیم...مطمئن باش اگه رضایت بدهیم كه هیچ ارثی نمیخوایم و همه رو به خودشون ببخشیم دیگه سراغی از ما نمیگیرن كه هیچ تازه كبكشونم خروس میخونه...اینها آدمهای مادی هستن كه همه چیز رو از دریچه ی مادیات و سود و ضررش نگاه میكنن... این بار مامان با فریاد بلندتری گفت:مهسا بس كن دیگه... از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و رو كردم به سعید و گفتم:مامانم احترام بیخودی برای شماها قائله...به من باشه یك ثانیه هم تحملتون نمیكنم...شماها همونهایی هستین كه بابای بیچاره ی من رو فقط و فقط به خاطر اینكه با مامانم ازدواج كرد و به اصطلاح هم كفه شماها نبود گذاشتینش كنار و وقتی هم كه مریض شد و توی بستر افتاد برای دیدنشم نیومدین كه هیچ حتیتوی مراسم فوتش هم شركت نكردین...چرا؟...چون مادرم در سطح خانواده ی متمول و پولداری چون شما نبوده و قبل از ازدواج بابابام یك ازدواج دیگه داشته...اما كاش بدونید همه چیز به پول نیست...كاش به جای اونهمه پول و ثروتی كه داره همتون رو خفه میكنه فقط یك ذره... مامان از روی مبلی كه نشسته بود بلند شد و نگذاشت حرفم رو تموم كنم و با عصبانیت گفت:مهسا برو توی اتاقت...دیگه كافیه...نتیجه ی اونهمه سفارش من این بود؟!!! دیگه معطل نكردم و از پذیرایی خارج و به اتاقم رفتم و درب رو محكم پشت سرم بستم! دوباره بغض گلوم رو گرفت...بغضی كه از زمان فوت بابام تا امروز كه چهار سال از اون میگذشت همیشه آزارم داده بود... روی تختم نشستم و به دیوار پشتم تكیه دادم...زانوهام رو توی بغلم گرفتم...پیشونیم رو روی زانوم گذاشتم و بی اختیار اشكهام سرازیر شد! تقریبا" یك ساعت بعد صدای مامان رو كه با سعید خداحافظی و بعد هم اون رو تا جلوی درب حیاط بدرقه كرد رو متوجه شدم! میدونستم به محض اینكه به داخل برگرده میاد به اتاقم...برای همین بلند شدم و خیلی سریع درب اتاقم رو قفل كردم و دوباره روی تخت نشستم! وقتی مامان به داخل اومد برعكس انتظارم اصلا" سراغ من نیومد!!! یك ربعی منتظر شدم...اما هیچ خبری از مامان نشد! لحظاتی بعد صدای بلند گریه ی مامان رو شنیدم!!! سریع از روی تخت بلند شدم و با عجله درب اتاقم رو باز كردم و به هال رفتم...صدا از آشپزخانه می اومد! وارد آشپزخانه شدم دیدم مامان روی فرش كوچكی كه یك سمت آشپزخانه جلوی گاز بود نشسته داره گریه میكنه! از دیدن مامان در اون وضع بیشتر از همیشه دلم پر از غصه شد...خواستم برم طرفش كه فریاد كشید:طرف من نیا...برگرد برو توی همون اتاقت...برو... با بغض گفتم:مامان؟!!!...به خدا قصدم ناراحت كردن شما نبود...ولی... - مهسا...چقدر التماست كرده بودم؟...چقدر سفارش كرده بودم كه اینها هر كدومشون اومدن توی این خونه مهمون ما هستن...حق نداری بهشون توهین كنی...بابات یك عمر آرزو داشت یكی از اقوامش بیان توی این خونه...تو كه میدونی بابات چقدر مهمون نواز بود...چرا با مهمون خونه ی بابات اینطوری كردی؟... كنار مامان نشستم و در حالیكه اشك می ریختم گفتم:الهی قربونت بشم...بخشید..غلط كردم...ببخشید...تو رو خدا مامان... مامان سعی داشت اشكهاش رو با دست پاك كنه اما حریفشون نمیشد و به محض اینكه اونها رو پاك میكرد بلافاصله باران اشك تمام صورتش رو خیس میكرد...در همون حال گفت:بیچاره سعید...اینهمه به خودش و خانواده اش توهین كردی...لام تا كام حرف نزد فقط نگات كرد...هر كی دیگه جای اون بود چهار تا حرف هم بارت میكرد بلند میشد میرفت...تو حرفت رو زدی ولی شرمندگی و خجالتش مال من و اون بابای خدا بیامرزت شد...پسره فقط به قصد خیر رسوندن اومده بود...اگرم ما نمیخواستیم این رسمش نبود مهسا...مهسا...مهسا... دیگه هیچی نگفتم و فقط اشك می ریختم... مامان دلش از من گرفته بود اما من سالها بود كه دلم از دست خانواده ی پدریم گرفته و منتظر فرصت بودم تا عقده ام رو بیرون بریزم... ولی مامان طور دیگه ایی فكر میكرد كه برای من قابل درك نبود! صدای زنگ درب بلند شد! مامان نشسته بود و اشك می ریخت...من از جا بلند شدم و دستی به صورتم كشیدم و اشكهام رو پاك كردم و به سمت اف.اف رفتم...وقتی اون رو جواب دادم صدای خاله ثمین رو شناختم... زیاد طول نكشید كه خاله ثمین به همراه دو دخترش كه هشت ساله و دوقلو بودن وارد هال شدن. خاله با دیدن صورت و چشمهای من بلافاصله فهمید گریه كردم...بعد از اینكه جواب سلامم رو داد با تعجب گفت:چی شده خاله؟...چرا گریه كردی؟!!! دو تا دخترش كه لباس و مقنعه ی مدرسه همراه با كیفهایی كه روی دوششون بود نشون میداد از راه مدزسه به اونجا اومدن هاج و واج به من و مادرشون نگاه میكردن!!! به سمت آشپزخانه اشاره كردم و گفتم:مامان اونجاس...داره گریه میكنه... خاله ثمین با تعجبی مضاعف گفت:اوا...خاك برسرم...چرا؟!!...واسه چی شما دو تا اینجور میكنین؟!!! دو قلوهای خاله ثمین با عجله به سمت آشپزخانه دویدن و در حالیكه با نگرانی به مامانم كه حالا داشت از جا بلند میشد و صورت خیس از اشكش رو پاك میكرد نگاه كردن و یكی بعد از دیگری باصدایی غمزده رو به مامان سلام كردن و مامان صورت اونها رو بوسید. خاله ثمین به آشپزخانه رفت و مشغول سلام و احوالپرسی با مامان شد و منهم به اتاقم برگشتم. عكسهایی كه اون روز نیما بهم داده بود رو برداشتم و روی زمین در حالیكه به تخت تكیه داده بودم نشستم و شروع كردم به نگاه كردن... صدای مامان رو می شنیدم كه داره ماجرا رو برای خاله ثمین تعریف میكنه...لا به لای حرفهای مامان صدای خاله ثمین رو هم می شنیدم كه گاهی به دفاع و گاهی بر علیه من حرفی میزد! دقایقی بعد بیتا كه یكی از دوقلوها بود چند ضربه به درب اتاقم زد و بعد به آرومی اون رو باز كرد و سرش رو به داخل آورد و گفت:مهسا جون...خاله ثریا میگه بیا ناهار بخوریم... اون روز خاله ثمین تا غروب خونه ی ما بود و بالاخره كاری كرد كه مامان من رو ببخشه و از حالت قهر خارج بشه...با من هم كلی صحبت كرد و حرفها و خواسته های بابا رو همونطور كه مامان گفته بود بار دیگه برای من تكرار كرد و ازمن قول گرفت كه كاری نكنم مامانم ناراحت و دلخور بشه! غروب كه خاله ثمین به همراه دوقلوهاش رفتن مامان رفت سر سفارشهای لباس كه برای خیاطی گرفته بود...منهم به اتاقم رفتم تا به مرور درسهام برسم... از وقتی یادم می اومد مامان سفارش خیاطی قبول میكرد...با اینكه از نظر مالی تقریبا" تامین بودیم و حتی بعد از فوت بابا اجاره ایی كه از مغازه ی بابا می گرفتیم برای زندگی دو نفره ی ما كفایت میكرد ولی مامان كارش رو ادامه داده بود و حالا بعد از گذشت سالها از كارش خیلی ها اون رو به عنوان یك خیاط ماهر قبول داشتن و الحق هم مامان كارش حرف نداشت... بعد از فوت بابا شاید اگر مشغولیت مامان به خیاطی نبود خیلی زود از پا در می اومد چون واقعا" به بابا علاقه داشت اما همین كار تا حدودی می تونست برای ساعاتی مشخص سرش رو گرم كنه تا دست از اشك ریختن در اوقات بیكاری برداره تا اینكه كم كم تحملش در مرگ بابا بیشتر شد! اما من همیشه نبودن بابا كلافه ام میكرد و بیشتر از هر چیز یادآوری تنها موندنمون در مراسم بابا عذابم میداد! اون روز به خاطر رفتارم با اینكه در نهایت مامان رو بوسیدم و عذرخواهی كردم اما میدونستم هنوز ته دلش از دستم دلخوره و معمولا" اینجور مواقع تا فرداش سعی میكردم زیاد دور و پر مامان نباشم چرا كه میدونستم به خلوت بیشتر احتیاج داره تا حضور من! تا موقع شام نشستم سر درسهام و زمانیكه داشتیم شام میخوردیم لیلا تلفن كرد و گفت فردا برای ناهار از مامان اجازه بگیرم و به خونه ی اونها برم تا با هم درس بخونیم. وقتی موضوع رو به مامان گفتم شونه هاش ور بالا انداخت و گفت:برو...فقط دیر برنگردی... بعد از شام ظرفها رو شستم و یكی دو ساعت بعد هم به درس خوندن گذروندم.موقع خواب یك بار دیگه از مامان عذرخواهی كردم و تقریبا" با خیال راحتتری برای خواب آماده شدم. صبح كه رفتم مدرسه لیلا بهم گفت مامانش برای ناهار خونه نیست و خودمون تنها هستیم. از این موضوع خیلی راضی تر بودم و همیشه به لیلا هم گفته بودم برای درس خوندن توی خونه ی اونها وقتی مادرش نیست خیلی راحتترم... لیلا دختر آزادی بود...مادرش دندان پزشك بود و پدرش هم استاد دانشگاه...البته از اون استادهایی كه دائم مجبورن برای تدریس به شهرهای مختلف برن و معمولا" خونه نبود! ظهر وقتی رسیدیم جلوی درب خونشون مامانش رو دیدم كه داشت سوار ماشینش میشد...معلوم بود داره میره مهمونی چون خیلی به سر و وضعش رسیده بود...بعد از روبوسی با من و سلام و علیك رو كرد به لیلا و گفت:ناهارتون رو آماده كردم...میزم براتون چیدم...فقط الان كه رفتی توی خونه یادت باشه نیم ساعت دیگه زیر برنج رو خاموش كنی. رو كردم به خانم تهرانی(مادرلیلا)وگفتم:چرا زحمت كشیدین...من و لیلا خودمون یه چیزی درست میكردیم میخوردیم... خانم تهرانی لبخندی زد و گفت:تو عرضه ی این كارها رو داری لیلا كه مثل تو نیست...از اینها گذشته لیلا غیر از تو مثل اینكه مهمون دیگه ایی هم داره...اگه قرار بود خودتون غذا درست كنید كه دیگه هیچی... رو كردم به لیلا و با تعجب گفتم:مهمون؟!!! لیلا در حالیكه دست من رو گرفت و به سمت درب حیاطشون می كشید با مامانش خداحافظی كرد و من رو به داخل حیاط برد و منهم در همون حال كه هنوز متعجب بودم با خانم تهرانی خداحافظی كردم. درب حیاط رو بستیم و وارد خونه شدیم...در حالیكه مقنعه و مانتوهامون رو از تن بیرون می آوردیم دوباره رو كردم به لیلا و گفتم:لیلا؟...تو كه گفتی بیام درس بخونیم باهم...مهمونهای دیگه كی هستن؟...نكنه به شیده و نسیم هم گفتی بیان؟...به خدا اونها نمیگذارن درس بخونیم... لیلا در حالیكه میخندید مانتو و مقنعه ی من رو گرفت و به همراه لباسهای خودش به جالباسی كنار درب هال آویزان كرد و گفت:خفه شو...یه امروز كمتر درس بخون...نمیمیری كه...من كه میدونم الان نخونی بری خونتون تا ساعت4صبح هم شده بیدار میشینی و تست میزنی...پس حرف نزن این دو سه ساعتی كه اینجایی فكر كن میخوای استراحت كنی... با دلخوری گفتم:خیلی خری...حالا جدی جدی به شیده و نسیم گفتی بیان؟ لیلا كه سری به قابلمه ی خورشت روی گاز میزد چشمكی به من زد و گفت:نه...علی و نیما قراره بیان اینجا... برای لحظاتی نفسم بند اومد و از تعجب چشمام گشاد شد و گفتم:چی؟!! بلافاصله برگشتم به سمت جالباسی تا مانتو و مقنعه ام رو بردارم كه لیلا زودتر از من دوید و اونها رو برداشت و در حالیكه پشتش پنهان میكرد گفت:خر نشو دیگه الاغ...نترس بابا نیما نمی خورتت...فقط میخوایم ناهار بخوریم و یكی دو ساعت بشینیم حرف بزنیم... در حالیكه سعی داشتم مانتو و مقنعه ام رو از دست لیلا كه دائم اونها رو پشتش نگه میداشت بگیرم گفتم:ببین لیلا...من اصلا" مثل تو نیستم...آزادی های تو رو هم ندارم...تو گفتی بیام درس بخونیم منم همین رو به مامانم گفتم...هیچ میدونی اگه بفهمه به جای درس خوندن قرار...لیلا اذیت نكن...بده مانتوم رو...بده میخوام برم... لیلا كه تونسته بود به نوعی از دستم فرار كنه و هنوز مانتو و مقنعه ی من توی دستش بود گفت:لوس نشو دیگه...بچه بازی درنیار...مامانت چطوری میخواد بفهمه آخه؟...نترس دیونه...به خدا نیما فقط میخواد باهات صحبت كنه... - لازم نكرده...لیلا لوس نشو...بده مانتوم رو میخوام برم... در همین موقع صدای زنگ درب حیاط بلند شد! لیلا مانتو و مقنعه ی من رو انداخت توی اتاق خواب مامانش و درب رو بست بعدشم اون رو قفل كرد و كلید رو هم گذاشت توی جیب شلوارش و گفت:اومدن...مسخره بازی درنیار زشته... و بعد بلافاصله دكمه ی اف.اف رو زد و درب حیاط رو باز كرد... از پنجره دیدم نیما به همراه علی كه دوست لیلا بود وارد حیاط شدند و درب رو بستند! در همین موقع صدای زنگ درب حیاط بلند شد! لیلا مانتو و مقنعه ی من رو انداخت توی اتاق خواب مامانش و درب رو بست بعدشم اون رو قفل كرد و كلید رو هم گذاشت توی جیب شلوارش و گفت:اومدن...مسخره بازی درنیار زشته... و بعد بلافاصله دكمه ی اف.اف رو زد و درب حیاط رو باز كرد... از پنجره دیدم نیما به همراه علی كه دوست لیلا بود وارد حیاط شدند و درب رو بستند! احساس خوبی نداشتم...یك حس عجیب...حالتی از اضطراب همراه با خجالت تمام وجودم رو پر كرده بود...تا حالا توی عمرم در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم...این اولین بار بود كه توی یك خونه این شرایط برام پیش می اومد...دلشوره تمام وجودم رو پر كرده بود! چندین سال بود كه با لیلا دوست بودم یعنی از سالهای مقطع راهنمایی...لیلا زیاد اومده بود خونه ی ما و همیشه هم جوری رفتار كرده بود كه مامان از اینكه من و اون با هم دوست بودیم هیچ اعتراضی نكرده بود... البته نمیخوام بگم لیلا دختر بدی بود اما خوب تربیت اون و آزادیهایی كه داشت با من و زندگی من زمین تا آسمون تفاوت داشت... مامان من مادر سختگیری نبود ولی همیشه با حرفاش و نصیحتهاش خیلی از خط قرمزها و حریمها رو برای من مشخص كرده بود و خودمم همیشه پای بند به یكسری مسائل بودم...مسائلی كه تا اون روز باعث آزارم نشده بود...درسته كه از درون برخی كمبودها رو در خودم احساس میكردم اما همیشه با موضوعات دیگه ایی مثل درس خوندن و مطالعه سرم رو گرم كرده بودم...اما اون روز برای من تجربه ی جدیدی بود كه از همون شروعش دلشوره و اضطراب بدی تمام وجودم رو پر كرده بود! تا زمانیكه نیما و علی به درب هال برسن دو سه بار دیگه با صدایی آروم و التماس آمیز از لیلا خواسته بودم بگذاره تا من به خونمون برگردم اما لیلا ریز ریز میخندید و دائم میگفت:نترس...خاك توسرت...كاری ندارن با ما به خدا...به جون مامانم اینها كه الان میان توی خونه آدمن آدمخور نیستن...خاك تو سرت...رنگ صورتش رو ببین...تا نیومدن برو داخل دستشویی یه آب به صورتت بزن...خیلی مسخره ایی...بد بخت نترس... و بعد دست من رو گرفت و هلم داد توی دستشویی و درب رو هم بست! صدای سلام و احوالپرسی لیلا با علی و نیما رو میشنیدم...گوشم رو به درب چسبونده بودم و از دلهره داشتم میمردم! صدای علی رو شنیدم كه گفت:به به...چه بوی خورشت كرفسی میاد...دست مامانت درد نكنه...مطمئنم خودت كه عرضه ی غذا پختن نداری... صدای خنده ی هر سه بلند شد و بعد هم شوخی های لیلا...سپس هر سه به آشپزخانه رفتند... برگشتم و صورتم رو توی آینه نگاه كردم...وای خدا...رنگم پریده بود اما گونه هام سرخ سرخ شده بودن!!! نفس نفس میزدم...انگار مسیر طولانی رو دویده بودم!!!...خدایا عجب مكافاتی گیر افتادم...چه غلطی كردم...كاش اصلا" نمی اومدم...الهی بمیری لیلا!!! شیر آب رو باز كردم و چندین مشت آب پیاپی به صورتم زدم...وقتی به صورتم دست می كشیدم احساس میكردم از تمام صورتم حرارت بلند میشه! دستم رو روی پیشونیم گذاشتم...داغ داغ بود!!!...تب داشتم...از صبح كه بیدار شده بودم احساس سرماخوردگی و درد استخوان رو حس كرده بودم...حالا هم تب!!! چند برگ دستمال كاغذی از رول بیرون كشیدم و صورتم رو خشك كردم...دوباره به صورتم توی آینه نگاه كردم...وای خدایا...چرا گونه هام اینقدر سرخ شده؟!!! با تردید برگشتم و درب دستشویی رو باز كردم نفس عمیقی كشیدم و از دستشویی خارج شدم. لیلا و علی و نیما در آشپزخانه بودن و روی صندلیهای میز ناهارخوریی كه اونجا قرار داشت نشسته بودن و علی و لیلا در حال شوخی و خنده... وارد آشپزخانه شدم و با صدایی آروم گفتم:سلام. نیما بلافاصله به سمت صدای من برگشت و با دیدن من از روی صندلی بلند شد...علی هم همین طور...لیلا همونطور كه نشسته بود با لبخند به من خیره شده بود! نیما از صندلیش فاصله گرفت و به طرف من اومد و دستش رو به سمتم دراز كرد تا با هم دست بدهیم و در همون حال گفت:سلام...خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم قبول كردی ناهار بیای اینجا... نگاهی به دست نیما كه سمتم دراز شده بود كردم و بدون اینكه بهش دست بدهم رو به لیلا گفتم:واقعیتش من همین چند دقیقه پیش فهمیدم لیلا شماها رو هم برای ناهار دعوت كرده... لیلا اشاره كرد كه با نیما دست بدهم! بی توجه به خواست لیلا و دست نیما كه هنوز به سمت من دراز شده بود به طرف یكی از صندلیها رفتم و اون رو عقب كشیدم و قبل اینكه بشینم رو كردم به علی و گفتم:بفرمایین...خواهش میكنم بفرمایین شما بشینید... علی كه مشخص بود جلوی خنده ی خودش رو به زور داره میگیره رو كرد به نیما و گفت:نیما جون...این ضد حال های اولیه همیشه طبیعیه...دستت رو بنداز داداش... نیما لبخندی زد و به دستش كه هنوز به همون حالت نگه داشته بود نگاهی انداخت و سپس رو به من گفت:آره؟...ضد حال بود؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:قصدم ضد حال نبود...اما لزومی هم نداره به شما دست بدهم... علی روی صندلیش نشست و در حالیكه ریز ریز میخندید گفت:اوخ اوخ نیما جون دلم برات كباب شد...راه سختی پیش رو داری... لیلا رو كرد به علی و با خنده گفت:تو خفه شو...فكر كردی همه مثل من زود خر میشن؟ نیما هم روی صندلی رو به روی من نشست و در حالیكه لبخندی به لب داشت من رو نگاه میكرد. علی كه حالا به خنده با صدای بلند دچار شده بود گفت:من غلط بكنم بگم تو زود خر شدی...ولی مطمئنم من یكی رو خوب تونستی خر كنی... لیلا در حالیكه سعی داشت از زیر میز لگد محكمی به پای علی بزنه گفت:یعنی منظورت اینه هر كی عاشق بشه خره؟ نیما خندید و در جواب لیلا گفت:نه لیلا جون...علی منظورش فقط به خودش بود این موضوع كلیت نداره...علی میخواست بگه تو خیلی خوب تونستی كاری كنی كه عاشقت بشه اما خوب ادبیاتش خرابه طفلك...تو ببخشش... تا وقتی ناهار بخوریم علی و لیلا دائم با هم شوخی میكردن و در این بین گاهی نیما میانجی میشد و گاهی خودش هم شوخی میكرد اما من تمام مدت ساكت بودم و فقط به حرفها و كارهاشون گاهی لبخند میزدم... جو حاكم یك حالت كاملا" دوستانه بود و من هم كم كم از اضطرابم كم میشد...اما تب حاصل از سرماخوردگیم همچنان سر جای خودش به قوت قبل باقی بود... متوجه بودم كه نیما خیلی راحت در لحظاتی به صورت من خیره و دقیق میشد اما من خودم این توان رو نداشتم و غیر از چند نگاه كوتاه نتونستم بیش از این صورت جذابش رو ببینم و البته هر بار كه متوجه میشدم فهمیده دارم نگاهش میكنم خیلی سریع جای دیگه ایی رو نگاه میكردم و همین باعث میشد لبخند روی لبهاش عمیق تر بشه... موقع خوردن ناهار هم اشتهایی نداشتم و با اینكه نیما سعی داشت با اصرار برای من برنج و یا خورشت بیشتری در بشقابم بریزه اما هر بار با مخالفت من رو به رو میشد. بعد از ناهار لیلا و علی به بهانه ی شستن ظرفها در آشپزخانه ماندند و هر قدر كه من اصرار كردم به همراه لیلا ظرفها رو بشورم اما علی قبول نكرد و گفت لذتش به اینه كه خودش در كنار لیلا باشه و ظرفها رو با اون بشوره و طعم زن ذلیلیی رو كه قراره به زودی بفهمه رو از حالا احساس كنه... و بعد من رو از آشپزخانه بیرون فرستادند... میدونستم هدف لیلا و علی اینه كه من و نیما رو تنها بگذارن...تا بلكه این مهر سكوت من در صحبت با نیما شكسته بشه! وقتی وارد هال شدم همون موقع نیما هم از دستشویی خارج شد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:حریف علی نشدی؟ بدون اینكه به نیما نگاه كنم روی یكی از راحتی ها نشستم و گفتم:نه...میخوان دو تایی ظرف بشورن... نیما روی راحتی نزدیك من نشست و گفت:بهتر...اینطوری من و تو هم راحت با هم حرف میزنیم... - ولی من حرفی ندارم... - اما من خیلی حرف دارم...باشه تو حرف نزن...من حرف میزنم...فقط اگه حرفی داشتی پس بعد از اینكه من حرفام رو زدم ساكت میشم تا تو بگی...یادت باشه خودت گفتی حرفی نداری...وسط حرفم نیای كه قابل قبول نیست...این خودكار و كاغذ رو هم بگیر هر سوالی داشتی یادداشت كن...بعد كه من حرفام تموم شد میتونی همه رو بپرسی... سپس در حالیكه لبخند صورت جذابش رو گیراتر كرده بود با شوخی دفتر تلفن رو همراه با خودكار كنارش از روی میز برداشت و به طرف من گرفت... از رفتار و طرز صحبتش خوشم می اومد...لذت می بردم از اینكه نیما با من اینطوری صمیمی و راحت حرف میزنه...اما دلم نمی خواست متوجه بشه كه چقدر از این حالتش لذت میبرم! با اخم دفتر تلفن و خودكار رو از دستش گرفتم و روی میز وسط هال گذاشتم و گفتم:من اصلا" از شوخی خوشم نمیاد... خندید و گفت:بله...اگه نمی گفتی هم خودم متوجه شده بودم...مهسا نمیدونی اخم توی صورتت چقدر خوشگلترت میكنه...تا حالا با این اخم ندیده بودمت... ناخودآگاه لب پایینم رو به دندان گرفتم و سعی كردم چهره ایی عادی به خودم بگیرم و بعد از روی راحتی بلند شدم و گفتم:من برم آشپزخانه...علی نمی تونه ظرف... نیما خیلی سریع دست من رو گرفت و به میون حرفم اومد و گفت:مهسا بگیر بشین...اولا" اون دو تا با هم الان خوشن توی آشپزخونه...در ثانی این موقعیت رو پیش آوردن تا من باتو صحبت كنم...پس خواهشا" مثل یك دختر خوب بگیر بشین...فقط چند دقیقه تحمل كن...من حرف دارم... وقتی تماس دست نیما رو با دستم احساس كردم انگار تمام بدنم داغ شد...حتی حس كردم تبم شدت گرفت... به آرومی روی راحتی نشستم...دستم هنوز توی دست نیما بود...خواستم دستم رو بیرون بكشم كه متوجه شدم محكمتر اون رو گرفت و گفت:تب داری مهسا؟!!...چقدر داغی!!!...تبت باید بالا همباشه!!! دستم رو از دستش بیرون آوردم و گفتم:آره...یه ذره سرما خوردم... نیما بهم نگاه كرد...نگاهی كه انگار تا عمق وجودم نفوذ میكرد...نمی تونستم بهش نگاه كنم...حال عجیبی داشتم... همیشه یكی از بزرگترین آرزوهام این بود كه با اون هم صحبت بشم و كنار همدیگه باشیم ولی الان كه این موقعیت دست داده بود حال روحی و درونیم زیاد جالب نبود...بیشتر اضطراب و استرس بود و همین باعث میشد چیزی كه همیشه آرزوم بوده حالا كه بهش رسیدم لذتی برام نداشته باشه! نیما بعد از لحظاتی گفت:مهسا...خیلی دلم میخواست زودتر از اینها موقعیتی دست میداد تا باهات حرف بزنم...اما خوب نمیشد...ولی حالا هم كه موقعیتش برام جور شده باورش برام سخته...از دو سال پیش كه توی تولد لیلا دیدمت بد جوری به دلم نشستی...خوشگلیت كه جای خود داره ولی از اینكه در طول این دو سال مطمئن شدم توی برخی مسائل اخلاقی هم میشه بهت نمره ی20داد واقعا دیگه به معنی حقیقی ذهنم رو درگیر كردی...
نیما صحبت كه میكرد حتی یك لحظه هم نگاهش رو از صورتم برنمیداشت...اما من نمی تونستم مثل اون اینقدرراحت باشم...اون كه حرف میزد من یا به فرش زیر پام نگاه میكردم یا به در و دیوار...كمتر اتفاق می افتاد كه توانایی خیره شدن در چشمهاش رو داشته باشم!!! البته بعضی لحظات هم كه به طور ناخودآگاه نگاهم به چشمهاش می افتاد چون اون هم مستقیم به چشمهام خیره بود خیلی سریع خط نگاهم رو عوض میكردم! نیما ادامه داد:ببین مهسا...من از لیلا خواستم یه برنامه بگذاره تا من باتو حرفام رو بزنم...خیلی وقته دارم بهت فكر میكنم...امسال سال آخرمه و چند وقت دیگه كه درسم تموم بشه باید برم سربازی كه میدونی2سالی طول میكشه بعدشم تازه باید بیام و دنبال كار بگردم و هزار تا مشكل دیگه...اما این كه میگم واقعیته...من واقعا بهت علاقه دارم...كم و بیشم میدونم خودتم نسبت به من دید بدی نداری...البته نمی گم نظرت كاملا" مساعد هست اما خوب تا حالا هم ندیدم رفتاری داشته باشی كه باعث بشه من نتیجه بگیرم اصلا" از من خوشت نمیاد...خانواده امم چند وقت دیگه میان تهران برای زندگی...اما با تمام علاقه ایی كه بهت دارم نمیخوام زود تصمیم بگیرم یا حتی تو زود تصمیم بگیری...یه مدت میخوام مثل دو تا آدم با هم دوست باشیم ببینیم اصلا" میتونیم غیر از مسائل ظاهری كه ممكنه توی اونها مشكل نداشته باشیم در مسائل مهمتر هم بدون مشكلیم...یا نه؟...بعد اگه دیدیم آره...میشه...میتونیم با هم باشیم...اون وقت به خانوادهامونم میگیم...مدت زمان زیادی هم وقت داریم كه خوب همدیگرو بشناسیم...البته میدونم حسابی داری درس میخونی برای كنكور...پس مسلما"نمیخوام با ایجاد موضوعات دیگه خیلی از فكر كنكور ودرس خوندن دورت كنم...اما واقعا" دلم میخواد با هم دوست بشیم...اونقدر كه اگه توی خیابون اومدم جلو بهت سلام كردم مثل دیروز یكدفعه فرار نكنی... حرفش كه به اینجا رسید خنده اش گرفت! خودمم كمی خنده ام گرفت اما تونستم كنترلم رو در دست داشته باشم! نیما مكثی كرد و بعد گفت:نظرت چیه؟...قبول میكنی یه مدت با هم دوست باشیم و گاهی بیرون خونه و ساعتهایی كه وقتت بهت اجازه میده با هم بریم بیرون قدمی بزنیم...كلا" یه رابطه ی دوستانه اما هدفدار...ببین مهسا...نمیخوام فكر كنی این دوستی مثل دوستیهای دیگه اس...اگه نمی تونی یا كلا" مخالف این قضیه هستی بگو... لب پایینم رو دوباره با دندون گرفتم و بعد گفتم:ببین نیما...من به اندازه ی لیلا آزادی ندارم...از طرفی تا حالا هم دوست پسری نداشتم كه تونسته باشم هر وقت دلم خواست از خونه بیام بیرون و هر جا دلم میخواد برم و این موضوع هم برای مامانم حل شده باشه...من برای خودم یكسری برنامه دارم و مهمترین برنامه امم درس خوندن برای قبولی توی كنكور امساله...البته بدم نمیاد یه رابطه ی دوستانه باتو داشته باشم اما میدونم نمی تونم مثل لیلا باشم... - متوجه میشم منظورت چیه...من كه خودم گفتم شرایطتت رو درك میكنم...منم چیز زیادی توی این دوستی نمیخوام...فقط گهگاه همدیگرو ببینیم...موافقی؟...شاید اصلا" بعد از مدتی هر دو بفهمیم هیچ نقطه ی مشتركی نداریم...هان؟...موافقی؟ با حركت سرپاسخ مثبت با نظر نیما دادم و... - متوجه میشم منظورت چیه...من كه خودم گفتم شرایطتت رو درك میكنم...منم چیز زیادی توی این دوستی نمیخوام...فقط گهگاه همدیگرو ببینیم...موافقی؟...شاید اصلا" بعد از مدتی هر دو بفهمیم هیچ نقطه ی مشتركی نداریم...هان؟...موافقی؟
با حركت سرپاسخ مثبت با نظر نیما دادم و...
وقتی با این موضوع مخالفت نكردم برق خوشحالی توی چشمای نیما به وضوح قابل تشخیص بود و بعد گفت:خوبه...خداروشكر اینجا نخواستی ضد حال بزنی...
و بعد خندید...
در طول یكی دو ساعت بعد دیگه كم كم اضطراب و استرسم كم شده بود و منم گاهی در جمع حرف میزدم و به شوخیها میخندیدم...از درون غرق لذت بودم...بالاخره داشتم باور میكردم كه میتونم بعضی لذتها رو به خوبی درك كنم و همه چیز دور از دسترس نیست.
ساعت نزدیك5:30كه شد بلند شدم و با اشاره از لیلا خواستم مانتو و مقنعه ام رو بیاره...
اولش لیلا نخواست به حرفم توجه كنه ولی وقتی توی آشپزخانه كه تنها شدیم بهش یادآوری كردم كه به مامان قول دادم زود برگردم خونه و از طرفی اصلا در اون چند ساعتم درس نخونده بودیم لیلا دیگه حرفی نزد و كلید اتاق رو از جیبش بیرون آورد و داد به من...
كلید رو گرفتم و به اتاق رفتم و آماده شدم...وقتی از اتاق بیرون اومدم دیدم لیلا هم خیلی سریع برای بیرون رفتن آماده شده و علی و نیما هم كاپشنهاشون رو پوشیدن و منتظر ایستادن!
لیلا میخواست با علی به منزل خاله اش بره چون مامانش اونجا بود و نیما هم رو كرد به من و گفت:منم تو رو می رسونم خونتون...
بلافاصله گفتم:وای نه...اگه یكی از همسایه های ما من رو با تو ببینه بره به مامانم بگه چی؟
لیلا كه دو لا شده بود و بند كتونیشو می بست صاف ایستاد و رو به من گفت:خاك توی سرت كه همیشه باید یه جای كارت بلنگه...
با اخم به لیلا نگاه كردم و گفتم:خوب چیكار كنم؟...تو كه همسایه های ما رو میشناسی...یكی از یكی فضول ترن...
نیما كه داشت زیپ كاپشنش رو بالا می كشید گفت:تا جلوی درب خونتون كه نمیام...تا یه مسیری باهاتم...نزدیك خونتون دیگه برمیگردم...
كمی نگران بودم اما در نهایت وقتی از درب حیاط خارج شدیم لیلا سوار ماشین علی شد و با هم رفتن...من و نیما هم پیاده راه افتادیم.
در طول مسیر نیما یك بار دستم رو گرفت كه بلافاصله گفتم:نیما...تو رو خدا...باور كن من نه به این كارها عادت دارم نه اصلا" خوشم میاد...از طرفی میترسم كه یه وقت...
نیما به میون حرفم اومد و گفت:آره...آره...میترسی كه نكنه یكی از همسایه هاتون ببینه كه...
و بعد خندید!
عصبی شدم و با دلخوری و جدیت گفتم:چیه؟...از این وضعیت و اخلاق من خوشت نمیاد خوب همین الان كه هیچی بینمون نیست و شروعشم نكردیم تمومش میكنیم...
نیما برای چند لحظه سرجاش ایستاد و راه نرفت و به من نگاه كرد...نگاهش جدی بود...هیچ لبخندی به لب نداشت!
منم ایستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:جدی میگم...مجبور نیستی...نه تو مجبوری...نه من...
نیما كه دو قدمی از من حالا عقب تر ایستاده بود به طرفم اومد و گفت:ببین مهسا...میتونم چند تا خواهش ازت بكنم؟
با عصبانیت گفتم:بفرمایین...
- اولا" سعی كن زود عصبی نشی...دوما"یه ذره جنبه ی شوخی رو توی خودت تقویت كن...سوما"اصلا"خوشم نمیاد با كوچكترین موضوعی كه پیش میاد برگردی بگی تمومش كن یا تمومش كنیم...ما تازه تصمیم گرفتیم با هم دوست باشیم...اونم یه دوستی هدفدار...توی این دوستی ممكنه گاهی موضوعی پیش بیاد اگه قرار باشه به همین سرعت تصمیم بگیریم و هر تصمیمی هم كه گرفتیم همون لحظه به زبون بیاریم خیلی حركت بچگانه ایی كردیم...اگه خواستیم با هم دوست باشیم فعلا" برای شناختن اخلاق و روحیات همدیگه اس نه چیز دیگه...خواستم دستت رو بگیرم كه گفتی نه...دستتم كشیدی از دستم بیرون و دلایلتم گفتی...خوب حالا من این رو فهمیدم كه حداقل حالا حالاها دوست نداری دستت رو توی خیابون بگیرم...باشه قبول...این كه دیگه اینهمه حرف و سخن نداره دنبالش...من شوخی كردم تو كه نباید یكدفعه بگی تمومش كنیم...
- من گفتم از شوخی خوشم نمیاد...مگه نگفتم؟
- مهسا...اینم كه تو میگی از شوخی بدت میاد باشه قبول...اما اینم قبول كن كه اگه قرار باشه اصلا" هیچ شوخی بین من و تو نباشه و خیلی رسمی و خشك با هم رفتار كنیم خوب پس چطوری میشه اخلاقیات همدیگرو بفهمیم؟
با عصبانیت گفتم:یعنی تنها راه شناخت اخلاقیاتمون اینه كه با هم شوخی كنیم؟
نیما كمی به من نگاه كرد و گفت:مهسا جان...ببین عزیزم...همین الان یكذره به اخلاقت فكر كن...ببین سر یه موضوع به این كوچیكی چقدر داری عصبی برخورد میكنی!!!...سعی كن یه ذره به خودت مسلط بشی...اصلا" عصبانی شدن نداره...با آرامشم میتونی حرف بزنی...
با حالتی حاكی از تمسخر و عصبانیت گفتم:چه جالب...دستمو كه بهت نمیدم...از شوخی هم بدم میاد...عصبی هم كه هستم...در تصمیم گیری عجولم...حرفامم كه فكر نكرده به زبون میارم...فكر نمیكنی اینها ایرادهای كمی نیست كه من دارم؟
نیما نفس عمیقی كشید و بعد لحظاتی به انتهای خیابان چشم دوخت سپس رو كرد به من و گفت:مهسا جون...قربونت بشم...الان بحث ما سر این شده كه دستت رو نگیرم...باشه چشم...دستت رو نمیگیرم...بیا پله پله توی این بحث با هم بریم جلو...میگی دستت رو نگیرم میگم چشم...منم ازت خواهش میكنم الان یه ذره به خودت مسلط باشی...فقط یه ذره چون...چون حس میكنم توی همین چند ساعتی كه یه كم بیشتر بهت نزدیك شدم خیلی حساسی...به خدا نمیخوام عصبی باشی اونم فقط به خاطر خودت...كم كم به اخلاق هم بیشتر آشنا میشیم...ببین عزیز دلم منم تورو خوب خوب كه نمیشناسم...همین چیزها باعث شناخت هر دوی ما میشه دیگه...
از اینكه بهم میگفت عزیز دلم یا مهسا جون یا حتی قربونت بشم از درون كلی ذوق میكردم و غرق لذت میشدم اما هنوز كلافه بودم بنابراین بی اراده رو كردم به نیما و گفتم:اینقدرم به من نگو عزیزم عزیزم عزیزم...
یك دستش رو در لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد و بعد دوباره دستش رو انداخت و در جیب كاپشنش گذاشت و گفت:اینم چشم...دیگه بهت نمیگم عزیزم...خوبه؟...حالا اخمات رو باز كن...
دوباره در كنار هم به راه افتادیم.
تا نزدیكی محله ی ما نیما من رو همراهی كرد ولی دیگه حرف نزد...منم ساكت بودم!
وقتی با هم خداحافظی كردیم آخرین لحظه نیما گفت:مهسا؟...الان از دستم ناراحتی؟
با دلخوری گفتم:اگه یكی پیدا بشه در عرض كمتر از یك ربع یكدفعه صد تا عیب روی تو بگذاره تو خوشحال میشی؟
نیما چشماش از تعجب گشاد و به من خیره شد و گفت:من صد تا عیب روی تو گذاشتم؟!!!
- آره دیگه...كم كه نگفتی...زودرنج عصبی عجول حساس...خدا میدونه اگه راهمون طولانی تر بود چه چیزهای دیگه ایی میخواستی بارم كنی...
- مهسا؟!!
از درون لذت می بردم كه نگاهش التماس آمیز شده بود...به چشمهای من خیره شد و بعد در حالیكه التماس توی اونها موج میزد گفت:مهسا...من قصدم این نبود كه روی تو عیبی بگذارم ولی اگه اینطوری فكر میكنی باشه من معذرت میخوام...اما وقتی رفتی خونه یه ذره به همین مسئله كوچیكی كه الان بینمون اتفاق افتاده فكر كن...به خدا من چون دوستت دارم نمیخوام عصبی بشی فقط همین...حالا دیگه هر طور خودت دوست داری.
صدا و لحن صحبتش یه حال خاص و عجیبی در اعماق وجودم پدید می آورد...یك لذت بكر كه تا به حال در هیچ لحظه ایی از زندگیم تجربه نكرده بودم!
ولی دلم نمی خواست از موضع خودم هم دست بردارم بنابراین خیلی سریع بار دیگه خداحافظی كوتاهی كردم و برگشتم به راهم ادامه بدهم كه صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم:مهسا...فردا همین جا منتظرتم...صبح كه میری مدرسه تا یه مسیری با هم هستیم بعد من میرم دانشگاه تو هم برو مدرسه ات...
جوابش رو ندادم و به راهم ادامه دادم...چند قدمی كه رفتم برای لحظاتی كوتاه به عقب نگاه كردم دیدم همونطور كه دستهاش رو توی جیبش فرو برده برگشته و با قدمهایی آهسته مسیری كه با هم اومده بودیم رو داشت برمیگشت!
وقتی رسیدم خونه مامان نبود و یك یادداشت به آینه ی كنار درب هال چسبونده و روی اون نوشته بود كه برای خرید یكسری لوازم خیاطی رفته بیرون...
به اتاقم رفتم و دقایقی بعد كه لباسم رو عوض كرده بودم كتاب و دفترو جزوات و تستهام رو جلوم گذاشتم...كمی اونها رو ورق زدم و نگاهم روی اونها بود...تمام وقایع خونه ی لیلا مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشدن...نگاههای نیما...حرفهای نیما...لحن صحبتش...شوخیهایی كه با علی میكرد...لبخندش...خنده های از ته دلش...همه و همه دائم توی ذهنم و جلوی چشمم تكرار میشد...اصلا" متوجه ی گذر زمان هم نبودم!
ساعت تقریبا"7:30بود كه صدای زنگ درب به گوشم خورد.
به ساعت نگاهی انداختم...وای خدای من اینهمه وقت یعنی گذشته و من فقط نشسته بودم و فكر میكردم؟!!!...چشمهام از تعجب گشاد شده بود...اصلا" باورم نمیشد كه اینهمه مدتی كه توی اتاقم نشسته بودم و به نیما فكر كرده بودم زمان به این سرعت سپری شده باشه!!!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...وقتی اف.اف رو جواب دادم صدای ناشناسی رو شنیدم كه گفت:مهسا جون باز كن عزیزم...
