حافظ

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواجه شمسالدين محمد، حافظ شيرازي، يكي از بزرگترين شاعران نغزگوي ايران و از گويندگان بزرگ جهان است كه در شعرهاي خود «حافظ» تخلص نمودهاست. در غالب مأخذها نام پدرش را بهاءالدين نوشتهاند و ممكن است بهاءالدين _عليالرسم_ لقب او بودهباشد.
محمد گلندام، نخستين جامع ديوان حافظ و دوست و همدرس او، نام و عنوانهاي او را چنين آوردهاست: مولاناالاعظم، المرحومالشهيد، مفخرالعلماء، استاد نحاريرالادباء، شمسالملهوالدين، محمد حافظ شيرازي.
تذكرهنويسان نوشتهاند كه نياكان او از كوهپايه اصفهان بودهاند و نياي او در روزگار حكومت اتابكان سلغري از آن جا به شيراز آمد و در اين شهر متوطن شد. و نيز چنين نوشتهاند كه پدرش «بهاءالدين محمد» بازرگاني ميكرد و مادرش از اهالي كازرون و خانهي ايشان در دروازه كازرون شيراز، واقع بود.
ولادت حافظ در ربع قرن هشتم هجري در شيراز اتفاق افتاد. بعداز مرگ بهاءالدي، پسران او پراكنده شدند ولي شمسالدين محمد كه خردسال بود با مادر خود، در شيراز ماند و روزگار آندو، به تهيدستي ميگذشت تا آنكه عشق به تحصيل كمالات، او را به مكتبخانه كشانيد و به تفصيلي كه در تذكرهي ميخانه آمدهاست، وي چندگاهي ايام را بين كسب معاش و آموختن سواد ميگذرانيدو بعداز آن زندگاني حافظ تغيير كرد و در جرگهي طالبان علم درآمد و مجلسهاي درس عالمان و اديبان زمان را در شيراز درك كرد و به تتبع و تفحص در كتابهاي مهم ديني و ادبي از قبيل: كشاف زمخشري، مطالعالانوار قاضي بيضاوي، مفتاحالعلوم سكاكي و امثال آنها پرداخت.
محمد گلندام، معاصر و جامع ديوانش، او را چندينبار در مجلس درس قوامالدين ابوالبقا، عبداللهبنمحمودبنحسن اصفهاني شيرازي (م772هـ ق.) مشهور به ابنالفقيه نجم، عالم و فقيه بزرگ عهد خود ديده و غزلهاي او را در همان محفل علم و ادب شنيدهاست.
چنانكه از سخن محمد گلندام برميآيد، حافظ در دو رشته از دانشهاي زمان خود، يعني علوم شرعي و علوم ادبي كار ميكرد و چون استاد او، قوامالدين، خود عالم به قراآت سبع بود، طبعاً حافظ نيز در خدمت او به حفظ قرآن با توجه به قرائتهاي چهاردهگانه (از شواذ و غير آن) ممارست ميكرد و خود در شعرهاي خويش چندينبار بدين اشتغال مداوم به كلامالله اشاره نمودهاست:
عشقـت رسد به فرياد ارخود بهسان حـافظ قـرآن ز بـر بخواني با چـارده روايت
يا
صبحخيزي و سلامتطلبي چون حافظ هرچه كردم همه از دولت قرآن كردم