صدای یك زن بود! با تردید كمی مكث كردم و بعد گفتم:شما؟! - منم عزیزم...عمه ناهید... از تعجب ابروهام بالا رفت و بعد درب حیاط رو باز كردم و با تردید گفتم:بفرمایین... درب هال رو باز و چراغ حیاط رو روشن كردم. سعید به همراه خانمی كه خیلی شیك پوش بود و حالا میدونستم این شخص عمه ناهید من است وارد حیاط شدند و بعد سعید درب رو بست و به همراه همون خانم كه قاعدتا" مادرش بود به سمت درب هال اومدن! عمه ناهیدم رو برای اولین بار بود كه با علم بر اینكه ایشون عمه ی منه داشتم از نزدیك و توی خونه ی خودمون میدیدم!!! لبخندی به لب داشت و وقتی من رو جلوی درب هال دید لبخندش عمیق تر شد... سلام خشك و بی روحی كردم كه در جوابم گفت:سلام به روی ماهت عزیزم...حالت چطوره عمه جون؟ از اینكه جملات اینچنینی از اون می شنیدم نه تنها احساس خوبی نداشتم بلكه عصبی هم میشدم... نگاه عمیق سعید به روی من ثابت بود...درست مثل اینكه تمام حركات من رو زیر نظر داشت! با همون خشكی و بی روحی كه به عمه ناهید سلام كرده بودم به سعید هم سلام گفتم! سعید در جواب من سلام كوتاهی كرد و بعد به همراه عمه ناهید وارد هال شدند و من درب رو بستم و سپس هر دو رو به سمت پذیرایی راهنمایی كردم... عمه ناهید بلافاصله گفت:نه...نه...پذیرایی نمیریم بشینیم عزیزم...همین جا توی هال می شینیم... دیگه هیچ اصراری نكردم كه بخوام حتما" ببرمشون به پذیرایی و با حالتی بی تفاوت گفتم:هر طور راحتین... توی هال هر دو روی راحتی نشستن و من به بهانه ی آوردن میوه به آشپزخانه رفتم...در همون حال عمه ناهید گفت:ثریا جون كجاس قربونت بشم؟...مثل اینكه خونه نیست...نه؟ وارد آشپزخانه شدم و در ضمنی كه از یخچال ظرف میوه رو بیرون می آوردم گفتم:نه نیست...رفته بیرون خرید... - كی برمیگرده؟ - دیگه باید برگرده... - زحمت نكش عمه جون...اومدم یه سری بهتون بزنم...بیا بشین عزیزم...میخوام یه دل سیر نگاهت كنم... توجهی به حرفش نكردم و چند پیش دستی از توی كابینت به همراه كارد میوه خوری بیرون آوردم و زیر لبم طوری كه اونها متوجه نشن گفتم:مرده شور ریختت رو ببرن...تا همین دو ماه پیش اون دلت كدوم قبرستون بود كه هوس دیدن نداشته و حالا به هوس افتاده... بعد به سمت كتری رفتم و از آب پر كردمش و گذاشتم روی گاز و زیرشم روشن كردم تا جوش بیاد و چایی دم كنم... ظرف میوه رو برداشتم به همراه پیش دستی ها به هال رفتم وروی میز گرد وسط هال گذاشتم. سعید از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و جلوی تابلوی خطی كه یادگار بابام بود ایستاد و گفت:این كاری دایی هستش...آره؟ میز كوچكی رو جلوی عمه ناهید گذاشتم و بدون اینكه به سعید نگاه كنم گفتم:بله...تابلوخطهای این خونه همه اش یادگارهای بابامه...همون دایی شما كه فكر نمیكنم اصلا" دیدهباشینش...همونطور كه من مامان شما رو ندیده بودم و تا امروزم به درستی نمیشناسم... متوجه شدم كه لبخند از لبهای عمه ناهید محو شد و بعد سعید برگشت به سمت من و گفت:شما شاید مادر من رو نشناسی ولی من دایی ایرج رو خوب میشناختم...من6سالم بود وقتی دایی ایرج با زندایی ثریا ازدواج كرد...برای همین میشه گفت خاطرات اون روزها روخوب به یاد دارم...اما خوب بنا به دلایلی بعد اون تاریخ دیگه زیاد ندیدمش و كم كم هم رفت و آمدش با خانواده به كل قطع شد...ولی دایی ایرج هیچ وقت از ذهن من بیرون نرفت...الانم كه این تابلو خطها رو دیدم بلافاصله یاد همون روزای بچگیم افتادم كه چقدردوست داشتم به دوات و قلمهای دایی دست بزنم اما هیچ وقت اجازه نمیداد و میگفت دستات كثیف میشه و مامانت دعوات میكنه... تمام مدتی كه سعید حرف زده بود اصلا" نگاهش نكرده بودم و خودم رو برای گذاشتن میوه در پیش دستی ها و گذاشتن اونها روی میزهای كوچكی كه كنارعمه ناهید و راحتی كه سعید روی اون نشست سرگرم كرده بودم. بعد برگشتم و به آشپزخانه رفتم تا نمكدون بیارم و در همون حال گفتم:خوبه...لااقل یه چیز از بابای من یادتون مونده... صدای عمه ناهید رو شنیدم كه به آرومی گفت:مهسا جان بیا عمه جون...بیا بشین...سعید بهم گفته كه چقدر از دست همه ی ما دلخوری...اما...
تمام مدتی كه سعید حرف زده بود اصلا" نگاهش نكرده بودم و خودم رو برای گذاشتن میوه در پیش دستی ها و گذاشتن اونها روی میزهای كوچكی كه كنارعمه ناهید و راحتی كه سعید روی اون نشست سرگرم كرده بودم. بعد برگشتم و به آشپزخانه رفتم تا نمكدون بیارم و در همون حال گفتم:خوبه...لااقل یه چیز از بابای من یادتون مونده... صدای عمه ناهید رو شنیدم كه به آرومی گفت:مهسا جان بیا عمه جون...بیا بشین...سعید بهم گفته كه چقدر از دست همه ی ما دلخوری...اما... نمیخواستم به حرفهای عمه ناهید گوش كنم...اصلا" احساس خوبی نسبت به اقوام پدریم نداشتم و وقتی در همون لحظه صدای زنگ درب حیاط بلند شد از درون كلی ذوق كردم چون مطمئن بودم مامان برگشته و با بودن مامان دیگه لزومی نداشت من با مهمانهایی كه حالا به هر دلیلی در منزل حضور داشتند هم كلام بشم! عمه ناهید با شنیدن صدای زنگ حرفش رو ادامه نداد و من از آشپزخانه خارج شدم و بعد از پاسخگویی به اف.اف و باز كردن درب حیاط رو كردم به عمه ناهید و گفتم:مامانم اومد... سپس به سمت درب هال رفتم و خیلی سریع از هال خارج شدم و درب رو هم بستم... مامان سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت:سرما میخوری دختر...چرا اینجوری بدون ژاكت یا كاپشن اومدی توی حیاط؟...بدو...بدو برو داخل... بی توجه به حرف مامان سمت او رفتم و كیسه های خریدش كه حاوی كاغذ الگو و لایی چسب اتو و چند چیز دیگه بود از دستش گرفتم و با صدایی آهسته گفتم:سعید و مامانش اینجان... مامان كه از شنیدن حرف من چشماش از تعجب گشاد شده بود رو كرد به من و گفت:ناهید؟!!...ناهید و سعید؟!!...چیكار دارن؟!! - من چه میدونم...زودتر بیا تو...من میخوام برم سر درس و كارام... - مهسا...بد رفتاری كه نكردی؟ - نه بابا...میوه و پیش دستی گذاشتم براشون ولی هنوز چایی دم نكردم...بیا زودتر داخل...من حوصله ی اینها رو ندارم.... - بس كن...باز داری شروع میكنی؟ دیگه حرفی نزدم و درب هال رو باز كردم و با مامان داخل شدیم. عمه ناهید و سعید با دیدن مامان از روی راحتی كه نشسته بودن بلند شدند... عمه ناهید وقتی مامان رو بغل كرد تا روبوسی كنن هر دو به گریه افتادند! به دو تاشون نگاه میكردم و از عصبانیت داشتم منفجر میشدم...نمیدونستم دلیل این گریه چیه؟...از حضور اونها در خونمون بی نهایت ناراضی بودم... در حالیكه كیسه ی خرید مامان هنوز در دستم بود برگشتم كه به اتاق خیاطی برم و اونها رو اونجا بگذارم كه دیدم سعید با دقت عجیبی من و رفتارم رو زیر نظر داشته! با همون عصبانیت از جلوی او هم رد شدم و به اتاق خیاطی رفتم و درب رو هم بستم...كیسه رو كنار میز برش مامان گذاشتم و به میز تكیه دادم و دستهام رو در هم گره كردم و به پاهام خیره شدم... خدایا چرا مامانم به جای اینكه گریه كنه برنگشت به خواهر شوهرش بگه تو بیخود كردی بعد از اینهمه سال بلند شدی اومدی خونه ی داداشت...تو بیجا كردی كه اومدی اونم وقتی كه داداشت دیگه نیست...همون داداشی كه به قول مامان آروزی حضور و دیدار صمیمی با خانواده اش رو به گور برده بود...خدایا كاش اونقدر بهم روو میدادی كه همون لحظه میرفتم و هر دو رو از خونه مینداختم بیرون!!! دقایقی گذشت كه با صدای مامان از افكارم خارج شدم... - مهسا؟...مهسا جان؟ از اتاق بیرون رفتم و دیدم هر سه روی راحتی ها نشسته اند... مامان كنار عمه ناهید نشسته بود و عمه ناهید دست مامان رو توی دستش گرفته بود...صورت مامان از اشك خیس بود و عمه ناهید هنوز گریه میكرد...سعید هم در طرف دیگه ایی دور از اونها روی یك راحتی دیگه نشسته بود... مامان رو كرد به من و گفت:مهسا جان كتری جوش اومده...برو چایی دم كن. عمه ناهید اشكهاش رو پاك كرد و گفت:ثریا جون توی زحمت نندازش...به خدا اومدم فقط ببینمتون... مامان در حالیكه به من اشاره میكرد تا به آشپزخانه برم گفت:زحمت چیه ناهید جون....این حرفا چیه...یه چایی دم كردن كه دیگه زحمتی نداره... با كلافگی به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم سپس برگشتم به هال و رو كردم به مامان و عمه ناهید و گفتم:ببخشید...من كلی درس دارم...باید برم بشینم سر كارام... خواستم به سمت اتاقم برم كه صدای محكم مامان رو شنیدم:حالا دیر نمیشه...عمه ات اومده اینجا...اونم بعد اینهمه سال...یه ذره بگیر بشین...یكی دو ساعت تاثیری نداره اگه از درست بیفتی...بعد میری میشینی سر كارات... و با سر اشاره كرد كه بشینم... نگاه عصبی خودم رو به مامان دوختم بعد با حرص روی یكی از راحتیها نشستم كه نزدیك درب آشپزخانه و درست كنار جایی بود كه سعید هم نشسته بود! مامان و عمه ناهید مشغول صحبت شدن و مامان حال تك تك طایفه ی بابا رو از عمه ناهید می پرسید و اونم باتوضیح و تفسیر خبر همه رو به مامان میداد... دستهام رو به هم گره كرده بودم و یك پامم روی پای دیگرم انداخته بودم و به اونها نگاه میكردم...به خاطر وضع پیش اومده با حرص و عصبانیت دندانهام رو به روی هم فشار میدادم! در همین لحظه صدای آروم و كلام شمرده شمرده ی سعید رو شنیدم كه گفت:امسال كنكوری هستی...نه؟ نفس عمیق و صدا داری كشیدم و بدون اینكه حرف بزنم یا نگاهش كنم با حركت سر پاسخ مثبت به سوال سعید دادم! - رشته ات چیه؟ - تجربی. - پس معلومه درسخون هم هستی... - مگه رشته ی تجربی یا ریاضی فقط بچه های درسخون داره؟ - نه...ولی خوب تلاش بچه های این دو رشته برای قبولی توی كنكور فكر میكنم بیشتر از بقیه ی رشته ها باشه... - چه طرز فكر غلطی...دوستهای من بعضیهاشون دارن انسانی میخونن...خیلی هم از من تلاششون بیشتر و مثل من به خاطر مهمون توی خونشون از وقت درس خوندنشون نمیزنن... با صدایی آروم جوابش رو میدادم اما لحن كلامم طعنه آمیز و عصبی بود! سعید كه به نیمرخ من چشم دوخته و مثل این بود كه قسم خورده بود به جای دیگه ایی نگاه نكنه ادامه داد:خوب بله...شایدم طرز فكر من غلط باشه...ولی خوب فكر میكنم این اتلاف وقت فعلی رو میتونی خیلی زود جبران كنی چون تا كنكور هنوز چند ماهی وقت داری...حالا چه رشته ایی رو میخوای برای دانشگاه انتخاب كنی؟ اصلا" دوست نداشتم پاسخ سوالاتش رو بدهم و در اون لحظات بیشتر دلم میخواست مامان بهم نگاه كنه تا با اشاره اجازه بگیرم و به اتاقم برم...اما مامان و عمه ناهید حسابی سرگرم گفتگو و پرس و جوی چندین ساله ی فامیلی بودن در نتیجه حضور من و سعید به كل نادیده گرفته شده بود! سعید كه گویا متوجه نگاه من به مامان شده بود برای لحظاتی به اونها نگاه كرد و بعد دوباره رو كرد به من و گفت:بعد از چند سال رسیدن به هم...حرفاشون به این زودی تموم نمیشه... با طعنه گفتم:بعد از چند سال نه بگو بعد از20سال...20ساله كه نه داداشی به اسم ایرج بوده نه زن داداشی به اسم ثریا... سعید در ادامه ی حرف من گفت:و نه دختر برادری به اسم مهسا... نگاهم رو از مامان و عمه ناهید گرفتم و برای اولین بار در اون ساعت به سعید نگاه كردم... مستقیم به چشمهای من خیره شده بود... یك آرامش خاص و عجیب در عمق چشمهاش موج میزد كه نشون از اعتماد به نفس بالای اون داشت...نگاهش رو كه به چشمهام دوخته بود به قدری عمیق و دقیق بود كه برای لحظاتی احساس كردم زیر فشار اون نگاه دارم خفه میشم!!! سریع نگاهم رو از او گرفتم و دوباره به مامان نگاه كردم... سعید كه بازم چشم به نیمرخ من دوخته بود ادامه داد:اما حالا...هر دوی شما وجود دارید...هم زندایی و هم تو...خیلی هم واضح...بی هیچ سد و مانعی... لبخند نیش داری زدم و گفتم:حتما این موجودیت هم تا تقسیم ارث لازمه مگه نه؟...وگرنه نه ما تغییر كردیم نه طایفه ی بابام...مامان من همون ثریاست كه بابام رو به خاطر ازدواج با اون طردش كردن و منم دخترشم...دختر بابام و همون ثریا...به نظر شما چیزی تغییر كرده؟...مسلما" نه... در این لحظه مامان رو كرد به من و گفت:بلند شو قربونت بشم یه چند تا چایی بریز بیار... و بعد دوباره مشغول صحبت با عمه ناهید شد. از روی راحتی بلند شدم...سعید هنوز به من نگاه میكرد و بعد با صدایی كه برای من فقط كاملا قابل شنیدن باشه گفت:داری اشتباه میكنی...تو از خیلی چیزها بیخبری...و خیلی چیزها هم تغییر كرده... نگاه سریع و عصبی به سعید انداختم و گفتم:ولی از نظر من هیچی تغییر نكرده كه بدتر هم شده... سپس به آشپزخانه رفتم...سه تا چایی توی فنجونهای مخصوص مهمان ریختم و به هال برگشتم... عمه ناهید با لبخند به من نگاه كرد و گفت:تو رو هم از درس انداختم...الهی بمیرم عمه...توی زحمت افتادی عزیزم... جوابی به حرفهای عمه ناهید نمیدادم! وقتی چایی رو جلوی عمه ناهید گرفتم مامان گفت:این حرفا چیه...مهسا بعد از اینمه سال تازه داره عمه هاش رو یكی یكی میشناسه...نگران درسش نباش...ظهر كه از مدرسه میاد تا شب توی اتاقشه داره درس میخونه فقط برای شام یا ناهار میاد بیرون...بودن شما باعث شده منم بیشتر ببینمش...مگه نه مهسا جون؟ مامان با لبخند به من نگاه كرد...متوجه بودم توقع داره حرفش رو تایید كنم اما بی توجه به خواست مامان گفتم:ولی من خیلی درس دارم...جدی میگم مامان...كلی عقب افتادم از كارم...اگه اجازه بدین دیگه برم سر درسهام... مامان لبخندش كم رنگ شد و عمه ناهید رو كرد به مامان و گفت:ثریا جون چیكارش داری؟...بگذار بره بشینه سر درسش...حالا دیگه پام به خونه ات باز شده وقت زیاده...انشالله دفعات بعد وقتی میام كه مهسا جون هم فرصت كافی داشته باشه تا بتونه كنارمون بشینه و من از دیدنش حسابی لذت ببرم...حالا بگذار بره درسش رو بخونه... مامان كه قیافه ی كلافه و عصبی من رو حالا به وضوح درك كرده بود اخمی به من كرد و سپس رو به عمه ناهید گفت:قدمتون روی چشم هر وقت دیگه هم كه تشریف بیارین منزل خودتونه...اما خوب حالا هم چیزی نمیشه یكذره دیرتر میره سر درسش... سعید كه با اون نگاه دقیقش به من خیره بود رو كرد به مامان گفت:زن دایی چه اصراری میكنین...باور كنید اگه بگذارین مهسا جون الان بره سر درسش هم خودش رو از نگرانی برای درسهاش نجات دادین هم معذب بودن ما رو در اینكه باعث شدیم از درس بیفته راحت كردین...مامانمم از این به بعد هر وقت خواست میارمش اینجا دیگه... نگاه كوتاهی به سعید كردم و بعد دوباره رو به مامان وعمه ناهید گفتم:پس با اجازتون من میرم به درسهام برسم... و دیگه معطل نكردم و بلافاصله به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم. خدایا چقدر من از اقوام پدریم كینه داشتم!!!...اصلا" تحمل حضور و دیدنشون برام زجرآور بود...حالا كه به اتاقم برگشته بودم با اینكه میدونستم بعد از رفتن اونها مامان دعوای مفصلی با من خواهد كرد اما انگار حرصم رو روی سرشون خالی كرده بودم و به نوعی با این رفتارم تونسته بودم بهشون حالی كنم چقدراز حضورشون در خونمون ناراضی هستم! تقریبا" نزدیك به یك ساعت بعد وقتی عمه ناهید و سعید در حال خداحافظی بودن مامان صدام كرد كه از اتاق بیرون برم و با اونها خداحافظی كنم... مامان اصرار داشت كه برای شام اونها رو نگه داره و من حتی از تعارفی كه به اونها میكرد هم از درون عصبی بودم و حرص میخوردم! عمه ناهید موقع خداحافظی من رو در آغوش گرفت و حینی كه چندین بار من رو بوسید باز هم از اینكه ساعتی من رو از درس خوندن انداخته بود عذرخواهی كرد... اما من انگار اصلا" دهنم برای پاسخگویی به حرفها و محبتهای كلامی او هم قفل شده بود!!! فقط با سردی پاسخ خداحافظی عمه ناهید رو دادم و پاسخ خداحافظی سعید رو از او هم سردتر بیان كردم...سپس بی توجه به نگاههای خشمگین مامان عذرخواهی مجددی نمودم و به اتاقم برگشتم. مامان برای خداحافظی تا جلوی درب حیاط اونها رو بدرقه كرد اما متوجه شدم دقایق طولانی هم جلوی درب با عمه ناهید صحبت میكرد... حتی از اینكه در سرما به خاطر اونها جلوی درب ایستاده بود هم عصبی میشدم و دلم میخواست هر چه زودتر به داخل خونه برگرده! دقایقی بعد از اینكه اونها رفتن و مامان به داخل خونه اومد به محض اینكه درب هال رو پشت سرش بست شروع كرد بلند بلند با خودش صحبت كردن و در خلال صحبتهاش دائم من رو هم مورد خطاب قرار میداد و از رفتار و طرز صحبتم با اونها ایراد میگرفت و دعوام میكرد! اینجور مواقع ترجیح میدادم از اتاقم خارج نشم تا طوفان عصبانیت مامان كم كم فروكش كنه چون میدونستم اگر در اون شرایط جلوی چشمش باشم بیشتر عصبانی میشه!!! حدود نیم ساعت فقط غر غر شنیدم و دعوا...اما از اتاقم خارج نشدم! موقع شام هم صدایم نكرد! فهمیدم حسابی از دستم دلخور شده...اما رفتار من با عمه ناهید و سعید دست خودم نبود!...احساس میكردم تونسته ام با بی تفاوتی و بی احترامی به عمه ام اندكی از حقارتهایی رو كه در طول این سالها و مریضی پدرم و بعد اون در زمان فوت بابا از سوی اونها احساس كرده بودم تلافی كنم...و همین برای من رضایتبخش بود! صبح روز بعد وقتی بیدار شدم هنوز كمی تب داشتم و مامان خیلی سریع با دیدن من متوجه مریضیم شد... اخلاق مامان نسبت به شب گذشته كه حسابی از دستم دلخور بود حالا180درجه تغییر كرده بود...اصلا" انگار نه انگار كه شب پیش اونقدرباعث ناراحتیش شده بودم! اصرار داشت به مدرسه نرم و چون تب داشتم میخواست من رو به دكترببره اما قبول نكردم و گفتم چون اون روز درسهای اصلی دارم اگر نرم كلی از مطالب عقب می افتم...اما درواقع دلم میخواست زودتر از خونه برم بیرون و راهی مدرسه بشم چون میدونستم نیما در محلی كه دیروز بهم گفته حتما" منتظرمه! بعد از خوردن صبحانه خیلی سریع حاضر شدم...با مامان خداحافظی كردم و از خونه بیرون رفتم. درست همونجایی كه دیروز نیما گفته بود دیدم تنهایی ایستاده و با دیدن من لبخندی به لب آورد و به سمتم اومد و گفت:سلام... بعد از خوردن صبحانه خیلی سریع حاضر شدم...با مامان خداحافظی كردم و از خونه بیرون رفتم. درست همونجایی كه دیروز نیما گفته بود دیدم تنهایی ایستاده و با دیدن من لبخندی به لب آورد و به سمتم اومد و گفت:سلام... دیدن نیما در اون وقت صبح اونهم با علم براینكه به خاطر من اونجا منتظر بوده یك حس شیرین و باور نكردنی بهم بخشیده بود...از درون توی دلم مثل این بود كه چیزی فرو میریخت...یك حس قشنگ بود كه تا حالا تجربه نكرده بودم واین اولین بار بود! پاسخ سلامش رو دادم و بعد در كنار هم به سمت دبیرستانم راهی شدیم. چند قدمی كه رفتیم نیما گفت:مهسا دیشب به چیزی كه خواسته بودم فكر كردی؟ باتوجه به اتفاقاتی كه دیروز افتاده بود به تنها چیزی كه فكر نكرده بودم همون رفتار خودم بود!!!...گرچه میدونستم اگرم فكر میكردم نظرم تغییر نمیكرد...دلم نمی خواست تحت هیچ شرایطی از موضع خودم عقب نشینی كنم...برای همین در جوابش گفتم:آره... لبخندی زد و گفت:خوب...خوبه. - ولی من ایرادی در رفتار و گفتار خودم باتو ندیدم...این تو بودی كه... به میون حرفم اومد و گفت:نخواستم نتیجه ی فكرت رو الان بدونم...اما همین قدر كه میگی بنا به خواستم روی اتفاقی كه دیروز بینمون افتاد فكر كردی برام خیلی مهمه...حالا نتیجه گیری كردن زوده... حرفی نزدم و شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:به هر حال من همینم كه هستم... در حالیكه هنوز لبخند به لب داشت سرش رو به علامت تایید تكان داد و دیگه حرفی نزد...وقتی نزدیك دبیرستان رسیدیم كمی قدمهامون رو آهسته كردیم و بعد ایستادیم. نیما نگاهی به ساعتش و سپس به انتهای خیابان انداخت و بعد رو كرد به من و گفت:خوب دیگه...گمونم اینجا فعلا" باید از هم خداحافظی كنیم...راستی مهسا تو موبایل داری؟ با حركت سر پاسخ مثبت دادم. نیما گفت:شماره ات رو بده...اینجوری فكر میكنم هر وقت بشه می تونیم همدیگرو پیدا كنیم... بعد از گفتن این جمله لبخند روی لبهاش عمیق تر شد! كمی مردد شدم...گفتم:ببین نیما...دادن شماره ام به تو مسئله ایی نیست ولی میخوام این رو بدونی كه اگه بخوام منم مثل لیلا دائم اس.ام.اس بازی و چه میدونم از این مسخره بازیها داشتهباشم مطمئن باش كه اهلش نیستم...من با لیلا خیلی فرق دارم...از هر نظر كه... دوباره میون حرفم اومد و با جدیت گفت:مهسا...پس حالا كه اینو میگی بگذاریه چیزی بگم...تو مطمئن باش اگه مثل لیلا بودی هیچ وقت بهت فكر نمی كردم...الانم شماره ات رو میخوام چون فكر میكنم بعضی روزها كه ممكنه به خاطر درس و امتحان و چه میدونم هزار مشكل دیگه كه ممكنه اصلا" نتونیم همدیگرو ببینیم فقط با یكی دو تا اس.ام.اس كه از حال هم خبردار بشیم كافیه...اگرم نمیخوای بهم شماره ات رو فعلا" بدهی اصرار نمیكنم...اما خودم شماره ام رو بهت میدهم...هر وقت لازم دونستی با من تماس بگیر یا اس.ام.اس بزن... بعد از داخل سامسونتش كاغذ كوچكی بیرون آورد و روی اون شماره تلفنش رو یادداشت كرد و گرفت به سمت من... نگاهش كردم و بدون اینكه حرفی بزنم كاغذ رو از دستش گرفتم و در حالیكه نگاهم به روی دست خطش بود به آهستگی گفتم:من دیگه باید برم...الانه كه زنگ رو بزنن...خداحافظ. وقتی چند قدمی از اون فاصله گرفتم صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم كه گفت:مهسا...زیاد منتظرم نگذار...باشه؟ برگشتم و دیدم داره با لبخند نگاهم میكنه...بی اراده لبخندی روی لبهای خودمم نقش بست و بدون اینكه جوابش رو بدهم به سمت مدرسه برگشتم. كاغذ رو توی جیب كاپشنم گذاشتم و وارد حیاط مدرسه شدم... به محض ورودم یكباره لیلا از پشت دیوار پرید به طرفم و در حالیكه خودش از خنده غش كرده بود اما من به شدت ترسیدم... گفت:خاك تو سرت...چقدر ترسویی!!! در حالیكه هنوز می خندید دو دستش رو دور بازوی من گره كرد و گفت:دیدمتون...نیما چی روی كاغذ نوشت داد دستت؟ در ضمنی كه هر دو به سمت درب ورودی سالن می رفتیم گفتم:تو زاغ سیاه من و نیما رو هم چوب میزنی؟ دوباره خندید و گفت:نه...ولی حال میكنم داری آدم میشی...خوب حالا بگو ببینم چی بود نوشت داد بهت؟ وارد سالن شدیم و طوریكه دیگران صدای من رو متوجه نشن گفتم:هیچی بابا...شماره موبایلش... لیلا سرجاش ایستاد و گفت:تو هم شماره ات رو بهش دادی؟!!!! برگشتم و حالا این من بودم كه بازوی اون رو می گرفتم اما با ترس و اضطراب...بعد كشیدمش به سمت كلاس و گفتم:خفه شی الهی لیلا...آرومتر...تو مگه بلندگو قورت دادی؟ - صبر كن ببینم...دادی؟!!! - نه هنوز...
لیلا جلوی من ایستاد و دیگه اجازه ی ادامه ی راه رفتن رو از من گرفت و در حالیكه چشماش رو ریز كرده و به دقت صورت من رو نگاه میكرد گفت:مهسا؟!!!...تو مگه موبایل داری؟!!! تازه یادم اومد كه هیچ وقت به هیچكدوم از دوستام كه همگی هم موبایل داشتن نگفته بودم كه منم موبایل دارم...هر وقت هم كه از من شماره ی موبایل خواسته بودن چون میدونستم همشون چقدربا اس.ام.اس بازی اتلاف وقت می كنن برای همین گفته بودم موبایل ندارم تا مبادا خودمم مجبور به این بازی مسخره بشم...چون واقعا" از این كار خوشم نمی اومد! لب پایینم رو با دندون گزیدم و گفتم:تازه گرفتم... لیلا كه هنوز با دقت من رو زیر نظر گرفته بود گفت:غلط كردی دروغگو...خیلی موذی هستی مهسا... لیلا رو كنار زدم و رفتم به طرف نیمكتم و كیف و كلاسورم رو روی صندلی گذاشتم و گفتم:برای تو چه فرقی میكنه؟ لیلا برگشت و سر تا پای من رو نگاه كرد و به سمتم اومد و گفت:یعنی نیما باید شماره ی تو روداشته باشه ولی من كه دوست صمیمی تو هستم نه؟!!! خندیدم و گفتم:نیما كه هنوز شماره ی من رو نداره...اما برای اینكه زیاد غصه نخوری باشه قبل از اینكه به نیما شماره ام رو بدهم به تو میدم... لیلا سریع موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و همزمان وقتی من شماره رو میگفتم اونهم تند تند شماره رو وارد گوشیش كرد و خیلی سریع دوباره گوشیش رو توی جیب كاپشنش گذاشت چون اگه معاون مدرسه سر می رسید حتما" موبایلش توقیف میشد!... یكی از قوانین مدرسه نیاوردن موبایل به همراه خودمون بود اما نه تنها لیلا كه به جرات میشه گفت تمام بچه های مدرسه و به خصوص كلاس ما همیشه موبایلهاشون همراهشون بود و شاید من تنها كسی بودم كه هیچ وقت اون رو به مدرسه نمیبردم...بچه هایی هم كه می آوردن خیلی مراقب بودن معاون مدرسه متوجه نشه اما گاهی قضیه لو می رفت و موبایل طرف توقیف میشد كه بعدبا حضور اولیا و گرفتن تعهد و هزار تا دردسر دیگه موبایل رو برمیگردوندن اما اگر این كار تكرار میشد دیگه تا آخر سال تحصیلی تحت هیچ شرایطی موبایل رو به صاحبش نمیدادن!!! وقتی لیلا موبایلش رو در جیبش گذاشت اومد كنارم روی صندلی خودش نشست و گفت:خوب...حالا كی میخوای زنگ بزنی به نیما؟ روی صندلیم نشستم و گفتم:نمیدونم...اما قبل از اینكه فكر كنم كی میخوام به اون زنگ بزنم یه چیز رو باید به تو بگم...لیلا جون مامانت شماره ی من رو به بچه های دیگه نگی ها...باشه؟...خودتم هی مثل این فارغ از هر چیز برنداری دم به دقیقه بهم اس.ام.اس بزنی ها...به خدا من اصلا" از این مسخره بازیها خوشم نمیاد... لیلا دوباره با صدای بلند خندید و گفت:صبر كن یه مدت دیگه كه مچت رو موقع اس.ام.اس بازی با نیما گرفتم اون موقع حالت رو میگیرم...بعدشم من برات اس.ام.اس میزنم خوب تو جواب نده مگه مجبوری؟ با كلافگی گفتم:لیلا...تو رو قرآن... در همین موقع صدای زنگ شروع كلاس به گوش رسید... لیلا چهره ایی جدی به خودش گرفت و گفت:وای كه چقدرتو عقب مونده ایی مهسا...باشه بابا...اه...مرده شور این اخلاق گندت رو ببرن...خیلی خوب فقط روزی5تا اس.ام.اس...خوبه؟ دیگه پاسخ مهسا رو ندادم چرا كه دبیر فیزیك وارد كلاس شد و طبق معمول خیلی سریع همه مشغول درس شدیم. اون روز تا زنگ آخر هر بار كه دستم رو داخل جیب كاپشنم میبردم و اون كاغذ رو لمس میكردم همون حس و سرخوشی كه صبح با دیدن نیما بهم دست داده بود رو احساس میكردم... ظهر وقتی به خونه برگشتم مامان چند تا مشتری داشت و توی اتاق مخصوص خیاطیش در حال صحبت و اندازه گیری یكی از مشتریهاش بود... به اتاقم رفتم و درب رو بستم و بلافاصله موبایلم رو از كشوی میز تحریرم بیرون آوردم و قبل از اینكه حتی كاپشن و مانتو و مقنعه ام رو در بیارم سریع از روی یادداشتی كه نیما بهم داده بود شماره اش رو وارد موبایلم كردم...چشمم به روی شماره ی نیما خیره بود و در ضمنی كه به صبح و دیدن اون فكر میكردم لبخندی هم روی لبهام نقش بسته بود! درست در همین لحظه گوشیم زنگ خورد!!! با تردید به شماره ی روی صفحه ی گوشیم چشم دوختم و بعد پاسخ دادم...تازه متوجه شدم لیلا پشت خط هست و از صدای خنده اش سریع شناختمش...یادم اومد توی مدرسه وقتی شماره ی خودم رو بهش داده بودم یادم رفته بود كه خودمم شماره ی لیلا رو بگیرم! بعد از كلی خنده و مسخره بازی پای تلفن بار دیگه بهش یادآوری كردم كه اگه بخواد با تماس یا اس.ام.اس های مسخره دائم من رو اذیت كنه هر چی دیده از چشم خودش دیده كه در جواب من بازم خندید و قول داد كه خیلی اذیتم نكنه!!! وقتی تماسم با لیلا قطع شد شماره ی اون رو هم در گوشیم ذخیره كردم. زمانیكه مشتریهای مامان رفتن لباس مدرسه ام رو عوض كردم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان موقع خوردن ناهار صدای زنگ دریافت پیامك گوشی من بلند شد!!! مامان كه در حال غذا خوردن بود با تعجب نگاهی به من كرد و گفت:گوشی تو داره زنگ میخوره؟!!! با كلافگی گفتم:عجب غلطی كردم شماره ام رو دادم به لیلا... مامان لبخندی زد و گفت:اشكالی نداره مادر...حالا یكی دو بار جوابش رو بده بعد یواش یواش بهش بگو كه از این كارها خوشت نمیاد... مشغول خوردن بقیه ی غذامون شدیم كه بازم صدای زنگ دریافت پیامك چندین بار دیگه از موبایلم كه در اتاقم بود به گوش رسید... بعد از ناهار ظرفها رو شستم و مامان رفت به اتاق كارش تا به سفارشهاش رسیدگی كنه...منم به اتاق خودم رفتم تا بشینم و به درسهام برسم...قبلش به موبایلم و پیامهای دریافتی نگاهی انداختم...حدسم درست بود...لیلا چندین مطلب خنده دار برام فرستاده بود ولی از اونجایی كه جدیت من رو در پاسخ ندادن دیده بود پیام آخرش رو همراه با چند فحش و غر غر فرستاده بود كه باعث خنده ی بیشتر من شد اما همچنان بی پاسخ گذاشتمش و نشستم سر درسهام چون میدونستم اگه فقط یك جواب كوتاه براش ارسال كنم دیگه ول كن نیست! تا غروب حسابی سرگرم درس بودم وقتی مامان درب اتاقم رو باز كرد و گفت خاله ثمین كمی حال نداره و میخواد بره بهش سر بزنه و احوالش رو بپرسه ازش خواستم كه سلام من رو هم برسونه و عذرخواهی كنه كه با وجود درسهای زیادم همراه مامان به دیدنش نرفتم! مامان وقتی از خونه خارج شد نگاهی به ساعت انداختم و با برنامه ایی كه برای خودم ریخته بودم تقریبا" نیم ساعتی می تونستم استراحت كنم و بعد دوباره باید مشغول درس میشدم. روی تخت دراز كشیدم و موبایلم رو كه كنار تختم بود برداشتم و نگاهی به اون انداختم...دقایقی به گوشیم خیره بودم...و بعد بی اراده صفحه ی پیامك رو باز كردم و نوشتم((سلام)) بی اراده شماره ی نیما رو آوردم و این یك كلمه رو براش ارسال كردم و درست زمانیكه گزارش تحویل رو دریافت كردم یكدفعه تمام وجودم از پشیمونی پر شد!!! دلم میخواست اگر واقعا" منتظرم بوده بیش از اینها انتظارش رو طولانی تر میكردم...اما واقعا" نفهمیدم چرا اینقدر بی اراده دست به این كار زده بودم!!! دقایقی گذشت اما هیچ پاسخی از نیما دریافت نكردم!!! فكر كردم حتما اشتباه ارسال شده...گوشی رو چك كردم دیدم نه ارسال درست صورت گرفته... دلم میخواست هر چه زودتر یه جوابی از نیما دریافت كنم...نیم ساعتی گذشت...اما نیما هیچ جوابی نداد!!! دوباره مشغول درس خوندن شدم...اما نمیدونم چرا درست و حسابی نمی تونستم افكارم رو روی تستهام متمركز كنم!!! مامان وقتی برگشت ساعت نزدیك9:30بود و خیلی سریع شام رو آماده كرد...زمانیكه داشتیم شام میخوردیم یكدفعه صدای زنگ دریافت پیامك از اتاقم به گوش رسید... این بار چنان با عجله از روی صندلی بلند شدم كه نزدیك بود با تكانی كه به میز دادم پارچ آب بیفته روی میز!!! مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت:چه خبرته مهسا؟!!! با عجله به سمت اتاقم دویدم اما در همون حال مجبور شدم دروغی سر هم كنم تا مامان زیاد موضوع براش عجیب نیاد...بنابراین گفتم:یه سوال درسی بود از مهسا پرسیده بودم گفته بود از باباش می پرسه بعد جوابش رو بهم میگه...آخه منتظر جوابشم... مامان دیگه حرفی نزد! وقتی وارد اتاقم شدم بلافاصله گوشی رو نگاه كردم و دیدم بازم لیلا یك مشت حرف چرند برام ارسال كرده!!! با كلافگی گوشی رو انداختم روی تخت و سرم رو با دو دستم گرفتم!!! خدایا چرا من اینجوری شده بودم؟!!...چرا ارسال یك سلام برای نیما من رو تا این حد منتظر پاسخش كرده بود؟!!!...بار دیگه بی اراده موبایلم رو برداشتم و خیلی سریع این پیام رو برای نیما ارسال كردم:سلام نیما...منم مهسا. و بعد گوشی رو روی سكوت تنظیم كردم چون میدونستم اگه بازم لیلا بخواد برام پیامی بفرسته و كارش رو تكرار كنه و من به امید دریافت پیامی از نیما اونجوری از سر شام بلند بشم دیگه نمی دونستم چه دروغی باید به مامان بگم!!! دوباره برگشتم به آشپزخانه...مامان گفت:جوابت رو گرفتی؟ - نه...گفته باباش دیر وقت میرسه... - خوب نگران نباش...حتما" تا قبل از خواب جوابت رو میده. توی دلم به خودم هزار تا فحش دادم كه چرا به مامان دروغ گفتم!!!...اما چاره ایی هم نداشتم!!! تا موقع خواب هم هر چی انتظار كشیدم نیما جوابی برام نفرستاد!!! كلافه و عصبی شده بودم... تا ساعت12شب بیدار بودم و به اصطلاح تست كار كردم اما دائم چشمم به گوشیم بود...ولی هیچ پاسخی از نیما دریافت نكردم!!! كتابهام رو جمع كردم و بعد از اینكه مسواك زدم به اتاقم رفتم...چراغ رو خاموش كردم و روی تخت دراز كشیدم...گوشی رو زیر بالشتم گذاشتم و همونطور كه یك دستمم روی گوشی بود با افكاری خراب و یك دلشوره ی عجیب از اینكه چرا نیما هیچ جوابی به من نداده دندونهام رو به روی هم فشار میدادم! مامان همیشه ساعت11میخوابید...برای همین مطمئن بودم در اون لحظه حتما خوابش برده...دیگه از دریافت پاسخ امید كاملا" ناامید شده بودم و چشمهام كم كم سنگین میشدن كه یكدفعه لرزش گوشی موبایلم خواب رو به كلی از سرم پروند!!! گوشی رو از زیر بالشتم بیرون آوردم... اول فكر كردم لیلا دوباره خل بازیش گرفته و نصفه شبی بازم برام چرت و پرت داره میفرسته...اما وقتی به صفحه ی گوشیم نگاه كردم دیدم نه...این لیلا نبود كه برام پیامك فرستاده...بلكه...نیما درحال تماس با گوشی من بود!!! چشمام از تعجب گرد شده بود...با ناباوری به شماره ی نیما كه روی صفحه ی گوشیم همراه با اسمش ظاهر شده بود خیره شدم!!! بعد از لحظاتی گوشی رو كنار گوشم گذاشتم و با صدایی آروم گفتم:بله؟ صدای گرم و دلنشینش رو از اون طرف خط شنیدم كه گفت:سلام...خواب كه نبودی؟ چشمام از تعجب گرد شده بود...با ناباوری به شماره ی نیما كه روی صفحه ی گوشیم همراه با اسمش ظاهر شده بود خیره شدم!!! بعد از لحظاتی گوشی رو كنار گوشم گذاشتم و با صدایی آروم گفتم:بله؟ صدای گرم و دلنشینش رو از اون طرف خط شنیدم كه گفت:سلام...خواب كه نبودی؟ شنیدن صدای نیما برای اولین بار از پشت خط تلفن برام لذت بخش ترین چیزی بود كه تا اون روز در استفاده از موبایلم درك كرده بودم! سكوت كردم...دلم میخواست بازم حرف بزنه...نیما مكثی كرد و بعد گفت:مهسا؟!..الو؟ سعی كردم به خودم مسلط بشم و تظاهر كردم به عصبانیت و این در حالی بود كه قلبا" از اینكه بهم تلفن كرده بود بی نهایت خوشحال بودم و حس خوبی داشتم...با صدایی آرام طوریكه مامان صدای من رو نشنوه و بیدار نشه و به اتاقم نیاد گفتم:برای چی تلفن كردی؟ نیما مكثی كرد و گفت:امروز عصر كه با علی رفتم بیرون گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم...اومدم خونه وقتی دیدم برام اس.ام.اس زدی فكر كردم كارم داری...ولی مثل اینكه نباید تماس می گرفتم...ببخشید اگه مزاحمت شدم...كاری نداری؟ دوباره طبق معمولی كه مواقع كلافگی و هیجان لب پایینم رو با دندون می گرفتم این عمل رو تكرار كردم و در حالیكه تمام قلبم فریاد میزد و ادامه ی مكالمه در پای تلفن با نیما رو می طلبید اما گفتم:نه...كاری ندارم...وقتی اس.ام.اس زدم خوب تو هم با اس.ام.اس جواب بده...این چه كاریه كه این وقت شب تلفن میزنی؟!...نمیگی یه وقت مامانم بیدار بشه و بیاد توی اتاقم؟! نیما نفس عمیق و صدا داری كشید كه از شنیدن صداش احساس میكردم ضربان قلبم تندتر میشه و بعد گفت:باشه...بازم مثل اینكه از دیدگاه تو خطا كردم...ببخشید...خوب حالا كه كاری نداری پس خداحافظ. از اینكه خیلی راحت می خواست خداحافظی كنه عصبی شده بودم...قلبا" دلم نمی خواست گوشی رو قطع كنه اما دیدم اگه بخوام به این وضع ادامه بدهم شاید نیما خیلی زود متوجه بشه كه چقدر برام مهمه...بنابراین با عصبانیت و كلافگی گفتم:خداحافظ. سپس بی معطلی گوشی رو قطع كردم! موبایل توی دستم بود و اون رو در مشتم می فشردم و صورتم رو توی بالشت فرو برده بودم...از حرص و عصبانیت به جهت رفتار مسخره ی خودم دندونهام رو به روی هم فشار میدادم...اما انگار نیرویی از درون من رو به ادامه ی این رفتار تشویق میكرد. لحظاتی بعد صدای دریافت پیامك گوشیم بلند شد! سریع پیام ارسالی رو باز كردم...نیما بود...نوشته بود:هر قدرم بداخلاقی كنی به این راحتی نمی تونی دلخورم كنی...حالا حالاها جا داری...دوستت دارم..فردا می بینمت. بارها و بارها پیامكش رو خوندم و از اینكه به راحتی دوستت دارم رو عنوان كرده بود غرق لذت میشدم اما غرور بهم اجازه نداد پاسخش رو بدهم! صبح با صدای زنگ پیامك گوشیم كه زیر بالشتم بود بیدار شدم! مثل برق از جام بلند شدم و خیلی سریع گوشی رو باز كردم...بازم نیما بود...نوشته بود:خانم بداخلاق بیدار شدی یا نه؟...اگه میتونی زودتر بیا از خونه بیرون...منتظرتم...همون جای دیروز. سریع بلند شدم و به ساعت كنار تختم نگاه كردم نسبت به روزهای پیش نیم ساعت زودتر بیدار شده بودم! از اتاقم بیرون رفتم و دیدم مامان سرنماز صبح ایستاده...رفتم به آشپزخانه دیدم چایی رو هم دم كرده...در همون ظرفشویی صورتم رو شستم و خیلی سریع میز صبحانه رو آماده كردم! مامان نمازش كه تموم شد اومد به آشپزخانه و با تعجب به من نگاه كرد و گفت:چه سحرخیز شدی امروز!!! در حالیكه برای خودم و مامان چایی می ریختم و اونها رو روی میز گذاشتم گفتم:امروز با بچه ها قرار گذاشتیم زودتر بریم مدرسه و قبل از اینكه زنگ بخوره یه ذره رفع اشكال كنیم واگه شد تستهایی كه مشكل داریم برای هم توضیح بدهیم... مامان دیگه حرفی نزد و صندلی رو عقب كشید و مثل من مشغول خوردن صبحانه شد. تند تند صبحانه ی مختصری خوردم و خیلی سریع حاضر شدم و با مامان خداحافظی كردم و از خونه اومدم بیرون... نم نم بارون شروع و هوا خیلی دلچسب شده بود. با قدمهایی سریع به سمت محل قرارمون رفتم و از همون فاصله ی دور نیما رو دیدم...اون هم وقتی من رو دید لبخند توی صورتش عمیق تر شد و به سمتم اومد و بعد از سلام و احوالپرسی سریع و مختصری كه با هم كردیم با اشاره ی نیما مسیر طولانی تری كه نسبت به مسیر اصلی بود انتخاب و در كنار هم توی پیاده رو شروع به راه رفتن نمودیم. چند قدمی كه رفتیم نیما گفت:مهسا دیشب خیلی ناراحت شدی بهت تلفن زدم؟ - ناراحت؟...نه...ولی خوب راستش رو بخوای توقعش رو نداشتم... - اگه بخوام از این به بعد همون موقع منتظر تلفنم باشی توقع بی جایی دارم؟ نمیدونستم چی باید بگم!...از طرفی واقعا" دلم می خواست نیما این كار رو بكنه از طرفی نمی خواستم علنا" بگم كه از رفتارش و حرفاش چقدر لذت می برم! سكوت كرده بودم و نیما هم حین راه رفتن به نیمرخ من بیشتر از خود مسیر نگاه میكرد...دوباره گفت:مهسا؟...خیلی محدودیت ایجاد نكن توی دوستیمون...چیز زیادی كه نمیخوام...یه تلفن كوتاه...هر شب هم زنگ نمیزنم...خوبه؟...فقط بعضی شبها كه خیلی دلم برای صدات تنگ میشه...باشه؟...خوبه؟...قبوله؟ ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست كه از دید تیز بین نیما دور نموند و اونهم خنده ی آرومی كرد و گفت:پس اجازه صادر شد...شبها...نه ببخشید بعضی شبها بهت تلفن میزنم تا با هم حرف بزنیم... حرفی نزدم و در این لحظه نیما از یك سوپرماركت دو تا شیركاكائو خرید...با اینكه سرد بودن اما خوشمزه ترین شیركاكائویی بود كه تا اون روز خورده بودم! نزدیك مدرسه كه شدیم نیما دیگه خداحافظی كرد و از من جدا شد...منم به طرف مدرسه رفتم. اون روز تا موقع تعطیل شدن اگه كمی سعیم رو كم میكردم بلافاصله حواسم از درس منحرف میشد و توی خیالم با نیما و حرفاش سیر میكردم... ظهر وقتی تعطیل شدیم لیلا كه باید به مطب مامانش میرفت خیلی سریع ازمن جدا شد و من به سمت خونه راه افتادم. كمی از مسیر رو كه رفتم صدای چند تك بوق یك ماشین رو در پشت سرم شنیدم...بدون اینكه برگردم و نگاه كنم از خیابان به پیاده رو رفتم...هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم كه صدایی از پشت سر شنیدم كه گفت:مهسا جون؟ برگشتم دیدم عمه ناهید روی صندلی جلوی ماشینی نشسته و راننده هم سعید هست...عمه ناهید سرش رو از شیشه ی كنارش بیرون آورده بود و با لبخند داشت به من نگاه میكرد... خدایا بازم اینا!!! سعید در حالیكه پشت فرمان نشسته بود با نگاهی دقیق به من خیره بود...و من چقدر از این نگاههای سعید بدم می اومد! عمه ناهید گفت:قربونت بشم بیا سوار شو...ما هم داریم میریم خونه ی شما...بیا عمه...سر خیابون دیدیمت ولی تا اینجا نشد بهت نزدیك بشیم بس كه خیابون شلوغه... بعد برگشت و از همون داخل ماشین درب عقب رو باز كرد... نمی تونستم مخالفت كنم گرچه قلبا"از اینكه با اونها همراه بشم متنفر بودم! با اكراه رفتم به طرف ماشین و سوار شدم و سلام زیر لبی به عمه ناهید كردم كه بر خلاف رفتار من با گرمی پاسخم رو داد...اما هر كاری كردم نتونستم به سعید سلام كنم!...اونم حرفی نزد ولی متوجه شدم كه از توی آینه ی جلو دائم من رو نگاه میكنه! عمه ناهید گفت:سعید می خواست بیاد خونتون چون دو سه تا از كپیها رو مثل اینكه پیش ثریا جون اشتباها" جا گذاشته...میخواست بیاد اونها رو بگیره...منم گفتم باهاش بیام هم ثریا جون رو میبینم هم اینكه بعدش من رو میرسونه خونه ی سمیرا... پاسخی برای حرفهای عمه ناهید نداشتم چون نه حرفاش برام مهم بود...نه سمیرا رو میشناختم...اما كاملا" متوجه نگاههای سعید از توی آینه به خودم میشدم و این عصبیم میكرد...نگاههایی دقیق و عمیق...نگاههای كه سنگینیش برام قابل تحمل نبود...احساس خوبی از اون نگاهها بهم دست نمیداد! عمه ناهید كه انگار یادش اومد من كسی از طایفه ی پدریم رو نمیشناسم خنده ی كوتاهی كرد و در حالیكه جوری نشسته بود كه پشتش به شیشه ی كنارش بود ومن رو هم به خوبی می دید گفت:البته تو فعلا" خیلی ها رو نمیشناسی...سمیرا خواهر سعید دختر بزرگمه...تقریبا" یك سالی میشه ازدواج كرده چند وقت دیگه سالگرد ازدواجشه...یه دختر دیگه هم دارم كه اسمش سارا هست...سارا دختر كوچیكمه...سال اول دانشگاهه...تقریبا" باتو همسن و سال میشه...اما اصلا" به خوشگلی تو نیست! و بعد دوباره خندید و گفت:ماشالله هزار ماشالله تو خوشگلیهای داداش خدابیامرزم و ثریا جون رو به خودت گرفتی...آدم لذت میبره نگات میكنه... لبخند زوركی روی لبم نشست و بازم زیر لبی تشكر خشك و خالی كردم. تا جلوی درب خونه عمه ناهید دائم سعی داشت با حرفاش سكوت من رو بشكنه كه البته بیشتر حرفاش در مورد خانواده ی پدریم بود و من در جواب عمه ناهید تنها حرفی كه میتونستم بزنم این بود:شرمنده...من هیچكدوم از اینهایی رو كه میگین نمیشناسم! و واقعا" هم از اسامی كه عمه ناهید یكی یكی اسم میبرد هیچكدوم رو به درستی نمیشناختم! بالاخره رسیدیم جلوی درب حیاط و من زودتر از عمه ناهید و سعید از ماشین پیاده شدم و زنگ درب رو زدم...وقتی مامان اف.اف رو برداشت سریع گفتم:مامان عمه ناهید اومده... مامان كه درب حیاط رو باز كرد دیدم سریع چادرش رو سرش كرده از درب راهرو اومد بیرون و به سمت درب حیاط داره میاد...كمی مضطرب شده بود...با صدایی آروم بهش گفتم:نگران نباش...چیزی نشده...مثل اینكه سعید یه چیزهایی جا گذاشته اومدن اونها رو بگیرن... عمه ناهید و سعید هم در این لحظه از ماشین پیاده و جلوی درب حیاط رسیدند... مامان شروع كرد به سلام و تعارف به اونها و من خداحافظی مختصری كردم و به داخل خونه رفتم. خوشبختانه با تمام اصرار و تعارفی كه مامان كرد اما دیگه داخل نیومدند و مامان وقتی كپی های به جا مونده رو برای سعید برد اونها هم خداحافظی كردن و رفتند. بعد از خوردن ناهار مامان خودش ظرفها رو شست و من به اتاقم رفتم و قبل از اینكه به وضعیت درسهام رسیدگی كنم گوشی موبایلم رو كه زیر بالشت تختم گذاشته بودم بیرون آوردم و در كمال تعجب دیدم نیما برام پیام فرستاده!!! وقتی اون رو خوندم خیلی تعجب كردم چرا كه نوشته بود:اونها كی بودن كه سوار ماشینشون شدی؟! چشمام از تعجب گرد شد! نیما كجا بوده كه دیده من سوار ماشین سعید شدم؟!..اگه همون اطراف بوده چرا من ندیده بودمش؟!.. همونطور كه با تعجب به صفحه ی گوشیم خیره بودم صدای زنگ درب حیاط بلند شد و بعد شنیدم مامان گفت:مهسا جان؟...مهسا؟...مادربلند شو ببین كیه زنگ میزنه من دستم بنده نمیتونمدرب رو باز كنم... از اتاقم بیرون رفتم و وقتی اف.اف رو پاسخ دادم فهمیدم لیلا اومده! زمانیكه لیلا به داخل خونه اومد بعد از اینكه به آشپزخانه رفت و به مامان سلام كرد گفت كه برای چند رفع تا اشكال درسی اومده خونه ی ما! میدونستم داره دروغ میگه چون لیلا اصلا" اهل این حرفها نبود و اگه اصرار من نبود هیچ دلشوره ایی برای درس و كنكور نداشت چه برسه به اینكه بخواد داوطلبانه برای رفع اشكال درسی بیاد خونه ی ما تا با هم بشینیم و درس بخونیم! وقتی وارد اتاق من شدیم درب رو بست و بعد اینكه كاپشن و مقنعه و مانتوش رو درآورد روی لبه ی پایین تخت نشست و نگاهی به من كه روی زمین نشسته بودم كرد و در حالیكه به كتاب و جزوه هایی كه جلوم بود خیره شد...بعد گوشی موبایلم رو كه توی دستم بود رو با تعجب نگاه كرد و با خنده گفت:چته؟...چرا اینجوری بهم زل زدی؟...مگه آدم ندیدی؟ نگاهی به گوشیم كه هنوز صفحه ی پیامك نیما باز بود انداختم و دوباره به لیلا نگاه كردم و گفتم:من كه میدونم تو برای درس نیومدی...چی شده سر ظهر اومدی اینجا؟...مگه نرفته بودی مطب مامانت؟ خنده ی شیطنت باری كرد و بعد به سرعت موبایلم رو از دستم گرفت و در حالیكه به پیام نیما چشم دوخته بود گفت:از مطب مامان میخواستم برم پیش علی تا با هم بریم بیرون ولی یه كاری براش پیش اومد نشد بریم بیرون...دیدم بیكارم گفتم بیام یكی دو ساعت پیش تو. سپس با دقت و لبخند دوباره به صفحه ی موبایلم خیره شد و ادامه داد:به به...به به...می بینم كه هنوز هیچی نشده حسابی سرت شلوغ شده...با نیما كه اس.ام.اس بازی میكنی چشم منم كه دور میبینی گویا سوار ماشین مردم هم میشی تا جاییكه حس حسادت و غیرت نیما فوران میكنه! و شروع كرد با صدای بلند به خندیدن... گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:خفه شو...صدات رو بیار پایین...الان مامانم میگه دارین درس میخونین یا برای هم جوك تعریف میكنین... لیلا روی زمین كنار من نشست و دستی لای موهای كوتاه و سشوار كشیده اش كشید و كمی حالت شلوغ به اونها داد و گفت:بروگمشو...تازه از راه رسیدم...به همین سرعت كه مامانت توقع نداره بتمرگیم سر درس...خوب تعریف كن ببینم قضیه ی این اس.ام.اس پر از غیرت چیه كه برات فرستاده؟ از لحن كلام لیلا خنده ام گرفت و بعد ماجرای ظهر رو تعریف كردم و در نهایت اظهار تعجب خودم رو نسبت به این موضوع كه نیما كجا بوده و چطوری من رو دیده به زبون آوردم... لیلا لبخندی زد و گفت:خوب احتمالا" امروز كلاسش زودتر تموم شده بوده...آخه همه ی روزهای هفته كه كل ساعت دانشگاه نیست...بعضی روزها زود میاد بعضی روزها هم اصلا" كلاس نداره!... از لحن كلام لیلا خنده ام گرفت و بعد ماجرای ظهر رو تعریف كردم و در نهایت اظهار تعجب خودم رو نسبت به این موضوع كه نیما كجا بوده و چطوری من رو دیده به زبون آوردم... لیلا لبخندی زد و گفت:خوب احتمالا" امروز كلاسش زودتر تموم شده بوده...آخه همه ی روزهای هفته كه كل ساعت دانشگاه نیست...بعضی روزها زود میاد بعضی روزها هم اصلا" كلاس نداره! در حالیكه هنوز به گوشیم خیره بودم گفتم:خوب اگه اینطوره چرا جلو نیومده و از دور من رو زیر نظر گرفته بوده؟ لیلا خندید و گفت:برو بابا...چقدر طرز فكرت بده...كی گفته كه حالا اون داشته تو رو دید میزده یا زیر نظرت داشته؟...احتمالا" تصادفی تو رو دیده...حالا چرا این سوال رو از خودش نمی پرسی؟ گوشی را انداختم روی تخت و گفتم:باشه بعد...فعلا" بیا بشینیم سر درس... - بروگمشو...كی حوصله ی درس داره...جمعش كن بابا...وقتی من رفتم بتمرگ خرخونی كن...الاغ تو الان باید جواب نیما رو بدهی وگرنه... در همین لحظه دوباره صفحه ی موبایلم روشن شد و چون از صبح صدای اون رو قطع كرده بودم بنابراین فقط با روشن شدن صفحه فهمیدم بازم نیما پیامك فرستاده! نگاه من و لیلا هر دو به موبایل دوخته شد! لیلا در حالیكه به موبایل اشاره میكرد گفت:جواب بده...نگفتم!!!...ببین اگه جواب بهش ندهی این ول كن نیست...اصولا" پسرها روی این مسائل حساسن...از من میشنوی جوابش رو بده وگرنه قاطی میكنه... - قاطی میكنه؟!...یعنی چی؟ - یعنی ممكنه شك كنه به اینكه تو غیر از اون با یكی دیگه هم دوستی... - چرت و پرت نگو...میگم سعید با مامانش بود...كدوم دختری سوار ماشین دوست پسرش میشه در حالیكه مادر پسره هم توی ماشین نشسته؟ لیلا خندید و گفت:نه بابا...خیلی واردی!!! خنده ام گرفت و در همین لحظه مامان چند ضربه به درب اتاق زد و سپس درب اتاق رو باز كرد و در حالیكه یك ظرف كوچك میوه با دو پیش دستی و كارد میوه خوری در دستش بود وارد اتاق شد و اونها رو به دست من داد و گفت:حالا كه درس می خواین بخونین وسطش اگه خواستین خستگی در كنید میوه بخورید. لیلا از مامان تشكر كرد و منم ظرف میوه و بشقابها رو روی زمین گذاشتم. در ضمنی كه مامان با لیلا مشغول صحبت و احوالپرسی از مادر اون شده بود بار دیگه متوجه شدم صفحه ی موبایلم روشن شد! طوریكه مامان متوجه نشه یكسری از جزوه هام رو به صورتی كه جلب توجه نكنم و حركتم عادی جلوه بده روی موبایلم گذاشتم تا روشن شدن صفحه اش توجه مامان رو جلب نكنه! وقتی مامان از اتاق بیرون رفت لیلا خیلی سریع جزوه ها رو از روی موبایلم برداشت و گفت:خاك تو سرت خوب ببین چی میگه...زودتر جوابش رو بده گناه داره به خدا...من میدونم اون الان از كنجكاوی داره منفجر میشه...ببینم ماشین اون یارو فامیلتون چی بوده؟ كمی فكر كردم و بعد وقتی مدل ماشین سعید رو به لیلا گفتم با حالت مضحكی سوت كشید و گفت:همون پس بگو این نیما چرا داره خودش رو جر میده...بابا طرف حسای مایه داره پس...ببین به مرگ خودم اگه بخوای همینجوری نیما رو بی جواب بگذاری فكر كنم شب نشده سكته رو زده... و بعد شروع كرد به خندیدن! موبایل رو از لیلا گرفتم و هر دو پیام ارسالی نیما رو خوندم. اولین پیام:چرا جواب نمیدی؟! دومین پیام:مگه ا زتو یه سوال نپرسیدم؟منتظر جوابتم. خیلی كوتاه جواب دادم:عمه و پسر عمه ام بودن...چیه مشكلیه؟ لیلا كه خم شده بود و پیام من رو خونده بود وقتی اون رو ارسال كردم دوباره خندید و گفت:اوه اوه...چقدر خشن جواب دادی. - همین كافیه...چی دیگه باید بگم؟...اون پرسید اونها كی بودن منم جواب دادم...حالا اگه اون مشكلی داره این دیگه به خودش مربوطه. بعد از ارسال پیام من نیما دیگه پاسخی نداد! تمام دو ساعتی كه لیلا خونه ی ما بود هر دو نفر ما به نوعی منتظر پیامی از نیما بودیم اما دیگه هیچ خبری نشد! لیلا وقتی می خواست بره كمی فكر كرد و گفت:مهسا یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ - نه بگو.
- نیما خیلی دوستت داره...پسر خیلی مهربونی هم هست...من فكر میكنم تو یه ذره اخلاق و رفتارت تنده. - نه...به نظرت میاد. - ببین مهسا...پس اگه اخلاقت تند نیست قبول كن كه رفتار با پسرها رو بلد نیستی. - چرا این حرف رو میزنی؟ - برای اینكه حس میكنم نیما رو ناراحت كردی. - چرا باید ناراحت بشه؟...چون سوار ماشین پسر عمه ام شدم؟ - نه...به خاطر اون جمله ی آخری كه گفتی...میدونی به هر حال میخواسته بدونه اونها كی بودن چون دوستت داره...اون جوابی كه تو دادی مثل این بود كه در نهایت بخوای به نیما بگی((به تو چه مربوطه)) ... كمی عصبی شدم و گفتم:اتفاقا" دقیقا" هم همین منظورم بوده...به نیما چه مربوطه؟...اگه قرار باشه من برای هر كارم به اون توضیح بدهم كه نمیشه...مگه من تعهدی به اون دادم؟ - مهسا؟!!...به هر حال شما دو تا تصمیم گرفتین با هم دوست باشین...باید به نیما حق بدهی كه وقتی چیزهایی مشابه این پیش میاد از تو سوال كنه تا حداقل قضیه برای خودش روشن بشه كهتو... - چرت و پرت نگو لیلا...میخوام ببینم مثلا" اگه من نیما رو توی خیابون ببینم با كسی داره میره و ازش بپرسم فلانی كی بوده؟ تو فكر میكنی اصلا جواب منو میده؟مسلما" نه...حالا چرا من باید به سوال اون جوابگو باشم یا توضیح بدهم تا به اصطلاح ذهن ایشون رو به شفافیت برسونم؟...لیلا من از این مسخره بازیها خوشم نمیاد... - گیریم كه بر فرض محال نیما به تو جواب نده...باشه قبول...اما ببینم اگه واقعا" یك روز نیما رو توی خیابون با یه دختر ببینی یعنی حتی سوال هم برات توی ذهنت ایجاد نمیشه كه این كیه كه نیما داره باهاش راه میره؟ به نقطه ایی خیره شدم و از تصور دیدن صحنه ایی كه لیلا گفته بود كلافه شدم وگفتم:خوب معلومه كه كنجكاو میشم... لیلا كه حالا داشت مقنعه اش رو سرش میكرد گفت:قربون آدم چیز فهم...خوب این نشون میده تو نیما رو دوست داری و نسبت بهش حساسی...پس مطمئنا" این حس دوست داشتن سبب میشه از نیما سوال كنی اون كیه...حالا تصور كن نیما به تو جوابی مثل همون جوابی كه خودت دادی بده...چه حسی بهت دست میده؟...غیر از اینه كه فكر میكنی نیما نسبت به تو بی تفاوته و به نوعی داره به تو میگه توی كارش فضولی نكنی؟ پاسخی به لیلا ندادم و اون هم دیگه حرفش رو ادامه نداد اما در اعماق قلبم برای لحظاتی تونسته بودم احساس نیما رو بعد از خوندن جوابم درك كنم! هر دو از اتاق بیرون رفتیم و لیلا با مامان خداحافظی كرد...تا جلوی درب حیاط باهاش رفتم سپس با هم خداحافظی كردیم. وقتی به داخل خونه برگشتم به اتاقم رفتم...اصلا" نمی تونستم حواسم رو روی درس متمركز كنم...كتابی كه در دستم بود رو زمین گذاشتم و به تختم تكیه دادم...ورقهای تستم رو برداشتم و به جای اینكه اونها رو نگاه كنم با حرص توی دستم همه رو لوله كردم سپس با عصبانیت كوبیدمشون به دیوار طوریكه تمام ورقها توی اتاق پخش شدن! سرم رو میون دو دستم گرفتم و با صدایی آروم شروع كردم با خودم حرف زدن:خاك تو سرت مهسا...خاك تو سرت كه بلد نیستی درست حرف بزنی...حالا میخوای چه خاكی توی سرت بریزی؟...اگه واقعا" از دستت دلخور شده باشه حالا مجبوری ازش عذرخواهی كنی...تو وجود این كار رو داری؟...مسلما" نداری...خوب تو كه عرضه ی معذرت خواهی از كسی رو نداری بیجا میكنی حرفی بزنی كه بعدش به غلط كردن بیفتی...خوب شد؟...حالا خوب شد؟ در همین لحظه مامان درب اتاقم رو باز كرد! سرم رو میون دو دستم كه از آرنج روی زانوهام بود گرفته بودم...با ورود مامان سرم رو بلند كردم و دیدم مامان با تعجب داره به وضعیت بهم ریخته و آشفته ی اتاقم كه از پخش شدن ورقهایی كه به دیوار كوبیده بودم پیش اومده خیره شده! بعد رو كرد به من و گفت:وا...مهسا!!!...چرا اتاقت رو به این روز انداختی دختر؟!...از وقتی اومدی خونه نشستی توی اتاقت تا الانم كه داشتی با لیلا درس میخوندی خوب مادر خسته شدی...بلند شو یكذره استراحت كن دوباره بشین سر درسهات...معلومه كلافه شدی...اینجوری درس خوندن و فشارآوردن به خودت كه فایده نداره بدتر مریضتم میكنه... طفلك مامان فكر كرده بود تمام مدت مشغول درس بودیم در حالیكه كمترین زمان رو به درس اختصاص داده بودیم و بیشتر لیلا با حرفها و چرت و پرتاش وقت رو به بطالت كشونده بود وقتی هم كه میخواست بره حرفهایی زده بود كه به كل حس درس خوندن رو از من گرفته بود چرا كه افكارم حسابی بهم ریخته بود! نمیدونم به چه دلیل اما احساس بغض در گلو كردم و با صدایی آروم گفتم:حوصله ی درس ندارم مامان...حالم داره از هر چی تست و جزوه و درس هست به هم میخوره... و بعد بی اختیار اشكم سرازیر شد! مامان اومد لبه ی تختم نشست و سر من رو توی آغوشش گرفت و گفت:نكن اینجوری با خودت عزیزم...اینقدر نگرانی و استرس برای قبولی توی كنكور بدتر نتیجه ی عكس بهت میده...بلند شو عزیزم...بلند شو یه ذره استراحت كن...اصلا" میخوای بلند شو برو توی حیاط یه ذره هوای تازه بهت بخوره... با گریه گفتم:نه بابا...حیاط چیه... مامان روی سرم رو بوسید و گفت:میخوای بلند شو لباست رو عوض كن برو بیرون یه سر برو خونه ی خاله ات...هم یه احوالی از اون بپرس هم یه ذره قدم زدی...حالتم بهتر میشه. پیشنهاد مامان بد نبود...واقعا" نیاز داشتم به اینكه از خونه برم بیرون. معمولا" تنها جایی هم كه برای رفتن داشتم یا خونه ی خاله ثمین بود یا خونه ی لیلا...اون لحظه خونه ی لیلا كه دلم نمی خواست برم پس بهترین جا برای رفتن فقط خونه ی خاله ثمین می موند! سرم رو از روی پای مامان بلند كردم و گفتم:باشه...الان حاضر میشم...شما هم میای؟ مامان صورتم رو بوسید و با دستهای مهربونش اشكهام رو پاك كرد و گفت:من یه ذره از كارها و سفارشهای خیاطیم عقب افتاده...نه عزیزم من نمیام...خودت بلند شو برو...هم یه ذره قدم میزنی هم یه سر به خاله ات زدی...بلند شو عزیزم...بلند شو اینجوری با این فكر خراب و اعصاب خسته درس خوندن فایده نداره...بلند شو برو یكی دو ساعت دیگه برگرد خونه با فكر باز بشین سردرسهات... تقریبا نیم ساعت بعد حاضر شدم و از مامان خداحافظی كردم و از خونه اومدم بیرون. از درب حیاط كه خارج شدم نگاهی به موبایلم انداختم...دلم میخواست به نیما بگم اگه در مورد من یك در صد هم دچار شك شده داره اشتباه میكنه...شماره ی نیما رو آوردم...با تردید به شماره نگاه میكردم...اما بالاخره تماس گرفتم! به محض اینكه اولین بوق تماس زده شد نیما پاسخ داد:سلام. صداش گرفته و ناراحت بود! كاملا" با همون یك كلمه تونسته بودم این احساس رو در صداش تشخیص بدهم! - نیما...سلام...من دارم میرم خونه ی خاله ام...میتونی بیای بیرون؟ نیما بلافاصله گفت:الان كجایی؟ - تازه از خونه اومدم بیرون. - باشه...میتونی سر خیابونتون كمی معطل كنی تا من برسم؟ - مسیر خونه ی خاله ام از سر خیابون لیلا اینا رد میشه...دارم میام اون سمت... - پس من الان میام از خونه بیرون...سر خیابون منتظرتم. تا محله ایی كه خونه ی لیلا بود تقریبا"10دقیقه طول می كشید...وقتی رسیدم دیدم نیما سر خیابان ایستاده...با دیدن من لبخند كمرنگی روی لبهاش نقش بست و بعد از سلام كوتاهی كه به هم كردیم راهی سمت خونه ی خاله ام شدیم. نیما حرف نمیزد...دستهاش رو در جیبش كاپشنش فرو كرده بود و به جلوی پاش نگاه میكرد و فقط گاهی صدای نفسهای عمیقش رو می شنیدم! گفتم:نیما...امروز كجا بودی كه دیدی من سوار ماشین پسر عمه ام شدم؟ - مهسا نمیخوام راجع به اون موضوع صحبت كنیم. - تو از من پرسیدی اونها كی بودن كه سوار ماشینشون شدم منم بهت جواب دادم...حالا نوبت توست كه جواب سوال من رو بدهی... نیما نگاه دقیق و عمیقی به من كرد و گفت:همون موقع كه داشتی سوار اون ماشین میشدی من توی تاكسی نشسته بودم داشتم از دانشگاه برمیگشتم...راستش نمیدونم چرا دیدن اون صحنه یه ذره عصبیم كرد ولی وقتی گفتی پسر عمه ات بوده خیالم راحت شد...خواهشا" دیگه ادامه نده... - من فكر كردم زیر نظرم گرفته بودی...تعجب كردم چرا خودت رو نشونم نداده بودی...ولی خوب حالا فهمیدم كه تصادفی من رو دیدی... نیما نیشخندی زد كه معلوم بود هنوز دلخوره و بعد با حالت خاصی گفت:زیر نظر بگیرمت؟!...چه دلیلی داره؟! نیما نگاه دقیق و عمیقی به من كرد و گفت:همون موقع كه داشتی سوار اون ماشین میشدی من توی تاكسی نشسته بودم داشتم از دانشگاه برمیگشتم...راستش نمیدونم چرا دیدن اون صحنه یه ذره عصبیم كرد ولی وقتی گفتی پسر عمه ات بوده خیالم راحت شد...خواهشا" دیگه ادامه نده... - من فكر كردم زیر نظرم گرفته بودی...تعجب كردم چرا خودت رو نشونم نداده بودی...ولی خوب حالا فهمیدم كه تصادفی من رو دیدی... نیما نیشخندی زد كه معلوم بود هنوز دلخوره و بعد با حالت خاصی گفت:زیر نظر بگیرمت؟!...چه دلیلی داره؟!...من خواستم با هم دوست باشیم و مطمئنم در مدتی كه با هم دوست خواهیم بود خود به خود همه چیز هم برای من روشن میشه هم برای تو...پس دیگه لزومی نداره كارآگاه بازی دربیارم و پنهانی زیر نظر بگیرمت... نیما وقتی صحبت میكرد به مسیر رو به رویش خیره بود...حس میكردم به عمد از نگاه كردن به من اجتناب میكنه و این نشون میداد كه دلخوره! آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:نیما...تو فكر كردی من سوار ماشین كی شدم؟...یعنی این احتمال رو دادی كه من سوار ماشین هر... كلافه به میون حرفم اومد و گفت:مهسا خواهش میكنم تمومش كن...من فقط كنجكاو شده بودم و این حقه منه...یعنی حداقل من این رو حق خودم میدونم كه بدونم دختری رو كه واقعا" دوستش دارم سوار ماشین كی شده...فقط همین...هیچ فكر دیگه ایی هم نكردم... - داری دروغ میگی! صدای من از حد معمول بالا رفته بود...سر جام ایستادم و در حالیكه احساس میكردم به شخصیتم با اون فكری كه در ذهن نیما حدس میزدم توهین شده با عصبانیت گفتم:داری دروغ میگی...آره...دروغ میگی...تو فكر كردی من سوار ماشین كی شدم هان؟...هی اس.ام.اس پشت سر هم فرستادی این یعنی چی؟...یعنی اینكه پیش خودت فكر كردی من الان در آن واحد هم باتودوست شدم هم اینكه... نیما كه حالا ایستاده بود و با دقت به صورت من خیره بود قدم سریعی به سمت من برداشت و خیلی مسلط به خودش در حالیكه به چشمهای من خیره بود با صدایی جدی اما آرام گفت:مهسا گفتم تمومش كن...من فقط كنجكاو شده بودم...همین...تو هم جواب دادی و گفتی اون پسر عمه ات بوده...ما دیگه بحثی با هم در اون مورد نداریم... بعد به آرومی بازوی چپ من رو گرفت و خواست من رو به راه رفتن مجدد وادار كنه كه با عصبانیت بازوم رو از دستش كمی فاصله دادم و گفتم:پس اینهمه بد اخلاقی و اخمت برای چیه؟...همچین رفتار میكنی كه انگار من گناه كبیره مرتكب شدم...انگار به زور داری با من راه میری یا حرف میزنی...از وقتی با هم داریم راه میریم همه اش سعی داری از نگاه كردن به من فرار كنی...ببین نیما من دختری نیستم كه تو امروز ظهر با دیدن سوار شدن من به یه ماشین فكر كنی هر لحظه با یكی هستم... این بار نیما كلافه شد و یك دستش رو كرد لای موهای مشكی و خوش حالتش و به انتهای خیابان خیره شد...سپس بار دیگه مستقیم به چشمهای من خیره شد و گفت:مهسا چرا متوجه نمیشی؟...میگم من هیچ فكر بدی در مورد تو نكردم یا حداقل می تونم قسم بخورم كه سعی كردم فكر نامربوطی به ذهنم در مورد تو راه ندم...من فقط كنجكاو شدم بدونم تو سوارماشین كی شده بودی...اما حالا كه اصرار داری ثابت كنی كه من ناراحتم...باشه...پس بدون...آره ناراحتم...دلخورم...كلافه ام...عصبی ام...از ظهر تا الان خون داره خونم رو میخوره...اولا" به خاطر اینكه برای جواب دادن به اس.ام.اسم خیلی معطل كردی...دوما" به خاطر اون پاسخی كه بهم دادی...سوما" و در حال حاضر به خاطر اینكه اینقدر موضوع رو داری كشش میدی... - مگه من چه حرف بدی توی جواب برات فرستادم؟ - مهسا وقتی توی جوابت میگی((مشكلیه؟))یعنی چی؟...چی رو می خوای به تمسخر بگیری؟...دوست داشتن من رو نسبت به خودت؟...یا تعصب من رو روی خودت؟...یا نه هدفت خورد كردن منه و خواستی بگی برای محبتم و علاقه ام و تعصبم نسبت به خودت هیچی ارزشی قائل نیستی و اصولا" پای بند به تعهدی هم نسبت به روابطمون نیستی؟ با عصبانیت بیشتری گفتم:تعهد؟...ببخشید چه تعهدی؟!...من یادم نمیاد تعهدی به تو داده باشم! نیما با شنیدن این حرفم یكباره تمام صورتش از حالت عصبانیت به بهت و ناباوری رسید و به من نگاه كرد و سپس با صدایی آرام گفت:بیا به راهمون ادامه بدهیم...درست نیست اینجا توی پیاده روتوی روی هم ایستادیم... و بعد بازوی من رو دوباره به آرومی گرفت و من رو همراه خودش به ادامه ی راه رفتن واداشت...سپس هر دو دستش رو بار دیگه در جیب كاپشنش فرو برد...لحظاتی بعد با صدایی گرفته و ناراحت گفت:میخوام یه سوالی بپرسم...دوست دارم همین الانم جوابت رو بشنوم مهسا...ببین...من و تو خواستیم با هم دوست باشیم تا در این مدت دوستی همدیگرو بهتر بشناسیم و اگه تونستیم تا50درصد همدیگرو تایید كنیم كم كم خیلی جدی تر به روابطمون فكر كنیم...خوب این خواستن به نظر تو مستلزم یكسری تعهدهای اخلاقی نسبت به هم نمیكنه ما دو تا رو؟...تو فكر نمیكنی اگه من و تو تعهد اخلاقی بهم نداشته باشیم پس چه لزومی داره اصلا" علاقه ایی به وجود بیاد؟...چه لزومی داره كه بگیم دوستی ما یه دوستی هدفداره...هان؟ - یعنی تو فكر میكنی من كار غیر اخلاقی انجام دادم؟!!! نیما یكدفعه به شدت عصبی شد...سر جایش ایستاد و با صدایی بلند گفت:چرا تو اینقدربا كلمات بازی میكنی مهسا؟!!!...من كی گفتم تو كار غیراخلاقی انجام دادی؟!!...چرا داری طوری رفتار میكنی كه من احساس كنم نمیشه باتو دو كلام حرف زد؟ اصلا" توقع شنیدن صدای نیما رو اونهم با لحن بلند و عصبی نداشتم...بغض گلوم رو گرفت...اما خودم رو كنترل كردم كه مبادا اشكم دربیاد و بعد گفتم:چرا داد میزنی؟! نیما بلافاصله گویا متوجه لحن گفتار خودش شده باشه در جوابم با صدایی آرام گفت:ببین مهسا از اولی كه راه افتادیم دائم داری با اعصاب من بازی میكنی...هر چی من میگم یا جور دیگه برداشت میكنی یا با كلمات بازی میكنی طوریكه بحث اصلی رو به انحراف میكشونی یا حتی اصلا" نمیخوای یك دقیقه هم روی حرفهای من فكر كنی...همون اولش خواهش كردم این بحث رو ادامه ندهی اما ول كن نشدی...هی كشش دادی هی كشش دادی تا من اعتراف كنم كه ناراحتم...خوب حالا هم كه اعتراف كردم باید روشنت كنم كه از چی دلخورم...مگه نمیخواستی به قول خودت بدونی كه چرا ناراحتم...خوب من دارم دلیل ناراحتیم رو میگم ولی تو از هر كلمه ی من تعبیری كه خودت دوست داری رو برداشت میكنی...به نظر خودت من الان باید چی بگم؟...چی كار كنم؟...نه میتونم شرایط روحی خودم رو بگم نه توبا حرفات اجازه میدی مطلب رو بازش كنم...واقعا" نمیدونم الان باید چیكار كنم! نزدیك خیابونی كه خاله ام در اون ساكن بود رسیدیم...هر لحظه كلافگیم بیشتر میشد...رو كردم به نیما و گفتم:اصلا" لازم نیست كاری بكنی...فقط این رو بدون من اولا" كار بدی نكردم یعنی تربیت خانوادگیم بهم این اجازه رو نداده و نمیده كه مثل خیلی از دخترهای دیگه باشم كه هر لحظه با یه پسر دارن میچرخن...دوما" آقا نیما هنوزخیلی زوده برای اینكه تو بخوای من رو برای هر مسئله ایی مورد بازجویی قرار بدهی...سوما" یه چیز رو توی همین چند روزخوب از تو فهمیدم اونم این كه دائم سعی داری به من بفهمونی چقدر از نظر رفتاری و اخلاقی و حتی شخصیتی مشكل دارم...این دفعه ی دومه كه صد تا عیب داری روی من میگذاری...نیما یه چیز رو هم خوبه كه تو بدونی...من برای خودم شخصیت دارم و با این حرفات فكر نكن میتونی اعتماد به نفس من رو بیاری پایین یا از بین ببری...همچین حرف میزنی كه انگار تو پیغمبری و من ابلیس...همه ی وجود من پر از عیب و ایراده و نیاز به اصلاح دارم و خودت عاری از هر عیبی هستی... - مهسا...باز داری تند میری...من نه هدفم اینه نه قصد این رو دارم كه تو رو پر از عیب جلوه بدهم...تو اگه پر از عیب و ایراد بودی مگه دیوانه بودم بخوام با هم دوست بشیم؟...ببین مهسا... - نه...تو ببین...من امروز سوار ماشین پسر عمه ام شدم و ممكنه فردا سوار ماشین یكی دیگه از فامیلامون بشم...اگه قرار باشه هر روز اینجوری با من رفتار كنی فكر نمیكنم بتونم تحملت كنم... - مهسا من دوستت دارم...من نمیگم خودم ایرادی ندارم...آره منم ایراد دارم...ولی من و توبا كمك هم می تونیم ایرادها و مشكلاتمون رو بفهمیم و حلشون كنیم...آخه تو چرا اینقدر زود عصبی میشی؟ به میون حرفش رفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم:ببین نیما...من شاید به قول لیلا اصلا" حرف زدن و برخورد با پسرها رو بلد نیستم...من امروز از وقتی رسیدم خونه به خاطر مسائلی كه تو پیش آوردی یك كلمه نتونستم درست و حسابی درس بخونم...امسال سال سرنوشت من محسوب میشه ولی اینطور كه داره پیش میاد گمونم كنكور كه هیچی حتی پیش دانشگاهی هم می افتم...من اصلا" ظرفیت ندارم...اصلا"...اصلا" بی خیال من بشو... و بعد با عجله و ناراحتی از نیما دور شدم و به داخل خیابانی كه منزل خاله ثمین بود وارد شدم...وقتی جلوی درب حیاطشون رسیدم بلافاصله زنگ درب رو فشار دادم...وقتی خاله درب خونه اش روباز كرد یك لحظه برگشتم دیدم نیما سر خیابان ایستاده و داره نگاهم میكنه! صورتم رو برگردوندم و داخل حیاط شدم و درب رو بستم!
تمام اون یك ساعتی كه خونه ی خاله ثمین بودم مثل گیجها رفتار میكردم و اصلا" دست خودم نبود...خاله ثمین گاهی مجبور میشد حرفی كه زده رو دوباره برام تكرار كنه چون اصلا" حواسم سر جا نبود...همه اش به حرفهای آخری كه به نیما زده بودم فكر میكردم و اون نگاهی كه آخرین لحظه سر خیابان ازش دیده بودم به طرز عجیبی اعصابم رو بهم ریخته بود...اما حرفی بود كه زده بودم و فكر میكردم دیگه كاری نمی تونم بكنم...
با بی فكری و خیلی سریع تصمیم گرفته بودم كه رابطه ی خودم رو با نیما قطع كنم...اما به شدت از كرده ی خودم احساس پشیمونی داشتم و در عین حال دیگه راه به جایی هم نداشتم!
وقتی از خاله ثمین خداحافظی كردم و داشتم از خونه خارج میشدم خاله لبخندی زد و گفت:مهسا رفتار و حركاتت آدم رو یاد عاشقا میندازه...یه جوری حواست پرته كه انگار جدی جدی عاشق شدی...دختر نكنه كار دست خودت بدهی!
و بعد دوباره خندید و ادامه داد:شوخی كردم خاله...میدونم به خاطر درس و اضطراب كنكور فكرت مشغول شده اما قربونت بشم اینقدر نگران نباش...به خدا توكل كن.
خاله رو بوسیدم و دوباره خداحافظی كردم و راهی منزل شدم.