و به تصريح تذكرهنويسان اتخاذ تخلص «حافظ» نيز از همين اشتغال، نشأت گرفتهاست.
شيراز، در دورهاي كه حافظ تربيت ميشد، اگرچه وضع سياسي آرام و ثابتي نداشت ليكن مركزي بزرگ از مركزهاي علمي و ادبي ايران و جهان اسلامي محسوب ميگرديد و اين نعمت، از تدبير اتابكان سلغري فارس براي شهر سعدي و حافظ فراهمآمدهبود. حافظ در چنين محيطي كه شيراز هنوز مجمع عالمان و اديبان و عارفان و شاعران بزرگ بود،با تربيت علمي و ادبي مييافت و با ذكاوت ذاتي و استعداد فطري و تيزبيني شگفتانگيزي كه داشت، ميراثدار نهضت علمي و فكري خاصي ميشد كه پيشاز او در فارس فراهمآمد و اندكي بعداز او به نفرت گراييد.
حافظ از ميان اميران عهد خود چند تن را در شعرش ستوده و يا به معاشرت و درك صحبت آنها اشاره كردهاست، مانند: ابواسحق اينجو (مقتول به سال 758هـ ق.)، شاهشجاع (م786هـ.ق.)، و شاهمنصور (م795هـ.ق.) و در همانحال با پادشاهان ايلكاني (جلايريان)كه در بغداد حكومت داشتند نيز مرتبط بود و از آن ميان سلطان احمدبنشيخاويس (784-813هـ. ق.) را مدح كرد. از ميان رجال شيراز، از حاجي قوامالدين حسن تمغاچي (م754هـ ق.) در شعرهاي خود ياد كرده و يكجا هم از سلطان غياثالدينبنسلطان سكندر، فرمانرواي بنگال هنگامي كه شهرت شاعرنوازي سلطان محمود دكني (780-799هـ ق.) و وزيرش ميرفيضالله انجو به فارس رسيد، حافظ راغب ديدار دكن گشت و چون پادشاه بهمني هند و وزير او را مشتاق سفر خود به دكن يافت، از شيراز به "هرموز" رفت و در كشتي محمودشاهي كه از دكن آمدهبود، نشست اما پيشاز روانهشدن كشتي، باد مخالف وزيدن گرفت و شاعر كشتي را _ظاهراً بهقصد وداع با بعضي از دوستان در ساحل هرموز، اما در واقع از بيم مخاطرات سفر دريا_ ترك گفت و اين غزل را به ميرفيضالله انجو فرستاد و خود به شيراز رفت:

دمي با غم بهسر بردن جهان يكسر نميارزد به مـي بفروش دلق ما كزين بهتر نميارزد

يكبار حافظ از شيراز به يزد _كه در دست شعبهاي از شاهزادگان آلمظفر بود_ رفت ولي خيلي زود از اقامت در «زندان سكندر» خستهشد و در غزلي بازگشت خود را به فارس بدينگونه آرزو كرد:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت برتندم و تا ملك سليمان بروم
(هرچند كه عدهاي سبب به يزد رفتن حافظ را تبعيد وي در دوران دوم حكومت شاهشجاع به مدت 22ماه دانستهاند.)
وفات حافظ به سال 792 هجري اتفاق افتاد. تو داراي زن و فرزتدان بود. چندبار در شعرهاي حافظ، به اشاراتي كه به مرگ فرزند خود دارد بازميخوريم و از آنجمله است اين دو بيت:
دلا ديـدي كه آن فـرزانه فـرزند چه ديد اندر خم اين طاق رنگين
بـهجاي لوح سيمين در كنـارش فلك بر سر نهـادش لـوح سيمين
دربارهي عشق او به دختري «شاخنبات»نام، افسانههايي رايج است و بنابر همان داستانها، حافظ آن دختر را به عقد مزاوجت درآورد. گروهي نيز شاخنبات را معشوق معنوي و روحاني، عدهاي نيز شاخنبات را استعارهاي از قريحهي شاعري و گروهي ديگر استعاره از كلك و قلم دانستهاند.)
حافظ مردي بود اديب، عالم به دانشهاي ادبي و شرعي و مطلع از دقيقههاي حكمت و حقيقتهاي عرفان.
استعداد خارقالعادهي فطري او به وي مجال تفكرهاي طولاني، همراه با تخيلهاي بسيار باريك شاعرانه ميداد و او جميع اين موهبتهاي رباني را با ذوق لطيف و كلام دلپذير استادانهي خود درميآميخت و از آن ميان شاهكارهاي بيبديل خود را بهصورت غزلهاي عالي بهوجود ميآورد.
او بهترين غزلهاي مولوي، كمال، سعدي، همام، اوحدي و خواجو، و يا بهترين بيتهاي آنان را مورد استقبال و جوابگويي قرار دادهاست. كلام او در همهي موارد منتخب و برگزيده، و مزين به انواع نزيينهاي مطبوع و مقرون به ذوق و شامل كلماتيست كه هريك با حساب دقيق، انتخاب و بهجاي خود گذارده شدهاست.
تأثر حافظ از شيوهي خواجو، مخصوصاً از غزلهاي «بدايعالجمال»، يعني بخش دوم ديوان خواجو بسيار شديد است، و در بسياري از موردها، واژهها و مصراعها و بيتهاي خواجو را نيز به وام گرفته و با اندك تغييري در غزلهاي خود آوردهاست و اين غيراز استقبالهاي متعددي است كه حافظ از خواجو كردهاست.
در ميان شاعراني كه حافظ از آنها استقبال كرده و يا تأثير پذيرفتهاست، بعداز خواجو، سلمان را بايد نام برد.
علت اين تأثير شديد آن است كه سلمان ساوجي هم مانند خواجو، از معاصران حافظ و از جمله مشاهيري بود كه شاعر شيراز، اشعارش را سرمشق كار خود قرار داد. پاسخها و استقبالهاي حافظ از سعدي و مولوي و ديگر شاعران استاد پيشاز خود، كم نيست، اما ديوان او بهقدري از بيتهاي بلند و غزلهاي عالي و مضمونهاي نو پر است كه اين تقليدها و تأثرها در ميان آنها كم و ناچيز مينمايد.

علاوه براين علو مرتبهي او در تفكرهاي عالي حكمي و عرفاني و قدرتي كه در بيان آنها به فصيحترين و خوشآهنگترين عبارتها داشته، وي را با همهي اين تأثيرپذيريها، در فوق بسياري از شاعران گذشته قرار داده و ديوانش را مقبول خاص و عام ساختهاست.
اين نكته را نبايد فراموش كرد كه عهد حافظ با آخرين مرحلهي تحول زبان و ادبيات فارسي و فرهنگ اسلامي ايران مصادف بود و از اينروي زبان و انديشهي او در مقام مقايسه با استادان پيشاز وي به ما نزديكتر و دلهاي ما با آن مأنوستر است و به اين سبب است كه ما حافظ را زيادتر از شاعران خراسات و عراق درك ميكنيم و سخن او را بيشتر ميپسنديم.
از اختصاصهاي كلام حافظ آن است كه او معنيهاي دقيق عرفاني و حكمي و حاصل تخيلهاي لطيف و تفكرهاي دقيق خود را در موجزترين كلام و روشنترين و صحيحترين آنها بيان كردهاست. او در هر بيت و گاه در هر مصراع، نكتهاي دقيق دارد كه از آن به «مضمون» تعبير ميكنيم. اين شيوهي سخنوري را ، كه البته در شعر فارسي تازه نبود، حافظ تكميلكننده و درآورندهي آن به پسنديدهترين وجه و مطبوعترين صورت است و بعد از او شاعران در پيروي از شيوهي او در آفرينش “نكته”هاي دقيق و ايراد “مضمون”هاي باريك و گنجاندن آنها در موجزترين عبارتها، كه از يك بيت گاه از يك مصراع تجاوز نكند مبالغه نمودند و همين شيوه است كه رفته رفته به شيوع سبك معرف به “هندي” منجر گرديد. نكتهي ديگر در بيان اختصاصهاي شعر حافظ، توجه خاص او است به ايراد صنعتهاي مختلف لفظي و معنوي در بيتهاي خود به نحوي كه كمتر بيتي از شعرهاي او را ميتوان خالي از نقش و نگار صنايع يافت، اما نيرومندي او در استخدام الفاظ و چيره دستياش در به كار بردن صنعتها به حدي است كه “صنعت” در “سهولت” سخن او اثري ندارد، تا بدان جا كه خواننده، در بادي امر متوجه مصنوع بودن سخن حافظ نميشود.
(با اين همه، بلندترين و باشكوهترين مضمون شعر حافظ را بايد در مبارزه با تزوير و رياكاري و كاربرد مفهوم رندي او دانست كه به شعر و انديشهي او جايگاهي ويژه ميدهد.)
حافظ از جمله شاعراني است كه در ايام حيات خود شهرت يافت و به سرعت در دورترين شهرهاي ايران و حتي در ميان پارسيگويان كشورهاي ديگر مقبول سخنشناسان گرديد و خود نيز بر اين امر وقوف داشت.
انديشهي جهان شمول و انسان دوستانهي خواجه به او شهرتي جهاني داده است تا بدان جاكه بسياري از بزرگان انديشه و تفكر و شعر جهان، تحت تأثير او به آفرينش آثاري مانا دست زدند كه از ميان آنان ميتوان به دو انديشمند بزرگ شرق و غرب.، يعني يوهان ولفگانگ گوته (آلماني) و رابيندرانات تاگور (هندي) اشاره كرد.
ديوان كليات حافظ مركب است از پنج قصيده و غزلها و مثنوي كوتاهي معروف به “آهوي وحشي” و “ساقينامه” و قطعهها و رباعيها.