هوا رو به غروب بود و باد سردی شروع به وزیدن كرده بود...از خیابان كه خارج شدم هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم كه صدای نیما رو از پشت سرم شنیدم:دیگه كم كم داشتم فكر میكردم بهتره برگردم خونه...میخواستم برگردم كه دیدم از خیابون اومدی بیرون...
برگشتم و با تعجب به نیما نگاه كردم و گفتم:تو تمام این مدت منتظر من ایستاده بودی؟!
لبخند غمگینی روی لبهاش نقش بست و گفت:آره...ولی داشتم ناامید میشدم...فكر كردم حتما" شام میخوای خونه ی خاله ات بمونی...
از دیدن دوباره ی نیما و اینكه با توجه به حرفهایی كه زده بودم و اون حرفهام رو نشنیده گرفته بود بی نهایت از درون احساس خوشحالی كردم و گفتم:نیما؟
- جونم؟
- به خدا امروز خیلی اعصابم بهم ریخته...
- متوجه هستم...شایدم تقصیر اصلی متوجه ی من بوده...میتونم بفهمم كه تو الان توی شرایط خوبی نیستی...فشار و استرس درس و نگرانی برای كنكور بعدشم حضور من و كنجكاوی كه كردمباعث شده حسابی بهم بریزی...سعی میكنم دیگه اینطوری اعصابت رو خراب نكنم به شرطی كه تو هم یه ذره...فقط یه ذره...صبورتر بشی...باشه؟
نمیدونم از خوشحالی بود یا از خجالت حرفهایی كه زده بودم اما یكدفعه چشمام پر از اشك شد و صورتم رو به سمت مخالف نیما برگردوندم و با انگشتهام اشكهام رو از گوشه ی چشمم جمع كردم.
نیما كه در كنارم راه میرفت دست چپم رو گرفت و در حالیكه با دستهای داغش حالتی از نوازش به دستم داد گفت:الهی قربون اون اشكات بشم...
و بعد دست من رو به همراه دست خودش توی جیب كاپشنش كرد و ادامه داد:تو كه همین الان از خونه اومدی بیرون پس چرا دستات اینقدر یخه؟
پاسخی ندادم و این بار از اینكه نیما به راحتی دستم رو گرفت و حتی همراه دست خودش در جیب كاپشنش كرده بود هیچ ممانعتی نكردم.
در طول مسیر نیما سعی داشت با حرفها و خاطرات خنده دار بین خودش و علی و بعضی از دوستهای دانشگاهیش سكوت بینمون رو بشكنه و همچنان كه دستم رو در دستش نگه داشته بود بانوازش پر از محبتی من رو غرق در عشق میكرد!
وقتی نزدیك محله ی ما رسیدیم هوا دیگه تاریك شده بود و نیما دستم رو رها كرد و با لبخند گفت:از اینجا به بعد وارد منطقه ی ممنوعه میشیم...
و بعد خندید و ادامه داد:تو جلوتر برو منم با فاصله دنبالت میام...هوا تاریكه نمیخوام تنها بری خونه...تا جلوی درب خونتون با حفظ رعایت موازین اسلامی اسكورتت میكنم...
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:خودت رو لوس نكن...از اینجا به بعدش رو دیگه خودم میرم...چیزی تا خونمون نمونده...مرسی كه اینهمه منتظر موندی و تا اینجا هم باهام بودی...دیگه برو لازم به اسكورت نیست...
لبخندی زد و گفت:اختیار داری خانم...مگه میشه؟...شما نگران نباش...راه بیفت...وقتی رسیدی جلوی درب خونتون و زنگ زدی و رفتی توی حیاط و خیال من راحت شد اونوقت برمیگردم...توی این تاریكی مگه میشه تنها بگذارم بری؟
دیگه حرفی نزدم و فقط زیر لب به آرومی خداحافظی كردم كه دوباره نیما خندید و گفت:كاش الان اونقدر آزادی بود كه آدم میتونست كسی رو كه دوست داره حداقل موقع خداحافظی یه كوچولو بوسش كنه...
یكدفعه نگاهم عصبی شد و به صورت نیما نگاه كردم...اما بازم خندید و دو قدم عقب رفت و گفت:ای بابا...من دارم كلی صحبت میكنم...میگم كاش آزادی بود...نخواستم كه همین الان این كار رو بكنم كه اینجوری نگاهم میكنی...
دیگه حرفی نزدم و برگشتم به سمت خیابونمون و نیما هم همانطور كه گفته بود تا وقتی من به جلوی درب حیاطمون برسم و وارد حیاط بشم با حفظ فاصله ایی مشخص من رو همراهی كرد...
زمانیكه وارد خونه شدم احساس خوبی داشتم...انگار سبك شده بودم و روحیه ام كلی تغییر كرده بود!
مامان با دیدن من لبخندی زد و گفت:الهی فدات بشم...دیدی بهت گفتم برو یه سر خونه ی خاله ات...الحمدلله از اون گرفتگی و حال خراب بعد از ظهرت دیگه اثری توی صورتت نیست...حالا بشین راحت سر درس و كارهات... زمانیكه وارد خونه شدم احساس خوبی داشتم...انگار سبك شده بودم و روحیه ام كلی تغییر كرده بود! مامان با دیدن من لبخندی زد و گفت:الهی فدات بشم...دیدی بهت گفتم برو یه سر خونه ی خاله ات...الحمدلله از اون گرفتگی و حال خراب بعد از ظهرت دیگه اثری توی صورتت نیست...حالا بشین راحت سر درس و كارهات... تقریبا" دو هفته از اون شب گذشت و در طول اون دو هفته روابطم با نیما و دیدارمون در هر صبح تكرار شد و هر بار كه اون رو میدیدم حس میكردم وابستگیم به نیما بیشتر میشه...دیگه جوری شده بود كه هر شب حتما" قبل از خواب باید تلفنی با هم صحبت میكردیم واین در شرایطی بود كه مامان هنوز متوجه نشده بود و خیلی با احتیاط این كار رو میكردم! تمام مدتی هم كه تلفنی صحبت میكردیم بیشتر از اتفاقاتی روزانه ایی كه برامون رخ داده بود حرف میزدیم...با اینكه در طول روز سعی داشتم به درسهام برسم اما خودم كاملا" متوجه شده بودم كه مثل سابق نمی تونم روی جزوات و یا تستهام تمركز كنم و هر بار كه این موضوع رو به نیما می گفتم میخندید و در جواب میگفت:این حالت فعلا" طبیعیه ولی نگران نباش كم كم عادی میشه! در طول روز هم معمولا" چندین بار برای هم پیامك می فرستادیم و خود این موضوع هم كلی فكر و وقت من رو درگیر میكرد! اوایل هفته ی جاری بود كه موقع برگشت به خونه نیما هم با من بود چرا كه اون روز كلاس نداشت و در طول مسیر بهم گفت كه آخر همون هفته خانواده اش به تهران اسباب كشی خواهند كرد وباید حسابی به اونها كمك كنه... آخر اون هفته از چهارشنبه تعطیل بود و تقریبا" یك تعطیلی سه روزه در آخر هفته استراحت حسابی رو در ذهن همه پرورش داده بود... وقتی از مدرسه به خونه برگشتم و به مامان سلام دادم احساس كردم كمی گرفته و ناراحت به نظر میرسه! زمانیكه علت رو پرسیدم گفت:نه...به نظرت میاد...ناراحت نیستم...زودتر لباسات رو عوض كن بیا ناهار بخوریم... به اتاقم رفتم و حینی كه لباسم رو عوض میكردم متوجه شدم مامان تلفنی با خاله ثمین در حال صحبت است و از حرفهایی كه میزد فهمیدم خاله ثمین در مورد من سوال میكنه و مامان هم درپاسخ به خاله بیشتر راجع به من حرف میزد! سر ناهار مامان رفتارش كاملا" مشخص بود كه اصلا" مثل روزهای پیش نیست و از چیزی نگران و شاید هم دلخوره! بعد ناهار به اتاقم رفتم تا به اصطلاح مشغول درس بشم اما طبق عادتی كه كرده بودم قبل درس تا دقایقی مشغول فرستادن و دریافت پیامك از نیما شدم! گوشی موبایلم در دستم بود و تند تند مشغول جواب دادن بودم كه مامان درب اتاق رو باز كرد و اومد داخل! نگاهش به موبایل من كه توی دستم قرار داشت بود و نشست روی تخت و گفت:مهسا؟...مدتیه حس میكنم چیزی رو داری از من پنهون میكنی...چند وقته سرت با گوشیت گرم شده!...تویی كهباید به زور از خونه می فرستادمت بیرون الان یكی دو هفته میشه كه به هر بهانه ایی میری از خونه بیرون...مثلا" همین دیروز گفتی میخوای بری ورق كلاسور بخری...رفتی و حدود یك ساعت و نیم بعد برگشتی خونه...ببین مهسا اگه چیزی هست دوست دارم خودت بهم بگی قبل از اینكه از یكی دیگه چیزی بشنوم...می فهمی منظورم چیه؟ وقتی مامان این حرفها رو میزد یكباره حس كردم از ناحیه ایی موضوع من و نیما رو بو برده! اما جرات نداشتم به راحتی و وضوح از قضیه حرفی بزنم!...بنابراین گوشی رو كنار دفترم روی زمین گذاشتم و گفتم:وا...این چه حرفیه؟...یعنی چی؟ - ببین مهسا...من مادرتم و هیچكس توی دنیا به اندازه ی من نه دلش برای تو میسوزه نه نگرانت میشه...درسته كه سرم به كار خونه و خیاطی گرمه اما فكر نكن از رفتار و حركات تو غافلم...حس میكنم مثل سابق دل به درس نمیدی كه هیچ دیگه هیچ اضطراب و تلاشی هم از تو نمی بینم و این در حالیه كه روز به روز داری به كنكور نزدیكتر میشی...نكنه یه وقت موضوعی این وسط پیش بیاد كه از هدفت غافل بشی...مهسا حواست رو جمع كن...ببین دارم خیلی جدی و در عین حال دوستانه ازت می پرسم اگه چیزی هست یا موضوعی پیش اومده كه فكرت رو مشغول كرده میخوام خودت اولین كسی باشی كه بهم میگه نه اینكه یكی دیگه بیاد بهم بگه كه مثلا" خدای نكرده مهسا رو توی خیابون دیدن كه سر و گوشش می جنبه...می فهمی چی میخوام بگم؟ مامان داشت غیر مستقیم از من میخواست تا قضیه رو بگم اما بدون فكر گفتم:مامان چرا بیخودی با این حرفها داری بدتر فكر من رو مشغول میكنی...چیزی نیست كه بخوام براتون بگم. مامان نگاه دقیقی به من كرد و با جدیت گفت:مطمئنی؟! تا خواستم پاسخ مامان رو بدهم زنگ دریافت پیامك گوشیم بلند شد!...و بلافاصله نگاه مامان روی گوشی موبایل من خیره و ثابت موند. جرات نداشتم دست به گوشیم بزنم و این در حالی بود كه مطمئن بودم نیما برام اس.ام.اس فرستاده! مامان به آرومی خم شد تا گوشی رو برداره كه یكدفعه سریع و زودتر از مامان گوشی رو از روی زمین برداشتم و گفتم:لیلاست...قبل از اینكه شما بیای توی اتاق یه سوال درسی پرسیده بود داشتم جوابش رو می فرستادم كه شما اومدی توی اتاق نشد بفرستم...حتما" دوباره پیامك زده كه چرا جوابش رو نمیدم... مامان دستش رو به سمت من گرفت و گفت:گوشی رو بده ببینم... - مامان!!!...یعنی چی گوشی رو بدهم به شما؟...برای چی؟ - مگه نمیگی لیلاس؟...خوب چرا نمی خوای بگذاری ببینم؟...اگه لیلاست كه خوب مشكلی نیست...فقط گوشی رو بده میخوام بهم ثابت بشه...نمی گم تو داری دروغ میگی...اما یكدفعه دلم خواسته گوشیت رو ببینم اصلا" توش چه خبره...از همه ی اینها گذشته از كی تا حالا شما ها رفع اشكال درسی رو با موبایل انجام میدین؟...قبلا" برای این كار خونه ی همدیگه می رفتین...این مدل جدیده؟! گوشی رو با حركت سریع فرستادم زیر تخت و گفتم:مامان اذیت نكن...بعضی وقتها لیلا جوك هم برام می فرسته...خوب من خجالت می كشم شما اون جوكها رو بخونی...به خدا همینه! مامان سرش رو به علامت تهدید چند بار تكون داد سپس از روی تخت بلند شد و گفت:باشه...بشین سر درسهات...یك ساعت دیگه كه خاله ات اومد اینجا خیلی چیزها روشن میشه... از روی زمین بلند شدم و گفتم:مامان چرا اینجوری میكنی؟...خاله ثمین چه ربطی به من و موبایلم و رابطه ام با لیلا داره؟ مامان برگشت به سمت من و دوباره نگاه دقیق و تیز بینش رو به چشمهای من دوخت و گفت:مهسا؟...مطمئنی كه چیزی نیست بخوای بهم بگی؟ نمیدونم از ترس بود یا از درموندگی كه اون لحظه بهم دست داده بود اما دچار بغض شدم و با عصبانیت نشستم روی تختم و گفتم:شما چی میخوای بدونی؟ مامان دوباره برگشت و كنار من روی تخت نشست و گفت:تو رو ارواح خاك بابات فقط با آبروی من بازی نكن مهسا...مهسا ببین چند ساله پدرت فوت كرده با آبرو و عزت توی این محل زندگی كردیم...نگذار انگشت نمای در و همسایه بشم...با زبون خوش دارم بهت میگم اگه چیزی هست خودت بهم بگو ببینم اصلا" موضوعی هست یا چیزی كه شنیدم اشتباه بوده؟ اشكم سرازیر شد و گفتم:من كی با آبروی شما خواستم بازی كنم؟...آبروی شما آبروی خود منه...چرا اینجوری حرف میزنی مامان؟...مگه من چیكار كردم؟ مامان كه به من خیره شده بود نفس عمیق و صدا داری از روی عصبانیت كشید و گفت:امروز ناصرخان وقتی داشته میرفته پادگان تو رو با یه پسره دیده كه داشتی میرفتی... ناصرخان شوهر خاله ثمین بود...ارتشی بود و هر روز با سرویس می رفت به پادگان محل خدمتش...میدونستم هر روز صبح خیلی زود یعنی وقتی كه هوا هنوز روشن نشده سرویس پادگان می اومد دنبالش و اون رو به محل كار می برد...اما اون روز صبح زمانیكه من و نیما به سمت مدرسه ام می رفتیم چطور ممكن بود ما رو دیده باشه؟! در حالیكه هم ترسیده بودم هم متعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:ناصرخان؟!...ناصر خان؟...چرت گفته...اون وقت صبح كه من داشتم می رفتم مدرسه اون كجا بوده كه من رو با یه پسر دیده باشه؟ مامان عصبی شد و با صدایی بلند گفت:درست حرف بزن...چرت تو داری میگی كه فكر میكنی من بچه ام...كبك شدی آره؟...سرت رو كردی توی برف فكر میكنی هیچكس هم تو رو نمی بینه؟...امروز ناصرخان به سرویس نرسیده با ماشین خودش مجبور شده بره از شانس من بدبخت وقتی داشته می رفته ساعتی بوده كه تو معلوم نیست با كدوم شیر ناپاك خورده ایی در حال خوش و بش بودی...دست توی دستش داده بودی و همچین غرق بودی كه وقتی ناصرخان ماشین رو نگه میداره و حتی صدات میكنه هم متوجه نمیشی...مهسا من چی به تو بگم؟...هان؟...بسه اینقدر نقش بازی نكن...میدونی وقتی خاله ات بهم صبح ساعت10 تلفن كرد و گفت ناصرخان از پادگان بهش زنگ زده و موضوع رو گفته چه حالی بهم دست داد؟...این پسره كیه؟...این از خونه بیرون رفتنهات این دل به درس ندادنهات این اس.ام.اس بازیهاتم همه مربوط میشه به همین پسره...آره؟ جوابی برای حرفهای مامان نداشتم و فقط اشك می ریختم...نه قدرت تایید حرفهای مامان رو داشتم نه قدرت تكذیب...اصلا" انگار لال شده بودم... مامان لحظه ایی سكوت كرد سپس با عصبانیت ادامه داد:تو فكر نكردی یكی از همسایه ها تو رو ببینه؟...چند وقته با این پسره دوست شدی؟...هان؟...چند وقته؟...خاك تو سر من كه ببین چه راحت این دختره با آبروی من و بابای خدابیامرزش بازی كرده... با گریه گفتم:مگه چیكار كردم مامان؟ - اگه یكی از همسایه ها به جای ناصرخان دیده بودت چی؟...چه خاكی باید توی سرم می ریختم؟...هان؟...چند وقته میگم با این پسره دوستی؟...چرا جواب نمیدی فقط داری گریه میكنی؟ - مامان به خدا كار بدی نكردم...چرا هی میگی آبروت رو بردم؟! - مهسا بلبل زبونی نكن برای من...میگم چند وقته؟ - تقریبا" یك ماه میشه... مامان محكم كوبید روی یكی از دستاش و بعد گفت:خدا من رو مرگ بده...بعید نیست توی این مدت همسایه ها هم دیده باشن تو رو...خدایا چه خاكی به سرم شد...هر روز صبح با همین پسره میری مدرسه؟...آره؟ گریه ام دیگه شدت گرفته بود و درهمون حال گفتم:نه...فقط بعضی روزها...مامان به خدا كار بدی نكردم چرا اینطوری میكنی؟ مامان كه حالا خودشم اشكش سرازیر شده بود با همون عصبانیت قبل گفت:مهسا بس كن...بس كن اینقدر الكی اشك نریز...تو آبرو برای من توی محل گذاشتی اصلا"؟...ببین در و همسایه ایی كه تو رو تا الان دیده چقدر به من و آبروی بر باد رفته ام خندیدن...ای خدا من رو مرگ بده... - مامان اینجوری نگو...به خدا حواسمون بود كه كسی از همسایه ها ما رو نبینه...به قرآن من بی آبرویی نكردم كه شما داری اینطوری میگی...ما فقط دو تا دوست ساده هستیم... به محض اینكه این حرف رو زدم یكباره كشیده ی محكمی از مامان خوردم!!! بعد در حالیكه از شدت عصبانیت تمام بدن مامان می لرزید گفت:تف توی روت بیاد مهسا...دوست ساده هستیم یعنی چی؟...چقدرتو وقیح شدی دختر...مهسا من تو رو اینجوری تربیت نكردم...باپررویی میگی حواستون بوده در و همسایه شما رو نبینه؟...دوست ساده هستین؟...پس یعنی به پسره هم گفتی كه اگه همسایه ها ببیننتون بی آبروییه آره؟...با این همه بازم هر روز صبح كار خودتون رو ادامه میدادین؟...خدایا من چقدر بدبختم... سوزش كشیده ایی كه از مامان خورده بودم هیچ دلیل موجهی برای اون پیدا نمیكردم و این سوزش تا اعماق قلبم رو درد آورده بود...به مامان خیره شدم و گفتم:الان من برای چی باید كشیده میخوردم؟ مامان با خشم از روی تخت بلند شد و گفت:موبایلت رو بده... - میخوای چیكار كنی؟ - گفتم موبایلت رو بده... - مامان تو رو خدا بس كن...موبایلم رو میخوای چیكار آخه؟ - همین الان باید تمومش كنی مهسا...به ارواح خاك بابات خودم با دستام خفه ات میكنم اگه بخوای آبروی چندین و چند ساله ی ما رو توی محل ببری...گفتم موبایلت روبده به من... مامان چنان فریاد میكشید و عصبی شده بود كه هر لحظه احساس میكردم واقعا" قصد كشتن من رو كرده... از روی تخت بلند شدم و گوشی رو از زیر تخت آوردم بیرون و به دست مامان دادم و گفتم:مامان تو رو قرآن كاری نكنی كه... - چیه؟...می ترسی به اون پسره زنگ بزنم اونچه رو كه لیاقت داره نثارش كنم آره؟...نه مهسا...فقط از این لحظه به بعد دیگه میدونم چه رفتاری باتو داشته باشم... و بعد با عصبانیت از اتاق خارج و درب رو محكم بست! مثل ماتم زده ها نشستم روی زمین و با صدای بلند و از ته دل شروع كردم به گریه... خدایا من مگه چه كار بدی كرده بودم كه مامان دائم میگفت آبروی اون رو بردم؟...من و نیما فقط صبحها اونهم یك مسیر كوتاه رو با هم پیاده می رفتیم...خدایا چرا مامان اینجوری میكنه؟...نكنه الان تلفن بزنه به نیما و بهش توهین كنه؟...ولی نه...مامان خیلی خوددار و با شخصیت تر از این حرفهاست...ای خدا حالا چیكار كنم؟...نیما الان منتظر جواب منه...الان نیما پیش خودش چی فكر میكنه وقتی ببینه جوابش رو ندادم؟... زار زار گریه میكردم و اصلا" نمی دونستم با مامان و تصمیمی كه احیانا" تا چند دقیقه بعد خواهد گرفت چیكار باید بكنم...فقط اشك بود كه تنها همدمم در اون لحظات شده بود! صدای زنگ درب حیاط بلند شد... دقایقی بعد صدای خاله ثمین رو شنیدم كه به داخل خانه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی كه با مامان كرد شنیدم گفت:.....
زار زار گریه میكردم و اصلا" نمی دونستم با مامان و تصمیمی كه احیانا" تا چند دقیقه بعد خواهد گرفت چیكار باید بكنم...فقط اشك بود كه تنها همدمم در اون لحظات شده بود! صدای زنگ درب حیاط بلند شد... دقایقی بعد صدای خاله ثمین رو شنیدم كه به داخل خانه اومد و بعد از سلام و احوالپرسی كه با مامان كرد گفت:چی شده؟...چرا اینقدر گریه كردی؟...مهسا كجاس؟ میدونستم الان خاله به اتاقم میاد بنابراین سعی كردم صورتم رو پاك كنم اما حریف اشكهام نمیشدم! وقتی خاله درب اتاق رو باز كرد برای لحظاتی خیره به صورتم نگاه كرد سپس به آرومی اومد داخل و درب رو بست...ابتدا به درب اتاق تكیه داد و بعد اومد و روی تختم نشست و گفت: خاله قربونت بشم آخه این چه وضعشه؟...چرا فكر مامانت رو نمیكنی؟...به خدا از صبح كه ناصر تلفنی بهم گفت مثل گیجها بودم نمیدونستم به مامانت بگم یا نه...اما در نهایت پیش خودم فكر كردم من خاله ی تو هستم و هر قدرم دلم برات بسوزه و بتونم نگرانت باشم و حتی بیام راهنماییت كنم مسلما" به اندازه ی مادرت نمیتونم... به حرفهای خاله گوش میكردم و در حالیكه زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم به دیوار تكیه زدم و هیچ پاسخی در جواب حرفهای خاله نداشتم! خاله ادامه داد:به خدا باورم نمیشد...وقتی الان اومدم و حال مامانت رو دیدم فهمیدم ناصر درست دیده...یعنی به جون خودت تا الانم شك داشتم...حتی تا آخرین لحظه هم زیر بار نرفتم و دائم به ناصر میگفتم اشتباه دیده...اما حالا باورم شد...مهسا جان؟...قربونت بشم آخه تو كه اهل این حرفها و كارها نبودی!!!...تو تمام هوش و حواست پی درس و تست و كنكورت بود...چرا یكدفعه اینجوری شد؟...این پسر كی هست؟...چطوری باهاش آشنا شدی؟ به سوالهای خاله جواب نمیدادم و فقط اشك می ریختم! مامان درب اتاق رو باز كرد و رو به خاله گفت:ثمین جان بلند شو بیا بیرون... خاله نگاهی به مامان سپس رو به من كرد و گفت:تو هم بلندشو بیا بیرون...به جای گریه كردن حرف بزن...بگو ببینم این پسر از كجا پیداش شده؟...چطوری آخه سر راهت اومده و با هم دوست شدین؟!!! مامان با عصبانیت نگاهم میكرد بعد رو كرد به خاله ثمین و گفت:بیشتر از این دیگه پرروش نكن...همینم مونده بیاد بشینه برام بگه چطوری با یه پسر دوست شده...اصلا" غلط كرده توی محل این كارها رو میكنه...بیجا كرده كه با یه پسر دوست شده...كاری ندارم كی هست و از كجا اومده و چطوری دوست شدن...حرف من اینه...فقط باید تمومش كنه...همین...بیا بیرون ثمین...بیا ببینم... خاله از اتاق بیرون رفت و درب اتاق رو هم بستن! متوجه شدم هر دو به آشپزخانه رفتن اما اونقدر آروم صحبت میكردن كه انگار هیچكس در منزل نیست... سكوتی در خانه حكمفرما شده بود كه داشت دیوانه ام میكرد! یك ساعت بعد در حالیكه چشمهام از گریه به شدت سرخ شده بود بلند شدم و رفتم به دستشویی تا صورتم رو آبی بزنم و برگردم ببینم در نهایت باید چیكار كنم؟! وقتی به سمت دستشویی می رفتم نگاهی به آشپزخانه كردم دیدم مامان و خاله هر دو توی آشپزخانه نشسته اند...مامان سرش رو با یك دست گرفته بود...خاله با دیدن من بهم اشاره كرد كه به آشپزخانه نروم...مامان كه پشتش به درب آشپزخانه بود من رو نمیدید! وارد دستشویی شدم و آبی به صورتم زده و برگشتم به اتاقم...هنوز روی زمین ننشسته بودم كه صدای زنگ تلفن خونه بلند شد! لحظه ایی بعد صدای خاله رو شنیدم كه گفت:مهسا جان...بیا پای تلفن دوستت باتو كار داره... از اتاق خارج و به سمت تلفن رفتم. هنوز گوشی رو برنداشته بودم كه شنیدم مامان با عصبانیت به خاله گفت:میخواستی به دوستش بگی دیگه زنگ نزنه اینجا...میخواستی بگی از این به بعد مهسا حق نداره كاری غیر درس خوندن بكنه حتی جواب دادن به تلفن هم واسش... صدای خاله رو شنیدم كه به آرومی حرف مامان رو قطع كرد و گفت:بس كن دیگه تو هم...همكلاسیش زنگ زده كارش داره...به خدا ثریا با این كارها و رفتاری كه تو میكنی دختره لج میكنه بدتر هم میشه ها... - غلط كرده...اگه بخواد بی آبرویی كنه به ارواح خاك باباش روزگارش رو سیاه میكنم... - از من گفتن...اما به خدا داری خیلی بد برخورد میكنی...این راهش نیست ولله! گوشی تلفن رو برداشتم و جواب دادم...یكی از بچه های كلاس بود كه در رابطه با برگزاری امتحان فردا سوال داشت وقتی پاسخش رو دادم مكالمه بیش از این طول نكشید و بعد خداحافظی با اون گوشی رو قطع كردم. به سمت اتاقم برگشتم كه صدای زنگ درب حیاط بلند شد...وقتی اف.اف رو برداشتم در پاسخ سوالم كه گفتم:كیه؟جواب داده شد:منم عمه جون قربونت بشم...باز كن عزیزم. وای خدای من....همین رو كم داشتم!!!...توی این شرایط حضور عمه ناهید!!! دكمه ی اف.اف رو زدم و درب حیاط باز شد...با صدایی كه برای مامان و خاله ثمین قابل شنیدن باشه گفتم:عمه ناهید اومد... مامان با نگرانی رو به خاله گفت:خاك برسرم...الان ریخت و قیافه ی من رو ببینه چی بگم؟ خاله ثمین گفت:مگه مجبوری دلیل گریه ات رو بگی؟...دلیل نداره توضیح بدهی...فوقش هم سوال كرد هزار تا بهانه میشه آورد...تو رو خدا ثریا یك وقت نكنه موضوع مهسا رو جلوی عمه اش بگی... - مگه خلم؟...همینم مونده ناهید هم بفهمه... خاله به همراه مامان از آشپزخانه خارج شدند...مامان با دیدن چشمهای قرمز و پف كرده ی من با اخم گفت:تو برو توی اتاقت...لازم نكرده اصلا بیای بیرون... از خدام بود...به هیچ وجه دلم نمیخواست با عمه ناهید رو به رو بشم... وقتی می خواستم به اتاقم برم از پنجره ی هال نگاه سریعی به حیاط انداختم و دیدم عمه ناهید همراه دختر جوان دیگه ایی كه حدس زدم باید سمیرا دخترش باشه وارد حیاط شدند و در حالیكه هر دو لبخند به لب داشتند سمت درب هال حركت كردند... به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم. صدای سلام و احوالپرسی گرم عمه ناهید و دخترش رو با مامان و خاله می شنیدم اما همه ی حواسم پیش نیما بود! دلم میخواست به هر طریقی كه هست بهش خبر بدهم كه چه مشكلی پیش اومده...اما هر چی فكر میكردم به جایی نمی رسیدم و نمی دونستم چطور باید این كار رو بكنم! صداها رو از كه از هال می اومد كاملا" میشنیدم...عمه ناهید سراغ من رو گرفت و مامان در جواب گفت كه توی اتاق مشغول درس هستم! دقایقی بعد خاله به اتاقم اومد و گفت:مهسا بلند شو بیا بیرون یه سلام و احوالپرسی بكن دوباره برگرد توی اتاقت...اینجوری بهتره... - با این سر و ریختم بیام؟! - چاره ایی نیست...گرچه عمه ات با دیدن چشمهای گریه ایی مامانت جا خورده اما خوب اگه تو بیرون نیای بدتره...بلند شو بیا بیرون...یه چیزی سر هم میكنیم میگیم كه شك نكنن...بلند شو... بلند شدم و جلوی آینه ی اتاقم خیلی سریع دستی به موهام كشیدم و اونها رو با گل سر پشت سرم جمع كردم...اما قیافه ام خیلی بهم ریخته بود...خصوصا"چشمهام! وقتی از اتاق خارج شدم و با عمه ناهید و دخترش سلام و احوالپرسی میكردم كاملا" متوجه نگاههای كنجكاو اونها شده بودم... در حین سلام متوجه شدم حدسم در رابطه با دخترعمه ناهید درست بوده و این دخترش همون سمیراست كه قبلا" گفته بود ازدواج كرده... برخورد سمیرا خیلی صمیمی بود و میشه گفت تا حد كمی با همون برخورد اول رفتارش به دلم نشست! نمیخواستم زیاد در جمع بمونم برای همین دیگه معطل نكردم و با عذرخواهی كوتاه و آوردن بهانه ی درسهایم به اتاقم برگشتم. اصلا" حوصله ی درس نداشتم...روی زمین نشستم و به نقطه ایی خیره شده بودم و به صداهایی كه از گفتگوی بقیه در هال می شنیدم گوش كردم. خیلی طول نكشید كه عمه ناهید دلیل حال و گرفتگی مامان و من رو پرسید! قبل از اینكه مامان حرفی بزنه خاله ثمین پیش دستی كرد و با سیاست خاصی گفت كه قبل از اومدن اونها حرف از پدرم بوده و همین باعث گریه ی من و مامان شده! لحظه ایی سكوت همه جا رو گرفت! مشخص بود كه به احتمال زیاد عمه ناهید هم از این مسئله متاثر شده و یا شاید به گریه افتاده بود... دقایقی بعد از لا به لای حرفهای عمه ناهید و اصرارهایی كه میكرد فهمیدم داره به مامان پیشنهاد میكنه تا برای تعطیلات چند روزه آخر هفته همراه اونها به ویلاشون در طالقان بریم! فكر میكردم مامان این پیشنهاد رو رد میكنه اما در ادامه ی اصرارهای عمه ناهید و تشویق خاله ثمین به این قضیه كه همراه اونها به طالقان بریم متوجه شدم مامان پیشنهاد عمه رو پذیرفت!!! عمه ناهید چند باری هم به خاله ثمین جهت اینكه او و خانواده اش نیز به طالقان بیاید تعارف و اصرار كرد اما خاله رفتن به منزل اقوام شوهرش روبهانه قرار داد و از امدن به همراه ما شانه خالی كرد. توی اتاق نشسته بودم و با بهت و ناباوری از تصمیمی كه مامان گرفته بود به نقطه ایی خیره شدم اما درعین حال هنوز سعی داشتم حرفهای اونها رو دنبال كنم. عمه ناهید كه از صداش كاملا" مشخص شده بود بی نهایت خوشحال شده دائم از موقعیت مكانی و مناظر زیبای اطراف ویلاشون صحبت میكرد و سعی داشت مامان رو به این باور برسونه كه این اقامت چند روزه ی ما در طالقان به همراه اونها در تعویض حال روحی هر دوی ما موثر خواهد بود. مامان میدونست من از اقوام پدریم اصلا" خوشم نمیاد...حس میكردم با قبول پیشنهاد عمه ناهید خواسته من رو در فشار بیشتری بگذاره كه صد البته موفق هم شد...چرا كه حالا نه تنها از موضوع پیش اومده در ساعات پیش عذاب میكشیدم از این لحظه به بعد باید به جهت همراه بودن با اقوام پدرم در چند روز تعطیلی آخر هفته فشار عصبی مضاعفی رو نیز متحمل بشم! زمانیكه عمه ناهید داشت خداحافظی میكرد مجبور شدم بار دیگه از اتاقم بیرون برم... سمیرا سعی داشت با لبخند و نگاهی مهربان با من صحبت كنه و موضوع برنامه ریزی تعطیلات آخر هفته رو هم به من گفت و تاكید كرد كه این سه روز استراحت برای منم خیلی لازمه تا با روحیه ایی بهتر و تجدید قوای حسابی پس از بازگشت به سر درس و كتابهام میشینم... نگاههای پر از حرف مامان كه رویم سنگینی میكرد رو كاملا حس میكردم ولی اونقدر سیاست داشت كه نگذاره عمه ناهید یا سمیرا متوجه حالات و رفتارش نسبت به من بشوند! زمانیكه عمه ناهید و سمیرا رفتن من خیلی سریع ظرفهای میوه ی روی میز رو جمع كردم و به آشپزخانه بردم اما متوجه بودم كه خاله و مامان هنوز در مورد من و نیما با هم صحبت میكنن! مامان هنوز عصبی بود و برخلاف تصور من كه فكر میكردم بعد از یكی دو ساعتی كه عمه ناهید اینجا بوده قاعدتا" باید كمی از عصبانیتش كاسته شده باشه اما اصلا" اینطور نبود و هیچ فرقی با چند ساعت قبل نداشت! مامان پایش رو در یك كفش كرده بود و از خاله ثمین می خواست كه حرف آخر اون رو به من بگه...و این در حالی بود كه خودمم حرفهای مامان رو میشنیدم...اما از اینكه روی سخنش با خاله بود فقط میخواست به من حالی كنه كه به قول خودش از شدت ناراحتی و عصبانیت چشم دیدن من رو نداره و تا حد بسیار زیادی همچنان از دستم عصبانی است و به عبارت دیگه با من قهر كرده بود! خاله كه می دید مامان به هیچ وجه آروم نمیشه نگاهی از سر كلافگی به من كرد و سپس رو به مامان گفت:خوب تو دائم داری میگی تمومش كنه...تمومش كنه...باشه تمومش میكنه ولی توگوشی رو بهش برگردون تا بتونه با طرف تماس بگیره بهش بگه كه تمومه دیگه... مامان با عصبانیت به خاله نگاه كرد وگفت:لااله الاالله...لا اله الا الله...تو هم كار یاد این دختر میدی؟...وقتی تلفنی در كار نباشه و خاموش بمونه اون پسر هم دست برمیداره دیگه...تلفن زدن نداره... بعد با انگشت به من اشاره كرد و ادامه داد:همین كه این خیر ندیده جواب تلفن و اس.ام.اس اون رو نده تمومه دیگه... خاله رو كرد به من و گفت:آره؟...تموم میشه اینجوری؟ بغض كرده بودم و در حالیكه سرم پایین بود و به انگشتهای پام خیره شده بودم گفتم:نه...مامان تو رو خدا...گوشیم رو یه لحظه بده...حداقل بهش بگم كه... مامان با عصبانیت فریاد زد:مهسا اعصاب من رو خورد نكن...خجالت بكش...چیه؟...میترسی چشم انتظار تلفن یا اس.ام.اس تو بمونه؟...نترس بدبخت...پسری كه باتو اینطوری رابطه داره مطمئنباش با صد تا دختر دیگه هم همین رفتار رو داره...خاك بر سرت كه به جای درس ببین با چه مزخرفاتی سر خودت رو گرم كردی...توی محل آبرو برای من نگذاشتی... خاله با ناراحتی رو كرد به مامان و گفت:ای وای...بس كن دیگه ثریا...تو كه باز داری شروع میكنی! با گریه گفتم:نخیر...نیما اینطوری نیست...به خدا اون اینجوری نیست كه شما میگی مامان... وقتی اسم نیما از دهان من خارج شد مامان به قدری عصبی شد كه به قصد زدن كشیده طرف من اومد...مطمئن بودم اگه خاله جلوی مامان رو نگرفته بود كتك مفصلی میخوردم... خاله با ناراحتی و صدایی بلند رو كرد به من و گفت:مهسا برو توی اتاقت دیگه...برو تا من با مامانت صحبت كنم... مامان كه حالا از شدت عصبانیت و بغض صورتش كبود شده بود درحالیكه به من خیره بود گفت:تو چرا اینقدر بی حیا شدی؟...چرا؟...آخه چرا؟...مهسا من تو رو اینطوری تربیت نكردم...خدایا... و بعد با صدای بلند زد زیر گریه! با اشاره ی دست خاله ثمین به سمت اتاقم رفتم و درب رو پشت سرم بستم... بار دیگه صدای زنگ تلفن بلند شد و متعاقب اون صدای خاله به گوشم رسید كه خواست پاسخ تلفن رو بدهم چون خودش سعی داشت مامان رو ساكت كنه... زمانیكه به هال برگشتم و گوشی رو برداشتم فهمیدم لیلا پشت خط تلفنه!!! از لحن صدای من لیلا بلافاصله فهمید گریه دارم میكنم و گفت:چته؟...چی شده مهسا؟!!