نخستين جامع ديوان حافظ، محمد گلندام است و بنا بر تصريح او، خود حافظ به جمعآوري غزلهاي خويش رغبتي نشان نميداد. ظاهراً حافظ، صوفي خانقاهنشين نبود و با آن كه مشرب عرفان داشت، در حقيقت از زمرهي عالمان عصر و مخصوصاً در شمار عالمان علوم شرعي بود و هيچگاه به تشكيل مجلس درس نپرداخت، بلكه از راه وظيفهي ديواني ارتزاق مينمود و گاه نيز به مدح پادشاهان در قصيدهها و غزلها و قطعههاي خود همت ميگماشت و از صلهها و جايزههايي كه به دست ميآورد، برخوردار ميشد.
از اين ميان، دوران شيخ ابواسحق اينجو (مقتول به سال 758 ه.ق.) عهد بارورتري براي حافظ بود و به همين سبب افول ستارهي اقبال اين پادشاه، شاعر را آزرده خاطر ساخت، چنان كه چند بار از واقعهي او اظهار تأسف كرد. از جمله در غزلي با مطلع زير:
ياد باد آن كه سر كوي توام منزل بود
ديده را روشني از خاك درت حاصل بود
تا به اين بيت ميرسيم كه به اين موضوع اشاره ميكند:
راستي خاتم فيروزهي بواسحاقي
خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود
و طبعاً با چنين ارادتي كه به شيخ داشت، نميتوانست قاتل او را به ديدهي محنت بنگرد، خاصه كه آن قاتل، يعني امير مبارزالدين محمدبنمظفر، (كه به قتل شيخ جانشين او شد و سلسلهي آلمظفر را بنيانگذاري كرد). مردي درشتخوي و رياكار و محتسب پيشه بود وشاعرآزاده ي ماچند جاي از شعرهاي خود، رفتار او را به تعرض و يا به تصريح به باد انتقاد گرفته است، به ويژه در بيت:
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصهي ماست كه بر هر سر بازار بماند
از ديوان حافظ به سبب شهرت و رواج بسيار آن نسخههاي فراوان در دست است كه اغلب در معرض دستبرد ناسخان و متذوقان قرار گرفته دربارهي بسياري از بيتهاي حافظ به سبب اشتمال آنها بر مضمونها دقيق، ميان اهل ادب تفسيرهاي خاص رايج است.
از مشهورترين شرحهاي ديوان حافظ، شرح سودي (متوفي در حدود 1000 ه.ق.) به تركي و شرح مصطفي بنشعبان متخلص به سروري (م 969 ه.ق.) و شمعي (م حدود 1000 ه.ق.) و از متأخرين، شرح دكتر حسينعلي هروي و حافظ نامه بهاءالدين خرمشاهي و ... را ميتوان نام برد.
از آن چه كه انحصاراً دربارهي ديوان حافظ قابل توجه است، موضوع رواج تفأل بدان است.
“فال گرفتن” از ديوان حافظ سنتي تازه نيست بلكه از ديرباز در ميان آشنايان شعر او اعم از فارسيزبانان و غير آنان متداول بوده است و چون در هر غزلي از ديوان حافظ ميتوان به هر تأويل و توجيه بيتي را حسب حال تفأل كننده يافت، بدين سبب سرايندهي ديوان را “لسانالغيب” لقب دادهاند.
حاج خليفه در كشفالظنون، از چند رساله كه در قرن دهم و پيش از آن دربارهي تفأل در ديوان حافظ نوشته شده، ياد كرده است