مامان كه حالا از شدت عصبانیت و بغض صورتش كبود شده بود درحالیكه به من خیره بود گفت:تو چرا اینقدر بی حیا شدی؟...چرا؟...آخه چرا؟...مهسا من تو رو اینطوری تربیت نكردم...خدایا... و بعد با صدای بلند زد زیر گریه! با اشاره ی دست خاله ثمین به سمت اتاقم رفتم و درب رو پشت سرم بستم... بار دیگه صدای زنگ تلفن بلند شد و متعاقب اون صدای خاله به گوشم رسید كه خواست پاسخ تلفن رو بدهم چون خودش سعی داشت مامان رو ساكت كنه... زمانیكه به هال برگشتم و گوشی رو برداشتم فهمیدم لیلا پشت خط تلفن است!!! از لحن صدای من لیلا بلافاصله فهمید گریه دارم میكنم و گفت:چته؟...چی شده مهسا؟!! وقتی صدای لیلا رو شنیدم گریه ام بیشتر شد...دلم میخواست می تونستم تمام ماجرا رو براش توضیح بدهم ولی از اونجایی كه تلفن در هال بود و مامان و خاله نیز فاصله چندانی با من نداشتن می دونستم هر چی بگم اونها می شنوند...بنابراین حرفی نزدم! ليلا بار دیگه با نگرانی گفت:میگم چته؟!!...چرا گریه میكنی؟...كسی چیزیش شده؟...مامانت حالش خوبه؟ در همون حال كه گریه میكردم گفتم:آره خوبه... - خوب خدا رو شكر كه مامانت حالش خوبه...پس چرا گریه میكنی؟...با نیما حرفت شده؟ - نه... - ای بمیری چرا هی هر چی میپرسم فقط آره و نه میگی؟...خوب درست حرف بزن ببینم چه مرگته؟ نمی تونستم چیزی بگم...فقط گریه میكردم... بعد از لحظاتی لیلا یكباره با نگرانی مضاعفی گفت:اوه...خاك برسرت...نكنه مامانت ماجرای تو نیما رو فهمیده زده به تاپ و توپت؟ وقتی لیلا این حرف رو زد در میون هق هق گریه هام فقط تونستم بگم:آره... صدای عصبانی مامان به گوشم رسید كه با فریاد گفت:كیه پشت خط كه داری اینجوری براش زار میزنی؟ برگشتم و در همون حال كه تلفن دستم بود و گریه میكردم با اشاره از مامان خواهش كردم داد و فریاد نكنه و از خاله خواستم مامان رو ساكتش كنه...گفتم:لیلاس مامان...داریم با هم حرف میزنیم... لیلا كمی سكوت كرد و بعد گفت:ای بابا...مامان تو هم خیلی عصبانیه ها...میخوای بیام خونتون؟ - نه...نه... - باشه پس قطع میكنم با اس.ام.اس برام توضیح بده چطوری فهمیده... با بغض و سریع و صدایی آهسته طوریكه مامان چون در حال صحبت با خاله بود متوجه نشه گفتم:مامان گوشیم رو گرفته... - عجب!!!...خدائیش مامان تو هم برای خودش روی طالبان و القاعده روسفید كرده ها...چرا اینجوری میكنه؟! - نمیدونم...خوب كاری نداری دیگه؟ - صبر كن ببینم...نیما میدونه؟ - نه. - میخوای بهش بگم؟ - آره...حتما... - باشه...نگران نباش... وقتی لیلا این رو گفت انگار خدا دنیا رو به یكباره داد بهم...چون تا حدود زیادی خیالم بابت نگرانی نیما راحت شد اما همچنان اشك می ریختم. لیلا كه دید حال روحی و عصبی مناسبی ندارم بیشتر از این مكالمه رو طولانی نكرد و بعد خداحافظی كوتاهی كه با هم كردیم تماس قطع شد. زمانیكه به اتاقم برگشتم مامان هنوز عصبی بود و دائم خاله سعی داشت با حرفها و سیاستهای خاص خودش اون رو آروم كنه! ساعتی بعد وقتی خاله میخواست به منزلش برگرده دقایقی به اتاقم اومد و در حالیكه اعصاب خودشم به هم ریخته و خراب شده بود گفت:ببین مهسا با یه ندونم كاری چطوری جو خونتون رو متشنج كردی!...تو الان باید توی یه محیط آروم مثل سابق می نشستی سر درس و كتابات و به تلاشت برای قبولی در كنكور ادامه میدادی...تو رو خدا ببین چطوری به خاطر یه پسر كه معلوم نیست با چه حقه و كلكی سر راهت قرار گرفته همه چیز رو زیر و رو كردی!...خوب خاله الهی قربونت بشم آخه این چه كاریه؟چرا با زندگی و آینده ی خودت و اعصاب مادرت اینطوری بازی میكنی؟ دوباره بغض كردم و به فاصله چند ثانیه بار دیگه اشكهام سرازیر شد و گفتم:من كه درسم رو میخونم...این مامانمه اینجوری شلوغش كرده...به خدا...به قرآن خاله من به درسهامم میرسم...اینهمه هم كه مامان هی میگه آبروش رو بردم به امام رضا اصلا" اینطور نیست...شما فكر میكنی بر فرض اگر یكی از همسایه ها در این مدت من رو با نیما دیده بود اصلا" امكان داشت تا الان چیزی به روی مامانم نیاره؟...اونم این همسایه های فضول ما كه به همه چیز و همه كسی كار دارن و از اینكه آبروی كسی رو بره لذت می برن؟...شما فكر میكنی من خودم این چیزها برام مهم نیست؟...خاله به خدا به جون مامانم به روح بابام نیما پسر بدی نیست...به خدا من توی محل كاری نكردم كه آبروی خودم ومامان رو ببرم...آخه چرا مامان داره اینطوری میكنه؟ خاله كلافه شده بود...كمی در سكوت به من كه دائم سعی داشتم اشكهای صورتم رو پاك كنم نگاه كرد سپس گفت:خیلی خوب...حرفی نیست...تو میگی پسر خوبیه باشه...فردا كه میری مدرسهبازم همدیگرو می بینین؟ با سر جواب مثبت دادم... خاله بلافاصله در ادامه حرفش گفت:خیلی خوب...فردا صبح با هم میریم مدرسه تا من توی راه این شازده رو ببینم و دو كلام حرف حساب باهاش بزنم ببینم كیه چیه چی كاره اس؟... یكباره مثل برق گرفته ها شدم و گفتم:وای خاله...نه...تو رو خدا... - چرا نه؟!...مگه نمیگی پسر خوبیه؟...خوب چه اشكالی داره من باهاش حرف بزنم؟...خاله جون قربونت بشم تو جوونی هنوز خیلی بچه ایی...قبول كن شاید خیلی چیزها كه اصلا" از نظر تو مهم نیست و ندید میگیری از نظر ما بزرگترها خیلی میتونه با اهمیت باشه...به هر حال هر چی باشه من و مامانت دو تا پیرهن از تو بیشتر پاره كردیم یا نه؟...نترس قربونت بشم من كه نمیخوام فرداتوی خیابون داد و بیداد راه بندازم و با اون پسر دعوا كنم...فقط میخوام دو تا كلمه باهاش حرف بزنم...بعدش اگر دیدم سرش به تنش می ارزه و واقعا" آدم حسابیه خودم میام با مامانت حرف میزنم بلكه از این وضع دربیاد...به مادرت حق بده اینقدر سخت بگیره اینقدر نگرانت باشه...هر چی باشه چند ساله كه به تنهایی بار همه چیز رو به دوش گرفته تمام امیدش تویی...اگه بنا باشه تو هم بااین بچه بازیها و ندونم كاریهات اینجوری خون به جیگرش كنی ولله خدا رو خوش نمیاد...موضوع آبروریزی توی محل هم حق داره اینقدر تكرار كنه و وحشت داشته باشه...ببین عزیز دلم این روزها نه تنها همسایه های شما كه بیشتر مردم حرف درست كردن برای دیگران انگار شده مهمترین دغدغه ی زندگیشون...الان بیشتر محل چشم دوختن به تو و مامانت و خونتون ببینن كی میره كی میاد اینجا...مامانت هنوز هم جوونه هم قشنگ خود تو هم كه هزارماشالله...دو تا زن جوون تنها توی این خونه...به خدا مردم وجدان ندارن...كافیه كوچكترین چیزی ببینن اون وقته كه هزار وصله ی ناجور به شما و خونتون میزنن...اونقدرم پیش میرن كه تا به خودتون بیاین می بینین بی خود و بی جهت و ناحق شدین انگشت نمای محل...خوب قربونت بشم ثریا الان حق داره اینقدر به هم بریزه...توخیلی بچه ایی...هنوز زوده بفهمی ننگ ناحق بی آبرویی چه دماری از روزگار آدم درمیاره... با اینكه از درون هنوز اعتقاد به این داشتم كه كاری نكردم سبب بی آبرویی خودم و مامان در محل بشه اما ترجیح دادم حرفی برای دفاع از خودم نزنم چون در اون لحظه اضطراب از اینكه خاله فردا میخواد نیما رو ببینه و اینكه نمی دونستم چه برخوردی با او خواهد داشت بیش از هر چیزی فكرم رو مشغول كرده بود! خاله لحظاتی سكوت كرد و بعد ادامه داد:الانم بسه دیگه...اینقدر گریه نكن...از اتاقتم رفتی بیرون هر چی هم مامانت گفت حق نداری حرفی بزنی یا حاضر جوابی كنی براش...به خدا مامانت گناه داره...بلند شو برو صورتت رو بشور بعد بشین سر درسات...من دیگه كم كم باید برگردم خونه...فردا صبح بچه ها رو زودتر می رسونم مدرسه بعد میام دنبال تو تا این پسری كه میگی رو ببینمباهاش صحبت كنم... - خاله تو رو خدا... - ای وای میگم نترس...فقط میخوام ببینمش و دو تا كلمه حرف بزنم باهاش...تو آخه از چی وحشت داری؟...مگه نمیگی پسر خوبیه؟...پس دیگه دردت چیه؟...ببین قربونت بشم این فعلا" بهترین راه برای اینه كه اگه كار تو از پایه اشتباهه زودترجلوت رو بگیریم...اگرم نه میشه روی این مسئله تامل كرد و واقعا این پسر قابل تحمل باشه خوب میام به مامانت میگم و یك فكر درست و حسابی میكنیم دیگه اینهمه داد و قال و تشنج هم توی خونتون به پا نمیشه...می فهمی چی میگم یا باز هی میخوای من رو قسم بدهی؟ با اینكه به شدت نگران شده بودم اما حس میكردم این راه حل رو مامان و خاله با مشورت هم برنامه ریزی كردن و تنها گزینه ی موجود برای من بود!...گزینه ایی كه هیچ انتخاب دیگه ایی نداشتم و از نهایت و نتیجه ی اون هم كاملا" بی خبر بودم!...بنابراین با تمام اضطرابی كه همه ی وجودم رو گرفته بود سكوت كردم و به نوعی در جواب تصمیم خاله كه در نهایت میدونستم مامان در پشت این تصمیم قرار گرفته رضایت دادم! ساعتی بعد خاله نیز به منزلش برگشت. اون شب بدترین شب زندگیم بود و به جرات می تونم بگم كه تا اون روز و اون شب هیچ وقت تا این اندازه احساس بی پناهی و درموندگی نكرده بودم! مامان یك كلمه با من صحبت نمیكرد حتی نگاهمم نمیكرد...اگرم من حرف میزدم یا سوالی میكردم به كل نشنیده میگرفت...مامان با من قهر كرده بود...یك قهر جدی! با این وجود موقع شام صدام كرد!!! اشتهایی به غذا نداشتم ووقتی تلفن زنگ زد و مامان برای پاسخگویی به تلفن از آشپزخانه خارج شد و فهمیدم خاله تلفن كرده چون میدونستم مكالمه ی اونها به درازا خواهد كشید از فرصت استفاده كردم محتویات بشقابم رو در قابلمه ی روی گاز خالی و با صدایی آهسته از مامان تشكر سپس به اتاقم برگشتم. كیف و كلاسور و كتابهام رو برای برنامه ی فردا مرتب كردم و این در حالی بود كه اون روز حتی یك صفحه هم درس نخونده بودم...اونقدر اعصابم خراب وافكارم در هم ریخته شده بود كه به تنها چیزی كه نمی تونستم مشغول باشم همین درس بود! وقتی روی تختم دراز كشیدم بازم گریه به سراغم اومد...سرم روی بالشت بود و بی صدا و پرغصه اشكهام یكی پس از دیگری از گوشه ی چشمم خارج و پس از رقصیدن به روی صورتم بالشتم رو مرطوب میكردن... اونقدر گریه كردم كه در همون حال به خواب رفتم! صبح با صدای زنگ ساعت كنار تختم بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ایی مختصر كه درسكوتی عذاب آور خوردم آماده شدم و از خونه بیرون رفتم...به محض اینكه از درب حیاط خارج شدم خاله رو دیدم كه با عجله وارد خیابان ما شد و به سمت من می اومد... از دیدن خاله نه تنها خوشحال نشدم بلكه بار دیگه اضطراب با شدت بیشتر تمام وجودم رو گرفت! سلام و احوالپرسی كوتاهی با خاله كردم...سپس خاله گفت:مهسا جان تو جلوتر برو...من با كمی فاصله میام...اگه بخوام همراه توباشم ممكنه... منظور خاله رو فهمیدم و گفتم:باشه...فهمیدم...فكر میكنید اگه هم پای من باشین ممكنه نیما اصلا"خودش رو نشون نده و چون از موضوع بی خبره شما هم نتونی درست و حسابی اون رو تشخیص بدهی و بری باهاش صحبت كنی...میدونم منظورتون چیه خاله... - آفرین دختر عاقل... از درون به این كارآگاه بازی مامان و خاله ثمین نظری نفرت انگیز داشتم! دلم میخواست شرایط عوض میشد و به مامان و خاله ثابت میكردم كه نیما چقدرپسر خوب و با شخصیتی هست و خودمم هیچ كاری نكردم و نخواهم كرد كه سبب هتك حرمت و بی آبرویی خودم و خانواده ام بشه...اما چه كنم كه دستم بسته بود! تا به محل قرار هر روز برسیم خاله با فاصله ایی مشخص پشت سر من بود...خدا خدا میكردم روز گذشته وقتی لیلا به نیما گفته كه چه اتفاقی افتاده امروز سر قرار نیاد و خاله نتونه به هدفش برسه...اما وقتی به نزدیكی اون مكان رسیدیم نیما رو دیدم كه با چهره ایی گرفته و ناراحت به دیوار تكیه داده و منتظر منه! زمانیكه من رو دید تكیه اش رو از دیوار گرفت و به صورتم خیره شد... میدونستم وضعیت ظاهریم به شدت به هم ریخته و هر كس من رو میدید متوجه میشد در ساعات گذشته چقدر گریه كرده ام!!! وقتی به نزدیك نیما رسیدم بغض توی گلوم داشت خفه ام میكرد...اونقدر اشك توی چشمهام جمع شده بود كه دیگه نیما رو واضح نمی دیدم! نیما با صدایی گرفته و آهسته گفت:سلام...چی به روز خودت آوردی دختر!!!؟ آب دهانم رو فرو دادم و وقتی پلك روی هم گذاشتم سیل اشكهام به روی صورتم سرازیر شد...حتی نتونستم به نیما سلام كنم...فقط تونستم با صدایی پر غصه و آروم بگم:نیما...خاله ام اومده...میخواد باتو صحبت كنه... نیما از كنار صورت من نگاهی به پشت سر من كرد و با تعجب گفت:میخواد با من صحبت كنه؟!!! با حركت سر پاسخ مثبت دادم و از كنار نیما گذشتم و گفتم:من باید برم...نزدیك زدن زنگمونه... قدمهام رو سریعتر كردم...گریه ام شدت گرفته بود...میدونستم نیما رو در موقعیت بدی قرار دادم...اما برای منم راه چاره ایی باقی نگذاشته بودن...وقتی به سر خیابان رسیدم و می خواستم سمت راست برم لحظه ایی برگشتم و دیدم خاله و نیما رو به روی هم ایستاده اند و خاله با نیما در حال صحبت است! اعصابم به هم ریخته بود و مسیر باقی مونده تا مدرسه رو در حالیكه گریه میكردم دویدم! وارد حیاط مدرسه كه شدم برخلاف تصورم خبری از لیلا نبود! به كلاس رفتم و سرجایم نشستم و سرم رو میون دو دستم گرفتم...به میزم نگاه میكردم...قطرات اشكی كه از چشمهام خارج میشدن از نوك بینی ام روی میز می چكید و وقتی به اونها نگاه میكردم تنها چیزی كه توی ذهنم می اومد این بود كه الان خاله داره چه حرفهایی به نیما میزنه؟...یا نیما الان چه حالی داره؟ بچه های كلاس هر كدوم سعی داشتن به نوعی من رو از اون حالت خارج كنن گرچه كه از اصل ماجرا همگی بیخبر بودن اما وقتی سكوت من رو می دیدن كم كم اونها نیز ساكت میشدن و از من فاصله میگرفتن... دقایقی بعد یكی از بچه های كلاس وارد شد و گفت:بچه ها...بچه ها...مامان لیلا فرخی الان توی دفتر بود میگفت لیلا یرقان گرفته و احتمالا"15تا20روز نمی تونه بیاد مدرسه...خوش به حالش...چه حالی میكنه توی این مدت كه نمیاد مدرسه!
دقایقی بعد یكی از بچه های كلاس وارد شد و گفت:بچه ها...بچه ها...مامان لیلا فرخی الان توی دفتر بود میگفت لیلا یرقان گرفته و احتمالا"15تا20روز نمی تونه بیاد مدرسه...خوش به حالش...چه حالی میكنه توی این مدت كه نمیاد مدرسه! اون روز توی مدرسه باتوجه به اینكه لیلا هم به جهت بیماری كه مبتلا شده بود غیبت داشت بیش از پیش احساس تنهایی میكردم... تمام ساعات درسی وقتی دبیرها صحبت میكردند هیچی متوجه نمیشدم...یعنی اصلا" حواسم سر كلاس نبود كه بخوام چیزی بفهمم! چند باری دبیرها بهم تذكر دادن اما وقتی یكی از بچه های كلاس غیبت و بیماری لیلا رو دلیل حواس پرتی اون روز من عنوان كرد جو كلاس تا دقایقی تغییر كرد و حتی همون دبیری كه در ابتدا سعی داشت با كلامش من رو مورد سرزنش قرار بده كه چرا حواسم سر كلاس نیست حالا باتوجه به حرفی كه همشاگردیم زده بود همه گمان میكردن از نبودن و بیماری لیلا ناراحتم و شروع به تحسین دوستی و صمیمت من و لیلا كرده بودن...حتی دبیرمون!!! اما واقعیت چیز دیگه ایی بود!... زمانیكه ساعت آخر نیز تمام شد و راهی منزل شدم مسیر مدرسه تا خونه رو با كلی فكرهای مغشوش و سر در گم طی كردم...دلم می خواست هر چه زودتر خبردار بشم خاله به نیما چه حرفهایی زده و واكنش نیما چی بوده...اما هر چی فكر میكردم نمیدونستم چطور باید از ته و توی قضیه با خبر بشم! جلوی درب حیاط كه رسیدم از اینكه می خواستم وارد خونه بشم و باز با چهره ی گرفته و عصبی مامان مواجه میشدم تمام وجودم رو غصه فرا گرفت... لحظاتی برای فشار دادن زنگ تردید داشتم و در حالیكه چشمم به زنگ خیره بود به این فكر میكردم كه ای كاش جایی به غیر از خونه ی خودمون سراغ داشتم و حالا كه مامان معلوم نیست تا كی میخواد این رفتار رو با من داشته باشه و به من در زندگی آزادی عمل نده به اونجا پناه ببرم! اونقدر از فكر دیدن چهره ی دلخور و عصبی مامان حال خرابی بهم دست داده بود كه واقعا" تمایلی به رفتن داخل خانه نداشتم! در افكار خودم غرق بودم و همچنان چشمم به زنگ خیره بود كه یكباره صدایی از پشت سرم گفت:سلام...ببخشید مهسا...تا كی میخوای جلوی درب حیاط بایستی و به زنگ خیره بشی؟ به سمت صدا برگشتم... دیدم سعید در فاصله ی كمی پشت سرم ایستاده! لحظاتی با تعجب به او نگاه كردم و سپس متوجه ماشینش شدم كه در كنار خیابان پارك كرده بود! یعنی اونقدر غرق در افكارم بودم كه متوجه ی اومدن سعید و حتی پیاده شدن از ماشینش هم نشده بودم!... حالا هم كه به او نگاه میكردم نمی تونستم افكارم رو به خوبی جمع كنم...فقط مثل انسانهای گیج و مسخ شده گاهی به او و زمانی به خیابان و ماشینهای پارك شده و گاه در رفت و آمد نگاه میكردم...چشمهام از شدت گریه ی كه در ساعتهای قبل كرده بودم می سوخت اما تقریبا" دو ساعتی بود كه دیگه اشك نریخته بودم...ولی همچنان بغض و غصه سراسر وجودم رو پر كرده بود! سعید برای لحظاتی نگاه دقیق خودش رو به صورت من دوخت و سپس قدم دیگری به من نزدیك شد و با صدایی آهسته گفت:مهسا؟!!...حالت خوبه؟!!...چرا اینقدر بهم ریخته ایی؟!!..چیزی شده؟ به انتهای خیابان چشم دوختم و با صدایی كه خودم هم به سختی شنیدم گفتم:خوبم...فقط سرم درد میكنه... - مشكلی پیش اومده؟...میتونم كمكت كنم؟ نفس كوتاه و پرغصه ایی كشیدم و ناخودآگاه لبخند بی روحی به لب آوردم و گفتم:نه...مشكلی نیست...مرسی...بفرمایین داخل... بعد برگشتم به سمت درب و زنگ رو فشار دادم. قبل از اینكه مامان اف.اف رو پاسخ بده صدای سعید رو بار دیگه از پشت سرم شنیدم كه گفت:ببخشید مهسا...اما چشمات معلومه خیلی گریه كردی!...یعنی سر دردت باعث اینهمه گریه شده؟! همونطور كه جلوی درب حیاط ایستاده و منتظر بودم تا درب باز بشه صورتم رو به سمت سعید برگردوندم و نگاهش كردم...سعید كه قدش از من بلندتر و اندامی ورزیده داشت حالا تا حدودی سرش رو كج و خم كرده بود و به نیمرخ من نگاه میكرد...زمانیكه صورتم رو برگردوندم كمی خودش رو عقب كشید و بلافاصله از طرز نگاه من فهمید كه نه تنها از هم صحبتی با او در اون موقع لذتی نمی برم كه هیچ حتی دوست ندارم هیچ كنجكاوی نسبت به من و رفتار من از خودش نشون بده! ناخودآگاه برای لحظاتی هر دو به چشمهای هم خیره شده بودیم و شاید همین مدت باعث شد سعید افكار من رو بخونه...برای همین در ادامه ی حرفهاش گفت:قصد فضولی ندارم...فقط خواستم بهت بگم اگه فكر میكنی كمكی از دست من برمیاد حاضرم كه... به میون حرفش رفتم و گفتم:مطمئنا" دكتر نیستی...دانشجوی پزشكی هم نیستی...پس سر درد من رو یكی دیگه میتونه درمان كنه نه شما... لبخند خاصی روی لبش نقش بست و به محض اینكه خواست حرفی بزنه مامان اف.اف رو برداشت و درب حیاط رو باز كرد. به همراه سعید وارد حیاط و به سمت درب هال رفتیم...مامان كه گویا از پنجره ی هال دیده بود سعید همراه من هست چادری به سر كرده و از درب هال خارج شد و با دیدن سعید شروع كرد به سلام و احوالپرسی با او... به مامان سلام كردم اما به عمد خودش رو سرگرم گفتگو با سعید كرد تا حتی جوابگوی سلامم هم نباشه! دوباره بغض گلوم رو گرفت اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم تا مبادا اشكم سرازیر بشه و با خم شدن و مشغول كردن خودم برای باز كردن بندهای كتونیم سعی كردم صورتم رو از سعید مخفی كنم! مامان به داخل هال رفت و درب رو باز نگه داشت و با اصرار از سعید میخواست وارد بشه و سعید منتظر بود تا من كتونیم رو در بیارم و قبل از اون برم داخل... وقتی دوباره صاف ایستادم كاملا" متوجه نگاه دقیق سعید به صورتم شدم... چقدر از این نگاههاش بدم می اومد...حس میكردم با قوی ترین ذره بینی كه در جهان وجود داره رفتار و حركات من رو زیر نظر گرفته و این باعث میشد بیشتر احساس كلافگی كنم! زمانیكه وارد خانه شدیم سعید به همراه مامان روی مبلهای داخل هال نشستند و من به اتاقم رفتم و درب رو هم بستم. در حینی كه مانتو و مقنعه ام رو در می آوردم از صحبتهای سعید فهمیدم كه قرار ساعت حركت رو به طالقان با مامان میگذاره و اینطور كه معلوم بود عمه ناهید و دختر بزرگش برای انجام برخی كارها زودتر به طالقان رفته بودند و روزی كه بنا بود ما بریم سعید دنبال ما می اومد كه البته سارا خواهر دیگرش هم همراه ما بود. دلم میخواست مامان این برنامه رو كنسل میكرد چون حوصله ی رفتن به میان اونها و همراه شدن با اقوام پدرم رو برای مدت3روزاصلا"نداشتم...اما مامان بعد كلی تشكر و تعارف از سعید من رو به این نتیجه رسوند كه این برنامه همچنان به قوت خودش باقیه! سعید خیلی تاكید داشت كه حتما"لباس گرم برای خودمون برداریم چرا كه در اون ماه از فصل سال هوای طالقان سرد است و دائم یادآوری میكرد غیر از لباس گرم چیز دیگه لازم نیست برداریم چرا كه همه ی وسایل رفاهی در ویلا مهیاست و با وجود وسایل مجهز گرمازا در داخل ویلا اما محیط و آب و هوای خود طالقان سرد و به احتمال زیاد برفی هم خواهد بود! از شنیدن این حرفها بیشتر لجم گرفته بود چون میدونستم مامان از سرما بدش میاد و همیشه به قول خودش سرما عاجزش میكنه و سبب مفصل دردش میشه پس چرا این سفر رو كنسل نمیكنه؟! اما توضیحات سعید مبنی بر اینكه داخل ویلا حسابی گرم و راحته باعث شد مامان هیچ تردیدی در رفتن نكنه و حتی در لا به لای حرفهاش شنیدم كه گفت:خوب پس من و ناهید توی خونه هستیم و شما جوونها خواستین برین بیرون بگردین به من و ناهید كار نداشته باشین...چون تا اونجاییكه یادمه ناهیدم مثل من زیاد با سرما موافق نیست... صدای خنده ی سعید بلند شد و سپس گفت:بله...دقیقا"...مامان وقتی توی این فصل میریم اونجا همه اش توی خونه نشسته...اما فصلهای دیگه خصوصا"تابستان دائم میره قدم میزنه...من و سمیرا و سارا خودمون این فصل رو دوست داریم به خاطر برف بازی...اصلا" طالقان كلا" هم تابستونش قشنگه هم زمستونش...فقط یادتون نره به مهسا جون هم بگین لباس گرم حسابی برداره چون برف بازی و بیرون رفتن و گشتن حتی توی سرما یكی از كارهای مورد علاقه ی ساراس...فكر نیكنم سارا بگذاره مهسا توی خونه پیش شما و مامان بمونه...مامان خودشم گفته بهتون بگم برای مهسا لباس گرم زیاد بردارین... از شنیدن این حرفها بیشتر عصبی میشدم...من اصلا" دوست نداشتم به این سفر كوتاه برم چه برسه به اینكه با اونها همراه باشم یا مثلا" كسی مثل سارا كه اصلا" تا اون لحظه درست و حسابی ندیده و نشناختمش بخواد بنا به میل خودش من رو در هر شرایطی به بیرون از منزل ببره! زمانیكه سعید میخواست بره مامان چند باری تعارف كرد كه برای ناهار بمونه اما قبول نكرد و رفت...دلم میخواست موقع خداحافظی از اتاقم بیرون می رفتم و بهش میگفتم میتونسته این حرفها رو تلفنی هم به مامانم بگه و لازم به اومدنش نبود... لحظاتی به افكار و رفتار خودم فكر كردم و از اینكه اینقدر نسبت به اقوام پدرم حس بدی دارم و نمی تونم با اونها ارتباط برقرار كنم دلم برای خودم سوخت! چرا مامان بعد از اونهمه خاطره ی تلخ و بی مهری همه چیز رو فراموش كرده بود؟ چرا من نمی تونستم فراموش كنم؟ اصلا" ای كاش اونقدر آزادی عمل داشتم كه می تونستم به مامان بگم:من با شماها نمیام... اما حیف كه این مسئله امكان نداشت و هر طور بود باید این چند روز رو تحمل میكردم! وقتی سعید رفت موقع ناهار بازم مامان با من حرف نمیزد وحتی نگاهمم نكرد! دلم میخواست حرف میزد و از نتیجه ی صحبتهای خاله با نیما برام میگفت چون مطمئن بودم همه چیز رو میدونه و خاله براش گفته...اما یك كلمه هم صحبت نكرد! بعد ناهار به سمت تلفن رفتم كه یكباره با صدای محكم مامان سرجایم ایستادم:به كی میخوای تلفن كنی؟ سابقه نداشت هیچ وقت مامان چنین سوالی از من بكنه...اما حالا...این نشون میداد كه مامان كاملا" تغییر رفتار داده! لحظاتی به مامان نگاه كردم و بعد گفتم:لیلا یرقان گرفته...امروز نیومد مدرسه...تا چند روز دیگه هم نمی تونه بیاد...می خواستم خونشون زنگ بزنم حالش رو بپرسم...فقط همین. مامان حرف دیگه ایی نزد واز سكوتش فهمیدم كه اجازه ی این كار رو دارم! زمانیكه گوشی تلفن رو برداشتم لحظه ایی افسوس خوردم كه ای كاش می تونستم با موبایل نیما تماس بگیرم...اما وحشت از اینكه مبادا بعد از تماسم مامان شماره خوان تلفن رو ببینه از این تصمیم منصرف شدم! شماره ی منزل لیلا رو گرفتم اما هر چی منتظر شدم كسی پاسخ نداد...حدس زدم طبق معمول كه مریض میشه چون مامانش بیشتر ساعات در مطب میمونه و منزل نیست احتمالا"به منزل مامان بزرگش رفته و شماره ی تماس منزل مادربزرگشم نداشتم بنابراین باید من منتظر تماس لیلا می موندم...گوشی تلفن رو سر جاش گذاشتم و به سمت اتاقم برگشتم. هنوز وارد اتاق نشده بودم كه در نهایت بهت و ناباوری دیدم مامان به سمت تلفن رفت و شماره خوان تلفن رو چك كرد!!! خدای من...یعنی تا این حد؟!...واقعا" من استحقاق این رفتار رو از سوی مامان داشتم؟! با دلی پر از غصه به اتاقم پناه بردم. زمان باقی مونده تا روز حركت به سمت طالقان به سرعت سپری شد. در این مدت خاله ثمین به منزل ما نیومد تا من از اصل ماجرا با خبر بشم...مامان هم كه حرف نمیزد...در این فاصله نه صبح و نه ظهر نیما رو هم در راه مدرسه ندیدم!...و این بیش از هر چیز دیگه ایی من رو كلافه و عصبی كرده بود...خدایا من باید چیكار میكردم؟ اشتهام نسبت به روزهای گذشته به طرز محسوسی كم شده بود...نه جرات پرسیدن سوالی از مامان داشتم و نه دستم به جایی می رسید تا از نیما با خبر بشم....لیلا هم كه اصلا" با منزل ما تماس نمی گرفت...از بیخبری و سردرگمی داشتم دیوانه میشدم! اونقدر غصه توی دلم جا گرفته و اعصابم بهم ریخته بود كه فراموش كرده بودم دو روز دیگه تولدمه! صبح روزی كه قرار حركت گذاشته بودیم سر ساعت مقرر سعید به همراه سارا اومدن دنبال ما. سارا به زیبایی سمیرا نبود ولی اخلاقش و برخوردش مثل سمیرا بود. وقتی وسایل رو سعید در ماشین گذاشت در تمام اون مدت متوجه بودم كه سارا یا تلفنی با موبایلش در حال صحبت بود و یا در حال اس.ام.اس بازی... با اینكه یكسالی از من بزرگتر بود اما از نظر قدی و قیافه خیلی بچه تر به نظر می رسید...شایدم رفاه بیش از حدی كه در زندگی همیشه احساس كرده بود سبب میشد دائم فكر كنه چون بچه ی كوچك خانواده است نیاز نیست در رفتارش تغییر بده و كمی هم همگام با سن خودش پیش بره...حركاتش در عین اینكه مهربان بود ولی از نظر من بسیار لوس و بچگونه نشون میداد به خصوص طرز صحبتش بیشتر لجم رو در می آورد...اما در كل دختر مهربونی بود. موقع حركت مامان روی صندلی جلو نشست و من و سارا عقب نشستیم...من پشت سر مامان و سارا پشت سر سعید... از همون ابتدای راه این موضوع رو كاملا" متوجه شدم كه سعید آینه ی جلو و بغل ماشین رو به گونه ایی تنظیم كرد كه هم من رو بتونه خوب ببینه هم سارا رو...چند باری هم به جهت اینكه سارا دائم سرش با موبایلش گرم بود تذكرهای نامحسوس بهش میداد كه البته من سریع متوجه میشدم ولی اصلا" این چیزها برام مهم نبود... فقط زمانیكه سارا رو سرگرم اس.ام.اس فرستادن میدیدم دلم می خواست گوشی موبایلم رو هنوز در اختیار داشتم تا با نیما صحبت میكردم و یا مثل همون روزها با اس.ام.اس از حال هم با خبر میشدیم...اما... در طول راه سارا شروع كرد در مورد ماههای تولد صحبت كردن و وقتی مامان در جواب سوال سارا كه از من پرسیده بود متولد چه ماهی هستم پاسخ داد فردا شب تولد مهساس... من تازه به یاد این موضوع افتادم! سارا و سعید كلی ابراز خوشحالی كردن كه تولد من بهانه ایی میشه برای خوش گذروندن در این چند روز...ولی من فقط لبخند كمرنگی زدم و دوباره خودم رو مشغول تماشای محیط بیرون از شیشه ی كنارم كردم. چند لحظه ایی كه گذشت سارا یكباره گفت:مهسا چقدر خوبه كه تو برعكس من اصلا" به اس.ام.اس بازی معتاد نیستی...من حتی سر كلاس توی دانشگاه استاد داره درس میده ولی یه وقتایی می بینی دارم اس.ام.اس میزنم یا میخونم... نگاهم رو از سمت شیشه ی كنارم به سمت سارا برگردوندم... سعید از توی آینه ی جلو داشت به من نگاه میكرد. نمیدونستم در جواب سارا چی باید بگم...باید میگفتم مامان گوشیم رو گرفته و یا...؟ در این لحظه صدای مامان رو شنیدم كه گفت:واقعیتش سارا جون من برای مهسا هنوز موبایل نخریدم...یعنی خودشم زیاد تمایلی به موبایل نداره...میگه فعلا"رسیدگی به درس از همه چیز واجبتره...اما من بهش قول دادم بعد قبولی كنكورش حتما براش یه خط با یه گوشی بخرم... ناخودآگاه از دروغی كه مامان گفته بود چشمهام گشاد و ابروهام بالا رفت! مامان به راحتی تونسته بود در كوتاه ترین زمان ممكن بادروغی كه گفته بود جلوی پرسشهای احتمالی بعدی رو بگیره و این هم از سیاستش بود! برای لحظاتی احساس كردم باز زیر فشار نگاه دقیق سعید كه از توی آینه به من چشم دوخته بود قرار گرفته ام...به همین خاطر در جواب حرف سارا كه گفت:خوش به حالت مهسا...چه دختر خودداری هستی...! گفتم:.........................
برای لحظاتی احساس كردم باز زیر فشار نگاه دقیق سعید كه از توی آینه به من چشم دوخته بود قرار گرفته ام...به همین خاطر در جواب حرف سارا كه گفت:خوش به حالت مهسا...چه دختر خودداری هستی...! گفتم:منظورت اینه كه چون مثل تودائم اس.ام.اس بازی نمیكنم یا تماس تلفنی ندارم خوددارم؟ سارا كه در این لحظه شال روی سرش رو مرتب میكرد گفت:نه...خودداری به جهت اینكه از زندایی نمی خوای زودتر از موعد قبولیت توی كنكور برات موبایل بخره...من جای تو بودم تا الان صد دفعه مامانم رو كچل كرده بودم...مگه میشه بدون موبایل سر كرد؟...فكر نمیكنم هیچكدوم از دوستات شرایط تو رو داشته باشن و یا مثل تو ترجیح بدهند كه فقط به درس و تست مشغول باشن و به هیچ چیز دیگه فكر نكنن...اصلا" توی این دوره زمونه گمون نمی كنم كسی باشه كه موبایل نداشته باشه...همین توی مدرسه ی خودتون یا بین دوستات كسی هست كه بدون موبایل باشه؟! سعید كه از توی آینه هر دوی ما رو نگاه میكرد با جدیت رو به سارا گفت:سارا میشه نظرات شخصی خودت رو به دیگران تحمیل نكنی؟...خوب یكی مثل تو موبایل به جونش بسته اس و دائم سرشتوی موبایلشه یكی هم مثل مهسا مسائل مهمتر رو به موبایل ترجیح میده... صدای سعید رو شنیده بودم اما نگاهم هنوز به روی سارا بود...دلم میخواست فریاد بزنم و بگم مامانم یك دروغگو بیشتر نیست...دلم میخواست می گفتم منم موبایل دارم ولی به دلیل اینكه مامانم بنا به نظر و عقیده ی خودش من سبب بی آبرویی اون شدم موبایلم رو گرفته و... سارا دوباره به من نگاه كرد و گفت:نه...من قصدم تحمیل عقایدم نبود...فقط میخوام ببینم اشتباه میگم؟...نه...مطمئنا"اشتباه نمیكنم...الان همه ی دخترهای دبیرستانی كه هیچی حتی دخترهای راهنمایی هم موبایل دارن...فكر نمیكنم هیچكدومشونم با داشتن موبایل لطمه ایی به درس یا وضعیت تحصیلیشون وارد شده باشه...من نمیخوام مهسا جون رو محكوم كنم ولی فكر میكنم خیلی داره به خودش سخت میگیره... و بعد رو كرد به مامان و در حالیكه با یك دست شونه ی چپ مامان رو لمس میكرد گفت:درست نمی گم زندایی؟...الان همه موبایل دارن...مگه نه؟ نگاهم رو به مامان دوختم و منتظر موندم ببینم حالا چی میخواد بگه! مامان با صدایی آروم گفت:بله خوب...درست میگی...الان همه موبایل دارن... سارا خنده ی شیطنت آمیزی كرد و گفت:شما به حرف مهسا گوش نكن...اینجور كه من میبینم و كتاب و تستی كه مهسا با خودش حتی برای این سه روز برداشته و آورده حتما"حتما"یه رشته ی خوب توی همین تهران قبوله...دیگه لازم نیست تا قبولیش معطل كنید...من جای شما باشم همین فردا براش یه موبایل میخرم با یه شماره ی حسابی...حالا خواست استفاده كنه نخواست استفاده نمیكنه...این چه كاریه كه مهسا بدون موبایل باشه؟...اصلا" من خودم دوست دارم هر روز سیصدتا اس.ام.اس براش بفرستم تا وقتهایی كه نمیخواد درس بخونه و به خودش استراحت داده اونها رو بخونه و كلی بخنده و روحیه بگیره... سپس خنده ی بلندی كرد و رو به من گفت:چطوره مهسا جون؟هان؟...اصلا"زنگ تفریحهای بین درس خوندنات با من...به خدا اس.ام.اسهایی برات می فرستم كه از خنده غش كنی... از دیدن روحیه ی شادی كه سارا داشت به حال خودم افسوس خوردم...قدرت پاسخگویی نداشتم چرا كه اگر در اون شرایط حرفی میزدم شاید باعث شكستن بغض نهفته ام میشدم...بنابراین لبخند كمرنگی به لب آوردم و به محض اینكه خواستم صورتم رو به سمت مخالف سارا برگردونم بار دیگه نگاهم با نگاه سعید كه در آینه به من خیره شده بود تلاقی كرد! نگاههای سعید همیشه كلافه ام میكرد اما نمیدونم چی باعث شد كه در اون لحظه با نگاه و از درون دلم می خواست حرفی بزنه یا كاری كنه كه این بحث تموم بشه و چقدر سریع سعید خواستدرونی من رو درك كرد شاید هم من اینطور حدس زدم چرا كه در این موقع سعید ماشین رو كنار مسیر متوقف كرد و با شوخی رو كرد به سارا و گفت:بانك اس.ام.اس میشه فعلا" تعطیل كنی؟...اونقدر تبلیغ اس.ام.اس كردی كه پاك داشت یادم می رفت مامان سفارش خرید یكسری چیزها رو بهم داده... و بعد به قصد پیاده شدن از ماشین كه جلوی یك پمپ بنزین و چند مغازه نگه داشته بود درب كنار خودش رو باز كرد. سارا نگاهی به من كرد و با همون شعف ذاتی كه داشت رو كرد به من و گفت:بیا ما هم دنبال سعید بریم... و بعد با سرعت درب ماشین رو باز كرد و پیاده شد. وقتی دید من هنوز نشسته ام كمی خم شد و به من نگاه كرد و گفت:پیاده شو دیگه...سعید میخواد خرید كنه من و تو هم این اطراف یه قدمی میزنیم تا كارش تموم بشه... لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:مثل اینكه از سرما خیلی خوشت میاد...آره؟...آخه توی این سرما اونم جلوی پمپ بنزین و این چند تا مغازه هم جای قدم زدنه مگه؟ سارا خندید و گفت:ای تنبل...باشه فعلا" بشین توی ماشین ولی طالقان برسیم پوستت رو میكنم بخوای دائم توی خونه بشینی و بگی هوا سرده... بعد رو كرد به مامان و گفت:زندایی شما چیزی نمیخوای بگم سعید براتون بخره؟ مامان تشكر كرد و گفت نه و خودش به بهانه ی رفتن به دستشویی از ماشین پیاده شد...ولی من توی ماشین موندم...رفتن مامان و سارا رو به سمت سرویس بهداشتی پمپ بنزین نگاه میكردم...تعدادی خانم و بچه جلوی سرویس معطل بودند و اینطور كه معلوم بود مامان و سارا هم باید در صف قرار می گرفتن... دقایقی بعد سعید در حالیكه چند بسته نان و مقداری موادغذایی و وسایلی دیگه خریده بود اونها رو درصندوق عقب ماشین گذاشت سپس به داخل ماشین اومد و در ضمنی كه دستانش رو كمی به هم مالید درجه بخاری ماشین رو بالاتر برد و گفت:مهسا سردت كه نیست؟ توی خودم فرو رفته بودم و با شنیدن صدای سعید سرم رو بلند كردم و گفتم:نه...توی ماشین گرمه...خوبه... و بعد دوباره در خودم فرو رفتم! لحظاتی بعد سعید در همون حال كه روی صندلی جلو نشسته بود كمی خودش رو به سمت عقب برگردوند طوریكه حالا كاملا"میتونست من رو ببینه و بعد گفت:مهسا امیدوارم از دست سارا و پرحرفیاش كلافه نشده باشی...اون كلا" روحیه ی شاد و شلوغی داره اما قصد بدی از حرفهایی كه میزنه نداره... با دست چپم كمی پیشونیم رو مالیدم و گفتم:من از سارا دلخور نیستم. میخواستم صورتم رو بار دیگه به سمت شیشه ی كنارم برگردونم كه دوباره سعید گفت:مهسا باور كن همه ی ما تو و زندایی رو دوست داریم...میتونم حس كنم باور این موضوع برات سخته اما تمام این سالها كه ما نتونستیم با شما رفت و آمد داشته باشیم دلیلش مامان بزرگ بود كه به عناوین مختلف سد راه میشد...میدونم از اینكه باید توی این چند روز همه با هم باشیم چقدرناراحتی كاملا" این رو ازرفتارت حس میكنم ولی امیدوارم كم كم باور كنی كه همه ی ما واقعا" خوشحالیم كه تو و زندایی با ما هستین... پاسخی به سعید ندادم...حوصله ی هم صحبتی با اون رو نداشتم...دوباره به محض اینكه میخواستم محیط اطراف رو نگاه كنم سعید گفت:میدونم اصلا" خوشت نمیاد كسی سر از كار و رفتارت دربیاره ولی فقط یك سوال... صورتم رو به سمت سعید برگردوندم و منتظر شدم حرفش رو بزنه و اون ادامه داد:می خواستم بپرسم اینهمه دلخوریت و حالت نیمه قهری هم كه با زندایی داری سر این موضوع بوده كه نمی خواستی به طالقان بیای و زندایی اصرار بر اومدنت داشته...درسته؟ خواستم منكر برداشت سعید از رفتارم بشم كه متوجه نگاه دقیق و آكنده از اعتماد به نفس سعید شدم...یك نگاه مطمئن...نگاهی عمیق به چشمهای من كه گویا راه انكار بر هر چیزی رو به روی من می بست!...یك نگاه جدی...نگاهی كه برای لحظاتی به راحتی تونست من رو به عمق چشمهای خودش كه شباهت عجیبی به چشمهای جذاب پدرم داشت ببره!...همون نگاههای عمیق و جدی و مهربانی كه سالها بود از دیدنش محروم شده بودم و حالا... نگاه هر دوی ما به هم برای لحظاتی به طول انجامید و لحظه ایی به خودم اومدم كه لبخندی روی لبهای سعید نقش بسته بود و حتی یك ابروی خودش رو هم بالا برده بود و هنوز با نگاهی منتظر درپی پاسخ من بود! تازه به خودم اومدم و سعی كردم كمی صاف تر روی صندلی بشینم و قدری جابجا شدم و گفتم:همه اش به خاطراومدن همراه شما نبود...یكسری مسائل دیگه هم این وسط بود كه همه چی دست به دست هم داد...حالا میشه من یه خواهشی از شما بكنم؟ سرش رو به علامت تایید تكان داد و در حالیكه هنوز لبخند به لب داشت گفت:حتما"...خواهش میكنم. - میشه لطف كنید اینقدر من رو زیر ذره بین نداشته باشی...همیشه از اینكه كسی روی رفتارم دقیق بشه عصبی میشم... لبخند روی لبهای سعید عمیق تر شد و در جواب گفت:چرا فكر میكنی من تو رو زیر ذره بین گرفته ام؟ - فكر نمیكنم مطمئنم...از وقتی سوار ماشین شدیم اول كه آینه ها رو تنظیم كردین تا نكنه یه وقت از زیر ذره بینتون فرار كنم بعدشم دائم از توی همون آینه به محض اینكه كسی حرفی میزنه یا خودم چیزی میگم نگاه می كنید ببینید من در چه وضعی هستم یا نسبت به حرف دیگران چه واكنشی دارم...من كاملا" متوجه ی رفتار شما هستم و اصلا" هم از این وضع خوشم نمیاد... سعید خندید و گفت:پس با این حساب شدیم یك یك... اونقدر مسلط صحبت میكرد و در رفتارش اعتماد به نفس بود كه لحظه ایی حس كردم دارم پیش سعید كم میارم...با جدیت گفتم:یعنی چی یك یك شدیم؟! - خوب پر واضحه كه تو هم من رو زیر نظر داشتی و همه ی كارها و نگاههای من رو با دقت نظر خودت دنبال كردی...وگرنه متوجه ی این چیزها نمیشدی...این نشون میده فامیلیم...و از اینكه همدیگرو زیر ذره بین بردیم به خاطر یك عادت اشتراكی فامیلی میتونه باشه...تو اینطور فكر نمیكنی؟ كلافه شده بودم...سعید خونسرد و قاطع صحبت میكرد اما من نمی تونستم رفتارش رو تحمل كنم...با بی حوصلگی گفتم:من شما رو زیر ذره بین نبردم ولی اگه یكی مثل خودتون دائم شما رو زیر نظر داشته باشه شما باید خیلی پرت و ببخشید گیج باشین كه متوجه ی این موضوع نشین...هر كس دیگه هم جای من بود كاملا" رفتار شما رو متوجه میشد این دلیل نمیشه كه شما فكر كنی من زیر نظر دارمتون...چون زیر نظر گرفتن شما نه برای من جذابیت داره نه مهمه و نه علاقه ایی دارم كه كسی مثل شما ر زیر ذره بین ببرم... سعید بار دیگه لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و چند باری سرش رو به علامت تایید تكون داد سپس گفت:مهسا...من تا به حال هوش هیچ دختری رو تا این حد تصدیق نكرده بودم اما به جرات میگم كه تو واقعا" دختر باهوشی هستی... از شنیدن این حرف سعید حالا علاوه بر كلافگی تعجب هم كرده بود چرا كه من در حرفام به نوعی سعی كرده بودم اون رومورد اهانت قرار بدهم اما حالا با این حرفی كه زده بود مثل این بود كه میخواد من رو خلع سلاح كنه... ناخودآگاه گوشه ی لب پایینم رو با دندون گزیدم و بعد در حالیكه سعی داشتم عصبانیت خودم رو كنترل كنم گفتم:حرفات اصلا" برام جالب نیست..اینكه شما برای من جذابیت ندارین و مهم نیستین و علاقه ایی ندارم كه زیر ذره بین بگیرمت از نظر شما نشونه ی هوش منه؟ خندید و گفت:این یك روی سكه است ولی اونطرف سكه یه چیز دیگه رو با این حرفات به خودت ثابت كردی... - یعنی چی؟! سعید به حالت عادی روی صندلی خودش قرار گرفت و در ضمنی كه یك سی دی رو از بین سی دی های دیگه انتخاب كرد و در دستگاه پخش صوت ماشین گذاشت گفت:تا وقتی برسیم به طالقان فرصت كافی داری كه خودت اونطرف سكه ی حرفهات رو نگاه كنی... از اینكه با حرفهاش گیجم كرده بود داشتم دیوانه میشدم خواستم حرفی بزنم كه متوجه رسیدن مامان وسارا به كنار ماشین شدم و بعد سوار شدند و راه افتادیم... مسیر باقی مونده تا طالقان و ویلای عمه ناهید رو دائم در فكر فرو رفته بودم و گهگاهی به سوالات سارا پاسخهایی كوتاه میدادم اما بیشتر سعی داشتم روی حرف سعید فكر كنم و بفهمم منظورش چی بود از اینكه باید اون روی سكه ی حرفی كه زده بودم رو خودم ببینم! دیگه سعی داشتم به آینه ی جلوی ماشین نگاه نكنم اما متوجه بودم كه سعید همچنان من رو زیر نگاههای دقیق خودش گرفته! درست در ابتدای خروجی اتوبان به سمت طالقان یكباره متوجه ی منظور سعید از حرفی كه زده بود شدم!!! سعید از حرفهای خود من به راحتی استفاده كرده بود و تنها با گفتن اینكه از من خواست آن روی سكه ی حرفهایم رو نگاه كنم خواسته بود به من حالی كنه اگر من رو زیر نظر داره دلیلش اینه كه هم براش مهمم هم جذاب و هم اینكه...!!! تمام بدنم از درك این موضوع داغ شد...حس میكردم ذره ذره ی وجودم از عصبانیت به حد انفجار رسیده... سعید با اینكه ظاهری بسیار جذاب و خوش تیپ داشت و از نظر ثروت هم كاملا" وضعش مشخص بود میتونست برای خیلی از دخترها بهترین گزینه باشه اما مسلما" برای من نمی تونست اینطورباشه! زمانیكه سعید رو توی ذهنم با نیما مقایسه میكردم میدیدم این دو از نظر من زمین تا آسمون با هم فرق دارن...ذره ذره ی وجود من نیما رو فریاد میزد و این در حالی بود كه نسبت به سعید نه تنها احساسی نداشتم كه حتی فراری هم بودم! به قدری عصبی و كلافه شده بودم كه تا رسیدن جلوی درب ویلای عمه ناهید دیگه هیچی از مسیر رو درست و حسابی متوجه نشدم!