منبع:حافظ شناسی
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غم زده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوۀ شهر آشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق ، سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود

گرچه می گفت که زارت بکشم ، می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره بر افروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیرست و بی بنیاد ازین فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ داد تلقینم
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی​ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی​کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می​رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی

نمی​بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی

ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکل گشایی

عروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد می​برد شیوه بی​وفایی

دل خسته من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی

می صوفی افکن کجا می​فروشند
که در تابم از دست زهد ریایی

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده​ست خود آشنایی

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگر هم دنیا به سر آید , ای حافظ آسمانی آرزو دارم که تنها با تو و در کنار تو باشم و چون برادری , هم در شادی و هم در غمت شرکت جویم . همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم , زیرا این افتخار زندگی من و مایه حیات من است . ای طبع سخن گوی من , اکنون که از حافظ ملکوتی الهام گرفته ای به نیروی خود نغمه سرایی کن و آهنگی ناگفته پیش آر , زیرا امروز پیرتر و جوانتر از همیشه ای .


(گوته)​
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديوان حافظ شيرازي
  • داراي قابليت جستجو
  • حركت صفحه به صفحه و ورق زدن اشعار
  • فال
  • قابل اجرا بر روي ويندوز اكس پي
  • حجم فايل 1.6 مگابايت
براي دانلود اينجا كليك كنيد
در صورتی که پس از نصب برنامه, فونتهای برنامه به درستی دیده نمیشود, به این صفحه مراجعه کنید



 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل --------------------- بر آب نقطه شرمش مدار بايستی
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش --------------------- چرا تهی ز می خوشگوار بايستی
وگر سرای جهان را سر خرابی نيست --------------------- اساس او به از اين استوار بايستی
زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش--------------------- به دست آصف صاحب عيار بايستی
چو روزگار جز اين يک عزيز بيش نداشت--------------------- به عمر مهلتی از روزگار بايستی
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها---------------------- که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل​ها

به بوی نافه​ای کاخر صبا زان طره بگشاید---------------------- ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل​ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم---------------------- جرس فریاد می​دارد که بربندید محمل​ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید---------------------- که سالک بی​خبر نبود ز راه و رسم منزل​ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل---------------------- کجا دانند حال ما سبکباران ساحل​ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر---------------------- نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل​ها

حضوری گر همی​خواهی از او غایب مشو حافظ---------------------- متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را ---------------------دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز --------------------- باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون --------------------- نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل --------------------- هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت --------------------- روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است --------------------- با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند --------------------- گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند--------------------- اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی --------------------- کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد --------------------- دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر --------------------- تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند --------------------- ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ---------------------ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
 

russell

مدیر بازنشسته
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

میان او که خدا آفریده است از هیچ

دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای

نصیحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست

اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی

اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بیداد و جور یار که یار

تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ

کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت
آری باتفاق جهان می توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه منست
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت

میخواست گل که دم زنداز رنگ وبوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کا تش زعکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن بکوی مغان آستین فشان
زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید
ازغم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند
کانکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف زنظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند برآن گرفت
 

mmg11

عضو جدید
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت

بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت

رندان تشنه لب را آبي نمي دهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و مي پسندي
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون آي اي کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بي نهايت

اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعي رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چارده روايت

 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
http://forum.gigapars.com/newreply.php?do=newreply&p=71330


 

mahdeyeh

عضو جدید
به عزم توبه...

به عزم توبه...

:gol:به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
سخن درست بگویم نمی توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
گر از میانه بزمطرب کناره کنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شگفت
حواله سر دشمن به سنگخاره کنم
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم :gol:
 

Behrooz79

عضو جدید
حافظا !