زمانیكه سعید رو توی ذهنم با نیما مقایسه میكردم میدیدم این دو از نظر من زمین تا آسمون با هم فرق دارن...ذره ذره ی وجود من نیما رو فریاد میزد و این در حالی بود كه نسبت به سعید نه تنها احساسی نداشتم كه حتی فراری هم بودم! به قدری عصبی و كلافه شده بودم كه تا رسیدن جلوی درب ویلای عمه ناهید دیگه هیچی از مسیر رو درست و حسابی متوجه نشدم! وقتی ماشین توقف كرد تازه به خودم اومدم! جلوی یك ویلای بسیار بزرگ و شكیل كه شیرونیهای اون با سفالهای آجری رنگ بسیار زیبا و دیوارهای نماسنگی كه جلوه ی خاصی به اون داده بود برای لحظاتی چشمم رو خیره كرد...ویلایی سه طبقه با نما و معماری زیبایی كه به جرات میتونم بگم در بین ویلاهای اطراف مثل نگین درشتی جلب توجه میكرد...پنجره های بزرگ مشرف به حیاط كه با وجود بسته بودن درب بزرگ آهنی و دیوارهای بلند حیاط اما همچنان قابل دید بود و بالكنی با صفا در طبقه ی سوم ویلا... وقتی از ماشین پیاده شدیم هوای سرد یكباره تمام بدنم رو به لرزش انداخت...با اینكه حسابی لباس گرم به تن كرده بودم اما سوز و سرمای محیط در بدو ورودم مثل خوش آمدگویی تلخی آزارم داد و باعث شد ناخودآگاه اخمهایم بیش از پیش در هم بره! سارا كیفش رو از توی ماشین برداشت و مامان هم پیاده شده بود و با لبخند به محیط اطراف نگاه میكرد... رو به روی ویلا تا چشم كار میكرد باغ بود...البته در اون موقع از فصل سال همه ی درختها خشك و فضای سرد و سنگین زمستانی در همه جا به چشم میخورد...انبوهی شاخه های بدون برگ اما درهم فرو رفته ی درختان باغها كاملا نشانگر زیبایی بی نظیر اون محیط در فصلهای گرم سال بود... در حد فاصل باغهای رو به روی ویلا در بین هر باغ باباغ مجاور كوچه های تنگ و باریكی به چشم میخورد كه مشخص نبود به كجا ختم میشوند!...و صدای رودخانه ی پر آبی به گوش می رسید...اما خود رودخانه در معرض دید نبود! سعید مشغول باز كردن درب ویلا شد و در همون حال رو كرد به من و مامان و گفت:خیلی سرده...بهتره بشینید توی ماشین تا من درب رو باز كنم بعد با ماشین بریم داخل حیاط تا جلوی پله های ساختمون...اینجوری ممكنه سرما بخورین... صدای صحبت و تشكر مامان رو شنیدم اما خودم جوابی به سعید ندادم و برگشتم به سمت باغها و آهسته شروع كردم به قدم زدن...واقعا" سردم شده بود و دستهام رو توی جیب كاپشنم فرو برده بودم و در جلوی یكی از همون كوچه باغها ایستادم و به انتهای نامعلوم اون چشم دوختم! در همین لحظه متوجه شدم سارا به كنارم اومد و در حالیكه یك دستش رو دور بازوی من حلقه كرد گفت:از این راهی كه الان داری نگاهش میكنی میشه رفت تا كنار رودخونه...یك كمی پیاده روی داره ولی خیلی حال میده...خوبیش اینه كه اینجا خیلی ساكت و خلوته...این باغهایی كه میبینی یكی درمیون مال اهالی همین جاس...چون ما رو خوب میشناسن حرفی نمیزنن اگه از این راهها بریم كنار رودخونه اما غریبه ها رو اجازه نمیدن از بین راههای باغی گذر كنن...البته این وقت سال خودشونم كمتر میان اینجاها ولی تابستونها همیشه صاحبهای باغها اینجاها هستن... بعد نگاهی به پای من كرد و گفت:فقط الان برف اومده با كتونی نمیشه بریم كنار رودخونه ولی اشكالی نداره...نگران نباش...من توی خونه دو جفت چكمه دارم...فكر كنم سایز پامون یكیباشه...یكیش رو تو بپوش اون یكی هم من میپوشم بعد با هم میریم كنار رودخونه آتیش روشن میكنیم...كلی حال میده... لبخندی زدم و با بی میلی سرم رو به علامت تایید حرفهای سارا تكون دادم. سارا همونطور كه بازوی من رو در گره ی دست خودش گرفته بود من رو به سمت دیگه ی خیابون یعنی جایی كه ویلاها قرار داشت برد و با دست دو تا از ویلاها رو نشون داد و گفت:اونها رو میبینی؟...اونها هم ویلاهای خاله نازی و دایی احمدن كه میشن عمه نازی و عمو احمد تو... و بعد خندید و اضافه كرد:چقدر جالب...میدونی هر وقت به این فكر میكنم كه تو عمه هات و عموهات رو نمیشناسی اونها هم تو رو خوب نمیشناسن یاد فیلمهای هندی می افتم...حساب كن بعد از اینهمه سال تازه داری اونها رو میبینی و اونها هم همینطور...جالبه...نه؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:برای تو شاید... و دیگه حرفم رو ادامه ندادم اما متوجه شدم كه برای لحظاتی كوتاه لبخند از روی لبهای سارا محو شد و نگاهم كرد! سعید هنوز ماشین رو به داخل حیاط نبرده بود كه صدای سلام و احوالپرسی گرم عمه ناهید به همراه سمیرا رو شنیدم...اونها با دیدن باز شدن درب حیاط متوجه ی رسیدن ما شده بودن و حالا برای خوش آمد گویی خودشون رو جلوی درب حیاط رسونده بودند... عمه ناهید مثل دفعات قبل سعی داشت با نهایت مهربانی و رویی باز محبت خودش رو نشون بده...تمام مدتی كه صحبت میكرد دائم قربون صدقه ی من می رفت و چندین بار گونه ام رو بوسید و من رو در آغوشش فشرد اما نمیدونم چرا هیچ احساس خوب و یا حتی حس قدرشناسی نسبت به ابراز محبت عمه ناهید نداشتم! لحظاتی بعد درب ورودی ساختمان ویلا باز شد و چند نفر دیگه هم بیرون اومدند! عمه ناهید و سمیرا به همراه سارا من و مامان رو به سمت ساختمان ویلا راهنمایی كردند و در همون ابتدا حین سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی اون چند نفر رو هم به من معرفی كردند چرا كه مشخص بود به غیر از همسر سمیرا مامان تقریبا بقیه رو میشناخت! یكی از آنها همسرعمه ناهید بود كه آقا مسعود نام داشت و دیگری شهرام همسر سمیرا...عمه نازی و دوتا پسرش رو هم برای اولین بار دیدم...پسر بزرگش سهند و كوچیكه محمد نام داشت و هر دو به نظر می اومد چند سالی از من بزرگترن و تقریبا همسن سعید به نظر می رسیدن...اما معلوم بود سعید با اختلاف شاید یك یا دو سال از اونها هم بزرگتر بود! اون روز به خاطر اومدن ما عمه ناهید از خانواده ی عمه نازی هم خواسته بود همگی ناهار دور هم باشیم و اینطور كه از حرفها متوجه شدم شب برادر پدرم یعنی همون عمواحمد هم به طالقان می اومد! خدایا از تصور اینكه همشون میخوان دور هم جمع بشن و به نوعی نمایش من و مامان بود اصلا" احساس خوبی نداشتم و دلم میخواست از دست همه ی اونها فرار كنم! عمه نازی هم رفتاری مهربان داشت اما عمه ناهید خیلی بیشتر ابراز محبت و علاقه میكرد...در بدو ورود به داخل ساختمان ویلا متوجه شدم كه سارا با پسرهای عمه نازی خیلی راحت و خودمونی برخورد میكنه و اونها هم خیلی با شوخی سر به سر سارا میگذاشتند و صد البته سارا هم هیچكدوم از شوخیهای اونها رو بی جواب نمیگذاشت! همه در حال گفتگو و خوش و بش بودند اما من ساكت روی یكی از مبلهای كنار سالن هال نشسته بودم... فضای داخل ویلا فوق العاده شیك و مدرن طراحی شده بود..همه چیز زیبا و در نهایت سلیقه چیده و واقعا" دكورزیبای داخلی خیره كننده بود... كم كم داشتم میفهمیدم كه پدرم از چه خانواده ی متمولی بوده...اما هیچ وقت در زندگی ما اینهمه تجمل و ثروت وجود نداشت...در عوض آرامش و عشق و محبتی كه در زمان زنده بودن پدردرخونه ی ما حس میشد ارزشش از تمام این تجملات برای من بیشتر بود! به تك تك افرادی كه در اونجا بودند نگاه میكردم...همگی خوشحال و خندان سرگرم گفتگو بودند و با اینكه مدت زیادی از فوت بزرگ خانواده یعنی همون مادربزرگم نگذشته بود اما هیچ اثری ازآثارعزا و یا داغ عزیز از دست رفته ایی در بین اونها به چشم نمی خورد! اینهمه بی تفاوتی من رو به یاد فوت پدرم انداخت... به یاد همون روزهایی كه در تنهایی مطلق و عذاب آوری مراسم بابا رو به اتمام رسوندیم و هیچیك از اعضای خانواده ی او در مراسم شركت نكردند! باز هم حس تنفر نسبت به این افراد در من شعله كشید...اما سعی داشتم با فشردن دستهای قلاب شده ام در هم كه روی پایم قرار داده بودم اعصاب خودم رو كنترل كنم! در این لحظه متوجه شدم سعید به آرومی با سمیرا صحبت كوتاهی كرد و در حین صحبت اشاره ایی هم به من داشت و بعد سمیرا به طرف من اومد و در حالیكه خم شد تا لبش رو به گوش من نزدیك كنه به آهستگی گفت:مهسا جون معلومه كه مسیر خسته ات كرده...میخوای بلند شو بریم بالا یه ذره استراحت كن تا وقت ناهار...خواستی میتونی یه دوش هم بگیری لباساتم عوض كنی...آخه از وقتی اومدی خیلی كسل و خسته همین جا نشستی حتی مانتو و روسری و كاپشنتم در نیاوردی! با این حرف سمیرا نگاهی به خودم كردم و دیدم درست میگه...من حتی روسری رو هم از سرم برنداشته بودم! از سمیرا تشكر كردم و از روی مبل بلند شدم تا همراه او به طبقه ی بالا برم...در این وقت یكدفعه همه ساكت شدن و نگاهها همه به من معطوف شد! سعید كه توی آشپزخانه روی یكی از صندلیهای نزدیك اوپن نشسته و مشغول خوردن چای بود نگاهی به جمع كرد و بعد فنجان چای رو از لبش فاصله داد و گفت:با این نگاه شما به مهسا كه در بین ما تازه وارد محسوب میشه فكر كنم طفلك رو دارین فراریش میدین...چی باعث شد یكدفعه همه ساكت بشین و به این بیچاره نگاه كنید؟ با این حرف سعید همه خندیدن و متفق الاقول گفتند كه به طور غیرارادی این كار صورت گرفته بوده و بعد تك و توك هر یك از جایی كه نشسته بودند با شوخی و خنده عذرخواهی كردن... از روی اجبار لبخندی به همه زدم و با عذرخواهی از جمع وبه بهانه ی تعویض لباسم همراه با سمیرا از پله های مشرف به طبقات فوقانی بالا رفتم. وقتی داشتیم از پله ها بالا می رفتیم سمیرا گفت:توی راه كه بودین سارا با اس.ام.اس بهم گفت كه كلی كتاب و تست و جزوه همراه خودت آوردی...دلم میخواست این چند روز درس رو بگذاری كنار و استراحت كنی...اما چون میدونستم داری خودت رو برای كنكور آماده میكنی با مامان صحبت كردم و گفتم بهتره یكی از اتاقهای طبقه ی سوم رو در اختیارت بگذاره تا بتونی در سكوت كامل به درسهات هم برسی...ولی تو رو خدا این چند روز زیاد خودت رو خسته نكن...یه ذره به خودت استراحت بدهی بد نیست... تشكر خشك و خالی از سمیرا كردم كه خودم از یخی كلامم متعجب شدم! اما سمیرا با لبخند مهربانی دستش رو دور شونه ام انداخت و گفت:زیاد غریبی نكن توی جمع...باور كن همه دوستت داریم و میخوایم این چند روز دور هم باشیم و خوش بگذرونیم... پاسخی ندادم و لبخند كمرنگی به لب آوردم... طبقه ی دوم شامل چهار اتاق خواب میشد و زمانیكه وارد طبقه ی سوم شدیم فهمیدم اونجا هم دارای دو اتاق خواب به انضمام یك بالكن بسیار بزرگ و باصفاست كه البته مشخص بود به علت سرمای اون وقت سال فعلا قابل استفاده نیست... سمیرا درب یكی از اتاق خوابها رو باز كرد و گفت:بفرمایین...اینم اتاقی كه مامان برای تو آماده كرده... همراه سمیرا وارد اتاق شدم... یك اتاق خواب كوچك اما شیك و مرتب...پنجره ایی مشرف به مناظر اطراف داشت كه ناخودآگاه به سمت پنجره رفتم و پرده ی مخمل و تور زیبایی كه جلوی پنجره بود رو كنار زدم و به محیط بیرون چشم دوختم... سمیرا كه در جلوی پله ها با اصرار كیف و ساك من رو گرفته بود حالا اونها رو كنار تخت فلزی گوشه ی اتاق گذاشت و گفت:اگه سردته میخوای درجه ی گرمای اتاق رو برات بالا ببرم؟ برگشتم و به سمیرا نگاه كردم و گفتم:نه...مرسی..هوای داخل خونه خیلی خوب و گرمه...نیاز نیست. سمیرا درب چوبی كه گوشه ی اتاق بود رو باز كرد و متوجه ی سرویس بهداشتی داخل اون شدم...بعد رو كرد به من و گفت:مامان برات حوله ی تمیز گذاشته...اگه خواستی میتونی قبل ناهار یه دوش آب گرم حسابی هم بگیری تا واقعا" كسالتت برطرف بشه... بازم تشكر كردم و سپس سمیرا اضافه كرد كه وقت ناهار خبرم میكنه بعد هم با مهربونی بغلم كرد و خواست اگر چیزی لازم داشتم حتما" بهش بگم و كاملا" راحت باشم...بعد هم از اتاق بیرون رفت تا به قول خودش من كمی استراحت كنم! روی تخت نشستم و به اطرافم نگاه كردم...با اینكه هوای اتاق گرم بود اما حالا كه تنها شدم كمی احساس سرما كردم... واقعا" زندگی ما چقدر با این زندگی متفاوت بود! طبقه ی سوم فوق العاده آروم بود ومیشه گفت هیچ سر و صدایی از جمعیت حاضر در طبقه ی اول اینجا به گوش نمیرسید... مانتو و روسریم رو روی لبه ی تخت گذاشتم و سپس جلوی آینه ی كوچكی كه توی اتاق بود كمی موهام رو مرتب كردم...درب حمام رو كه سمیرا باز گذاشته بود بستم و دوباره برگشتم روی تخت...نگاهی به كیف مدرسه ام انداختم و با بی میلی فقط برای اینكه سرگرم بشم كتاب و جزوه ایی از اون بیرون آوردم و شروع كردم به ورق زدن...اما فقط به اونها نگاه میكردم...تمام هوش و حواسم پیش نیما بود... چرا در این چند روز اخیر سرقرار نیومده بود؟!... مگه خاله ثمین چی به اون گفته بود؟!... خدایا نكنه بهش توهین كرده باشه؟!... الان داره چیكار میكنه؟!... كاش میشد برای یك لحظه هم كه شده ازش خبری می گرفتم... چرا مامان با این رفتارش اینقدر فكر من رو مغشوش و خراب كرده كه حتی نمی تونم برای دقایق كوتاه هم كه شده روی درس تمركز كنم؟! توی همین فكرها بودم كه چند ضربه به درب خورد و سپس سارا به داخل اتاق اومد و با شیطنت خودش رو روی تخت انداخت و گفت:هنوز نرسیده كتاب و جزوه باز كردی؟!!!...خجالت بكش...بلند شو میخوایم با محمد و سهند بریم لب رودخونه...موقع ناهار برمیگردیم...مامان گفته ناهار ساعت2حاضر میشه...بلند شو خودتم لوس نكن...میخوایم بریم كنار رودخونه آتیش روشن كنیم...بلند شو...بلند شو زودباش... با بی میلی نگاهی به سارا كردم و گفتم:من حوصله ندارم...الان خسته ام...تازه رسیدیم...بعدشم هوای بیرون خیلی سرده... - لوس نشو دیگه...بلند شو...نترس سرما نمیخوری...اینهمه لباس پوشیدی یه كاپشن بپوش بلند شو...من این حرفا حالیم نیست!...یالله...زودباش... خواستم حرفی بزنم كه دیدم سعید از پله ها بالا و یكراست به طرف اتاقی كه ما در اون بودیم اومد...درب اتاق باز بود با این حال چند ضربه ی ملایم به درب زد و سپس اومد داخل و نگاهی به من و كتاب و جزوه هایی كه روی تخت جلوی خودم باز كرده بودم انداخت و بعد رو كرد به سارا و گفت:محمد و سهند منتظرتن... سارا گفت:میدونم...اومدم مهسا رو هم بلندش كنم ببرم... سعید نگاهی به من كرد و بعد دوباره رو به سارا گفت:مهسا خسته اس...تو فعلا" با محمد و سهند برو...بعد ناهار كه خستگی مهسا كمی برطرف شد همگی دوباره میریم كنار رودخونه...مطمئنا"مهسا اونجا رو ببینه خوشش میاد... سعید به قدری محكم و جدی صحبت میكرد كه متوجه شدم سارا با تمام لوسی و شیطنتش روی حرف سعید نمیتونه حرفی بزنه...بعد در حالیكه كاملا" میشد درك كرد كه از دخالت سعید دلخور شده كمی اخمهاش در هم رفت و گفت:باشه...اما مهسا بعد ناهار حتما" باید بیای...دیگه بهانه نیاری ها... تا خواستم حرفی بزنم دوباره سعید گفت:سارا بچه ها پایین منتظرتن...زودباش... سارا از روی تخت بلند شد و در حالیكه دوباره با لبخند به من نگاه میكرد گفت:شانس آوردی سعید نجاتت داد وگرنه به این راحتی ولت نمیكردم كه بمونی توی خونه... بعدهم خداحافظی كرد و از اتاق خارج شد. سعید بعد رفتن سارا نگاهی به من كرد و گفت:توی این اتاق راحت هستی؟ از اینكه سعید توی اتاق بود حالا احساس راحتی نداشتم...نمیدونم به چه علت بود اما فكر میكردم اون توی فامیل و خانواده ی خودش خیلی نفوذ داره...مثل كسی رفتار میكرد كه گویی عقل كل فامیل محسوب میشه...توی همون چند دقیقه ایی كه پایین بودم كاملا" حس كرده بودم كه همه احترام خاصی براش قائلند و به نوعی موقعیت تثبیت شده ایی در فامیل و خانواده داشت...حس اعتماد به نفس فوق العاده ایی كه در رفتار و گفتارش میدیدم به طرز عجیبی باعث آزارم میشد... از یادآوری اینكه یكی دو ساعت پیش چطور به راحتی احساس خودش رو با استفاده از كلمات من به خودم برگردونده بود كلافه میشدم...یك نوع زیركی و باهوشی خیلی خاص در رفتارش مشهود بود كه باعث میشد گاهی به این نتیجه برسم در مقابلش قدرتی ندارم!!! سعید كه حالا جلوی پنجره ایستاده بود و لحظاتی مناظر رو از جلوی دیدش گذروند برگشت و دمای گرمای اتاق رو كمی افزایش داد...سپس به طرف درب حمام و دستشویی رفت و اون رو باز كرد...به اونجا هم نگاه دقیقی انداخت سپس درب رو بست! رفتارش برام اصلا" جالب نبود...مثل یك بازرس رفتار میكرد...انگار باید همه چیز رو وارسی میكرد...مثل این بود كه باید مهر تایید روی هر چیزی میزد! به طرف كمد دیواری رفت و از داخل كمد پتوی پشم شیشه ایی رو بیرون آورد و روی تخت گذاشت...هیچ صحبتی نمیكرد...بعد به طرف كشویی كه زیر همون كمد بود رفت و از داخل اون یك حشره كش برقی بیرون آورد و به پریز وصل كرد! رفتارش رو نگاه میكردم و ناخودآگاه لبخند به لبم اومد... اون سرگرم رسیدگی به خیلی چیزها بود و من بی اراده از رفتار رئیس مابانه ی اون خنده ام گرفته بود! وقتی حشره كش برقی رو به پریز وصل كرد نگاهش رو به طرف من امتداد داد... سریع سعی كردم خودم رو كنترل كنم و چهره ی عادی به خودم بگیرم! لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و سپس اومد روی تخت نشست طوریكه پاهاش روی زمین قرار داشت و گفت:مهسا...هیچ میدونی خنده یا لبخند روی لبهات زیبایی توی صورتت رو صد برابر میكنه؟....
وقتی حشره كش برقی رو به پریز وصل كرد نگاهش رو به طرف من امتداد داد... سریع سعی كردم خودم رو كنترل كنم و چهره ی عادی به خودم بگیرم! لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و سپس اومد روی تخت نشست طوریكه پاهاش روی زمین قرار داشت و گفت:مهسا...هیچ میدونی خنده یا لبخند روی لبهات زیبایی توی صورتت رو صد برابر میكنه؟ اصلا"احساس خوبی نداشتم...نمیدونم به چه علتی اما دلم می خواست از موقعیتی كه در اون قرار گرفته بودم فرار كنم! برای لحظاتی نگاه هر دوی ما به روی هم ثابت شد و بعد سعید از روی تخت بلند شد و گفت:بهتره من برم پایین تا تو به درسهات برسی و كمی هم استراحت كنی...اگه چیزی لازم داشتی به سمیرا یا مامان بگی سریع برات فراهم میكنن...در ضمن سعی كن همیشه اون لبخند رو روی لبهات داشته باشی... پاسخی بهش ندادم اما آكنده از كلافگی شده بودم و با بی حوصلگی نگاهم رو ازش گرفتم و شروع كردم به ورق زدن كتابی كه روی پام بود! دیگه حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت و درب رو هم پشت سرش بست. از سعید با تمام جذابیتی كه داشت اصلا" خوشم نمی اومد...نمیدونم به چه علت اما حس میكردم شخصیتی قوی داره وبرای به دست آوردن اونچه كه توی ذهن داره با استفاده از هوش و اراده اش تا سر حد مرگ هم ممكنه بجنگه و اصلا" شكست براش مفهومی نداره...یك نوع حس غرور و تسلط فوق العاده در تمام رفتار و گفتارش می دیدم كه اصلا" برام خوشایند نبود...شاید اگر نیما در زندگیم وجود نداشت حالا این حس رو نسبت به سعید نداشتم...اما نه...مربوط به نیما نمیشد...من كلا" تحت هیچ شرایطی نمی تونستم احساس خوبی نسبت به خانواده ی پدریم داشته باشم!... با تمام محبتی كه در رفتارهاشون نشون میدادند اما من یك حس غریبی فوق العاده عمیق در بین اونها احساس میكردم...یك حس تنهایی...یك حس دوری كه گویا با هیچ چیز برطرف نمیشد! تا موقع ناهار بالا توی همون اتاق موندم...روی تخت دراز كشیدم و سعی كردم در همون حال كمی هم تست بزنم كه صد البته برای گذروندن وقت خیلی تاثیر گذار بود چرا كه وقتی مامان چند ضربه به درب اتاق زد و سپس وارد شد و گفت برای ناهار برم پایین تازه فهمیدم زمان چقدر سریع گذشته! رفتار مامان در تنهایی تغییری نكرده بود و سردی كلامش تا مغز استخوانم رومنجمد میكرد...چقدر دلم می خواست برای نجاتم از این برهوت بی خبری فقط چند جمله ی كوتاه میگفت...اما دریغ از یك كلمه ی تسكین بخش... این چند روز اخیر به قدری نگاهش سرد و گله آمیز بود كه بیشتر دوست داشتم از تیررس نگاهش دور باشم...اما به هرحال گاه مجبور بودم زیر رگبار نگاههای طعنه آلود و گله مندش كه همراه با اقیانوسی از سكوت و سنگینی به روی اعصابم آوار میشد همه چیز رو تحمل كنم! وقتی می خواستم به طبقه ی پایین برم لباسم رو عوض كردم...یك شلوار جین آبی كمرنگ همراه با بلیز و ژاكت صورتی رنگی به تن و موهام رو هم با گلسری صورتی همه رو پشت سرم جمع و مرتب كردم...سپس به طبقه ی پایین رفتم. میز مفصل ناهار همراه با بوی غذا حسابی اشتهای همه رو تحریك كرده بود ولی من همچنان مثل چند روز اخیر میل چندانی به غذا نداشتم و هر قدر عمه ناهید و بقیه اصرار كردند بیشتر از دو تكه جوجه كباب و كمی برنج چیز دیگه ایی نتونستم بخورم... تقریبا" همه ناهارشون رو به پایان رسونده بودن كه سارا به همراه پسرهای عمه نازی با كلی خنده و سر و صدا از درب هال وارد شدند... در تمام مدتی كه خودم رو با بشقاب غذام سرگرم كرده بودم اصلا" متوجه ی غیبت سارا و محمد و سهند نشده بودم! اونها وقتی وارد شدند بدون اینكه كسی به اونها ایراد بگیره كه چرا وقت ناهار دیر خودشون رو رسونده بودن بلافاصله مشغول خوردن غذا شدن و درست در همین موقع آقا مسعود شوهر عمه ناهید رو كرد به سارا و با مهربانی گفت:سارا جان...بهتره از این به بعد هر وقت میخوای بری بیرون مهسا جون رو هم با خودتون ببری...هر چی باشه اون الان مهمان ماست...درست نیست تنهاش بگذاری... سارا با شیطنت خاص خودش در حالیكه با اشتهای كامل غذا میخورد گفت:آره...میدونم...حتما...میخو استم با خودم به زور ببرمش ولی دیدم یه ذره خسته اس گفتم خستگی در كنه بعد از ناهار ولش نمیكنم...همین الان كه ناهارمون تموم بشه دوباره میخوایم بریم...مهسا هم میاد...مگه نه مهسا؟ و بعد به من نگاه كرد و با لبخند منتظر پاسخ من شد... خواستم مخالفت كنم كه بلافاصله سمیرا گفت:سارا بهتره زیاد مهسا رو برای بیرون رفتن اذیت نكنی...اون مثل تو زلزله نیست...درست برعكس توست...درسهاش براش ازهر چیزی واجبتره...چیزی كه اصلا" توی خون تو نیست! و بعد همگی حتی خود سارا هم با شنیدن این حرف به خنده افتادند! از روی صندلی كه نشسته بودم بلند شدم و خواستم بشقابم رو به آشپزخانه ببرم كه عمه نازی بشقاب رو از من گرفت و گفت:قربونت بشم...من بشقابت رو میبرم...تو بهتره بری بالا حاضر بشی تا بچه ها غذاشون رو تموم میكنن بعدش با اونها بری بیرون... و بعد شروع كرد به جمع كردن بقیه ی بشقابها از روی میز. سارا همچنان كه با اشتها غذا میخورد درادامه ی حرف عمه نازی گفت:آره...خاله نازی راست میگه...بدو...بدو...برو بالا...تا ده دقیقه دیگه دوباره میخوایم بریم كنار رودخونه...اگه بدونی سهند چه آتیش خوشگلی درست كرده!!!...اونقدر چوب گذاشته كه فكر كنم تا سه ساعت دیگه هم آتیشش یكذره هم كم نشه... به مامان نگاه كردم...دلم میخواست حداقل به علت سردی هوا با رفتن من به همراه اونها مخالفت كنه اما دیدم توی آشپزخانه حسابی با عمه ناهید و عمه نازی در حال گفتگو و خنده است و اصلا" حواسش به من نبود! سعید كه حالا غذاش رو تموم كرده بود از روی صندلی بلند شد و رو به عمه ناهید كرد و گفت:من باید برم بیرون یه چیزی میخوام بخرم شما چیزی نمیخوای؟ سارا با شنیدن این حرف بلافاصله رو كرد به سعید و با دهانی پر از غذا شروع كرد به حرف زدن و گفت:ا...سعید!!!...خریدت باشه برای بعد...بیا تو هم با ما بریم كنار رودخونه دیگه... سعید كاپشنش رو از جالباسی كنار درب هال برداشت و گفت:نه...من نمیام...خودتون برین...باید برم یه چیزی بخرم...بعد كه برگشتم میام پیش شماها... سمیرا دست من رو كه هنوز بلاتكلیف و مردد در همراهی سارا و بقیه ایستاده بودم گرفت و به سمت پله ها برد و گفت:برو زودترحاضر شو...فقط حسابی لباس گرم بپوش كه خدای نكرده سرما نخوری...بدو...باهاشون بری بهت خوش میگذره...شك نكن... لبخند كمرنگی به لب آوردم و از پله ها بالا رفتم. توی اتاق بودم و در حالیكه یك پولیور یقه اسكی سفید روی لباسهام پوشیدم وقتی می خواستم مانتو رو هم به تنم كنم یكدفعه درب اتاق باز شد و سارا اومد داخل و مانتو رو از دستم گرفت و گفت:مانتو نمیخواد بپوشی...فقط كاپشنت رو بپوش...شال و روسری سرت باشه كافیه...اینجا كسی به كسی كاری نداره...ببین منم با شلوار و كاپشن میرم بیرون...نگران نباش اینجا از گشت ارشاد و این حرفها خبری نیست...حسابی راحتیم... مانتوی من رو روی تخت انداخت و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت و لحظاتی بعد دوباره برگشت در حالیكه یك چكمه ی بلند سفید دخترونه ی خیلی شیك توی دستش بود و اونها رو به سمت من گرفت و گفت:اینم از چكمه...فكر كنم اندازه ی پات باشه...بپوش ببینم! با تعجب نگاهش كردم و گفتم:خوب جلوی درب می پوشم...از اینجا كه نمیشه پام كنم...توی خونه كه نمیشه با كفش راه بیفتم تا جلوی درب هال... خندید و گفت:بپوش...ببین منم پوشیدم...از پله های پشت میریم بیرون... - پله ی پشت دیگه كجاس؟! چكمه ها رو به دست من داد و گفت:اون یكی اتاق خواب به پله های پشت ساختمون راه داره از اون اتاق میریم... كاپشنم سفید بود با پوشیدن اون چكمه های فوق العاده شیك كه تا بالای زانوم بود و شلوار جینی كه به پا داشتم لحظاتی از دیدن تیپم توی آینه لذت بردم...شال و روسری رو هم با وضع جالبی كه قبلا" از لیلا یاد گرفته بودم روی سر و دور گردنم گذاشتم و سپس همراه سارا از پله های پشت به حیاط رفتیم. محمد و سهند منتظر ما بودن و با دیدنمون به شوخی گفتن:این تیپ و قیافه ایی كه شما دو تا درست كردین جون میده برای برف بازی و اینكه همه ی جونتون رو با برف گوله بارون كنیم... من پاسخی به شوخی اونها ندادم ولی سارا دائم با شوخی حاضر جوابی میكرد. زمانیكه ازدرب حیاط بیرون رفتیم متوجه شدم كه سعید دقایقی قبل با ماشینش برای خریدی كه گفته بود از خونه خارج شده...توی دلم گفتم كاش تا زمان برگشت ما اون برنگشته باشه و اصلا" كنار رودخونه نیاد...كلا" با حضور سعید احساس خوبی نداشتم و حالا با علم بر اینكه اون همراه ما نیست كمی آرامش داشتم! به همراه سارا و محمد و سهند از راه كوچه باغی كه قبلا" سارا بهم نشون داده بود به سمت رودخانه راه افتادیم...راه نسبتا" طولانی و تا حد زیادی پر پیچ و خم بود و دائم باید از میون درختها كه البته راه باریكی برای عبور بود می گذشتیم... برف تقریبا" تا زیر زانوهامون بود...كمی كه از پیاده روی گذشت دیگه اون حس سرمای اول رو در خودم نمی دیدم و مثل این بود كه بدنم داشت به اون سرما عادت میكرد یا شاید هم پیاده روی باعث شد سرما رو بهتر تحمل كنم...تقریبا" بعد از20دقیقه به جاییكه سارا صحبتش رو كرده بود رسیدیم... واقعا" جای قشنگی بود...یك آلاچیق زیبای كوچك در كنار رودخانه ایی پر آب و در كنارش با هیزمهایی كه سهند و محمد آتش فوق العاده زیبایی درست كرده بودند...زیر آلاچیق یك میز و دو نیمكت بود و روی میز كلی تخمه و چیپس و پفك وجود داشت و معلوم بود ساعتی قبل سارا و بقیه اونها رو به اینجا آورده اند... محمد گوشی موبایلش رو روی پخش صوت گذاشت و موسیقی ریتمیكی از اون شروع به پخش كرد و لحظاتی بعد سارا و خودش با شوخی و خنده شروع كردند به رقصیدن و تقلید از خواننده ها...سهند هم دائم مراقب آتش بود و یا از روی میز خوراكی برمیداشت و میخورد و گاهی هم اونها رو همراهی میكرد...جو خوبی درست شده بود... تقریبا" نزدیك به دو ساعت مثل برق گذشت...با اینكه همچنان در بین اونها احساس غربت میكردم اما در این دو ساعت خیلی هم بهم بد نگذشته بود...ولی چقدر دلم میخواست برای ساعتی در اون محیط تنها بودم و فقط به صدای رودخانه گوش میدادم و مناظر رو نگاه میكردم...برف همه جا رو سپید كرده بود و درست مثل عكسهای هنری كه در بعضی مجلات دیده بودم همه چیز رویایی به نظر می رسید. دقایقی بعد سارا میخواست به دستشویی بره و باید به ویلا برمیگشت كه محمد هم برای اینكه سارا تنها برنگرده با اون همراه شد...فقط من موندم و سهند...سهند دائم سرش با اتش و موبایلش گرم بود...متوجه بودم كه اون هم مثل سارا با اس.ام.اس میونه ی خوبی داره و گاه از خوندن اونها خنده های ریزی میكرد...بعد از چند اس.ام.اس یكباره مثل اینكه چیزی به خاطرش اومده باشه از كنار آتش بلند شد و رو كرد به من و گفت:مهسا جون ببخشید...الان یادم افتاد مامان خواسته بود برم براش انسولین از داروخانه بگیرم...بلند شو برگردیم خونه من باید برم... همونطور كه روی نیمكت نشسته بودم گفتم:شما برو...من همین جا هستم...سارا و محمد الان برمیگردن... - آخه تا اونها برگردن اینجا تنها میمونی... - نه بابا...الان دیگه برمیگردن...شما برو...نگران من نباش... سهند كمی در رفتن تردید داشت اما وقتی بهش اطمینان دادم كه مشكلی ندارم و به زودی سارا هم برمیگرده دوباره عذرخواهی كرد و با عجله از اونجا دور و به سمت كوچه باغی دوید... حالا تنهایی رو كه میخواستم به دست آورده بودم... به آب رودخانه چشم دوختم و با مرور اتفاقات اخیر ناخودآگاه بغضم گرفت و با استفاده از موقعیتی كه به دست آورده بودم بی اراده اشكهام یكی پس از دیگری جاری شد! دقایقی بعد به خودم اومدم و دیدم هوا داره تاریك میشه...غروب شده بود و به علت موقعیت مكانی اونجا كه تقریبا در بین كوه واقع شده بود تاریكی زودرس اجتناب ناپذیر بود! پس چرا سارا و محمد نیومدن؟! به ساعتم نگاه كردم نزدیك شش بود...هوای غروب هر لحظه تاریكتر میشد...یكباره ترس تمام وجودم رو گرفت!!! محیطی كه تا چند دقیقه پیش برایم لذت درك بیشتر غم وقایع چند روز اخیر رو فراهم كرده بود حالا به علت تاریكی هوا و شاخه های خشك درختان باغهای اطراف ترسناك به نظر می رسید! هنوز هوا كاملا" تاریك نشده بود و با امید به اینكه تا قبل از تاریكی كامل بتونم مسیر رو برگردم از آلاچیق دور شدم و به سمت كوچه باغ رفتم...كاری كه ای كاش انجام نمیدادم! هر چه راه رو طی میكردم هوا تاریكتر و مسیر برام ناآشناتر میشد...اعصابم به هم ریخته بود... خدایا چه غلطی كردم؟!...چرا محمد و سارا برنگشتن؟!...چرا هر چی میرم اثری از ویلاها نمیبینم؟!...نكنه گم شدم؟!...نه بابا...گم نشدم...همین راه بود كه اومدیم دیگه...پس چرا تموم نمیشه؟! سكوت اون محیط كه فقط با صدای برخورد پای من روی برفها شكسته میشد اعصابم رو حسابی بهم ریخته بود... كم كم صدای ضربان قلبم از شدت ترس به قدری واضح به گوشم می رسید كه احساس میكردم هر لحظه ممكنه قلبم از سینه ام بیرون بزنه...هوا تاریك شده بود و هر طرف رو كه نگاه میكردم جز تاریكی چیزی نمیدیدم...فقط با حد فاصلی كه بین درختها بود و دستهام رو از هم باز میكردم میتونستم تشخیص بدهم كه هنوز دارم در كوچه باغ راه میرم...پس باید به همین راه ادامه میدادم...اما چرا این راهی كه در20دقیقه اومده بودیم تموم نمیشه؟! برای لحظاتی ایستادم...حالا دیگه واقعا" ترسیده بودم! احساس میكردم تقریبا" نزدیك به یك ساعته كه دارم راه میرم...اما اصلا" ویلاها رو نمیدیدم...مثل این بود كه تمام این مدت فقط دور خودم چرخیدم...تاریكی هوا و وحشت حاصل از اون داشت من رو به مرز جنون می رسوند...از ترس بی اراده اشكهام سرازیر شده بود ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نمیشد...هر چند قدمی كه می رفتم لحظاتی می ایستادم و گوش میكردم بلكه صدای یكی از بچه ها رو بشنوم...اما همه جا سكوت بود! وحشت از اینكه نكنه بلایی سرم بیاد داشت دیوانه ام میكرد...اگر كسی توی اون محیط قصد آزار من رو میكرد چطور باید از خودم دفاع میكردم؟...خدایا چرا بچه ها برنگشتن؟! برای لحظاتی صدای پایی رو شنیدم...دیگه حركت نكردم...سعی كردم با دقت بیشتربه صدایی كه شنیده بودم گوش كنم...صورتم خیس از اشك وحشت بود!...اما دیگه صدایی نشنیدم...دوباره به آهستگی شروع كردم به راه رفتن...صدای فشرده شدن برفها در زیر پام مثل این بود كه استخوانهای بدنم رو دارن خورد میكنن...از شدت ترس سرمای محیط رو بیش از پیش حس میكردم و دندونهام به هم میخورد...دوباره صدای پا شنیدم!...وحشت تمام وجودم رو پر كرده بود اونقدر كه قدرت نگاه كردن به هیچ سمتی رو دیگه نداشتم...بعد صدای پا تندتر شد... از ترس احساس میكردم قلبم داره از حركت می ایسته...صدای پا نزدیك و نزدیكتر شد و بعد كسی بازوم رو گرفت... شروع كردم به جیغ كشیدن...چشمهام رو بسته بودم و فقط جیغ میزدم! سعی داشتم از اون شخص فاصله بگیرم و عقب عقب میرفتم...ولی اون كسی كه حالا بهم خیلی نزدیك شده بود از من قویتر بود...محكم از پشت به درختی خوردم و تعادلم بیشتر بهم خورد اما اون شخص از افتادنم جلوگیری كرد و بعد من رو بین خودش و اون درختی كه در پشتم بود قرار داد...جیغ و گریه ام قاطی شده بود...یكباره حس كردم همون شخص من رو محكم در آغوش گرفت و در حالیكه سر من رو به سینه ی خودش نگه داشته بود دائم با صدایی كه در میون جیغهایی كه میكشیدم برام قابل درك باشه گفت:مهسا...مهسا...نترس...نترس.. .منم... گریه میكردم و تمام بدنم می لرزید...صدایی كه می شنیدم برام آشنا بود اما نمی تونستم به درستی تشخیص بدهم كه صاحب صدا كیه...كم كم حس كردم از ترسم داره كم میشه و دیگه تنها نیستم...خودم رو با تمام وجود در آغوش اون شخص جا داده بودم و سرم رو به سینه اش میفشردم و با صدای بلند گریه میكردم... نوازش دستهای اون شخص رو به روی شانه و پشتم حس كردم و بعد بوسه های سریعی كه روی سر و پیشونی و گونه هام میگذاشت و سعی داشت من رو آروم كنه... لحظاتی كه گذشت تازه تونستم تشخیص بدهم كسی كه اینجوری خودم رو بهش چسبونده بودم و به نوعی از شدت ترس به آغوشش پناه بردم كسی نیست جز سعید!!! صدای سعید رو كه حالا به آرومی در كنار گوشم صحبت میكرد تونستم تشخیص بدهم:مهسا...مهساجان...آروم باش...نترس...نترس...چیزی نیست...الان با هم برمیگردیم خونه...هیس...بسه دیگه...بسه...گریه نكن... و بعد با استفاده از نور موبایلش كمی محیط روشن شد و تونستم اطراف رو ببینم... هنوز سخت به سعیده چسبیده بودم و اون با یك دستش من رو در آغوش گرفته بود و با دست دیگرش سعی كرد با كمك نور موبایلش كمی اطراف رو برای من روشن كنه و بعد گفت:نترس مهسا جان...چیزی نیست...تو فقط راه رو گم كردی و اشتباهی اومدی یه سمت دیگه...برگشتم خونه فهمیدم تنها موندی كنار رودخونه...اومدم كنار رودخونه دیدم نیستی...حدس میزدم كه این اتفاق برات بیفته...مسیر رو برگشتم دیدم یه جا اشتباه رفتی...مسیر رو اومدم تا پیدات كردم...گریه نكن...
هنوز سخت به سعیده چسبیده بودم و اون با یك دستش من رو در آغوش گرفته بود و با دست دیگرش سعی كرد با كمك نور موبایلش كمی اطراف رو برای من روشن كنه و بعد گفت:نترس مهسا جان...چیزی نیست...تو فقط راه رو گم كردی و اشتباهی اومدی یه سمت دیگه...برگشتم خونه فهمیدم تنها موندی كنار رودخونه...اومدم كنار رودخونه دیدم نیستی...حدس میزدم كه این اتفاق برات بیفته...مسیر رو برگشتم دیدم یه جا اشتباه رفتی...مسیر رو اومدم تا پیدات كردم...گریه نكن... كم كم با اطمینان از اینكه دیگه تنها نیستم و سعید پیدام كرده وحشتم كم شد... از آغوش سعید خودم رو بیرون كشیدم و حالا اون وحشت دقایق قبل من جای خودش رو به عصبانیت میداد! سعید كه به من نگاه میكرد به آرومی گفت:الان حالت بهتر شده؟...آرومتر شدی؟ با عصبانیت به چشمهای سعید كه خیره در چشمهای من بود نگاه كردم و سپس خیسی اشكهایی كه آثارشون هنوز به روی صورتم بود رو پاك كردم و گفتم:سارا و محمد از قصد با من این كار رو كردن...آره؟ نگاه سعید كه حالا گیج و متعجب به نظر می اومد رو به روی خودم احساس كردم ولی عصبانیت دیگه مجال فكر كردن رو از من گرفته بود! با حرصی كه هر لحظه بیشتر میشد ادامه دادم:می خواستین با این كار چی رو ثابت كنین؟...از همون اولشم دوست نداشتم باهاتون بیام طالقان...چون ذات بدجنس و غیرقابل تحمل همه ی شما ها رو همون چند سال پیش شناختم...ولی مامان اصرار داشت...هدف سارا و محمد و سهند و حتی تو از اینكه این بلا رو سر من بیارین چی بود؟...هان؟...می خواستین مثلا" با این بازی و تئاتری كه راه انداختین بهم نشون بدین كه چقدر ضعیفم و نیاز به یه سوپرمنی مثل تو دارم؟...شما ها فكر كردین من احمقم؟...اولش كه سارا و محمد به بهانه ی دستشویی برگشتن خونه و گفتن زودی میان...زود بر نگشتن كه هیچ بعدشم سهند...سهند داشت اس.ام.اس بازی میكرد یكدفعه مثل برق از جاش پرید و گفت میخواد بره داروخانه نمیدونم چه كوفتی بخره...فكر كردین من نفهمیدم همه ی این بازیها زیر سر تو بوده؟...سهند رفت و بعدشم سارا و محمد برنگشتن...من رو تنها گذاشتین توی اون خراب شده...این چه مسخره بازی بود كه سر من درآوردین؟...هان؟...همه ی این كارها رو كردین كه در نهایت تو مثل یه منجی یا نه بهتره بگم همون سوپرمن بیای و من رو از این وضع مسخره ایی كه توش گیر كرده بودم نجات بدهی مثلا"...آره؟ و بعد دوباره گریه ام گرفت...از این همه پستی در رفتار و اتفاقات یكی دو ساعت اخیر كه از بازی اونها احساس كرده بودم حالم بهم میخورد... سعید كه تا اون لحظه فقط به من نگاه میكرد خواست یكبار دیگه من رو در آغوش بگیره كه با عصبانیت و نفرت هر دو دستم رو به سینه اش گذاشتم و اون رو به عقب فرستادم و با فریاد و گریه گفتم:به من دست نزن...حالم از همتون به هم میخوره...شماها همتون یك مشت بچه پولدار لوس وننرین كه فكر میكنید كارهاتون زیادی بامزه اس... سعید دوباره به طرفم اومد و باز خواست من رو كه گریه میكردم در میان دستها و آغوشش بگیره كه این بار با فریاد بلندتری گفتم:به من دست نزن... سعید برای لحظاتی ایستاد و به من نگاه كرد...سپس نور موبایلش قطع شد! بعد با صدایی جدی و محكم گفت:مهسا...سعی كن یه ذره به خودت مسلط باشی...تو الان عصبی شدی حق هم داری ولی... به میون حرفش رفتم و گفتم:چرا چراغ موبایلت رو خاموش كردی؟...هان؟...اینم ادامه ی شوخی مسخره ی شماهاس؟...روشنش كن...من از این تاریكی بدم میاد... از شدت ناراحتی و عصبانیت و گریه ایی كه عارضم شده بود صدام می لرزید و این كاملا" غیرارادی بود! توی اون تاریكی صدای سعید رو شنیدم كه گفت:مهسا جان...من خاموشش نكردم...شارژ باطری گوشیم تموم شد...حالا سعی كن یه ذره آورم باشی... با فریاد گفتم:دروغ نگو...میگم موبایلت رو روشن كن. احساس كردم سعید به من نزدیكتر شد و وقتی خواست بازوم رو بگیره با شتاب بازوم رو از دستش بیرون كشیدم و گفتم:بهت میگن به من دست نزن...اون موبایل مسخره رو روشنش كن. سعید كاملا به من نزدیك شد... صدای جدی سعید بار دیگه توی فضا و سكوت حاكم درمحیط كه حالا به آرومی كنار گوشم صحبت كرد رو شنیدم:مهسا...لازم نیست از چیزی بترسی...من كاملا" راه رو بلدم...بهت گفتم شارژ گوشیم تموم شده...سعی كن بفهمی چی میگم...حالا هم بگذار دستت رو بگیرم برگردیم خونه...همه جا تاریكه ممكنه بخوری زمین...تو این اطراف رو بلد نیستی...دختر تو چرا اینقدر لجبازی آخه؟ وقتی صحبت میكرد به قدری لبهاش رو به صورتم نزدیك كرده بود كه حركت لبهاش در كنار گوشم كاملا" برام قابل تشخیص بود... صداش فوق العاده جدی و تا حدودی كلافه به نظر رسید...اقتداری كه توی لحن كلامش حس كردم باعث شد بار دیگه با تمام وجود احساس كنم توان مقابله با این كوه غرور و اعتماد به نفس رو ندارم... روسریم از سرم افتاده بود...حالا نه تنها لبهاش رو درست در كنار گوشم و روی پوستم احساس میكردم كه با دو دست هم بازوهای من رو گرفت...در فاصله ی خیلی كمی از هم قرار گرفته بودیم...نفسهای گرمی كه از دهانش خارج میشد به صورتم میخورد...جدیتی در گرفتن بازوهام داشت كه باعث شد این باور به من القا بشه كه باید سكوت كنم و هر چی میگه گوش بدهم یا حداقل تا وقتی برسیم خونه باید تابع حرف و خواسته ی اون باشم! لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد مثل اینكه از سكوت من اطمینان پیدا كرده كمی لحنش ملایم شد و در همون حالتی كه هنوزایستاده بودیم گفت:نه من و نه هیچكس دیگه حق نداره با تو شوخی بكنه كه اعصابت به هم بریزه...این اتفاقی كه افتاده غیر ممكنه شوخی باشه...ولی برای اینكه بهت ثابت بشه همین الان كه برگشتیم قضیه رو برات روشن میكنم...و وای به حال اون كسی كه به قول تو خواسته باشه با این كار مسخره شوخی كرده باشه با تو...مهسا...فقط میخوام این رو باور كنی كه اونقدر برام مهم شدی و ارزش داری كه حاضرم به خاطر تو و شخصیتت با هر كسی كه لازم باشه دربیفتم...اما یه چیز رو خوب یادت باشه...نه سر من فریاد بكش و نه زود قضاوت كن. و بعد خیلی آروم لبهاش رو از كنار گوش و روی پوست صورتم فاصله داد...سپس بازوهام رو رها كرد و دستم رو توی دست گرم و داغش گرفت و به آهستگی شروع كرد به راه رفتن و من رو دنبال خودش كشید... حس میكردم مسیری كه اومدم رو حالا داریم برمیگردیم چون برعكس زمانی كه موقع اومدن قدم روی برفهای تا زیر زانوم میگذاشتم حالا پاهام در جای پاهایی كه قبلا" روی برفها مونده بود قرار میگرفت و دیگه تا زیرزانو در برف فرو نمیرفتم... چند باری نزدیك بود به زمین بیفتم كه سعید خیلی سریع و به موقع من رو میگرفت...با اینكه اگر این كار رو نمیكرد هر دفعه احتمال افتادنم به زمین حتمی بود ولی از اینكه به راحتی و مثل یك پركاه میتونست من رو درآغوشش بگیره اصلا" احساس خوبی نداشتم...دلم میخواست هر چه سریعتر این راه لعنتی تموم بشه! تقریبا" حدود یك ربع بعد كم كم سر و صدای خنده هایی رو از فاصله ی دور شنیدم و بعد از گذشتن ازیك پیچ چراغهای روشن ویلاها رو از دور دیدم...انگار خدا دنیا رو بهم داده بود...كمی جلوتر كه رفتیم دیدم سه نفر در حالیكه هر كدوم موبایلشون رو روشن و با استفاده از نورهای اونها مسیر رو برای خودشون روشن كرده بودن دارن به سمت ما میان...كمی كه نزدیكتر شدیم بلافاصله صدای نگران سارا رو شنیدم كه گفت:وای خدا رو شكر...كجا پیداش كردی سعید؟ سعید با صدای آهسته وجدی همیشگیش گفت:سر دو راهی باغ آقای كشوری و حسین آقا راه رو اشتباه رفته بود... سارا لحظاتی به من نگاه كرد و بعد گفت:خیلی ترسیدی؟...چرا صبر نكردی تا ما برگردیم؟ عصبانی شدم و با صدایی كه بی شباهت به فریاد نبود گفتم:تو و محمد رفتین كه زود برگردین مگه نه؟...اما برنگشتین...بعدش با اس.ام.اس خواستین سهند هم من رو تنها بگذاره...فكر كردی من هالوام؟ سعید بین من و بقیه ایستاده بود و با نگاهی كه به سارا كرد نشون داد كه منتظر پاسخ اونه... سارا نگاهی آكنده از تعجب به محمد و بعد به من كرد و گفت:چی؟!!!...چرا باید از سهند بخوام تو رو تنها بگذاره؟! سهند به میون حرف سارا اومد و گفت:مهسا این چه حرفیه؟!...من كه بهت گفتم باید برم داروخانه برای مامان انسولین بگیرم...بعدشم خودت دیدی كه چقدر اصرارت كردم با من برگردی خونه خودت نیومدی... صدای محكم سعید رو شنیدم كه رو به سارا كرد و پرسید:تو و محمد چرا برنگشتین وقتی سهند هم رفته بوده؟ محمد سریعتر از سارا پاسخ داد:به جون سعید ما نمی دونستیم سهند پیش مهسا نیست...یعنی اصلا" ندیدیم كه سهند حتی برگرده و سوار ماشینشم بشه...سارا رفت دستشویی بعدش فكر كردیم سهند پیش مهساس...خیالمون راحت بود كه تنها نیست وقتی از خونه اومدیم بیرون من از سارا خواستم با هم بریم ته خیابون چون یه ویلا دارن میسازن خیلی مهندسیش و معماریش قشنگه...از سارا خواستم با هم بریم اون رو ببینیم یك كم معطل شدیم اونجا...الانم من از مهسا معذرت میخوام چون مثل اینكه اشتباه اصلی رو من باعث شدم...من وسارا تا الان نمیدونستیم اصلا" چی شده تا اینكه سهند از بیرون اومد و گفت مهسا كنار رودخونه تنهاس...سارا خیلی ناراحت شد ولی سهند گفت كه سعید رو دیده و اون اومده دنبالت كنار رودخونه... سعید نگاهش رو به سمت من برگردوند...با نوری كه از موبایل بچه محیط رو روشن كرده بود میتونستم حالت چهره ی اون رو تشخیص بدهم...مكث كوتاهی كرد و بعد گفت:امیدوارم قانع شده باشی. سارا با نگرانی به سعید و سپس به من نگاه كرد و گفت:مهسا؟!!!...تو فكر كردی من از قصد تو رو كنار رودخونه تنها گذاشتم؟!...اونم این وقت سال؟!...اونم این موقع نزدیك غروب هوا و تاریكی؟!...اونم تو رو كه برای اولین بار هست اومدی اینجا؟!...چرا این فكر رو كردی؟!...مگه من دیوونه ام؟! و بعد به طرف من اومد و من رو درآغوش گرفت و خندید و در حالیكه چند ضربه ی ملایم به پشتم زد گفت:مهسا خیلی دیوونه ایی...چرا اینقدر درباره ی من بد فكر كردی؟! خودم رو از آغوش سارا بیرون كشیدم و گفتم:ولی من هنوزم احساس میكنم این یه شوخی بی مزه بوده... سارا خواست حرفی بزنه كه سعید با اشاره ی دستش اون رو وادار به سكوت كرد و بعد در حالیكه به بقیه اشاره كرد تا مسیر رو برگردیم یك دستش رو هم به بازوی من گذاشت و به آرومی گفت:دیگه برگردیم خونه...فكر میكنم به اندازه ی كافی توضیح داده شده... از سعید فاصله گرفتم تا دیگه نتونه دست یا بازوم رو بگیره چون واقعا" از هر نوع ارتباطی ولو در این سطح با سعید باعث آزارم میشد! سهند موبایلش رو به من داد و گفت كه با استفاده از نورش مسیر جلوی خودم رو روشن نگه دارم...راه باقی مونده رو طی كردیم ولی هر پنج نفر در سكوتی مطلق راه می رفتیم! در طول مسیر دائم صحنه هایی كه سعید من رو در آغوشش گرفته بود تا به زمین نیفتم و یا لحظاتی كه روسریم از سرم افتاده بود و حركت لبهای سعید رو موقع صحبت در كنار گوشم و یا پوست صورتم حس میكردم رو به خاطر می آوردم و اعصابم به هم می ریخت...حس میكردم سعید در اون شرایط و تاریكی و موقعیتی كه من گرفتارش شده بودم به راحتی میتونست هر كاری دلش بخواد بكنه...و حتی تا در ذهنم تا جایی پیش رفتم كه فكر میكردم سعید از اینكه اینقدر خودش رو به من نزدیك كرده بود و به نوعی من رو در آغوش میگرفت لذت هم میبرده...و این از دید من یك سو استفاده بود...و من اصلا" از این وضعیت لذت نبرده بودم...حالا هم با یادآوری اونها عصبی میشدم! زمانیكه از كوچه باغ خارج شدیم موبایل سهند رو بهش برگردوندم چون دیگه نور به اندازه كافی بود و نیازی به موبایلش نداشتم. جلوی درب ویلا سه ماشین دیگه هم پارك شده بود.حدس زدم طبق برنامه ایی كه تا حدودی از اون باخبر شده بودم باید برادر پدرم یعنی عمواحمد و مهمانهای دیگه هم به جمع اضافه شده باشند. چراغهای حیاط روشن بود وصدای خنده و شوخی چند دختر و پسراز داخل حیاط به گوش می رسید... سارا زودتر از بقیه خودش رو به درب حیاط رسوند و چند ضربه ی محكم به درب زد و با خوشحالی رو به بقیه گفت:آخ جون...بقیه هم اومدن بچه ها... توی چهره ی سارا هیچ ناراحتی وجود نداشت و من حس میكردم با توجه به كوتاهی كه در رابطه با من كرده بود حالا این بی تفاوتی اون قابل بخشش نیست! كلافگی و خستگی بیش ازدقایق پیش آزارم میداد...دلم میخواست هر چه سریعتر به داخل خونه برم و از این جمع غیرقابل تحمل دور بشم... لحظه ایی حس كردم سعید پشت سرم ایستاد و با صدایی آروم گفت:مهسا...میدونم كلافه و خسته ایی ولی الان كه درب باز بشه ممكنه بچه ها شروع كنن به پرت كردن گوله های برفی...اگه نمیخوای گوله برف بهت بخوره برو پشت سر من... برگشتم نگاهش كردم و خواستم بگم نیازی به این كار نیست كه در این لحظه درب حیاط باز شد و سعید با حركتی خیلی سریع مچ دست من رو كشید و بلافاصله من رو در آغوش خودش گرفت طوریكه حالا هر دوی ما پشت به درب حیاط قرار گرفتیم...بعد متوجه شدم كه طبق صحبت سعید تمام كسانیكه توی حیاط بودن با باز شدن درب برف بازی رو هم آغاز كردن! سهند و محمد و سارا هم مثل اینكه كاملا" آماده ی این قضیه بودن چرا كه اونها هم با شوخی و دادو فریاد و خنده شروع به پرت كردن گوله های برفی كه تند تند درست میكردن شدند! گلوله های برفی زیادی به سعید میخورد اما سعید كه تمام حواسش به این بود كه من رو طوری در میان بازوان قوی و آغوش خودش قرار بده فرصت گوله برف درست كردن و پرت كردن نداشت! حدود چند دقیقه این بازی و شوخی اعصاب خورد كن ادامه داشت تااینكه كم كم همه در حالیكه میخندیدند و با شوخی سر به سر هم میگذاشتند دست از برف بازی كشیدند. وقتی همه در شرایط عادی قرار گرفتن و جو كمی آروم شد خودم رو از میون دستان سعید بیرون كشیدم و مثل بقیه شروع كردم به تكون دادن برفهایی كه روی شونه و سرم ریخته بود...البته مقدار برفی كه روی لباسهای من بود نسبت به بقیه به مراتب كمترو میشه گفت ناچیز بود و سعید از همه بیشتر... در این لحظه گویا بقیه تازه متوجه ی حضور من در كنار سعید شدند! همه ی اونها بچه های عموها و عمه های من بودند...هر یك سعی داشت با كلی خنده و شوخی سلام علیك كنه و خودش و بقیه رو هم معرفی میكرد...سپس همه وارد حیاط شدیم. از اینكه مامان و عمه ها و عموهام از خونه خارج نشده بودن تشخیص دادم قضیه و اتفاق مربوط به كنار رودخانه به گوش اونها نرسیده چون مطمئن بودم اگر مامان از قضیه باخبر میشد با وجودی كه هنوز با من قهر بود اما بی تفاوت هم نمی موند و دلشوره و نگرانیش باعث میشد الان در حیاط باشه اما شرایط موجود نشون میداد اونها از قضیه بی خبر مونده اند! هنوز معرفی و شوخی و خنده ی بچه ها در حیاط تموم نشده بود كه سمیرا به همراه یك كیك گرد و بزرگ از درب هال خارج شد و پشت سرش مامان و بقیه هم از هال بیرون اومدند... سمیرا در حالیكه لبخند روی لبش بود رو كرد به همه ی ما كه در حیاط بودیم و با صدایی بلند گفت:وحشی بازی و برف بازیتون تموم شد؟...خوب حالا همه مهسا رو ماچش كنید چون امشب شب تولدشه... صدای جیغ و سوت و خنده و هورا و دست فضای حیاط رو پر كرد... هاج و واج مونده بودم...اصلا" به این موضوع فكر نكرده بودم و از اینكه دیگران یكی یكی دائم جلو می اومدن و صورتم رو می بوسیدن و بهم تولدم رو تبریك میگفتن بهت زده شده بودم! عمو احمد و بقیه من رو در آغوش میفشردن و دائم پیشونیم رو می بوسیدن و بهم تبریك میگفتن...بعضی ها رو اصلا" نمیشناختم كه در حین تبریك خودشون رو هم معرفی میكردن... دقایقی بعد بساط جوجه كباب رو هم در همون حیاط و هوای سرد راه انداختند و صدای پخش موسیقی تمام حیاط رو پر كرد. در تمام این مدت سارا و بقیه دائم در حال رقص و خنده بودند و گاهی هم سعی داشتند دست من رو بگیرن و به زور با خودشون همراه كنند كه هر بار به بهانه ایی از جمع در حال رقص فاصله گرفتم... وقتی میدیدم سعید روی صندلی ماشینش كه دربهای اون رو هم باز گذاشته بود و پاهاش بیرون از ماشین بود نشسته و نگاه دقیقش رو به من دوخته دوست داشتم از تیررس نگاهش دور باشم اما هر جا میرفتم سنگینی نگاه سعید رو به روی خودم كاملا احساس میكردم! هوا سرد بود اما با فعالیتی كه بقیه میكردن گویی سرما براشون بی تفاوت شده بود! مامان و عمه ناهید خودشون رو حسابی در لباسهای گرم پوشانده بودن و برای همین شكایتی از سرما نمیكردن...ساعتی بعد به پیشنهاد عمواحمد و آقا مسعود برای اینكه ما جوونها راحتتر باشیم همه ی ما رو در حیاط تنها گذاشتن و خودشون به همراه مامان و عمه ناهید و عمه نازی و بقیه به داخل ویلا برگشتن... جوجه كبابها كه آماده شد یك قسمت رو به داخل خونه فرستادن و بقیه رو در همون حیاط به كمك سمیرا و شوهرش شهرام بین ماها پخش كردن... كیك رو هم ساعتی بعد عمه ناهید به داخل ویلا برد و بین همه ی كسانی كه در داخل خونه و حیاط بودن تقسیمش كرد. دیگه داشتم از خستگی میمردم...همه از این موقعیت لذت میبردن و به نوعی با رقص و خوردن شام مفصل و كیك و چایی در پایان حسابی از لحظاتشون استفاده میكردن و شاید در اون جمع تنها كسی كه دلش میخواست هر چه سریعتر به داخل خونه بره و از بقیه فاصله بگیره خود من بودم! بعد از خوردن كیك فكر میكردم دیگه كاری نمونده و باید قاعدتا" از همه تشكر كنم و به داخل خونه بریم اما متوجه شدم سمیرا دوباره با لبخند رو كرد به همه ی ما و گفت:خوب...حالا رسیدیم به جاهای خوب خوبش...اولا" این كه برنامه ی جشن تولد برای مهسا جون فكر سعید بود ولی مهمترین قسمت قضیه اینه كه سعید كادوی تولد هم برای مهسا گرفته...هر كاری كردم به من بگه چی براش خریده گفت اصلا" امكان نداره و میخواد تنهایی اون رو بده به مهسا...ولی مگه میشه؟...حالا همه با هم میخوایم كه سعید كادوش رو بره بیاره و جلوی چشم همه ی ما بده به مهسا چون ما هم میخوایم بدونیم چی براش گرفته...یالله سعید...یالله بلند شو برو كادوت رو بیار...یالله سعید... و به تبعیت از سمیرا بقیه هم با سوت و فریاد همین رو از سعید خواستن! از اینكه می شنیدم سعید ترتیب این تولد رو برای من داده حرصم گرفت...چرا كه در تمام این مدت فكر كرده بودم مامان و احیانا"عمه ناهید در این قضیه دخیل هستند ولی حالا فهمیده بودم كه همه چیز زیر نظر سعید بوده! اونقدر این قضیه فكرم رو مشغول كرده بود كه اصلا" متوجه نشدم سعید با یك جعبه ی كوچك كادو پیچ شده جلوی من ایستاده و بقیه هم دورمون حلقه زده بودن!!! جعبه رو از سعید گرفتم و تشكر كردم... قبل از اینكه بازش كنم هر كسی در مورد كادو حدسی میزد و همه چیز با خنده و شوخی همراه شده بود... وقتی كادوی اطراف جعبه رو پاره كردم در اوج ناباوری دیدم هدیه ی سعید چیزی نیست جز یك گوشی موبایل بسیار شیك مدل بالا همراه با یك عدد سیم كارت تلفن!!!
وقتی كادوی اطراف جعبه رو پاره كردم در اوج ناباوری دیدم هدیه ی سعید چیزی نیست جز یك گوشی موبایل بسیار شیك مدل بالا همراه با یك عدد سیم كارت تلفن!!! چشمم به روی هدیه ایی كه گرفته بودم خیره موند! بعد از لحظاتی نگاهم رو به صورت سعید كه هنوز جلوی من ایستاده بود امتداد دادم... با لبخند به من خیره بود و بعد با صدایی آروم گفت:امیدوارم خوشت بیاد...مباركت باشه. همه ی بچه هایی كه دورمون بودن شروع كردن به دست زدن و بعد سارا با صدای بلند گفت:سعید یالله ماچش كن یك ماچ آبدارش كن... و به دنبال اون بقیه هم در حالیكه دست میزدن همین عبارت رو تكرار كردن! باورم نمیشد كه به این راحتی در شرایطی قرار گرفته بودم كه میتونستم بعد ازچندین روز بیخبری حالا با نیما تماس بگیرم...تمام فكر و ذكرم در اون لحظه همین بود و خوشحالی از تمام ذرات وجودم فریاد می كشید. بی اراده دو دستم رو دور گردن سعید انداختم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:وای مرسی سعید...ممنونم. سعید كه حالا هر دو دستش دور كمر من حلقه شده بود لبخند رضایتی روی لبهاش نقش بست و گفت:خوشحالم كه تونستم برای شب تولدت كاری كرده باشم... و بعد به آرومی گونه ام رو بوسید! همه دست زدن وسوت كشیدن...و دوباره صدای موسیقی بار دیگه در فضا پخش شد و همه شروع كردن به رقصیدن. از آغوش سعید خودم رو بیرون كشیدم و با عجله درست مثل كودكی كه بهترین اسباب بازی عمرش رو در شب تولدش هدیه گرفته باشه روی یكی از نیمكتهای كنار حیاط نشستم و شروع به باز كردن جعبه كردم... همه درحال رقص بودن اما سعید اومد كنارم روی نیمكت نشست و گفت:میتونی سیم كارتش رو جا بندازی؟ درحالیكه گوشی رو از جعبه خارج میكردم و سیم كارت هم روی پام بود نگاهی به گوشی كردم و گفتم:آره...فكر كنم بتونم... سعید كمی با تعجب نگاهم كرد و گفت:جدی؟!...مطمئنی؟! یكباره به خاطرم اومد كه مامان قبلا" گفته بود من اصلا" گوشی ندارم! كمی به گوشی نگاه كردم...مدلش با گوشی قبلیم زمین تا آسمون فرق میكرد...اما گذاشتن سیم كارت در موبایل كاری بود كه قبلا" بارها و بارها با گوشی خودم انجام داده بودم ولی حالا اگر این كار رو میكردم با توجه به حرفی كه مامان زده بود میتونست كار عجیبی به نظر برسه چرا كه سعید تصور میكرد من تا اون روز اصلا" موبایل نداشته ام! گوشی و سیم كارت رو به سمت سعید گرفتم و در حالیكه با تمام وجودم خوشحال بودم گفتم:نه...فكرنكنم بتونم...میشه زحمتش رو برام بكشی؟ سعید سرش رو به علامت تایید تكون داد و در حالیكه هنوز لبخند به لب داشت گوشی و سیم كارت رو از من گرفت و مشغول شد. چند لحظه بیشتر طول نكشید و بعد گوشی رو به سمت من گرفت و گفت:مباركت باشه. لبخند زدم و گوشی رو از دستش گرفتم... حالا دوست داشتم از كنارم بلند بشه تا من كاری رو كه دلم میخواست انجام بدهم! در همین لحظه محمد كه میخواست سی.دی دیگری رو در سیستم پخش صوت ماشین سعید بگذاره اون رو صدا كرد و سعید هم از كنارمن بلند شد و به سمت بچه های دیگه رفت. به گوشی كه حالا در دستم بود نگاه كردم...همه در حال رقص وشوخی و خنده بودن... شروع كردم به گرفتن شماره ی نیما! بعد از لحظاتی تماس برقرار شد...اما هر چی زنگ خورد كسی پاسخ نمیداد! یكبار دیگه تماس گرفتم اما بازهم بی جواب موندم! نگرانی و اضطراب وجودم رو گرفت...چرا نیما پاسخ تماس من رو نمیداد؟! گوشی رو قطع كردم و این بار شماره ی لیلا رو گرفتم...بعد از دو بوق بلافاصله صدای لیلا رو از پشت خط شنیدم:بله؟...بفرمایین؟ - الو...لیلا منم مهسا. - مهسا!!!...تویی؟!...با شماره ی كی داری به من زنگ میزنی؟!...كدوم گوری هستی؟...چرا تلفن خودت خاموشه؟...به خونتون سیصد بار زنگ زدم ولی جواب نمیدین...هیچ معلوم هست چه غلطی میكنی؟...خجالت نمیكشی من مریضم یه تلفن نزدی حالم رو بپرس؟...تو الان كجایی؟این سروصداها چیه میاد؟...عروسیه؟ لیلا تند تند و پشت سر هم حرف میزد وسوال میكرد و اصلا" مجال پاسخگویی به من نمیداد...بالاخره وقتی ساكت شد تونستم جواب بدهم:مامان گوشیم رو گرفته...این چند روزم توی شرایطی بودم كه اصلا" نتونستم باهات تماس بگیرم...یعنی روز اول كه نیومدی مدرسه با خونتون تماس گرفتم ولی مثل اینكه خونه ی مامان بزرگت بودی چون جواب ندادی...شماره ی موبایلتم یادم نمی اومد...شماره ی خونه ی مامان بزرگتم كه بلد نبودم... - الان با شماره ی كی داری به من زنگ میزنی؟این شماره ی خودت نیست...اصلا" كجایی كه اینهمه سرو صداس اونجا؟ - ببین لیلا قصه اش مفصله...فعلا" این حرفها رو ول كن...بگو ببینم از نیما خبر داری؟ لیلا كمی مكث كرد و بعد در حالیكه مشخص بود انگار چیزی به خاطرش اومده جواب داد:مهسا؟...این مسخره بازی چیه سر نیما درآوردین؟ نمیدونستم باید چه جوابی بدهم چون خودمم از اصل ماجرا تا حد زیادی بی خبر بودم...فقط تا اونجا میدونستم كه خاله ثمین اون روز توی خیابون با نیما صحبت كرده بنابراین سكوت كردم و منتظر شدم لیلا حرفش رو ادامه بده:با توام مهسا...چرا لالی؟ در این لحظه متوجه شدم سمیرا داره به سمتم میاد...قاعدتا" دیگه نمی تونستم راحت با لیلا صحبت كنم برای همین گفتم:لیلا...من الان زیاد نمیتونم حرف بزنم...فقط سریع بهم بگو چرا نیما جواب تلفن نمیده؟ - اونها الان دو روزه مشغول اثاث كشی و تعمیر خونشونن...احتمالا" متوجه نشده...بعدشم اگه با این شماره زنگ زدی خوب اون بدبختم مثل من از كجا باید بدونه كه این شماره ی توئه؟...مهسا چرا اینقدر مارمولك بازی درمیاری؟...جواب منو بده ببینم...میگم این چه كاری بود با نیما كردی؟ - ببین لیلا...من الان نمیتونم درست برات توضیح بدهم...دوباره باهات تماس میگیرم...فعلا" خداحافظ. و بعد دیگه منتظر ادامه ی صحبت لیلا نشدم و گوشی رو قطع كردم! سمیرا كه حالا با لبخند كنار من رسیده بود باز هم تولدم رو تبریك گفت و چون دیگه سردش شده بود وكاری در حیاط نداشت میخواست به داخل خونه برگرده... از سمیرا به خاطر زحمتهایی كه در این چند ساعت كشیده بود تشكر كردم و اون هم من رو بوسید و به همراه شهرام به داخل خونه رفتند. دقایقی بعد سارا كه دیگه واقعا" از رقصیدن و مسخره بازی خسته شده بود به تمام بچه ها پیشنهاد داد همگی با فرستادن یك اس.ام.اس و یا زدن یك تك زنگ به گوشی من یكی یكی شماره ی خودشون رو به من بدهند...شماره تلفن من رو هم سعید با صدای بلند برای بقیه تكرار كرد و تازه اون موقع بود كه فهمیدم شماره ی تلفنمم بسیار عالی انتخاب شده و از اون دسته شماره هایی بود كه به راحتی میشد به خاطر سپردش واین نشون میداد سعید حتی در انتخاب شماره تلفن هم نهایت حساسیت رو به خرج داده بوده! سعید شارژ گوشیش تموم شده بود برای همین شماره تلفنش رو خودش وارد گوشی من و ذخیره كرد سپس گوشی رو به من برگردوند. بعد از این كار دیگه كم كم همه خسته شده بودن و با پیشنهاد سهند همگی از درب پشت ساختمان بالا رفته و وارد طبقه ی دوم شدیم...بچه ها باز هم خیال داشتن دور هم بنشینند و حالا بساط بازی دبرنا راه بیندازند!!! از شدت ذوق و خوشحالی كه حالا میتونستم به هر طریق ممكن با نیما صحبت كنم خستگی و كلافگی از یادم رفته بود اما برای انجام این كار نیاز به تنهایی داشتم بنابراین از شركت در بازی شونه خالی كردم و با عذرخواهی از بقیه خستگی رو بهانه قرار دادم و به سمت پله های مشرف به طبقه ی سوم رفتم. زمانیكه از پله ها بالا می رفتم به یاد سعید افتادم و اینكه باید یكبار دیگه بابت همه چیز از اون تشكر میكردم... از همون جایی كه ایستاده بودم سرم رو برگردوندم و به جمع بچه هایی كه در هال طبقه ی دوم همگی سرگرم پخش كارتهای دبرنا و چیدن بساط بازی بودن نگاه كردم...اما سعید در بین بقیه نبود! با اینكه به جهت كادویی و جشنی كه برام گرفته بود باید منتظر میموندم تا اون هم به طبقه ی دوم بیاد و مجددا" از او تشكر میكردم ولی حوصله ی توقف بیش از این را هم در بین جمع نداشتم و پیش خودم فكر كردم فردا كه دیدمش بازم تشكر میكنم... و بعد برگشتم و باقی پله ها رو بالا رفتم و به اتاقی كه در اختیارم گذاشته بودند وارد و درب رو هم پشت سرم بستم. روی تخت نشستم و یكبار دیگه شماره ی نیما رو گرفتم...اما باز هم پاسخی به تماس من داده نشد!...یادم افتاد كه حرف لیلا درسته و این شماره ی من برای نیما ناشناسه و ممكنه تلفنش الان پیشش نباشه و بعد هم كه ببینه به خاطر ناشناس بودن شماره عكس العملی به تماس من نشون نده...برای همین یك اس.ام.اس كوتاه برایش ارسال كردم و بهش توضیح دادم كه این شماره تلفن متعلق به منه... اما به این اس.ام.اس هم پاسخی داده نشد! دیگه واقعا" نگران شدم و همه چیز رو از چشم مامان و خاله ثمین می دیدم...توی ذهنم مطمئن شده بودم كه خاله ثمین بنا به خواست مامان حسابی به نیما توهین و از ادامه ی رابطه اش با من منعش كرده و به همین خاطره كه الان نیما به هیچ وجه پاسخ من رو نمیده! بغض كرده بودم و داشتم از نگرانی و دلشوره میمردم... اگه خاله ثمین به نیما توهین كرده باشه چی؟!!! توی همین فكرها بودم كه صدای زنگ تلفنم بلند شد! نگاه به گوشیم كردم و دیدم اسم سعید روی صفحه ی گوشیم نمایش داده شد! وقتی به تماسش پاسخ دادم گفت:مهسا میدونم خسته ایی...اما میشه خواهش كنم كاپشنت رو بپوشی یه روسری هم سرت بندازی بیای پایین؟...من توی حیاط منتظرتم. خسته بودم و حالا با توجه به اینكه نیما پاسخم رو نمیداد بی حوصلگی و بغض گریبانم رو گرفته بود... دلم نمی خواست از اتاق خارج بشم...میخواستم همونجا بنشینم و تا صبح هزار بار دیگه با نیما تماس بگیرم بلكه بالاخره دلش به حالم بسوزه و پاسخ تماسم رو بده... از طرفی حالا خجالت میكشیدم كه با سعید مخالفت كنم و این رو در اون لحظه دور از ادب میدونستم كه به خواهشش توجهی نكنم... مكثی كردم و گفتم:بیام پایین؟!! - آره...لباس گرم بپوش بیا پایین...منتظرتم. به هیچ وجه دلم نمی خواست از خلوت و تنهایی كه حالا بعد از اونهمه هیاهو و شلوغی به دست آورده بودم دست بكشم...توی فكر بودم كه چه بهانه ایی درست كنم و از رفتن به حیاط خودم رو نجات بدهم كه درب اتاق باز شد و مامان به داخل اتاق اومد!!! درب اتاق رو بست و در حالیكه پشت درب ایستاد و به اون تكیه زد با نگاه معنی داری به من چشم دوخت! گوشی در كنار گوشم بود و حالا به مامان نگاه میكردم...میدونستم احتمالا" در طبقه ی اول سمیرا قضیه ی هدیه رو بهش گفته و حالا كه وارد اتاق شده و من رو در اون شرایط میبینه گمان كرده كه دارم با نیما صحبت میكنم! از ترس اینكه نكنه حرفی بزنه و صداش برای سعید قابل شنیدن بشه برای لحظاتی گیج شده بودم و اصلا" نمی دونستم باید چی بگم یا چیكار كنم... صدای سعید رو از پشت خط دوباره شنیدم كه گفت:مهسا؟چرا ساكتی؟...پس تا تو حاضر بشی بیای پایین من ماشین رو از حیاط می برم بیرون...جلوی درب منتظرتم. چاره ایی نداشتم باید حرفی میزدم كه مامان سریع متوجه بشه چه كسی پشت خط داره با من صحبت میكنه! در حالیكه هنوز نگاهم روی مامان ثابت بود از روی تخت بلند شدم و گفتم:باشه سعید...الان میام پایین... و بعد خیلی سریع تلفن رو قطع كردم. مامان از شنیدن صحبت من گویا تا حدود زیادی خیالش راحت شد اما سعی كرد همچنان حالت جدی و خشك خودش رو حفظ كنه و بعد گفت:مهسا حواست رو جمع كن...سمیرا الان پایین گفت كه سعید كادوی تولد بهت این گوشی رو داده...به جون خودت...به ارواح خاك بابات اگه بفهمم به اون پسره زنگ زدی فكر نكن اینجا هستیم و رعایت میكنم به خدا همین جا روزگارت رو سیاه میكنم...فهمیدی چی گفتم؟...اینجا بخوای بی آبرویی كنی خودم میكشمت...فهمیدی؟ با كلافگی رو به مامان با صدایی آروم گفتم:خیلی خوب...هیس... بعد به سمت كاپشنم رفتم و اون رو به تنم كردم...زمانیكه میخواستم روسریم رو روی سرم بگذارم مامان كنارم اومد ایستاد و در حالیكه به نیمرخ من چشم دوخته بود گفت:ببین مهسا...سعید محبت كرده ولی بدون مشورت با من این رو برای تو خریده...فكر نكن این دو سه روز اینجا هستیم حواسم بهت نیست...تو هر كاری بكنی من میفهمم... از لحن كلام مامان عصبی تر شده بودم و دلم میخواست هر چه سریعتر از اتاق بیرون برم...روسری رو روی سرم گذاشتم و شالم رو به دور گردنم انداختم و گفتم:خیلی خوب بابا....اه و بعد با عجله از اتاق خارج و به حیاط رفتم...سعید در بیرون حیاط توی ماشینش نشسته و منتظر من بود. به سرعت حیاط رو طی كردم و سوار ماشینش شدم. موسیقی ملایم و قشنگی از پخش صوت ماشینش به گوش می رسید. با لبخند نگاهم كرد و گفت:داشتی استراحت میكردی...آره؟ هنوز توی فكر حرفها و تهدیدهای مامان بودم بنابراین با گیجی پاسخش رو دادم و گفتم:نه...نه...اتفاقا"با اینكه خیلی خسته بودم ولی بدم نمی اومد بیام بیرون... سرش رو به علامت تایید حرف من تكون داد و ماشین رو به حركت درآورد. هنوز مسافتی نرفته بودیم كه صدای زنگ گوشی من بلند شد! سریع به گوشیم نگاه كردم... وای خدای من!!!...نیما بود... سعید نگاهی به من كرد و گفت:چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟! شماره ی نیما رو هنوز توی گوشیم ذخیره نكرده بودم بنابراین اسمش رو ی صفحه ی موبایل نمایش داده نمیشد... نمی تونستم در اون شرایط به تماس نیما پاسخ بدهم بنابراین گفتم:آخه شماره ناشناسه... سعید لبخندی زد و گفت:خوب به هر حال جواب بده...فوقش طرف میفهمه اشتباه گرفته... نیما تماس رو قطع كرد...خیالم راحت شد و تا خواستم حرفی بزنم دوباره تماس گرفت! گوشیم دائم زنگ میخورد و نگاه من به روی صفحه ی نمایش تلفن خیره مونده بود...دلم داشت ضعف میرفت برای جواب دادن به تماس نیما...اما در شرایط بدی بودم و این كار امكان نداشت! تماس بار دیگه قطع شد و به فاصله ی چند ثانیه نیما یك اس.ام.اس فرستاد:مهسا پس چرا جواب نمیدی؟ سعید كه در حین رانندگی كاملا" متوجه ی من هم بود خندید و گفت:هنوز هیچی نشده سرت شلوغ شده... لبخندی زدم و گفتم:یكی از دوستای مدرسه ایم اس.ام.اس زده برام...آخه چند دقیقه پیش شماره ام رو براش فرستادم... كمی از مسیر رو كه رفتیم نیما دوباره تماس گرفت! خدایا...چیكار كنم؟...نگاهم باز روی شماره ی نیما كه روی صفحه ی گوشیم ظاهر شده بود خیره شد! صدای سعید رو شنیدم كه بار دیگه گفت:مهسا؟...چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ - آخه...گفتم كه...نمیدونم كیه...ولش كن... دوباره نگاه دقیق و سنگین سعید رو به روی خودم حس میكردم...گوشی در دستم بود و دائم زنگ میخورد... صدای سعید رو شنیدم كه گفت:خیلی خوب تو جواب نده...بده من جواب بدهم ببینم كیه؟ و بعد گوشی رو از دست من گرفت!!! قدرت هیچ كاری نداشتم...نفسم داشت بند می اومد... سعید در حین رانندگی برای لحظاتی كوتاه به صورت من خیره شد و بعد گوشی رو كنار گوشش قرار داد و گفت:بله؟...بفرمایین؟