میخانه ای از حکمت بنا کردی که از بزرگترین کاخ جهان بزرگتر است،
و باده ای از لطف سخن در آن فراهم آوردی که از طافت نوشیدن دنیایی بیشتر است.
ولی میهمان این میخانه تو، جز سیمرغ افسانه ای، که می تواند بود؟

در افسانه های کهن آمده است که موشی کوچک کوهی گران بزاد.
مگر نه این همان اعجاز توست که از طبع بشری فانی اثری چنین جاودانی پدید آوردی و یک شبه ره صد ساله رفتی؟

تو خود هیچ نیستی و همه چیز هستی، زیرا در عین درویشی، از جهانی بزرگتری.
سمندروار، جاودانه در آتش کمال خویش میسوزی و هر بار کامل تر از این آتش به در می آیی.

تو، هم، میخانه مایی و، هم، باده ما،.
هم، سیمرغ مایی، و، هم، کوه گران ما.
بلندای هر قله نشانی از عظمت تو و عمق هر گرداب آیتی از کمال تو است.
سخن تو، خود، شراب مستی بخش خردمندان جهان است.
حافظ، دیگر شراب انگور می خوای چه کنی؟

:gol::gol::gol:

ویلهلم فردریش نیچه

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو ستان عزیز حافظ دوست روز لسان الغیب حافظ شیرازی مبارک باد این هم یک فال برای امروز زدم تا برای خود حافظ باشد

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازا که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک جو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح وشکر خواب بامداد
هشیار گر دهان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود نظری سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
اندیشه از محیط فناست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف زخیل حوادث کمین گهیست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست
چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست

جانا به حاجتی که تراهست با خدا
کاخر دمی بپرس که ماراچه حاجتست

ای پادشاه حسن خدارابسوختیم
آخرسوال کن که گداراچه حاجتست

ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
درحضرت کریم تمنا چه حاجتست

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت ازآن تست به یغما چه حاجتست

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهاراحتیاج خودآنجا چه حاجتست

آن شد که بار منت ملاح بر دمی
گوهرچودست داد به دریا چه حاجتست

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرندبه اعدا چه حاجتست

ای عاشق گداچولب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست

حافظ تو ختم کن که هنر خودعیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجتست
 

ویدا

عضو جدید
حافظ! وظیفه ی تو دعا گفتن است و بس!
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
 

ویدا

عضو جدید
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟

شب تارست و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا؟ موعد دیدار کجاست؟
 

sadegh_z

عضو جدید
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر زیاد

گفتم به باد می دهدم باده نام و ننگ گفتا قبول کن سخن وهرچه بادباد

 
آخرین ویرایش:

sadegh_z

عضو جدید
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دائم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست وگاه نیست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم روم به خواب و ببینم خیال دوست حافظ زآه و ناله امانم نمدهد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تاثير پذيري حافظ از خواجو

تاثير پذيري حافظ از خواجو

خواجو كرماني (متوفاي 753ق)

ابوالعطاء کمال الدين محمود معروف به خواجوي کرماني (689- 753 ق) از شعراي بزرگ قرن هشتم است که در قصيده و مثنوي و غزل طبع توانائي داشته است. گرايش حافظ به شيوه سخنوري خواجو و تتبعي که در اشعار او مي کرده و شباهت شيوه سخنش با او مشهور است ( براي تفصيل مقدمه مصحح ديوان خواجو آقاي احمد سهيلي خوانساري، بويژه صفحات 47- 55).
سخن خواجو هم پايه کلام کمال الدين اسماعيل است که با حافظ – که وامدار هر دوي آنان است- هر سه در حسن تشبيه و حسن تعليل و ابهام مهارتي به سزا دارند. چنانکه مکرر گفته ايم درميان همه ي شعراي متقدم سه شاعر بيشترين تأثير را بر حافظ داشته اند که عبارتند از کمال الدين اسماعيل اصفهاني، سعدي، و خواجو. طرز سخن پردازي و ايهام ورزي و باريک اندشي و ظرافت لفظ و مضمون خواجو با حافظ ،شباهت فوق العاده اي دارد و اين بيت که يکي از معاصران حافظ درباره ي آن دو گفته است دقيقاً درست است:
استاد غزل سعدي است نزد همه کس اما دارد سخن حافظ طرز غزل خواجو
مقايسه ها تضمين و شباهتهاي لفظي و معنوي:
1) خواجو: همچنين رفتست در عهد ازل تقدير ما
حافظ: کاينچنين رفتست در عهد ازل تقدير ما