سعید در حین رانندگی برای لحظاتی كوتاه به صورت من خیره شد و بعد گوشی رو كنار گوشش قرار داد و گفت:بله؟...بفرمایین؟ لحظاتی گذشت... متوجه شدم نیما پاسخی نداد و تماس رو قطع كرد! سعید نگاه دقیقی به شماره ی تماس انداخت و گفت:حرفی نزد...قطع كرد...احتمالا" شماره رو اشتباه گرفته بوده. آب دهانم رو فرو دادم و پاسخی ندادم. سعید بار دیگه به گوشی من نگاه كرد و سپس اون رو به من برگردوند و گفت:باید بدونی وقتی كسی تماس میگیره چه شماره شناس باشه چه ناشناس درستش اینه كه جواب بدهی...فوقش اینه كه طرف میفهمه اشتباه گرفته و دیگه تماس نمیگیره...بهتر از اینه كه اون بدبخت به خیال اینكه تماس وشماره ایی كه گرفته درسته و هی كارش رو ادامه بده... در ضمنی كه به چراغهای روشن مغازه های كنار خیابان نگاه میكردم و اصلا" هدف از این بیرون اومدن در اون موقع شب رو نمی فهمیدم گفتم:اومدیم و یه مزاحم تلفنی بود...اون وقتم باید به تماس ناشناس پاسخ بدهم؟...خوب وقتی شماره ایی ناشناسه من هیچ دلیلی نمیبینم جواب بدهم...اونم چند بار تماس میگیره بعدش كه میبینه جواب نمیدم خودش خسته میشه دیگه ادامه نمیده...بهتر از اینه كه با جواب دادن به تماسی ناشناس بیفتم توی هچل یه مزاحم تلفنی. دلم میخواست زودتر برگردم خونه و در یك موقعیت مناسب با نیما تماس بگیرم... خواستم در ادامه ی صحبتم از سعید بپرسم كی برمیگردیم خونه كه دیدم داره با لبخند به من نگاه میكنه و سپس بلوار رو دور زد و به سمت پمپ بنزین رفت و در همون حال گفت:میدونی مهسا...همین لجبازی و یكدندگی توی حرفاته كه باعث شده شخصیتت برام جالب باشه. دیگه حرفی نزدم...وقتی وارد پمپ بنزین شدیم سعید كه ماشین رو در جایگاه متوقف كرده بود پیاده شد. به محض پیاده شدن سعید خیلی سریع با اس.ام.اس به نیما گفتم با من تماس نگیره چون فعلا" در شرایطی نیستم كه بتونم جواب تلفنش رو بدهم و بعد هم اظهار دلتنگی كردم و حالش رو پرسیدم. نیما در جوابم پیامكی فرستاد:مهسا بی نهایت دلتنگتم...دلم میخواد هر چه زودتر ببینمت...خاله ات خیلی حرفها به من زده كه باید با خودت صحبت كنم...میدونم حرفهای تو و خاله ات یكی نیست...منتظرم تا فرصت مناسب با هم صحبت كنیم. بار دیگه با اس.ام.اس براش توضیح دادم كه فعلا" همراه مامان به طالقان اومدم و با فامیل پدرم هستیم و تا پایان این تعطیلات به تهران برنمیگردیم ولی از شروع هفته ی بعد مثل همیشه همدیگرو هر روز صبح خواهیم دید. سعید كارش در پمپ بنزین تموم شد و اومد داخل ماشین و از جایگاه خارج شدیم...من همچنان سرگرم اس.ام.اس با نیما بودم! آخرین اس.ام.اس نیما این بود:نه...دیگه مثل هر روز نمیشه همدیگرو ببینیم...خودم بهت اطلاع میدم كه كی و كجا همدیگرو ببینیم. دلم میخواست همون موقع با نیما تماس میگرفتم تا دلیل نه گفتنش رو بفهمم اما موقعیت مناسبی برای این كارنبود و در نهایت حدس زدم این حرف نیما به احتمال زیاد ناشی از حرفهایی است كه خاله ثمین بهش زده! دست از اس.ام.اس كشیدم ولی همون جمله ی آخر نیما كافی بود تا بار دیگه هجوم غم و نگرانی رو با تمام وجود در خودم احساس كنم. به نقطه ایی نامعلوم خیره بودم و به این فكر میكردم كه ای كاش هر چه زودتر در موقعیتی قرار میگرفتم تا بتونم به راحتی با نیما صحبت كنم و ببینم خاله ثمین چه چیزهایی به نیما گفته كه دیگه حتی نمی تونه یا نمیخواد هر روز صبح مثل گذشته همدیگرو ببینیم! صدای سعید من رو از عالمی كه دراون بودم بیرون آورد و گفت:مهسا لبو دوست داری یا باقلا پخته؟ متوجه شدم سعید ماشینش رو جلوی یك مغازه ی كوچك كه جمعیت زیادی برای خرید جلوی اون ایستاده بودن نگه داشته... دوباره بی اشتهایی و بی تفاوتی به سراغم اومده بود بنابراین گفتم:من چیزی نمیخورم. سعید كه حالا داشت كمربند ایمنی ماشین رو از خودش جدا میكرد گفت:ولی من هر دو رو دوست دارم. و بعد از ماشین پیاده شد و دقایقی بعد همراه با دوسینی كه در هر كدوم یك ظرف لبوی داغ و باقلای پخته بود وارد ماشین شد...سپس بدون نظرخواهی از من یكی از سینی ها رو روی پای من گذاشت و سینی دیگه رو روی پای خودش و مشغول خوردن باقلا شد و گفت:خدائیش باقلا و لبویی كه اینجا میفروشه من هیچ جای تهرانم ندیدم داشته باشن...خیلی خوشمزه اس...بخور خودت میبینی. با تمام بی میلی و مشغولیت ذهنی كه در اون لحظات گریبانگیرم شده بود اما عطری كه از لبوی پخته درفضای ماشین پیچیده بود باعث شد چنگال داخل سینی رو بردارم و تكه ایی از لبو رو بخورم...واقعا" هم شیرین و خوشمزه بود! سعید با اشتهایی كامل باقلاهای سینی خودش رو خورد و وقتی شروع كرد به خوردن لبو رو كرد به من و گفت:امروز وقتی توی اون باغها گم شده بودی و پیدات كردم خیلی وحشتزده و عصبی بودی...حق هم داشتی...كاملا" میتونستم درك كنم كه توی چه شرایط بدی گیر كردی اما شنیدن بعضی حرفات در اون حالت باعث شد خیلی من رو به فكر بندازی...یكی اینكه گفتی اصلا" دلت نمیخواسته با ما به طالقان بیای چون ذات بدجنس و غیرقابل تحمل همه ی ما رو میشناسی و دیگه اینكه ما ها یك مشت بچه پولدار لوس وننریم... بعد سكوت كرد و به صورت من خیره شد... مثل این بود كه میخواست واكنش من رو در تكرار حرفهایی كه زده بودم متوجه بشه! حرفی نزدم اما از درون هنوزم به چیزهایی كه گفته بودم ایمان داشتم. سعید كه نگاه دقیقی به من داشت بار دیگه لبخندی روی لبهاش نقش بست و گفت:این كه ما رو بچه پولدارای لوس وننر خطاب كردی زیاد مهم نیست چون به زودی با توجه به سهم الارثی كه بهتون میرسه و وصیتی كه چندین سال قبل آقاجون بزرگ قبل از فوتش كرده بود و سهم مشخصی برای دایی ایرج هم به كنار گذاشته و تا حالا بهتون داده نشده بوده و عنقریب همه رو دریافت میكنید خواهی نخواهی خودتم در شمار همون بچه پولدارها در میای...حالا میزان لوسی وننریش كه ذكر كردی ممكنه در تو كمی متفاوت تر از كسی مثل سارا ظاهر بشه...اما مطمئنا" منظورت از لوسی وننری من نبودم...درسته؟ به سعید نگاه كردم...هنوز همون لبخند رو همراه با نگاه دقیقش به صورتم دوخته بود. واقعا" هم وقتی در بین بچه هایی كه عضوی از فامیل پدریم محسوب میشدن دقیق میشدم این دو خصلت اصلا" در وجود سعید به چشم نمیخورد و برعكس بچه های دیگه شخصیتی مقتدر و محكم داشت كه شاید درك همین اقتدار بیش از لوسی و ننری بچه های دیگه باعث آزار من میشد!...یكجورهای خاصی همیشه فكر میكردم در مقابل سعید كم آورده ام...نوعی احساس خاص كه انگار میخواست قدرت و نفوذش رو روی من هم اعمال كنه! بعد از كمی مكث با صدایی آورم گفتم:آره...واقعیتش تو لوس و ننر نیستی. خندید و گفت:به غیر از اینم انتظار نداشتم چیزی بگی...چون خودم بهتر از هر كسی خودم رو میشناسم. غرور وخودخواهی كه در پس كلامش حس میكردم باعث شد دندانهایم رو به روی هم فشار بدهم... سعید در كنار جذابیت و خوش تیپی و پولداریش یعنی سه شاخصه ایی كه خیلی از دخترهای همسن و سال من براشون بیشترین اهمیت رو داره خصلتهایی چون غرور و خودخواهی و اقتدار دیكتاتور گونه ی زایدالوصفی كه داشت برای من غیرقابل تحمل شده بود! سپس ادامه داد:و اما راجع به اون یكی حرفت كه گفتی ذات بدجنس و... به میون حرفش رفتم و نگذاشتم صحبتش رو تموم كنه و با كلافگی گفتم:آره...ذات بدجنس و غیرقابل تحملی دارین كه برای من عذاب آوره... لبخند روی لبهای سعید محو شد و نگاه جدی و دقیقش رو در حالیكه انتظار ادامه ی صحبت من رو میكشید حالا با شدت بیشتری به صورتم دوخت... كلافگی از اینكه نتونسته بودم با نیما صحبت كنم و حالا از اینكه مجبور بودم در شرایطی غیرقابل تحمل به بودن در ماشین سعید رضایت داده باشم باعث شد در ادامه ی حرفم بگم:ببین سعید...من شاید مثل خواهر تو یا بقیه ی بچه های فامیل پدریم یه مرفه بی درد بار نیومده باشم اما فكر نكن با یه سفر به طالقان و گرفتن یه جشن تولد و حتی دادن هدیه ایی مثل این گوشی موبایل نظرم نسبت به قبل تغییر كرده...اگه دیدی گفتم همتون ذات بدجنس و غیرقابل تحمل دارین برمیگرده به چند سال پیش...به اون زمانی كه بابام مریض شد...سرطان گرفت...چند ماه توی خونه و بیمارستان اسیر شد ولی دریغ از یك احوالپرسی كوچولو از طرف شماها...هیچی...هیچكدوم...اصلا" مثل این بود كه بابای من در حیاتش برای شماها مرده بوده...وقتی هم كه مرد بازم نیومدین...نه عمه ناهید نه عمه نازی نه همین عمو احمد كه به قول خودش وقتی امشب من رو دائم توی بغلش میگرفت و میبوسید میگفت مهسا یادگار داداش عزیزمه...میخوام ببینم این داداش عزیزش كه الان زیرخروارها خاك خوابیده چرا اون موقع كه زنده بود عزیز نبود براش...هان؟...فقط به خاطر اینكه به میل خودش با مامان من ازدواج كرده بوده؟...میدونی چیه سعید؟...شما ها هیچكدومتون نمیتونین با هیچ محبتی غصه ی تنها موندنم رو وقتیكه بابامو توی قبر گذاشتمش از ذهن و دلم پاك كنید...شما ها از مامان من بدتون می اومده...چرا بابای من رو مجازات كردین؟...میدونستین مریضه...میدونستین سرطان داره...میدونستین داره روزهای آخر عمرش رو میگذرونه...اما بازم نیومدین...وقتی هم مرد نیومدین...چشم به راهتون بود...اما هیچكدومتون انگار نه انگار...حالا هم فكر نكن این رفت و آمد و نشون دادن درب باغ سبزتون برای من تعریف نشده و مجهوله...نه اصلا"...خوب میدونم در پس اینهمه نقش بازی كردنتون چیزی نهفته اس...حالا كی این فیلمی كه همتون دارین بازی میكنین روی پرده میفته خدا میدونه... تمام مدتی كه صحبت كرده بودم سعید دست از خوردن كشیده بود و به پشتی صندلیش تكیه و در حالیكه یك دستش روی لبه ی پشت صندلی من بود با دقت به رفتار و گفتار من توجه داشت...و چقدر من از این نگاههای دقیق بدم می اومد!!! وقتی حرفهام تموم شد سعید نگاهش رو به سینی روی پای من امتداد داد و گفت:دیگه نمیخوری؟ با عصبانیت به جا مونده از حرفهایی كه زده بودم پاسخ دادم:نه...از اولشم كه گفتم نمیخورم. حرفی نزد و سینی رو از روی پای من برداشت و به همراه سینی خودش از ماشین پیاده شد و هر دو رو در سطل آشغال كنار خیابان انداخت. لحظات كوتاهی همانجا نزدیك پیاده رو ایستاد و به دور دست خیره شد...بخاری كه به علت سرمای هوا از دهانش خارج میشد رو میدیدم... شلوار جین بسیار شیكی به پا داشت...همراه با یك كت مشكی نیمه بلند كه تقریبا تا بالای زانوش بود...یقه ی كت رو بالا داده بود و با توجه به جذابیت ذاتی و این تیپ لباسی كه به تن داشت بیش از اندازه نظر دیگران رو به خودش جلب كرده بود... كاملا" متوجه ی رفتار و عشوه ی دخترانی كه مثل ما همراه با خانواده و گاه همراه با پسرهایی كه همسن سعید و كمتر به نظر میرسیدن برای خوردن و یا خرید باقلا و لبو در اونجا توقف كرده بودن شدم...اكثر دخترها نگاههای تحسین آمیزو گاه حسرت آلودی به سعید میكردند و گروهی هم سعی داشتند با رفتار خودشون نظر سعید رو جلب كنند اما سعید مثل این بود كه برای هیچكس ارزشی قائل نیست و یا به عبارتی بود و نبود دیگران برایش مفهومی نداشت...توی فكر فرو رفته بود...چند قدمی راه رفت سپس به سمت ماشین برگشت و سوار شد. زمانیكه داخل ماشین نشست لحظاتی سكوت كرد و بعد گفت:مهسا...میشه خواهش كنم درب داشبورد جلوت رو باز كنی و اون پاكت زردی كه توشه بیاری بیرون؟ كاری كه خواسته بود رو انجام دادم و پاكت رو به طرفش گرفتم. سعید از توی پاكت تعدادی عكس بیرون آورد و به سمت من گرفت و گفت:اینها رو نگاه كن. عكسها رو گرفتم و یكی یكی نگاه كردم...5تا عكس بود. عكسهایی كه سعید چندین سال پیش توی مغازه ی بابا در كنار او انداخته بود! سپس گفت:من خیلی تصادفی مغازه ی دایی ایرج رو پیدا كردم...زیاد هم به مغازه اش میرفتم...اون موقع محصل بودم...تو نمیتونی تصور كنی من چقدر دایی ایرج رو دوستش داشتم...دایی ایرج برای من شخصیت خاصی بود كه مثل اون رو توی فامیل ندیده بودم...طرز فكرش...حرفاش...رفتارش...همه وهمه برای من بی نظیر بود...مهسا...تو هیچ وقت عزیز رو در زنده بودنش ندیدی و نمیتونی بفهمی این زن چه شخصیت عجیب و كینه ایی داشت...من خودم هیچ وقت نتونستم رابطه ی خوبی با عزیز داشته باشم...تصمیماتی كه توی فامیل میگرفت حرف آخر بود و هیچ كس جرات مقابله با اون رو نداشت...از بزرگ و كوچیك بیشتر از اونچه كه بهش احترام بگذارن یا دوستش داشته باشن فقط ازش میترسیدن و تنها كسی كه توی فامیل تونست به خاطر دل خودش توی روی اون بایسته دایی ایرج بود...عزیز هیچ وقت نتونست این حقیقت رو بپذیره كه دایی ایرج با تمام احترامی كه براش قائله اما عشق و آرامش توی زندگیش چیزی نیست كه دیگری بتونه براش تعیین كنه چرا كه دایی ایرج عشق و آرامش رو در كنار زندایی ثریا پیدا كرده بود و باور این موضوع برای پیرزن خودخواه و مستبدی چون عزیزغیرقابل قبول بود...تا مدتها كسی نمیدونست من به مغازه ی دایی ایرج سر میزنم تا اینكه یه روز خودم به مامانم گفتم و اون طفلك هم به خاطر ترسی كه از عزیز داشت كلی من رو قسم داد كه این موضوع رو به كسی نگم چون از واكنش عزیز واقعا" وحشت داشت...منم گوش كردم و همیشه پنهانی به دایی ایرج سر میزدم...مامانم بی نهایت دلتنگ دایی بود اما جرات نداشت برخلاف خواسته ی عزیز كاری كنه...میدونم باورش برات سخته اما عزیز واقعا" شخصیت عجیبی داشت...زمانیكه دایی مریض شده بود من رو برای تحصیل به خارج از كشور فرستاده بودن و وقتی هم كه مرد بازم ایران نبودم...مطمئن باش اگر بودم وضع اینطور كه تو دیدی نمیشد...اما وقتی خبردار شدم كه دیگه كار از كار گذشته بود...نمیتونی باور كنی كه مامانم و عمه نازی و بقیه چقدر غصه میخوردن و وضع روحیشون بهم ریخته بود ولی نه جرات اومدن به خونه ی شما رو داشتن و نه روی دیدن زندایی ثریا و تو رو...باور اینكه چقدر الان برای همه ی ما عزیزی ممكنه برات غیر ممكن باشه و این به زمان نیاز داره...اما میخوام فقط این رو بهت بگم كه ابراز محبتها و علاقه ها از طرف بقیه به شما به خصوص به تو هیچ نقشه ایی رو در پشت پرده به دنبال نداره...فوت عزیز مثل شكسته شدن قوانین و از بین رفتن موانع بود...روزی كه تو و زندایی ثریا توی مراسم عزیز شركت كردین اصلا" متوجه ی بقیه نبودی...ولی من كه از همه چیز خبر داشتم میدونستم با اومدن شما دو نفر به مراسم ختم و عزای عزیز اون مراسم به عروسی تبدیل شده بود...هیچكس باور نمیكرد زندایی ثریا تا این حد بخشنده باشه و گذشت كرده باشه...همه شرمنده بودن اما مقصر نبودن...و حالا بودن شماها در اون مراسم نشون میداد كه خدا به همه فرصت جبران داده...مهسا بهت حق میدم نسبت به همه كینه داشته باشی ولی میترسم از اینكه كینه ایی بودن تو ارث نادرستی باشه كه از عزیز بهت رسیده باشه...مهسا سعی كن اگه نمیتونی محبتمون رو باور كنی حداقل متهممون نكنی...میدونم برات سخته كه باور كنی یك فامیل از ترس یك پیرزن خودخواه جرات انجام كاری رو نداشته باشن...اما همینقدر باور داشته باشی كه اونقدر برای همه دوست داشتنی هستین كه حتی با وجود فوت دایی ایرج هیچكس به خودش این اجازه رو نداد بدون حضور شما انحصار وراثت صورت بگیره دلیلش اینه كه همه حق شما رو محفوظ میدونستن...نمیخوام محبت رو با مادیات همسنگ كنم...اما این رو میخوام متوجه باشی كه همین خانواده ایی رو كه بد ذات و غیرقابل تحمل تصور میكنی اگه واقعا"اینطوری بودن باید در خوردن ارث هم بدذاتی خودشون رو نشون میدادن...كاری كه خیلی راحت با دادن رشوه به چند تا وكیل و چند تا مركز ثبت احوال میشد توی همه ی مدارك دست برد بی اونكه چیزی متوجه بشین و همه رو بالا میكشیدن و این كار غیرممكن نبود...مهسا فقط خواهش میكنم برای شكستن این قفل ذهنی كه نسبت به خانواده ی پدریت برای خودت درست كردی كمی به بقیه فرصت بدهی...فقط همین. كمی سكوت كرد بعد ادامه داد:این عجولی تو در بیان حرفهات...این لجبازیهات...این كینه ایی بودنت...این تندگویی در كلامت...همه وهمه من رو نگران میكنه...مهسا تو برای من خیلی ارزش داری...خیلی بیشتر از اونچه كه بتونی تصور كنی...و من نمیخوام با رفتارت و حرفهات به این باور برسم كه عزیز دیگه ایی در بین فامیل وجود داره...به همه فرصت بده تا بهت نشون بدهند چقدر دوستت دارن و براشون عزیزی... بعد به آرومی دستش رو روی دست چپم كه به روی پایم بود گذاشت و فشار ملایمی به اون داد و گفت:مهسا...زندگی بالا و پایین زیادی داره...به زودی خودت متوجه خیلی چیزها میشی...با اینكه میدونستم خسته ایی ولی باید امشب این حرفها رو بهت میگفتم چون بدجور نگرانم كرده بودی برای همین بود كه خواستم با من از خونه بیای بیرون. سپس ماشین رو روشن كرد و به سمت خونه برگشتیم. زمانیكه جلوی درب حیاط رسیدیم سارا و بقیه بار دیگه مشغول برف بازی در جلوی درب حیاط شده بودند!!! به همه ی اونها نگاهی انداختم و از اینهمه انرژی كه در اونها میدیدم تعجب میكردم. سارا با دیدن ما به طرف من و سعید دوید و در حالیكه میخندید گوله برفی به سمت سعید پرتاب كرد و گفت:سعید...سعید...آقای قریشی و خانواده اش هم اومدن...دخترشون وقتی فهمید تو با مهسا رفتی بیرون كفری شد...منم برای اینكه حرصش رو بیشتر دربیارم گفتم تو كی میخوای بفهمی و باور كنی كه دخترها برای سعید مثل لباس تنش هستن...امروز با یكیه فردا با یكی دیگه...آخه تو چرا هنوز از سعید توقع داری؟
سارا با دیدن ما به طرف من و سعید دوید و در حالیكه میخندید گوله برفی به سمت سعید پرتاب كرد و گفت:سعید...سعید...آقای قریشی و خانواده اش هم اومدن...دخترشون وقتی فهمید تو با مهسا رفتی بیرون كفری شد...منم برای اینكه حرصش رو بیشتر دربیارم گفتم تو كی میخوای بفهمی و باور كنی كه دخترها برای سعید مثل لباس تنش هستن...امروز با یكیه فردا با یكی دیگه...آخه تو چرا هنوز از سعید توقع داری؟ از شنیدن این حرف در ابتدا كمی تعجب و سپس به سعید نگاه كردم. سعید كه تا اون لحظه مشغول تكان دادن برفهای روی كتش از گوله برف پرتاب شده بود در حالیكه حركت دستش به روی كت ثابت شد نگاه جدی خودش رو به سارا دوخت و گفت:تو بیجا كردی این حرف رو زدی... سارا كه به نزدیك ما رسیده بود ایستاد و لبخند روی لبش محو شد و با حالتی حاكی از اعتراض گفت:وا...سعید...مگه تو هنوزم با دختر آقای قریشی دوستی؟ سعید كلافه و تا حدی عصبی در جواب سوال سارا گفت:اینش به تو مربوط نیست ولی دارم بهت میگن تو بیجا كردی این حرف رو زدی... احساس كردم دیگه صلاح نیست كنارشون باشم و حدس زدم سعید با اخلاقی كه داره و من از اون شناخته ام از اینكه سارا اون حرف رو جلوی من زده بود حالا میخواد سارا رو مورد مواخذه قرار بده و از اونجایی كه قضیه ی مربوط به سعید برام مهم نبود از هر دوی اونها فاصله گرفتم و در حالیكه سعی داشتم از تیررس گلوله های برفی كه بقیه به سمت همدیگه پرتاب میكردن در امان باشم به داخل حیات رفتم و سپس وارد ساختمان شدم. زمانیكه وارد هال شدم متوجه ی حضور خانواده ی جدید دیگه ایی در بین جمع شدم كه حدس زدم باید همون خانواده ی آقای قریشی باشند. همراه اونها دختری بود كه به نظر از من بزرگتر می اومد...دختری بسیار زیبا و جذاب...با موهایی روشن و چشمانی خیره كننده به رنگ آبی. زمانیكه مشغول سلام و علیك شدم سمیرا من رو به اونها معرفی كرد...نگاههای دخترآقای قریشی رو به روی خودم كاملا" احساس میكردم و متوجه بودم از ابتدای ورودم به هال نگاه سنگینش به من معطوف شده. زمانیكه سمیرا دست من رو گرفت و به سمت اون دختر برد سلام كوتاهی كه به او كردم و به او دست دادم كه لبخند كمرنگی پاسخ داد و در حالیكه هنوز دست من رو توی دست خودش نگه داشته بود رو به سمیرا گفت:پس دلبر جدید سعید اینه؟ سمیرا از شنیدن این حرف یكه خورد و با تعجب به او نگاه كرد و گفت:مونا جون این چه حرفیه؟!...من كه قبلا" برات توضیح دادم...مهسا جون دختر دایی ماست و تازه به جمع ما پیوسته... دستم رو از دست مونا به آرومی بیرون كشیدم و لبخند كنایه آلودی به لب آوردم و گفتم:ممكنه سعید برای شما شخصیت خاصی باشه ولی برای من فقط و فقط حكم پسرعمه ام رو داره نه چیز دیگه... و بعد رو كردم به سمیرا و گفتم:سمیرا جون ببخشید من خیلی خسته ام میخوام برم طبقه ی بالا... و دیگه منتظر هیچ حرفی نشدم و به سمت پله ها رفتم. از شنیدن حرفی كه مونا زده بود حسابی عصبی شده بودم و دلم میخواست در اون لحظه قدرتش رو داشتم كه سعید رو زیر مشت و لگد بگیرم! هنوز از پله ها بالا نرفته بودم كه درب هال باز شد و سعید با چهره ایی گرفته و ناراحت وارد شد. از دیدن سعید اصلا" حس خوبی بهم دست نداد و با عصبانیت صورتم رو برگردوندم واز پله ها بالا رفتم و در همون حال صدای سلام و احوالپرسی سعید رو با خانواده ی آقای قریشی هم میشنیدم. وارد اتاقی كه در طبقه سوم بود شدم و درب رو بستم. هنوز كاپشن و شال و روسریم رو درنیاورده بودم كه شروع كردم به گرفتن شماره ی تلفن نیما ولی قبلش شارژر رو هم به گوشیم وصل كردم چرا كه میدونستم گوشی هدیه ایی من حداقل نیاز به شارژ چند ساعته داره اما دیگه طاقت نداشتم تا صبح صبر كنم برای همین همزمان شماره ی نیما رو هم گرفتم! بعد از چند بوق اتصال برقرار شد و صدای نیما رو شنیدم:جونم مهسا؟ وای خدای من...شنیدن صدای نیما بعد از این مدت بهترین اتفاق برای من بود...دلم میخواست حرف نزنم و فقط اون صحبت بكنه...ساعتها و ساعتها و من فقط به صداش گوش كنم...چقدر دلتنگش بودم...حالتی از بغض توی صدام پیچید و گفتم:وای نیما...اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده... و بعد بی اختیار اشكم سرازیر شد و سكوت كردم. نیما لحظاتی ساكت بود و بعد گفت:داری گریه میكنی؟ پاسخی ندادم و فقط تونستم در حالیكه گوشی رو كنار گوشم نگه داشته بودم به درب اتاق نزدیك بشم و اون رو قفل كنم و دوباره كنار تخت روی زمین نشستم. نیما گفت:مهسا؟ - بله؟ - الان راحت میتونی صحبت كنی؟...كسی دور و اطرافت نیست؟ - آره...توی اتاق تنهام...نیما خاله ام بهت چی گفته؟...چرا دیگه نمیتونیم صبحا توی راه مدرسه مثل همیشه همدیگرو ببینیم؟...نیما نكنه میخوای... بلافاصله به میون حرفم اومد و گفت:فكر بیخود به كله ات راه نده...بی جهت اعصابتم خراب نكن. - پس چی؟...چرا وقتی گفتم هفته ی آینده همدیگرو میبینیم گفتی نه؟ - مهسا اولا" من توی روزها و هفته های آینده یكذره سرم شلوغه...خودت میدونی مامان و بابا از جنوب برگشتن و كلی كار مربوط به تعمیرات خونه و اثاث كشی و درس خودم و هزار مسئله ی دیگه هست كه ممكنه یا بهتره بگم صد در صد نمیتونم هر روز صبح تو رو ببینم...اما مسئله ی مهمتری كه میخواستم بهت بگم اینه كه خاله ات اون روز حرفهای عجیب و غریبی زد...حرفهایی كه اصلا" قرار من و تو نبوده...اما تاكید داشت مامانت و خود تو هم با خاله ات هم عقیده هستین... - مگه چی گفته بهت؟! - ببین مهسا مگه من و تو با هم قرار نگذاشتیم كه فعلا" با هم دوست باشیم تا بهتر همدیگرو بشناسیم و بعدا" اگر دیدیم واقعا" میتونیم با هم كنار بیایم اون وقت تصمیمات مهمتری بگیریم؟ - خوب آره... - اما اون روز خاله ات حرفش چیز دیگه بود...میگفت اگه من میخوام به رابطه ام با تو ادامه بدهم اینطوری نمیشه باید بیام خواستگاریت و با هم نامزد كنیم...ببین مهسا درسته كه من یكی دو سال روی تو و شخصیتت فكر كردم اما قرار من و تو این نبوده...درسته؟...تو الان محصلی من الان دانشجوام...درسمون مونده...من سربازی نرفتم...كار درست و حسابی ندارم...خونه ندارم...هیچی و هیچی...من نمیخوام ازدواج كنم بعدش در این شرایط به گدایی بیفتم...منظورم رو میفهمی؟...من تا تو رو خوب ارزیابی نكنم تا تو خوب به روحیات من آشنا نشی و تا امكانات رفاهی اولیه رو نداشته باشم اومدن به خواستگاری یك كار صد در صد اشتباهه...اینو قبول داری؟...آره؟ از شنیدن اینكه خاله ثمین چه چیزی به نیما گفته گیج و بهت زده شده بودم...با اینكه واقعا" نیما رو دوست داشتم اما اصلا" به اینكه در این شرایط بیاد خواستگاری فكر نكرده بودم! در سكوت به نقطه ایی خیره شدم و از فكر اینكه مامان و خاله ثمین چقدر بی منطق و سریع برای خودشون تصمیم گیری كردن اعصابم به هم ریخته بود...نیما درست میگفت و تمام این حرفهایی كه الان داشت عنوان میكرد قبلا" با هم در موردش صحبت كرده و به توافق هم رسیده بودیم... صدای نیما بار دیگه من رو به خودم آورد كه گفت:مهسا؟...با تو ام...مگه من و تو این حرفها رو با هم قبلا" نزده بودیم؟...مگه من و تو شرایط همدیگرو قبول نكرده بودیم كه فعلا" فقط با هم دوست باشیم تا بهتر بتونیم روی رفتار و واكنشها و برخوردهای همدیگه فكر كنیم؟...پس چی شد كه حالا یكدفعه من توی شرایطی باید قرار بگیرم كه به خاطر ادامه ی دوستیم با تو مجبور باشم بیام خواستگاریت؟...ببین مهسا...حرف من فقط نیومدن به خواستگاری نیست من میدونم بعد خواستگاری خواه ناخواه شرایط و مشكلات بعدی پیش میاد...آخه من وقتی هنوز نون خور بابامم و دستم توی جیب بابامه چطور میتونم به خودم اجازه بدهم بیام خواستگاری دختری كه میخوام بهش قول رفاه و آسایش توی زندگی رو بدهم...هان؟ - نیما...من...یعنی حرف خاله و مامانم اصلا" حرف من نیست...تو كه خودت اینو میدونی... - آره میدونم...ولی خاله ات گفت كه مامانت روی این قضیه اصرار داره...خوب تو كه جدای از مامانت نیستی...هستی؟...ببین مهسا...من واقعا" نمیخوام تا دلیل محكمی پیدا نكردم تو رو از دست بدهم و امیدوارم هیچ وقتم دلیلی برای این موضوع پیدا نكنم...من واقعا" میخوام با هم دوست بمونیم تا هردومون یكی یكی مراحل رو پشت سر بگذاریم و بعد توی یه زمان مناسب تصمیم درست بگیریم...اینو تو هم قبول داری مگه نه؟ - آره خوب معلومه... - خیلی خوب همین برام مهمه...اما احترام به خواست مامانت رو چیكار كنم؟...مامانت گفته اگه بخوام بدون اومدن به خواستگاریت و اطلاع خانواده ام به این كار ادامه بدهم با آبروی ایشون بازی كردم...ولی مهسا... به میون حرفش رفتم و با عجله و عصبانیت گفتم:نیما...به حرف مامانم كاری نداشته باش...مهم من و تو هستیم...مامانم از ترس همسایه ها كه نكنه ما رو توی محل ببینن و به قول خودش آبروش بره این رو گفته...خوب ما دوست می مونیم و همدیگرم میبینیم ولی دور از محل ما...یه جایی كه كسی از همسایه ها و هم محلی هامون ما رو نبینه...ببین نیما منم دوست ندارم تو توی این شرایط خودت رو در فشار بگذاری و برخلاف خواسته ات به این زودی بیای جلو و خواستگاری كنی...خودمم نمیخوام به این زودی و به قول تو بدون هیچ امكانات و شناخت درستی از زندگی ازدواج كنم...پس تو رو خدا به خاطر حرف مامانم نگذار بینمون فاصله بیفته...نیما من... و بعد گریه ام گرفت و نتونستم حرفم رو ادامه بدهم!...دست خودم نبود...من واقعا" به نیما و عشقش وابسته شده بودم و حالا حاضر بودم برای نگه داشتن این عشق حتی برخلاف میل مامانم هر كاری بكنم تا مبادا نیما رو از دست بدهم یا ناراحت شدنش رو ببینم! نیما لحظاتی سكوت كرد و بعد با صدای آروم و مهربون همیشگیش گفت:مهسا جان بسه دیگه...گریه نكن...مطمئن باش اگر تو بخوای دوستی ما ادامه پیدا میكنه...بسه دیگه...گریه نكن... در حالیكه هنوز گریه میكردم گفتم:نیما...پس نگو كه همدیگرو نمیبینیم... صدای خنده ی مهربون نیما رو شنیدم و بعد گفت:من كه نگفتم اصلا" همدیگرو نمی بینیم ولی خوب هم به خاطر یكسری مشغولیتهایی كه من دارم هم به خاطر اون چیزی كه خودت گفتی فقط مثل سابق نمی تونیم فعلا" هر روز صبح همدیگرو ببینیم ولی مطمئن باش خودم با توجه به شرایط موقعیتهای درستی رو جور میكنم كه با خیال راحت بتونیم بازم با هم باشیم...خوبه؟...حالا دیگه گریه نكن. ضربات ملایمی به درب اتاق خورد و بعد دستگیره ی درب پایین كشیده شد اما چون من درب رو قفل كرده بودم شخصی كه پشت درب اتاق بود نتونست به داخل بیاد. دیگه باید با نیما خداحافظی میكردم... با صدایی آروم به نیما گفتم كه كسی میخواد به داخل اتاق بیاد و دیگه نمی تونم صحبت كنم...خواستم خداحافظی كنم كه نیما گفت:مهسا؟...قبل از اینكه خداحافظی كنی به یه سوالم جواب بده... - باشه...بگو. - وقتی شماره ات رو گرفتم اون كی بود كه تلفنت رو جواب داد؟ با صدایی آهسته گفتم:توی شرایطی نبودم كه جواب تلفنت رو بدهم برای همین پسرعمه ام جواب تلفنت رو داد...خیلی ممنونم كه باهاش حرف نزدی...خیلی خوشحال شدم كه قطع كردی... - همون پسرعمه ات كه اون روز دیده بودم سوار ماشینشم شده بودی؟ - آره...همون...نیما ببخشید دیگه باید تلفن رو قطع كنم...خداحافظ. و بعد تماس رو قطع كردم و از روی زمین بلند شدم و قفل درب رو باز كردم.سمیرا با لبخندی به لب در پشت درب به انتظار ایستاده بود و سپس به داخل اومد و گفت:مهسا جون چیزی لازم نداری؟...اگه شب موقع خواب سردت شد پتوی اضافه توی كمد هست میتونی برداری...سارا هم احتمالا" برای خواب میاد پیش تو...چون اتاق خواب سارا رو وقتی خانواده ی آقای قریشی میان اینجا در اختیار اونها میگذاریم...اشكالی نداره كه سارا بیاد پیشت؟ لبخندی زدم و گفتم:نه...خواهش میكنم...این چه حرفیه؟ سمیرا به صورت من خیره شد و سپس با صدایی آروم و متعجب گفت:مهسا جون ؟!!...گریه كردی؟!! پاسخی نداشتم كه بگم چون میدونستم نمیتونم انكار كنم از طرفی نمیدونستم چه توضیحی باید برای دلیل گریه كردنم بیارم!!! سمیرا كمی مكث كرد بعد گفت:از حرف مونا ناراحت شدی؟...ولش كن...قضیه ی اون مفصله...سعید یه مدتی با اون دوست بود مونا هم فكر میكرد سعید قصد ازدواج با اون رو داره...در حالیكه سعید توی انتخاب خیلی سختگیره...نمیگم اهل دوست دختر و این حرفها نیست ولی كلا" عقیده داره هر دختری رو كه باهاش دوست بشه دلیل این نیست كه حتما" برای ازدواج هم انتخابش بكنه...تا الان هم دوست دخترهای زیادی داشته ولی خوب هیچكدوم رو برای ازدواج انتخاب نكرده و بعد از یه مدتی كه با اونها دوست بوده متوجه یكسری معایب میشده كه از نظر خودش قابل تحمل نبودن برای همینم ولشون میكرده...با مونا هم بعد از یه مدتی كه دوست بود به همین نتیجه رسید و ولش كرد ولی خوب مونا هنوز كه هنوزه نتونسته بعد از سعید با كسی دیگه ارتباط برقرار كنه...گرچه كه سعید الان مدتهاست هیچ كاری به مونا نداره ولی مونا احتمالا"هنوز همون حساسیتهای سابق رو داره...امشبم فكر كرده حضور تو مسائلی رو به دنبال داره...ولی تو نباید اهمیت بدهی...حرفشم به دل نگیر...دختر بدی نیست...فقط بعضی اوقات یه حرفهایی میزنه كه اونم اگه دلیلش رو بدونی فكر كنم كمتر بهت بربخوره...البته اصلا" اهمیت نده...چون ما زیاد با اینها رفت و آمد نداریم فقط سالی یكی دو بار میان اینجا...آقای قریشی از همكارهای باباس...زیاد اینجا نمی مونن...فردا بعد از ناهار برمیگردن تهران...من برای مونا توضیح داده بودم كه تو چه موقعیتی توی فامیل ما داری ولی خوب نفهمی كرد و یه چیزی گفت تو به دل نگیر...باشه عزیزم؟...میدونی مونا خوشگلتر از خودش ندیده بود تا حالا...وقتی تو رو دید جا خورد... و بعد خندید و من رو در آغوش كشید و بوسید. مهربونی سمیرا برام قابل درك تر از رفتار دیگران بود...یك حس صمیمت خالصانه در وجودش موج میزد كه احساس میكردم این ابراز محبت بی ریا و دور از تزویر است...زمانیكه من رو در آغوش میگرفت حس عجیبی بهم دست میداد...حس میكردم در آغوش شخصی مثل یك خواهر بزرگتر كه هیچ وقت نداشته ام قرار گرفتم و این احساس برام لذت بخش بود! در این لحظه درب اتاق باز شد و سارا در حالیكه كلی غرغر میكرد و بالشت و پتویی هم زیر بغلش بود وارد شد و گفت:اه...مرده شورشون رو ببرن...خبرمرگتون خوب یكی نیست بهشون بگه آدمهای پرتوقع مگه كارت دعوت براتون فرستادن كه بلند شدین اومدین اینجا...اوقات آدم رو تلخ میكنن... از حرفهای سارا فهمیدم منظورش به خانواده ی قریشی است! سمیرا از من فاصله گرفت و با حالتی حاكی از احساس یك خواهر بزرگتر نسبت به خواهر كوچكترش گفت:زشته سارا...مهمونمونن...فردا بعد از ناهار میرن...اینقدر غرغر نكن...حالا هم كه اومدی توی این اتاق پیش مهسا جون...تنها نیستی كه مثل همیشه بهونه بیاری از تنهایی توی طبقه سوم میترسی...لوس نشو...زشته...اینقدرم اخم و بداخلاقی نكن بهشون...به خدا پایین مامان گفت بهت بگم اگه رفتارت رو درست نكنی یه چیزی جلوی جمع بهت میگه حالت گرفته بشه ها... سارا بی توجه به حرفهایی كه سمیرا گفته بود به من نگاه كرد و لبخند عمیقی روی لبش نقش بست و گفت:اما خوشم میاد...معلومه مونا خوشگلی تو رو دیده بد جور پنچر شده... و بعد با صدای بلند شروع كرد به خندیدن...