2) خواجو: خرقه رهن خانه ي خمار دارد پير ما
حافظ: روي سوي خانه ي خمار دارد پير ما

3) خواجو: اي بسا عاقل که شد ديوانه ي زنجير ما
حافظ: عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما

4) خواجو:خرم آن روز که از خطه ي کرمان بروم دل و دين داده ز دست از پي جانان بروم
حافظ:خرم آن روز کزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پي جانان بروم

5) خواجو: دل صنوبريم همچو بيد مي لرزد
حافظ: دل صنوبريم همچو بيد لرزانست

6) خواجو: خوش خبر باش اي نسيم شمال
حافظ: خوش خبر باشي از نسيم شمال

7) خواجو: هزار يوسف مصري اسير چاه زنخدان
حافظ: هزار يوسف مصري فتاده درچه ماست

8) خواجو: آتش از چشمه ي خورشيد درخشان طلبند
حافظ: تا لب چشمه ي خورشيد درخشان بروم

9) خواجو: نسيم صبح سعادت به خون دل يابي
حافظ: نسيم صبح سعادت بدان نشان که تو داني

10) خواجو: مکن به چشم حقارت نظر به مردم از آنک ...
حافظ: مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

11) خواجو: چون کميت اشک را بر قطره کردم گرم رو
حافظ:گر کميت اشک گلگونم نبودي گرم رو

12) خواجو: بوي روح از دم جانبخش سحر مي شنوم
حافظ:بوي جاي از لب خندان قدح مي شنوم

13) خواجو: گويي بت من چون ز شبستان به در آيد حوريست که از روضه ي رضوان به در آيد
حافظ:هشدار که گر وسوسه ي عقل کني گوش آدم صفت از روضه ي رضوان به در آيي

14) خواجو: ولوله از جان شيخ و شاب برآمد
حافظ: خروش و ولوله در جان شيخ و شاب انداز

15) خواجو: خيز تا رخت تصوف به خرابات کشيم
حافظ: خيز تا خرقه ي صوفي به خرابات بريم

16) خواجو: همچو موسي ارني گوي به ميقات آيند
حافظ: همچو موسي ازرني گوي به ميقات بريم

17) خواجو: بگو که اي مه نامهربان مهر گسل
حافظ: فغان که آن مه نامهربان مهر گسل

18) خواجو: که جز به زر نتوان کرد دست در کمرش
حافظ: که دست در کمرش جز به سيم و زر نرود

19) خواجو:گرم به هر سر مويي هزار جان بودي فداي جان و سرش کردمي به جان و سرش
حافظ:بگفتمي که چه ارزد نسيم طره ي دوست گرم به هر سر مويي هزا جان بودي

20) خواجو: نه من سوخته خون مي خوردم و خاموشم
حافظ: مُهر بر لب زده خون مي خورم و خاموشم

21) خواجو: زمين ببوس و بيان کن بدان زبان که تو داني
حافظ: حديث عشق بيان کن بدان زبان که تو داني

22) خواجو: جان بي جمال جانان پيوند جان نجويد
حافظ: جان بي جمال جانان ميل جهان ندارد

23) خواجو: عَلَم چگونه زني بر فضاي عالم قدس
حافظ: چگونه طوف کنم در فضاي عالم قدس

24) خواجو: چو از رخش گل صد برگ مي توان چيدن
حافظ: به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
منبع : حافظ نامه(جلد1)- بهاءالدين خرمشاهي
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
خردبین کل کل حافظ با شاه نعمت الله ولی مشاهير ايران 1

Similar threads

بالا